پول کثافت

0 views
0%

امروز فهمیدم اگه دنیا روزی دست من بیفته چقدر میتونم بد باشم از اون شب به بعد اصلا خواب به چشمام حروم شده فقط غصه میخورم و عذاب وجدانم که داره منو از بین میبره 20 سال هست كه تو كرج زندگی ميكنيم يكی از شهر های شلوغ و به عقيده ي من از بالاشهرش تا حلبي آباداش فاسدترين جاست پدربزرگم کسی بود که خونوادمون رو ثروتمند کرد با کار های زمین و املاک پدرم هم به تبعش عمران خوند و مهندس شد من دبیرستانم رو تو یه مدرسه ی دولتی خوندم و نمیخواستم مثل پدرم دنبال پول در آوردن باشم و فقط میخواستم دانشگاه رشته ی مورده علاقه ام رو بخونم اپتیک و لیزر که با مخالفت خونواده مواجه شدم و علاقه ای به کنکور نداشتم و آخرش بابام منو تو همین آزاد کرج ثبت نام کرد رشته ای که ازش بیزار بودم عمران نقشه برداری بگزریم مدتی بود که تو خودم بودم هیچ دوستی نداشتم همه منو به چشم اسکناس میدیدن این دانشگاه پولی هم شده بود آینه ی دقم اطرافیانم دخترا و پسر های دانشگاه همه یه روزه باهم اوخ شده بودن و فقط من تو خودم بودم با هیش کی گرم نمیگرفتم و کلاسا رو دو تا یکی میرفتم تا اینکه ترم دوم درس اندیشه های اسلامی ۲ با یه استاد خانم برداشتم به نام استاد سپهری مستعار اولین روز که اومد شروع کرد به درس دادن میون همه ی درساش یه شعر رو تمثیل میکرد و همه از درسش لذت میبردیم و من هم برای اولین بار وارد بحث های کلاسی شدمو تا اینکه یه روز استاد نیومد و همگی حالمون گرفته بود که تصمیم گرفتیم بریم باغ فاتح منو شیش تا از همکلاسیام نشستیم تو یکی از آلاچیقا همه شروع به حرف زدن کردن تا اینکه نگار دختر نامبر وان کلاسمون بم گفت چی شده حضرت عالی قاطی شمدونا شدی گفتم چی شد گراف خوشریخت کلاس ما رو آدم حساب کرد گفت خواستم فاز آدم خوبا رو بردارم گفتم خواستم فاز آدم خوبا رو برداری پایین پایینارم نگاه کنی گفت اگه پایینو نگاه کنم آبروتو میبرم گفتم روی ما مگه آبیم داره گفت اگه نداشته باشه که نگاتم نمیکنم خلاصه حرف زیاد زدیم نگار هم شخصیتش پیچیدس نمیشه از حرفاش منظورشو فهمید رک صحبت میکنه اما به کسی پا نمیده اونروز هم گذشت اما من روز به روز غمگین تر و تنها تر میشدم تعطیلات عید رسید و خونه هیشکی نرفتم تنها خونه بودم و گاهی درس میخوندم عید گذشتو دانشگاه که رفتیم همه خوشحال بودن و بعضیا رو بوسی میکردن اما من یه گوشه نشسته بودمو با پسرا دست میدادم همین کلاس بعدی معادلات دیف داشتیم که اصلا حسش نبود همه تصمیم گرفتن بریم بیرون ناهار رفتیم پیتزایی و بعد ام قدم زنون به سمت دانشگاه را یکم طولانی بود و من بهم بد میگذشت تا اینکه ممد اومد نزدیکم و شروع کرد به مزه ریختن دوست دوخترش هم سعیده باهاش اومد نگار و سریا هم بهمون نزدیک بودن و گاهی تیکه مینداختن بخشی از گفتوگو مون رو یادمه ممد شنیدم از چیزای تیز خوشت میاد من اگه داری بده بیاد دوس دارم سعیده ممدم چیزای تیز زیاد دوس داره با هم به توافق میرسید نگار کسی از چیزای تیز خبر داره ممد سورسش اینجاس اگه بخوای سعیده آره جون عمت من خوب حالا این وسط چی به من میرسه سریا مالیات بر ارزش افزوده من الان داستان از چه قراره ممد هیچی میخواد بلندت کنه نگار میگم مثل اینکه اگه بحث و ادامه بدیم رسما باید ترتیب این دو تا اوسکل و بدیم من دستت درد نکنه دیگه حالا منو ممد شدیم ممد تو از اول هم همین بودی اما منو با خودت جمع نبند که که تو این لحظه نگار حرفشو قطع کرد و گفت با شما شوخی کنیم تمومه ها جنگ را میندازین من حس میکنم با شما خوش میذگره بییاد قراره کوهی چمنی باغی چیزی بزاریم مییاد ها سعیده الان داری ازمون خواستگاری میکنی من آیا وکیلم ممد ماکه پایه یه پایه ایم سعیده تو از خودت مایه بزار من ینی نمیای سعیده اگه اصرار میکنی چرا نیام من شما چی خانمی خطاب به سریا و نگار یه نگاهی به همدیگه کردن و گفتن اگه خونه رو بتونن بپیچونن خبرم میکنن ولی کوه و پارک و باغ نمیان فقط داخل شهر منم گفتم پس منتظرم این پیشنهاد رو برای این بهشون داده بودم چون میدونستم از بقیه با جنبه ترن و خیلی برا خودشون نمیبرن و نمیدوزن هفته ی بعدش تو کلاس نشسته بودم یکم زود اومده بودم به خاطر همین هنسفری گذاشتم داشت میخوند در این حالت بود که یکی سوکت هنسفری رو دراورد دیدم نگار و سریان نگار گفت عزیزمون آهنگای غیر مجازم گوش میده گفتم ببخشید گفت به جا نیاوردی اینجوری میخواستی ما رو گردش ببری گفتم ها الان گرفتم خوبی چه خبر گفت ای میگذرونیم گفتم چی شد میاین بالاخره گفت اومدم بگم آخره هفته بیکاریم بقیه اهالی خونوادشون هم نیستن میرن خونه ی پدربزرگشون گفتم شما چی سریا خانوم میپیچونی خونه رو دیگه نه گفت من با مامانم هماهنگ کردم همه چی حله گفتم پس پنج شنبه میام دنبالتون با هم هماهنگ کنیم و بعد هم را میفتم تو خیابونا بعدم رفتن و من هم یه اس دادم ممد و همه چی رو گفتم و اونم اوکی کرد پنشنبه شدو من که رانندگی بلد نبودم و بابام زیربار ماشین خریدن و ماشین قرض دادن نمیرفت ممد پورشه ی باباش رو آورد تا با اون بریم قرار گذاشتیم دخترا بیان میدون شهدا و وقتی رسیدیم یه ساعتی منتظر شدیم تا بیان بعد دیدم هر سه با هم دارن میان اما به سختی میشد شناختشون یه تریپی زده بودن از اون اسپرت خفنا نمیشد بهشون خیره نشی سعیده اومد و گفت زیاد منتظر نشدید ممد نه فقط به اندازهی یه نصفه روز نگار مثل اینکه ناراحتی ممد نه بابا منو چه به این حرفا سریا اینا رو ول کن حالا کجا قراره بریم من شما یه مسافرت جاده ای خواسته بودین کجا رو میخاین ممد این که بیمزه میشه حد اقل بریم باغ ما اونجا الان اول بهاری خیلی فاز میده نگار باغ نه ما اونجا نمیایم ممد چیه نکنه میترسی نگار مال این مکالمه ها نیستی تو این کل کل ها من تو فکر خودم بودم که یهو نمیدونم چی شد گفتم بریم سمت سد و از اونجا سمت آزادبر و بعد هم بندازیم جاده چالوس سریا داشت تایید میکرد نگارم راضی شد و سعیده هم قبول کردن و ام ممد گفت حد اقل دم غروبی بریم ویلاتون تو اونجا گفتم قبول ولی باید برگردیم خونه ما تا کلیدشو از مامانم بگیرم دور زدم سمت جهانشهر و از اونجا هم خونه ی ما دم در که رسیدیم گفتم بچه ها بیان بالا که نگار گفت ببینن ما هم میایم کلید میدن من آره بابا این مامان ما هم میدونه از ما بخاری درنمیاد زیاد گیر نمیده داخل حیاط شدیم حیاط خلوت خونمون خیلی بزرگه و خودش مثل باغ میمونه اکثر درختاش رو هم خودم کاشتم و توصیه کردم کسی برگ درختا رو جارو نکنه اما اون موقع فصل هیچ برگی رو زمین نیفتاده بود و بیشتر درختا شکوفه داده بودن نسیم که میوزید بعضی از این شکوفه ها یا گلبرگاشون به حرکت درمومد و منظره ی خوبی داشت اما حیف آسمون که پر از دود و آلودگی بود داخل خونه که شدیم گفتم مامان کجایی مهمون داریما تو این لحظه فریده رو دیدم خدمت کار و آشپز خونه که گفت اونور داره صحبت میکنه طبق معمول با این همسایه ها گرم چرفته بودو داشت صحبت میکرد که گفت به به از این ورا با یه سلام و احوال پرسی ساده بین بچه ها مامانمو همسایه ها از مامانم کلید ویلا رو خواستم و مامانم بعد از کلی بازجویی جاشو نشونم داد بعد متوجه ی لبخند ها خنده های نکته دار همسایه ها شدم و اونا رو حواله کردم به لیمیت چپم این مدت خونه کمی تو سکوت بود و جو هم کمی سنگین بعد یه لیوان آب انار پا شدیم که را بیفتیم تو این مدت دخترا بر عکس همیشه لال بودن و فقط منو ممد حرف میزدیم تا اینکه سوار ماشین شدیمو دخترا شروع کردن به باگ بستن من دخترا حاضر نبودن با ما جای خلوت بيان و اينكه ازشون بخوام بيان توی ويلا يكم زياده روی بود بخاطر همينم اونا رو آوردم خونمون تا كمی خيالشون راحت باشه آخه لزومی به داشتن کليد نبود چون قاسم و خانومش مستخدمای ويلا هميشه اونجا بودن راهـیبـه دهـی ست مـن کـه بـدنـام جـهـانــم چـه صـلاح انـدیـشم شاه شوریـده سران خوان مـن بی سـامـان را زان کـه در کـم خـردی از هـمـه عـالـَم بـیـشــم نوشته

Date: October 3, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *