18 سالم بود. تازه گواهینامه گرفته بودم و کلی خوشحال بودم. بابام یک اپل نو برام خریده بود و برای خودم تو خیابونها دور میزدم.
یک روز مسیر رو که داشتم میرفتم دیدم یک جا شلوغه اتولو پارک کردم کنار و رفتم تو جمعیت.
یک مردی رو زمین افتاده بود و یک دختری هم روی سرش ایستاده بود. بعد از کلی کاراگاه بازی متوجه شدم بعله. ماشین زده به آقا و اون خانم هم دخترش و ده دقیقه ای هم میشه که آمبولانس نیومده.
رگ مردانگیم زد بالا و ماشین و آوردم جلو و به همراه دختر خانم و راننده ماشین. آقا رو بردیم بیمارستان.
اونجا فهمیدم اسم خانوم بهاره.
خیلی این در اون در زدم و به هزار تا دوست آشنا زنگ زدم که شاید بشه برای پدر بهار کاری کرد. ظهر شده بود که دیدم. دو تا خانوم با گریه وارد بیمارستان شدن. یکی میان سال و دیگری جوان و خودشون و انداختن تو بغل بهار و کلی گریه میکردن بعد هم اون خانوم کوچولو راست اومد زد تو گوش من.
من بدبختم همینطور مات مبهوت مونده بودم که بهار به نجاتم اومد و برای اونها توضیح داد که ماجرا از چه قراره. اونها هم که بعدا فهمیدم خواهر و مادر بهار هستن کلی ازمن تشکر کردن و به پشت اتاقICU رفتن. حدود یک هفته جای من شده بود بیمارستان و اون زمان شاید حدود دو میلیون برای پدر بهار پول خرج کردم. و در این مدت با اونها کاملا آشنا شده بودم. و حتی تو اون هفته حتی یک شب که مامان بهار بیمارستان مونده بود من شب و خونه بهار موندم.
با تمام سعی تلاشی که کردم حال پدر بهار خوب نشد و فوت کرد.
از اون روز من شدم مرد خونه اونها. تمام کارهای دفن و ختم و انجام دادم. تا اینکه همه رفتن و فقط اونها موندن و من.
بیشتر وقتم تو خونه اونها بودم. و نمیذاشتم احساس تنهایی کنن و جای خالی پدر رو تو خونه احساس کنن. مادر بهار منو پسر خودش صدا می کرد و هیچکدومشون جلوی من حجاب نداشتن.
دو ماه از اون ماجرا گذشت و من کامل تو خونشون جا افتاده بودم. یک روز رفتم در خونشون که دیدم بهناز از خونه میره بیرون. بعد از سلام گفت بهار تو خونس من برم تو. منم مثل همیشه سرم انداختم پایین و رفتم تو. یکم اینطرف اون طرفو نگاه کردم دیدم خبری نیست اومدم صداش کنم که صدای آب و از تو حمام شنیدم. و فهمیدم که خانوم حمام هستن.
رفتم از تو آشپزخانه آب برداشتم و رفتم روی مبل نشستم. پنج دقیقه ای منتظر بودم که دیدم بهار از تو حمام با حوله اومد بیرون. میخواستم سلام کنم که دیدم حوله رو از دور خودش باز کرد و لخت لخت جلوی چشمای من ایستاده بود اصلا متوجه نشده بود که من اونجا هستم.
منم مات مبهوت بدنش و نگاه میکردم.
سینه های بزرگ کمر باریک و یک بهشت کاملا تراشیده که تپلیش از جایی که من نشسته بودم کاملا دیده میشد. یک بار از جام پا شدم و اون موقع بود که بهار منو دید. اصلا نتونست تکون بخوره فقط تنها کاری که کرد این بود که با دستاش خودشو بپوشونه. منم پاهام خشک شده بود و نمیتونستم تکون بخورم. چند لحظهای همینطور موندیم تا من روی مبل نشستم و بهار رفت تو اتاقش لباس بپوشه. تمام فکرم شده بود چیزی که دیده بودم.
تو همین افکار بودم که با سلام بهار متوجه اومدنش شدم. هنوز اینها لباس مشکی میپوشیدن. یک دامن کوتاه پاش بود و یک بلوز گیپور که زیرشم هیچی نبود. سفیدی بدنش از زیر چشمو خیره میکرد. قشنگ میتونستم هاله سر سینه شو ببینم. بهار از من معذرت خواهی کرد که اینجوری جلوی من اومده. منم بهش گفتم شما ببخشید که بیخبر اومدم توی خونه.
بهار دو تا لیوان شربت دستش بود که به من تعارف کرد وقتی خم شد از توی یقه لباسش کاملا سینه هاشو دیدم خیلی زیبا بود. بعد از برداشتن لیوان بهار هم جلوی من روی مبل نشست. و پاهاشو روی هم گذاشت.
تا بالا رون پاش از زیر دامن بیرون افتاده بود. تا حالا اینطوری بهار رو ندیده بودم. اون لباسهای مشکی و بدن سفید واقعا جذاب بود.
کمی با همصحبت کردیم و من پیشنهاد دادم که دیگه وقت اینه که هر سه شون لباسهای مشکیشون رو از تنشون در بیارن.
با بهار قرار گذاشتیم برای فردا که بریم بازار و برای همه لباس نو بگیریم.
صبح زود جلوی در خونه بهار بودم و با دو تا بوقی که زدم بهار اومد و با هم به سمت بازار رفتیم.
چند تا مغازه رو رفتیم تا رسیدیم به یکجا که یک لباس برای بهار پسندیدیم. بهار رفت توی پرو و لباس و تنش کرد. منو صدا کرد در پرو رو که باز کردم یک عروسک رو دیدم که روبروم ایستاده بود.
خیلی بهش میومد. فقط کمی تنگ بود. به فروشنده گفتم یک سایز بزرگترش و بده و وقتی مجدد وارد پرو شدم دیدم بهار لباس و در اورده و با بالا تنه لخت جلو من ایستاده. کمی خجالت کشیدم و میخواستم برم بیرون. اما بهار گفت سعید جان شما که من و دیدی. اشکال نداره راحت باش. اون روز به چند تا مغازه دیگه هم سر زدیم و سه سری لباس کامل از زیر و رو خریدیم و به خونه رفتیم. ساعت حدود سه بود که به خونه رسیدیم. داخل خونه کسی نبود و یک یاد داشت گذاشته بودن که تا شب به خونه بر میگردن.
بهار گفت من میرم لباسها رو بپوشم. منم خسته روی مبل نشستم. چند دقیقه بعد بهار با همون لباسی که اول خریدیم و یک شلوارک اومد جلوم. و نظر من و پرسید واقعا بهش میومد. گفت میرم عوض کنم فکر کردم میخواد بره لباس مهشاد (خواهرش )و بپوشه ولی وقتی برگشت با تعجب دیدم ست لباس زیری رو که براش خریده بودیم پوشیده و اومد جلوی من به رقصیدن و ادا در آوردن.
خیلی جذاب شده بود و خیلی زیاد تحریکم کرد. اومد خودش و انداخت روی پام و با یک لحن خاصی گفت سعید دوستت دارم و با این حرفش من و یک دل نه صد دل عاشق خودش کرد.
دیگه با یک دید دیگه نگاش میکردم. از جاش پاشد و خیلی آرام اون دو تکه رو هم از تنش در آورد و به من گفت خوب نگاه کن که بعدن نگی کلاه سرم گذاشتن. از کجاش تعریف کنم. باسن های گوشتی بزرگ که زیرش دو تا خط قشنگ داشت و یک بهشت تپل مپل که حتی از پشتم میشد دیدش. با دوتا سینه مثل اینکه دادن براش تراشیدنش.
گفت : خوب دیدی و پسندیدی.!!
خیلی آرام گفتم آره… خیلی.
اینو که شنید لباساشو برداشت و پرید رفت تو اتاقش و چند دقیقه بعد با لباس پوشیده اومد بیرون.
بهش گفتم چی شد ؟..
با ناز گفت: بسه بقیش برای بعد فقط یک نظر حلال بود.
خیلی خودمو فحش دادم که به این زودی بعله رو گفتم و خودم و از دیدن اون بدن زیبا بی نصیب کردم.
اومد کنارم نشست و یک بوس از گونم کرد و گفت مبارک باشه.
0 views
Date: December 26, 2017