چرا ندیدم

0 views
0%

سلام دوستان این داستان یجورایی ناراحت کننده ست که واسم اتفاق افتاد شاید یه روزی اون داستانمو بخونه چون میدونم گاهی میاد اینجا اسم کاربریشو نمیگم اما کامنتاشو دیدم که با همه محترمانه صحبت میکنه چون درواقع شخصیتش اینطوریه ساده آروم منطقی و پراحساس پارسال باهاش آشنا شدم شکست خورده بود و افسردگی پیدا کرده بود اولا فکر کرد بعنوان یه دوست عادی اومدم اما یه شب بهش گفتم ببین رها اسم موردعلاقه اش من دوست دختر میخوام نه دوست عادی اشتباهم همین بود من طوری باهاش صحبت کردم که باورم کرد البته قصد نداشتم آزارش بدم اما با رفتارام و کارام با دست خودم دورش کردم که حالا حسرتش برام مونده اوایل دوستیمون خوب بود و اونم بهم اعتماد کرد و رازهای مهمی از زندگیشو برام گفت از جمله اینکه قبلا آزار جنسی دیده بود خیلی ناراحت شدم و سعی کردم آرومش کنم مدتی گذشت و بااینکه هردومون تو یه شهر بودیم قرار نمیذاشتم از حرفها و کنایه هاش فهمیده بودم مایله منو ببینه اما من نمیدونم چرا طفره میرفتم البته عکسشو تو فیس بوک دیده بودم اما میترسیدم حضوری ازم خوشش نیاد من قیافه معمولی دارم و لاغرم اما اون نمکی و تپل بود که با همون تپلیش جذابیت خاصی داشت نمیدونم چی توی وجودش بود که همه رو جذب میکرد با حرفاش هرکسی رو آروم میکرد و مهربونی و نگاه ساده و خاکی بودنش قابل ستایش بود دختر هرزه و بدی هم نبود و برعکس طبع گرم و شیطونی داشت اما به موقع هم جدی و ترسناک میشد خلاصه بیشتر رفتارها و اخلاقهاش به جا و درست بود که ایرادی بهش وارد نبود بالاخره بعد یکماه همدیگه رو دیدیم باهم ناهار خوردیم و همونجا فهمیدم خیلی پاک تر از اینه که بخوام اذیتش کنم یا واسه هوس بخوامش اینطوری بود که جدی اش گرفتم اما مشکلات کاری و خانوادگی زیادی داشتم که باعث میشد فقط شبها اونم 2 3 ساعت براش وقت بزارم رها شاکی بود و همش میگفت مهراد تو به من توجه نداری میدونستم حق با اونه اما انقدر خوخواه و مغرور بودم که قبول نمیکردم و برعکس محکومش میکردم که داره بهونه میاره اونم ساکت میشد گاهی وقتا از این گذشت و بزرگیش اشکهام سرازیر میشد اما بازم به خودم نیومدم بازم دیدمش اما عیب بزرگم این بود که درباره همه چی حرف میزدم جز خودمون هم خجالت هم رفتار ساده و مهربون رها منو از زدن حرف سکس منع میکرد تا اینکه تو حرفاش و نگاه و حرفهاش حس کردم اونم میخواد رها انقدر عاقلانه حرف میزد و فکر میکرد که من باوجود اینکه ازش 8 سال بزرگتر بودم گاهی احساس کوچیکی میکردم یه شب خیلی راحت بهم گفت نیاز جنسی طبیعیه و منم مثه بقیه دارم با حرفاش بهم فهموند اما بازم من احمق صدام درنیومد اون مثه همه دخترا غرور داشت و تا همینجاش هم به اندازه کافی درکم کرده بود و این من بودم که باید جلو میرفتم اما نرفتم حتی توی دیدارامون دستشو نگرفتم و بعدش که میرفت تو تلفن میگفتم و اونم با ناراحتی میگفت اشکالی نداره حتما دستای سردم لایق گرفتن نبودن وقتی غمگین میشد حرفاش تا مغز استخونم داغونم میکرد اما بجای اینکه بفهممش و آرومش کنم باهاش دعوا میکردم اونم تا جاهایی جواب میداد اما با ادب و بدون توهین و آخرش هم با سکوت اون حقو به خودم میدادم چهارمین ماه هم گذشت که سردتر شدم از هر 4 5 اس اون چند ساعت بعد یکی جواب میدادم باوجود غرورش اما به حرمت دوستیمون میخواست منو ببینه اما بازم بهونه فکر میکردم همیشه دارمش اما اشتباه کردم یه روز اومد و بهم گفت فقط چند دقیقه بیا یه چیزی بهت بدم رفتم که دیدم بیچاره برام کلی آزمون و نمونه سوال آورده آخه کنکور داشتم دستاش از سرما و سنگینی برگه ها قرمز شده بود اما بازم نگرفتمشون لعنت به من که فقط عذابش دادم بهش گفتم صبر کن اینارو بزارم خونه و بیام که صدام کرد مهراد بله یه بسته از کیفش بهم داد یه بسته شکلات بود نگام کرد و گفت 5 هفته پیش اینو برات خریدم اما نیومدی که بهت بدم چرا نخوردیش غمگین نگاهم کرد و آروم گفت درسته تپلم اما هیچوقت به هدیه عزیزانم دست نمیزنم چون به نیت اون خریدمش شرمنده شدم و عذرخواهی کردم وقتی وسایلو گذاشتم خونه و برگشتم دیدم کنار یه درخت ایستاده و به چندتا گنجشک نگاه میکنه عاشق رنگ آبی بود و اون روز هم تیپ آبی زده بود که نازترش کرده بود رفتم سمتش که دیدم دستش رو گلوشه و اشک تو چشماشه اما تا منو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت بریم کنار هم راه افتادیم اما قدمهاش آروم بود و دیدم بد نفس میکشه گفتم رها چته خوبی با صدای گرفته گفت چیزی نیست هوای آلوده اذیتم میکنه یه لحظه متوجه نشدم که یکدفعه یادم اومد اون سابقه آسم و تنگی نفس داره و منم آوردمش آلوده ترین قسمت شهر خواستم براش اسپری آسم بخرم اما قبول نکرد و بعدش گفت فقط خواستم آزمون هارو بدم مزاحمت نمیشم خلاصه بازم مثه گذشته شدم اما دیگه اون اخلاقمو فهمیده بود و فقط با دلشکستگی جوابمو میداد من بهش قول داده بودم کاری کنم شکست قبلیش جبران بشه اما بدترش کردم مدتی بعد از طریق کارم با دختری آشنا شدم اسمش نازی بود و بخاطر شرکت ما با من رفت و آمد زیادی داشت از دید من دختر پرسروصدا و آزادی بود و حتی به رییسم که 50 ساله بود نخ میداد چندبار بخاطر کارهای اداری با ماشینش رفتیم دور زدیم و باهام راحت بود من معذب بودم اما رییسم گفته بود هواشو داشته باش وگرنه اخراج گذشت تا اینکه یه شب با نازی بودم و به اصرارش شام رفتیم بیرون منتظر شام بودیم که رها اس داد احوالپرسی کردم که بهم گفت بخاطر خواهرش دستش بریده نگران شدم و بهش زنگیدم گفت چاقو دست نوه خاله اش بوده و سر بچگی و شیطنت حمله کرده و رها بخاطر اینکه جلوشو بگیره بازوش پاره شده با گریه و درد با حالت داغونی گفت میشه امشب زود نخوابی و باهام حرف بزنی که نازی انگار فهمید و سریع با ناز گفت مهراد امشب بریم پارک جمشیدیه رها شنید و قبل از اینکه من چیزی بگم با غم گفت ببخشید مزاحم شدم انگار کار داری شب خوش قطع کرد و گوشیشو خاموش کرد ناراحت و عصبی شدم که نازی فهمید و بعد شام به اصرار منو برد خونه اش گفته بود پدر و مادرش مردن برام مشروب آورد و حسابی خوردیم چراغو خاموش کرد و من بی اختیار صورت مهربون رها رو دیدم من واقعا دوستش داشتم و میخواستم باهاش سکس کنم اما خریت من نذاشت با گیجی گفتم رها تویی نازی اومد بغلم و گفت آره لبهاشو گذاشت رو لبهام لبهاش باریک بود اما لبهای رها گوشتی و برجسته بود نازی عینکهامو برداشت و دنیا برام تار شد دیگه بقیشو یادم نموند صبح که بیدار شدم دیدم نازی لخت تو بغلمه و خودمم لباس تنم نیست تازه فهمیدم چه غلطی کردم سریع لباس پوشیدم که نازی بیدار شد با عشوه خندید و گفت صبح بخیر کیر کلفت عصبانی شدم داد زدم دیشب چه گوهی خوردی عوضی پست یهو اونم عصبی شد و ایستاد من یا تو انگار یادت رفته دیشب چطور کوس لیسی منو میکردی حالا که ارضا شدی یاد رها جونت افتادی که خیانت کردی نگاهش کردم که خندید و با بیرحمی گفت رها جونت دیشب اینجا بود خفه شو به جون خودت زنگ زد وسطای حال کردنمون جواب دادم و گفتم گوش کن به این میگن زندگی تو داشتی کوسمو میخوردی و تعریف میکردی اونم شنید و بعد چند دقیقه قطع کرد خون تو بدنم یخ بست رها خدایا من چیکار کردم از اونجا زدم بیرون و تو خیابون سرگردون شدم چشمهای قهوه ای رها خنده های بچگانه اش حرفای آرامش دهنده اش صورت مهربونش گذشت و دل رحمیش آرومی و تنهایی عمیقش همه مثه فیلم جلوی چشمام بود من چیکار کردم باهات یه چیزی تو وجودم فریاد زد رها من عاشقتم دوستت دارم انگار از بلندی پرت شدم تازه فهمیدم رها چقدر باارزش و قابل ستایشه من عاشقش بودم اما خودخواهیام نذاشت ابرازش کنم و در جواب تمام احساس و علاقه اش فقط سردی بهش دادم تا دو سه روز تو شوک بودم و گوشی رها هم خاموش بود تا اینکه روز چهارم یه اس برام اومد مهراد بیا جدا بشیم دیگه این رابطه ادامه ای نداره انقدر گیج و خسته بودم یه لحظه فکر کردم اس از نازیه و از خدا خواسته سریع نوشتم باشه بای خوشحال اومدم خونه و خوابیدم فرداش دیدم نازی کلی اس داده که بیا ببینمت و با تعجب اس دیروزو چک کردم که دنیا رو سرم خراب شد اس از رها بود و من به اسمش توجه نکردم زنگ زدم بهش تا توضیح بدم جواب داد اما رهای من رفته بود این رها سرد و یخ بود انقدر که بدنم سرد شد هرچی توضیح دادم و عذر خواستم اون دیگه برنگشت سردی هام بی توجهی هام و تمام عذابهام یادم اومد میخواستم جبران کنم اما اون دیگه نمیخواست و حق هم داشت حالا از اون موقع دو ماه گذشته هنوز گاهی بهش اس میدم و دنبالشم تا برگرده اما سردتر از قبل شده زندگیم جهنم شده جعبه شکلاتش تو کمدمه عروسکی که با ذوق و شوق بچگانه بهم داده بود جلومه صداش نگاهش لبها و اجزای صورتش همه وجودش شده فکر هر روزه ام میگن آدم تا یه چیز مهمو از دست نده قدرشو نمیدونه و حالا این جمله رو میفهمم بهم بگید چیکار کنم تا برگرده اون آدم گرم و داغی بود و اینو از رفتاراش فهمیده بودم و واسه سکس باهاش میمردم اما امون از این غرور و خودخواهی تصمیم گرفتم یه روز یجوری ببرمش پیش خودم و هرطور شده باهاش سکس کنم حتی شده به زور اینطوری هم نظرش برمیگرده هم مجبور میشه باهام بمونه چون دیگه مال خودم میشه دوستان کمکم کنید چه کنم برگردونمش من بدون اون میمیرم نوشته

Date: October 5, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *