چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

0 views
0%

راستش را بخواهید نمیدانم دقیقا از کجا شروع شد یک پسر بچه دبستانی پر شور و نشاط بودم و هیجانِ کودکانه ای وصف ناپذیر داشتم برویم سر اصل ماجرا قرار بود که یک عروسی در خانه مادربزرگم به راه بیافتد و افراد فامیل بر اساس روسوم و آدابی که داشتند تقریبا از یک هفته قبل از عروسی همه دور هم جمع می شدند او هم آمده بود دختر عمه ام را میگویم و با سایر بچه های فامیل ما هم در حیاط خانه مادر بزرگ بازی میکردیم و سرمان به کار خود گرم بود و بزرگتر ها هم در خانه مشغول صحبت بودند یادم هست هنگام بازی گاهی اوقات نگاهمان به هم گره میخورد ولی منظور خاصی نداشتیم حداقل من که اینطور بودم تا اینکه این روز ها گذشت و روز عروسی فرا رسید نمیدانم چرا همه اش منتظر این بودم که او را ببینم خلاصه او نیز همراه خانواده اش آمد تا او را دیدم احساس کردم در درونم شعله ای روشن شد آری این شعله ی عشق او بود آخر این دفعه خیلی با دفعه های دیگر فرق میکرد چشم و موهای سیاهش و بدن لاغر و سفیدش در لباس حنایی که پشیده بود خوش میدرخشید خلاصه شب عروسی هم گذشت و ما هر از چند گاهی در خانه مادربزرگ همدیگر را میدیدیم خلاصه بعد از چند سال که فکر میکنم دوم راهنمایی بودم روزی که سرنوشت از قبل نوشته بود داشت کم کم فرا میرسید و چنانچه حافظ میفرمایند آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند من بی گناه نیز بی اطلاع از آن همه بدبختی که قرار بود برایم اتفاق بیافتد خلاصه روز موعود فرا رسید ما همگی خانه مادربزرگ جمع شده بودیم و یک شب عادی مانند سایر شب ها بود بعد قرار شد من همرا با دختر عمه ام و سایر بچه های فامیل در حیاط بازی کنیم خلاصه مشغول بازی بودیم و چند ساعتی گذشت تا اینکه همه ی بچه ها رفتند و ما دو تا تنها در حیاط بودیم یادم می آید که بهار بود و بوی گل های باغچه ی مادربزرگ همه جا پر کرده بود و نسیم ملایمی می وزید گویا روزگار مقدمات کار را فراهم آورده بود سرمان گرم بازی بود و نگاهمان به یکدیگر عمیق تر از گذشته شده بود که ناگهان به من گفت بیا اندکی کنار باغچه بنشینیم و صحبت کنیم خلاصه مشغول صحبت بودیم او اندکی مضطرب بود و این را میشد از نگاهش فهمید سپس در حین صحبت شاخه گلی را از بوته گل محمدی که در کنارمان بود برچید چیز عجیبی که آن بوته داشت این بود که آن بوته همیشه و در همه فصل ها گل میداد سپس شاخه گل را به من داد و با صدای نازک و لطیفش به من گفت که مرا دوست دارد من اول تعجب کردم آخر با آن هوای خوب و آن شب دل انگیر آدم باورش نمیشد که خواب میبیند یا اینکه بیدار است خلاصه من نیز به او گفتم که دوستش دارم و خلاصه کلی حرف زدیم و آن شب گذشت و هر از چندگاهی خانه مادربزرگ همدیگر را میدیدم گویا آنجا تبدیل شده بود به قرارگاه عشاق من که خیلی خجالتی بودم هر چه از آن شب میگذشت رودربایستی ام بیشتر میشد و جرات حرف زدنم کمتر دیگر آنقدر این اوضاع ادامه داشت تا اینکه تمام حرف زدن هایمان به نگاه هایمان تیدیل شده بود و حتی بعد از چند وقت دیگر حتی من رو نداشتم که به او نگاه کنم من خیلی درس میخواندم و گاهی کتاب هایم را به خانه مادربزرگ میبردم و آنجا مطالعه میکردم ولی او زیاد اهل درس نبود و بخاطر اینکه کنار من درس بخواند کتاب هایش را با خود می آورد و گاهی اوقات از من میخواست در درس هایش به او کمک کنم آخر من یک سال از او بزرگتر بودم و هنگام توضیح دادن به او کاملا حواسم بود که محو تماشای من شده است و حواسش اصلا به درس نیست خلاصه یکسال دیگر سپری شد بدون اینکه ما یکدیگر را ببینیم و من در طول این مدت هر شب زمانی را به فکر کردن به او اختصاص میدادم تا اینکه سال سوم راهنمایی تمام شد من آن سال در مدرسه دولتی قبول شدم ولی او با توجه به وضعیت درسی اش در مدرسه دولتی قبول نشد تابستان همان سال بود که من یک گوشی گرفتم و واتساپ را که تازه سر و کله اش پیدا شده بود را نصب کردم و همه فکر و ذکرم این بود که در این یکسال بر او چگونه گذشته و آیا از عشقش به من کم شده خلاصه با اضطراب وصف ناپذیری به او پیام دادم راستی شماره اش را خودش قبلا به من داده بود و دیدم بلافاصله جواب داد و گفت شما منم خودم را معرفی کردم و شناخت و مشغول صحبت بودیم تا اینکه از او درباره عشقمان پرسیدم ولی او اول اظهار بی اطلاعی کرد و پس از اصرار های من بالاخره پاسخ سردی داد و گفت که قبلا بچه بودیم و حرفهایی که زدیم نیز نباید جدی بگیریم و اینکه گفت او فعلا میخواهد درس بخواند و جز درس به چیز دیگری فکر نمیکند من میدانستم که او اهل درس خواندن نیست و من نیز دیگر چیزی نگفتم و از شدت ناراحتی حتی با او دعوا هم نکردم چون خیلی دوستش داشتم از آن روز به بعد من دیگر آن پسر پر شور و نشاط نبودم و گویی تمام شعله های شادی درونم فروکش کرد الا عشق او بعد از آن مدت هم چند باری به خانه مادربزرگ رفتم و چیز عجیبی که توجه مرا به خود جلب کرد این بود که آن بوته گل محمدی که قدمتی تقریبا ده ساله داشت و همیشه گل میداد دیگر مثل روز های قبل گل نمیداد و خشک شده بود خلاصه 4 سال گذشت و من کنکور دادم ولی جایی که میخواستم قبول نشدم و گذشت و یک روز صبح که از خواب بیدار شدم شنیدم که او با مردی عقد کرده و تا این خبر را شنیدم از درون نابود شدم و غم زاید الوصفی را در آن مدت بر دوش میکشیدم چنانکه استاد سخن در احوال پریشانم فرموده اند ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود بعدا نیز از مردم شنیدم که او چند سال قبل از عقد با آن مرد رابطه داشته و من بیچاره همه ی شب های این چندسال را با فکر کردن به میخوابیدم و احوال من و دختر عمه ام من در آن چند وقتی که گذشت چنان بود که شیخ اجل میفرمایند همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو می دویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده ام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت خلاصه گذشت و من طی این مدت او را ندیدم و بعد از چند ماه از آن روز ناگوار که من هنوز هم با تمام وجود عاشقش بودم میگذشت و دیدم کسی به من پیام داد و خود را معرفی کرد او دختر عمه ام بود و حالا دیگر به قول شهریار که میگوید آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا او برگشته بود و از کارش اظهار پشیمانی میکرد و ولی من با توجه به اینکه فهمیده بودم او طی این چند وقت با از آن دختر ساده و پاکی که قبلا بود فاصله گرفته با او به سردی رفتار کردم و او نیز در مقابل من اظهار میکرد که همان دختر ساده ی قبلا است و ولی من دیگر گوشم بده کار نبود و او نیز زیر بار کار هایی که کرده بود نمیرفت همانطور که مولوی در وصف حال شتری که دیگران را نادان فرض میکند میفرمایند آن یکی پرسید اشتر را که هی از کجا می آیی ای فرخنده پی گفت از حمام گرم کوی تو گفت خود پیداست از زانوی تو خلاصه عکس هایش را دیدم و دیدم که چقدر نسبت به گذشته تغییر کرده و دیگر آن دختر لاغر و نحیف نبود اندامش پر تر شده بود و زنانه تر و من با آن همه عشقی که به او داشتم حتی دستم را هم یه او نزده بودم ولی او به راحتی در آغوش دیگری آرام میگرفت بدون این که بداند کسی هست که دیوانه ی اوست و من نیز دیگر تحویلش نگرفتم و به او گفتم که دیگر به من پیام ندهد و از آن روز شروع کردم به درس خواندن تا به امروز و دیگر هیچوقت عاشق نشدم و عشقی که به او داشتم نیز از بیخ نابود شد و این ماجرایی که بر من گذشت چیزی بیش از این نبود که قائم مقام فراهانی میفرمایند چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد این داستان واقعی بود وسعی بر این نهاده شد تا جاییکه میشود خلاصه باشد و این داستان اولین و آخرین داستان عاشقانه من بود با سپاس نوشته

Date: March 31, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *