چشم هایش

0 views
0%

با صورت خیس از عرق و جیغ کوتاهی از خواب بیدار شد هنوز هم همون کابوس همیشگی نفس نفس میزد هنوز بعد از ۴سال تمام جزییات اون روز لعنتی رو توی خواب هاش میبینه اما دردناک تر از اون روز روزهای بعدش هستند که زندگی و آیندشو رقم زدن از روی تخت بلند میشه و به سمت آشپزخانه میره از یخچال بطری اب رو برمیداره و نصفی از اب رو یک نفس میخوره به اتاق تاریکش برمیگرده باز دراز میکشه چشماشو میبنده و دخترک ۱۵ساله لاغر اندام با چشم های قهوه ای میبیند چشم های دخترک را همه دوست داشتند همیشه برق مهربانی در آن موج میزد همیشه از چشم هایش تعریف و تمجید هایی میشنید که قند در دلش آب میشد دخترک شاد و زیبا ای که در درس هایش موفق بود همه چیز رنگ بچگی داشت رنگ خوشبختی رنگ آرامش که ناگهان همه چیز تاریک شد دخترک را دید که با اشک و ناله التماس میکند که با او کاری نداشته باشند اما زیر مشت و لگد دو شیطان صفت عقده های خود را با او خالی میکنند ولی دخترک با مقاومت های زیاد موفق شد که ان دو با او دخول نکنند اما این اخر این کابوس ها نبود باز هم تکرار شد این بار یک ابلیس بود دخترک را زیر مشت و لگد گرفت دخترک مقاومت میکرد ابلیس حدااقل ۱۰سالی از او بزرگتر بود و قدرت مند تر با بستن یک پای دخترک به تخت لبخند پیروزمندانه ای زد آلتش را بی رحمانه داخل واژنش کرد و چند بار عقب و جلو کرد دخترک آتش گرفته بود از درد دخول نه از درد روحش که داشت جان میداد و حالا دیگر مرد ه بود ابلیس آلت خود را بیرون آورد اما هیچ خونی ندید سیلی ای به دخترک زد و گفت جنده کوچولو واسه من ادعای تنگارو در می آوردی قبلا که یکی دیگه از آکبند در آورده بودت میخواستی این کس تنگو به من ندیدی هرزه همه کردن من نکنم و باز آلت کثیف خود را با قدرت بیشتر فرو کرد اما نه به جسم دختر بلکه به روحش دختر اشکش بیشتر شده بود هاج و واج مانده بود از حرف های پسر او فرشته پاکی بود که اینگونه مورد حمله این گرگ حریص قرار گرفته بود او تا به حال با کسی رابطه نداشت پس چرا خونی ندید چرا ان ابلیس اینگونه حرف زد و هزاران چرا های دیگر کار ابلیس تمام شده بود زندگی دختر هم تباه چشماشو باز کرد صبح شده بود دوشی گرفت و ارایشی کرد به محل کار خود رفت روز های تکراری امانش را بریده بودند تا غروب خودش را با کارش که تمام زندگیش بود سرگرم کرد و باز به سوی خانه رفت کار امروزش سنگین بود و برای رفع خستگی به سمت حمام رفت دوش آب را باز کرد چشمانش را بست و باز در افکار خود غرق شد حالا دخترک ۱۶ساله شده بود افسرده و گوشه گیر دیگر درس و مشق میخواست چه کار فقط صب را تا ظهر در مدرسه میگزراند و باز به خانه میرفت و در اتاقش خودش را حبس میکرد حال و روز خوبی نداشت هیچ کس او را انگار نمیدید مدام در خیالاتش یک خواب ابدی را جست و جو میکرد بار ها تصمیم گرفت از این دنیای بی رحم دست بکشد برود به آسمان ها آنجا حتما پدرش را میدید پدرش از اون مواظبت میکرد و تکیه گاهش میشد ولی در این زمین مادرش را چه میکرد مادر زجر کشیده ای که تمام زندگیش را وقف فرزندانش کرده بود خاهرها و برادرش را چه میکرد او به حبس در این دنیا محکوم شده بود و بس زندگی خود را بخاطر اطرافیان از دست داده بود دخترک زیبا دیگر زیبا نبود چشم هایش برق نمیزد دیگر مهربان نبود او دیگر احساسی نداشت همه وجودش مرده بود روز ها می گذشتند او برای فرار از واقعیت برای هم صحبتی برای خالی شدن برای ترکیدن بغض هایش به کسی احتیاج داشت کم کم عاشق شد عاشق کسی که نه اورا دیده بود نه لمسش کرده بود نه صدایش را شنیده بود فقط هر چه بود به او آرامش میبخشید کیلومتر ها فاصله بینشان بود عشق آتشین آنها باعث شد پسر برای دیدن دختر رویاهایش پیش او بیاید دختر تمام زندگیش را در چشم های پسر پیدا کرده بود او دیگر فراموش کرده بود آرامشش را مدیون پسر بود پسری که فرزند طلاق بود و زجر کشیده پس میتوانست دختر را درک کند پسر با ظاهری معمولی البته با چشم هایی جذاب و روحی پاک دختر زندگیش را دست پسر سپ رد این بار با رضایت خودش هم آغوش کسی شده بود پسر آنقدر عاشق دختر بود که بعد از هم آغوشی وقتی متوجه شد بکارتی در کار نیست به دختر شک نکرد و با خود گفت عشق من پاک ترین دختر دنیاست و حتما مشکلی وجود دارد یا نوع پرده اش متفاوت است او گذشته دختر را نمیداتست او به قلب دختر نفوذ کرده بود و به پاکی قلب او ایمان داشت دخترک انگار آلزایمر گرفته باشد همه چیز را از یاد برد ۲سال گذشت او ۱۸ساله شده بود دختری سر زنده شاد زیبا موفق متین آرام و باز هم با چشم های مهربان او مثل گذشته میدرخشیدند همه را مدیون آن پسر می دانست گویی آن پسر فرشته ای بود از آسمان اما این روز های خوب دوام نیاوردند فاصله زیاد بود فشار زندگی و تمام مشکلات باعث سردی بینشان شد پسر دیگر آن فرشته نبود و کم کم با خیانت کردن خودش را خالی می کرد عذاب وجدان داشت اما خودش را بخاطر فاصله و دوری قانع میکرد کم کم برایش عادی شده بود دیگر به عشقش توجهی نمیکرد دختران زیادی اطرافش بودند و سرگرمی تازه بودند برایش او هنوز عاشق بود اما شهوت چشمایش را روی همه چیز بسته بود دختر باز هم تنها شده بود او دیگر به تنهایی عادت نداشت نا خواسته او هم به دنبال دیگری رفت و دیگری ها چشمایش را باز کرد سرش درد میکرد آب را بست و خودش را خشک کرد لباس هایش را پوشید و مسکنی خورد به اتاق رفت تا استراحت کند از خستگی زود خوابش برد چند روز متوالی بخاطر سنگینی کار و سرگرم بودن حالش بهتر شده بود و کم تر آن افکار و خاطرات به سراغش می آمدند یکی از شب های تابستان بود که داشت به خانه برمیگشت قدم هایش کوتاه بودند خیابان کمی خلوت در افکار خودش غرق بود که ماشینی کنارش ایستاد مردی سی و چند ساله در ماشین بود از چشم هایش شهوت را میتوانست از صد فرسخی تشخیص داد با لحنی نفرت انگیز خطاب به او گفت خانوم خوشگله شبی چند اما انگار که گوش هایش کر شده باشند چیزی را نمیشنید باز خاطرات برگشته بودند راننده ماشین همچنان داشت حرف میزد ولی وقتی هیچ عکس العملی از دختر ندید با صدای بلند تری فریاد کشید دیوانه ای و گازش را گرفت و رفت در مغز دختر خاطرات داشت مرور میشد واقعا داشت به مرز دیوانگی می رسید کنار خیابان نیمکتی را یافت و به سرعت به سمت آن رفت و نشست سرش را بین دو دستانش گرفت و شروع به بی صدا اشک ریختن کرد یادش آمد همه را خاطرات جلوی چشمان بی روحش بودند دخترک ۱۸ساله حالا دیگر نیاز ها و کمبود هایش را در نگاه های غریبه ها میجست او همچنان دنبال آرامش بود دنبال تکیه گاه از عشق متنفر بود از وابستگی بیزار بود بیشتر از یک هفته با کسی نمی ماند احساس میکرد همه او را برای تنش میخواهند هیچ کس اورا نمیفهمید همه این هم خوابگی ها در مدت ۱۰ماه اتفاق افتاده بود دختر پاک در طول این مدت کم به یک هرزه تبدیل شده بود دیگر نه قلبش پاک بود نه چشم هایش مهربان دختری در این سن یک هرزه به تمام معنا شده بود دیگر برایش مهم نبود هیچ چیز و هیچ کس به قول یکی از دوست پسر هایش تو یه جنده هستی فقط تنها فرقت با بقیه اینه که پولی نیستی ۱۰ماه گذشت عشقش که حالا تازه سرش به سنگ خورده بود برگشت حالا دختر دیگر سنگ شده بود سنگی که دیگر با هیچ سنگ شکنی نمیتوانست اورا بشکند پسر التماس کرد دختر فقط نگاه کرد پسر گریه کرد و دختر فقط نگاه کرد پسر شکست و دختر فقط نگاه کرد پسر ابراز پشیمانی کرد و دخترک پسر کم کم فهمید که دختر در چه لجن زاری افتاده باز هم هر چی تلاش کرد تا او را از این لجن زار نجات دهد بی فایده بود دختر یک مجسمه سنگی بود که فقط نفس میکشید پسر خود را مقصر میدانست چرا که او اگر مواظب بود عشق زیبایش اینگونه نمیشد تلاش هایش دیگر بی فایده بود عذاب وجدان تمام روحش را مثل خوره فتح کرده بود در یکی از صبح های پاییزی پسر خودش را به آسمان ها سپرد دخترک آن سنگ که هیچ چیز او را از پای در نمی اورد اینبار نشکست فقط آب شد باورش نمیشد که عشقش همه زندگیش بخاطر او پر کشیده سرش را بالا آورد صورتش از اشک خیس و نفسش به هق هق افتاد یک ساعتی بود که روی نیمکت غرق افکار خودش بود با حالی آشفته راه خانه را پیش گرفت ۹ماه گذشته تنها ترین آدم دنیاست ۱۹سال و ۷ماه سن دارد اما غم درون سینه اش اندازه پیر زنی۹۰ساله است چند وقتی است خواب کودکی هایش را میبیند دختر بچه ای زیبا با همان چشم های قهوه ای که همیشه مورد آزار و دست مالی های پسر خاله اش قرار میگرفت ترس را در چشم های آن دختر بچه میبیند نفس نفس زدن هایش دست های آن موجود خبیس که وقتی چشم بقیه را دور میدید و دختر بچه را به خلوتی میبرد و دست در شلوارش میکرد و اشک های بی صدای دخترک همیشه به روحش تجاوز شد کابوس های هر شبش توهماتش همه و همه او را به این فکر باز می دارد که آیا او خودش مقصر است یا شبه هایی که از کودکی تا نوجوانی دنبالش کردند پایان نوشته

Date: February 29, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *