این داستان شاید فاقد آن چیزی باشد كه در پی آنید هفده سالم بود كه عاشق شدم عاشق یك پسر خیلی معمولی اما واسه من و توی چشمای من زیباترین و بهترین بود هر روز توی راه مدرسه همو میدیدیم تا این كه یه روز یه نامه ی چروكیده و بد خط داد به دستم اونقدر عجله ای و كج و كوله نوشته بود ك به زور متوجه منظورش شدم اون نامه رو هزار بار خوندم هزار بار بو كشیدم و بوسیدم خلاصش این بود كه بهم ابراز علاقه كرده بود دوستی ما شروع شد اولین عشق اولین نگاه اولین كلام تمامش اونقدر زیباست كه انگار هر لحظه توی ناشگی و خلسه فرو میری خلاصه اینكه من و عشق اولم بعد سه ماه از دور همو دیدن و دست تكون دادن و با هم رفتن تا مدرسه بلاخره یه روز توی خونه ی اونها تنها شدیم با استرس نشسته بودم روی مبلشون و پامو تكون میدادم به در و دیوار خونشون نگاه میكردم اومد كنارم نشست و گفت مریم من عاشقت شدم دلم میخاد درسمون كه تموم شد و رفتم خدمت بیام با مامانم خونتون برا خاستگاریت میخام مال خودم بشی سنی نداشت یكی دو سال از من بزرگ تر بود منم بچه بودم باورش كردم تموم وجودم پر شد از یه غرور وصف نشدنی دستشو گزاشت بین موهامو شروع كرد به بوسیدن من چشامو بسته بودم حس عذاب وجدانی كه سراغم اومده بودو دوس نداشتم اما خودمو راضی میكردم و مدام توی ذهنم حرفشو تكرار میكردم مریم با مامانم میام خاستگاریت میخام مال خودم بشی دیگه دیر شده بود داشتم به بدن لختش كه روی تن برهنه ی من بالا و پایین میشد نگاه میكردم چقد بی توجه بود به من و اشكایی كه از چشام میریخت آلتشو میمالید به بدنم و بعد چند دقیقه آروم گرفت همونجور داشتم اشك میریختم كه بوسم كرد و گفت پاشو پاشو مریم جون الان دیگه باید بری خونتون زودی لباسامو پوشیدمو رفتم خونشون تا خونه ی ما راهی نداشت داشتم قدم میزدم دیگه كوچه بوی عشق نمیداد حس عجیبی داشتم یه حسی مثل تنفر مثل تهوع مثل انزجار دیگه تصور آیندم كنارش برام قشنگ نبود فك كنم توی خونه همه فهمیده بودن كه من یه چیزیم هست روز به روز رنگم پریده تر میشد جواب پیام ها و زنگاشو نمیدادم حتی صداش برام چندش آور شده بود نمیخاستمش زوری كه نبود همونطور كه گوشیمو سوارخ كرده بود با زنگاش یه روز ازش خبری نشد خوشحال بودم كه یه پیام فرستاد افكر كردم دوباره معذرت میخادو التماس میكنه كه جواب بدم اما نه خیلی ساده بودم توی پیامش نوشته بود كه ازم فیلم گرفته و اگه همین امروز نرم خونشون میاد و به بابام همه چیو میگه خیلی با خودم كلنجار میرفتم كه در مورد پیام تهدید امیزش باید چه واكنشی نشون بدم خیلی میترسیدم اون روز رد شد و من خونشون نرفتم و تصمیم گرفتم برای اینكه عصبی تر نشه و تهدیداش به جایی نرسه گوشیمو خاموش كنم چند روزی گوشیم خاموش بود یه كم از استرسم كم شده بود تا اینكه صبح كه داشتم میرفتم مدرسه دیدمش ماشین باباشو گرفته بود و دنبالم میومد و اصرار داشت كه سوار شم منم بخاطر اینكه میترسیدم یه نفر مارو تو اون حالت ببینه سوار شدم منو تا مدرسه رسوند و موقع خدافظی یه پاكت داد به دستم گفت حتما تنها شدی نگاش كن فك میكردم تهدیداش توخالیه و لابد یه نامه عاشقانه نوشته اما وقتی پاكتو باز كردم و عكس خودمو خودشو برهنه در حال عشق بازی دیدم یه شك خیلی عظیم بهم وارد شد از طرز گرفته شدن عكس معلوم بود با برنامه ریزی قبلی انجام شده نمیتونم حسمو و حجم ناراحتی و غممو براتون توصیف كنم هنوز هم ك یادش می افتم باعث میشه قلبم تیر بكشه مدرسه ك تعطیل شد دیدم منتظرم ایستاده خودم مثل یه عروسك كوكی رفتم و نششتم توی ماشین كنارش بهم گفت امروز ساعت شیش میام دنبالت سر كوچتون اماده باش الانم باید برم جایی فعلا خدافظ ساعت شیش منتظرش بودم پنج دقیقه ای دیر كرد سوار شدم و از همون اول شروع كردم به گریه و التماس كه عكسامو از بین ببر و به كسی چیزی نگو هر كار بگی میكنم اما انگار گوشش بدهكار نبود به خودم كه اومدم دیدم از شهر خارج شدیم گفتم داریم كجا میریم گفت باغ بابای یكی از دوستام میریم و قلیون میكشیم و یكم صحبت میكنیم دوستمو خانومش هم میان رسیدم به باغ دو تا سگ زشت و ترسناك توی باغشون بود ك از اولش حس دلهره بهم وارد كرد به خونه باغ رسیدیم بیشتر شبیه یه اتاق بزرگ بود كه یه گاز و یخچال كوچیك هم داشت پاشد رفت از توو یخچال مشروب اورد و نشست تنهایی خورد بعدش از گوشه ی اتاق یه رختخواب ورداشت و اورد پهن كرد گفت مریم اذیتم نكن من دوستت دارم توی حال خودش نبود از صداش كه پر شهوت بود چندشم میشد منو به زور برد رو رختخوابو لباسامو مث یه سگ وحشی از تنم میكند برا اینكه لباسام پاره نشه خودم هم همراهی كردم و با گریه در میاوردم لباسامو چشاش برق میزد بهم گفت خیلی خوشگلی مریم دستمو گرفته بودم جلوی كسم و سینه هام دستمو با دستش میگرفت كنار میزد و میگفت چه كس خوشگلی داری اخ چقد سفیدی سینه هاتو بده بخورم منو درازم كرد و مشغول خوردن لبام بود دستشو میكشید رو كسم با این كه ازش متنفر بودم نمیدونم چرا خیس شده بودم قلقلكم میومد دلم میخاست ناله كنم اما دلم نمیخاست بفهمه كه خوشم اومده داشت باهام همونجور ور میرفت كه یهو در باز شد و دو تا پسر هم سن و سال خود رضا اومدن توو جیغ زدم كه رضا جلو دهنمو گرفت و پسرا گفتن به به چه جنده كوچولوی خوشگلی ازون اتفاق بد چند روزی میگذشت و من هر شب كابوس میدم كابوس تجاوز بی رحمانه ی اون آشغالا كابوس بكارتی كه ساده از دست دادمش كابوس حماقت های خودم تجاوز اون اشغالا منو بدبخت نكرد من خودم خودمو بدبخت كردم با اعتماد بیجا اون شب بعد ازین كه سه تاشون با من سكس كردن منو تا نزدیكای خونه رسوندن و من حال مساعدی واسه خونه رفتن نداشتم برای همون رفتم خونه ی سونیا دوستم من و سونیا هم كلاسی بودیم و بعضی شبا خونه ی هم میموندیم و چون فامیل دور هم بودیم خانواده هامون به رابطه ی ما دو تا اعتماد داشتن اون شب سونیا متوجه حال خرابم شد و من بهش گفتم كه دوست پسرم به زور باهام سكس كرده و ماجرای كاملو بهش نگفتم چجوری میتونستم بگم سه نفر نوبتی بعد زدن پردم منو توی صدتا پوزیشن كردن و ابشونو ریختن روم چجوری میگفتم خودم باعث تمام این اتفاقام بخاطر فرار از افسردگی بیشتر وقتمو با سونیا میگزروندم رضا رفته بود خدمت و بخاطر ترس از تجاوزش دیگه دم پر من نشد خدارو شكر سونیا یه دوس پسر به اسم احسان داشت كه توی شهر ما دانشجو بودن و خونه ی دانشجویی داشت با دوستش یه روز سونیا رفت پیش احسان و منو هم برد تا با دوسته احسان دوست كنه و چهار تایی خوش بگزرونیم اما كاش هیچوقت پام به اون خونه باز نمیشد اسم دوسته احسان سعید بود و پسر ارومی بود علاقه ای هم به فابریك شدن و نزدیك شدن به من نداشت و فقط درددل میكردیم و صحبت منو سونیا چند بار در هفته میرفتیم خونه احسان شون یه روز كه اونجا بودیم احسان و سعید گفتن كه سرما خوردن و شروع كردن به تریاك كشیدن به من و سونیا هم تعارف كردن ما هم كشیدیم حس خیلی خاصی داشت انگار روی زمین نبودم خیلی بوی خوبی میداد یادمه روز اول تمام تنم میخارید و حالت تهوع داشتم تریاك كشیدنای ما ادامه داشت در حد هفته ای یك بار بخاطر اینكه وابسته نشیم اما وابستگی من نوع دیگه ای داشت من عاشق سعید شده بودم سعیدی كه هیچ توجهی بهم نداشت ادامه دارد نوشته
0 views
Date: August 7, 2019
سلام