سلام دوستايه خوبم امروز اولين روز هست كه آمدم اين سايت ناخواسته به اين سايت رسيدم كسي رو نداشتم كه درد دل كنم وقتي اينجا آمدم و داستان يكي از بچه هارو خوندم و ديدم چقدر راحت ميشه اينجا درددل كرد و مشكلات رو با آدمهاي متفكرتر و باعقل تر از خود درميون گذاشت تصميم گرفتم ثبت نام كنم و يكم درددل كنم باهاتون شايد به نظرتون حرفام مسخره باشه و يا اصلا اينجا جايي واسه حرفاي من نباشه اما منم آدمم و حق درد دل دارم و خواهش ميكنم بي احترامي نكنيد مهم نيست كه باورش نكنيد هيچ اجباري نيست به باورش فقط بي احترامي نكنيد چون به اندازه ي كافي بهم بي احترامي شده نميخوام اسممو بدونيد هيچ اسم مستعاري هم انتخاب نمي كنم من 19 ساله هستم در يكي از بدترين نقطه هاي ايران زندگي مي كنم جنوب شرق ايران سيستان و بلوچستان شهر زابل جايي كه زندگي مي كنم هر روز حرف از دزدي و تجاوز و قتل هست هيچ دختري نمي تونه به راحتي از خونه بياد بيرون داستاني كه ميخوام واستون تعريف كنم برميگرده به دو سال قبل وقتي 17 سالم بود اواخر سال 89 من اون موقع سوم دبيرستان بودم رشته ي تحصيليم كامپيوتر بود واسه همين نيازي به خوندن پيش دانشگاهي نبود اهل دوستي با پسر نبودم يه دختر آروم بودم كه سرم تو لاك خودم بود همه ي زندگيم شده بود درس نيمه ي اول مدرسه تمام شده بود وسطايه نيمه دوم بود در اوج درس خوندن واسه امتحانايه نيمه دوم بودم دوست صميمي نداشتم فقط يكي از دوستام بود كه باهاش راحت تر از بقيه بودم و گاهي اوقات ميرفتم خونشون واسه درس خوندن يه روز واسه اينكه يكي از درسايه تخصصي رو بهش توضيح بدم مجبورم كرد برم خونشون و من هم قبول كردم يكي از هم كلاسيهامون كه دختر خوبي نبود هم اونجا بود اما من اون موقع نمي دونستم دختر خوبي نيست ميگفت پدر و مادر نداره تنهاست اما دروغ ميگفت وقتي خواستم از خونه ي دوستم برگردم خونمون ساعت 1 ظهر بود خونه ي دوستم خيلي دور بود آمدم سر كوچشون كه تاكسي بگيرم اما تاكسي تلفني بسته بود مجبور شدم منتظر تاكسي بمونم گوشي هم نداشتم كه زنگ بزنم خانوادم بيان دنبالم چند دقيقه كه منتظر بودم بعد راننده ي سرويس همون دوستم كه ميگفت پدر و مادر نداره آمد جلويه پام ترمز زد و گفت سلام من آمدم دنبال نسرين دوستم شما بيايد من برسونمتون بعد نسرين رو ميرسونم خيلي اصرار كرد منم چون تاكسي نيامد مجبور شدم سوار شم تا نصف راه كه رفت مسيرشو عوض كرد گفتم كجا ميريد چرا مسيرتونو عوض كرديد گفت يه ماشين دنبالم هست نمي دونم چرا تعقيبم ميكنه به ناچار قبول كردم خيلي سرعت ماشين زياد بود رسيد به يه جاده خاكي ماشيني كه ميگفت دنباله آمد كنارش وايساد و فهميدم حرفاش نقشه بود ترسيدم پياده شدم و فرار كردم اما گرفتنم پسره رو هول دادم اما با چاقو زد به دستم دو نفر منو با طناب بستن و انداختن روي صندليه عقب ماشين گريه ميكردم اما خدا اون لحظه نبود كه اشكامو ببينه منو بردن به يه روستايه خيلي دور از شهر نمي دونستم كجا بود اما خيلي تاريك بود هيچ لامپي روشن نبود بردنم داخل يه خونه و داخل يه اتاق كه هيچ پنجره اي نداشت زندانيم كردن يه خانوم اونجا بود انگاري همه ي دستورا رو اون خانوم ميداد اما بعدش دوستم هم اومد اونجا فهميدم همه ي اطلاعات رو دوستم داده بهشون و اون خانوم هم خاله ي دوستم هست دوستم به خانوادم گفته بود من ديدم دخترتون رو دزديدن و گفته بود راننده سرويس من دزديدش خانوادم به پليس اطلاع داده بودن من حالم بد بود خيلي بد دستم هم كه پاره شده بود بدتر نميخوام تعريفي كنم از خودم ولي خوشكلم و اين خوشكلي از كوچيكي واسم دردسرهاي زيادي بوجود آورده دو تا مرد آمدن داخل اتاق يكيشون منو گرفت و يكي هم لختم كرد هرچي جيغ ميكشيدم ميگفتن كسي صداتو نميشنوه به زور لختم كردن پسره ميخواست پردمو بزنه نميدونم اين تيكه خدا كمكم كرد يا هر چيزه ديگه اي وقتي پسره منو دراز كشوند و خواست پردمو بزنه گوشيش زنگ خورد داداشش بود زنگ زد و بهش گفت پردشو نزني به پليس خبر دادن خداروشكر پردمو نزد اما اي كاش منو مي كشت خواست از عقب بذاره خيلي مواقمت كردم و يكسره لگد ميزدمش وقتي نذاشتم ببره داخل عصباني شد و از از دوستش چاقو گرفت و فرو كرد پشتم يه ذره چاقو رو فرو كرد پشتم خوني شد بعد كشيد چاقو رو بيرون و در حالي كه جيغ ميكشيدم و داشتم از خون رزي بيهوش ميشدم و نمي تونستم مقاومت كنم از پشت بهم تجاوز كرد 7شبانه روز منو به عنوان گروگان واسه دريافت 300 ميليون پول گرفته بودن فاميل ما فاميل بزرگ و مشهوري هست و تا حالا از بچه هاي فاميل چند نفرو دزديده بودن اما اونا پسر بودن ولي من دختر تويه اون 7 شبانه روز كه منو گروگان گرفته بودن هر روز حداقل يك بار بهم تجاوز ميكردن هروقت مقاومت ميكردم يه جاي بدنم رو چاقو ميزدن منو با طناب ميبستن و به چاقو روي بدنم خط مينداختن و لذت مي بردن ازين كار روز هفتم كه رسيد ساعت 10 صبح منو انداختن تويه يكي از خيابونايه شلوغ زابل با بدنه تيكه تيكه و فرار كردن و مردم منو رسوندن بيمارستان فقط خواستم به پسراي عزيز كه هم نوعاشون اين بلاهارو سر من آوردن اين چيزا رو بگم ازتون متنفر نيستم چون شما هم آدميد چون شما هم نياز داريد اما اين راه خوبي واسه برآورده كردن نيازاتون نيست من 2سال قبل ساعت 1 ظهر وقتي س ار اون تاكسي شدم مردم روحم از بين رفت ديگه نمي تونم ب چيزي دل ببندم افسردگي شديد گرفتم ديگه به هيچ چيز نمي تونم دل ببندم تو اين 2سال خودمو تو خونه زنداني كردم وقتي كسي مياد خونه و خطايه رويه دستامو ميبينه شروع ميكنه به پچ پچ كردن به بغل دستيش وقتي متوجه نيستن ميشنوم صداشونو كه ميگن اين همون دختر جنده اي هست كه دزديدنش خودشون ميگن دزديدنش پس اگه منو دزديدن چرا ميگن جنده مگه من چيكار داشتم تنها چيزي كه آرزومه مرگ هست تا حالا چند بار رگ زدم اما بردنم بيمارستان قرص خوردم اما هيچي روم اثر نمي كنه يكي به من يه راهي پيشنهاد كنه تا راحت بميرم يه چيزي كه مرگمو 100 كنه ميدونم خيلي طولاني بود اما خواهش ميكنم اگه دوس ندريد باور نكنيد اگه دوس نداريد نخونيد فقط فحشم نديد چون منم آدمم منم هم نوعه خودتونم نمي خوام بهم بي احترامي شه فكر كنيد منم دختر يا خواهره خودتونم ممنونم ازينكه حرفامو خونديد نوشته _
0 views
Date: October 31, 2018
اينشالله خوب ميشي