چند جرعه مردانگی

0 views
0%

دینگ دینگ دینگ با دستش زنگ گوشی رو قطع کرد و با چشمانش به ساعت روی دیوار نگاه کرد هنوز خورشید بالا نیومده و عقربه های ساعت به سختی دیده میشد میدونست ساعت پنج و نیم صبحه با اینکه هرشب ساعت ۱۲ میخوابید هرروز صبح با هزار زحمت از خواب بیدار میشد و رمقی تو وجودش نمونده بود از کنار همسرش که پشتش به اون بود بلند شد و رفت لباساشو پوشید سوار ماشین شد و تو ذهنش اومد که فلان خیابون اول صبح مسافران بیشتری داره کار هرروزش بود که از پنج صبح تا هشت بره مسافر کشی واسه کمی درآمد بیشتر جلوی سه تا پسر جوون ترمز زد دربست کجا میرید جوادیه بیا بالا سه جوون سوار شدن و رسوندشون جوادیه داخل کوچه پس کوچه های جوادیه پیچید و یه کوچه رو تا اخر رفت انتهای کوچه اتوبان بود سه جوون گفتند وایستا همینجا تا پولتو بیاریم پیاده شدن و رفتند مرد پیش خودش گفت نکنه فرار کنن و پول ندن پیاده شد و دید دارن میرن صداشون کرد یکی از پسرا تا مرد رو پشت سرش دید از جیبش چاقو دراوارد و به سمت مرد دوید و گفت مگه نگفتم همونجا بمون مگه نگفتم مرد از ترس جونش فرار کرد ولی پسر جوون که توی چاقو کشی هم وارد بود با نوک چاقو چنتا ضربه ی کوچیک به مرد زد و چند خراش به پوستش داد تا بترسونتش مرد زخمی شد و لباسش کاملا خونی سوار ماشین شد و با سرعت دنده عقب گرفت و فرار کرد ساعت ۶ ۱۰ بود و برگشت سمت خونه میخواست بره خونه و لباساشو عوض کنه و بعدش بره راه اهن سرکار وقتی رفت تو اتاق خودشون و لباساشو دراوارد و کمی زخمهاشو نگاه کرد کمی با دستمال خون رو تمییز کرد و دوتا زیرپیراهن پوشید تا اگر زخمهای نه چندان عمیقش خون ریزی کرد خون به پیراهنش نرسه وقتی کارش تموم شد به همسرش نگاه کرد و تو ذهنش گفت حیف من که این همه زحمت میکشم ولی قدرمو نمیدونه رفت بیرون و رفت سمت راه آهن ساعت ۷ ۰۰ بود مرد راننده دوست نداشت با اتفاقی که امروز براش افتاد مسافر کشی کنه و میخواست بره دم پارک نزدیک راه اهن تو ماشینش کمی چشماش رو ببنده از جلوی ترمینال جنوب که میگذشت یه سرباز گفت مستقیم مرد ترمز زد و سرباز رو سوار کرد سلام صبح بخیر سلام صبح شما هم بخیر عجب هوای خوبیه واسه تهران یه نعمته امروز اره هوای خوبیه اومدی مرخصی یاتموم کردی نه تموم که نشده تازه اموزشیم تموم شده از کرمان بعد از ۲ ماه برگشتم چشم به هم بزنی تموم شده ای بابا دو سال از بهترین روزای زندگیمون از جوونیمون داره تلف میشه در عوض مرد میشی هیییییییی ادمو درد مرد میکنه نه سربازی و چند دقیقه سکوت جفتشون رفتن تو فکر هم راننده و هم سرباز اقا من این بغل پیاده میشم سرباز پیاده شد و رفت سمت خونه چون پولی تو جیبش نداشت میخواست مقدار زیادی راه رو پیاده بره و نمیتونست بقیه راه رو با تاکسی بره خلاصه با هر زحمتی بود خودش رو رسوند خونه مادرش قربون صدقه اش میرفت و میبوسیدش پدرش هم خوشحال بود پسر بعد از روبوسی و کمی خوش و بش سریع رفت تو اتاقش و گوشیشو از کشو دراورد و روشن کرد انتظار داشت به محض روشن کردن گوشی همش پیام بیاد که دلم برات تنگ شده و کجایی ولی فقط اس ام اس های ایرانسل بود رفت یه پیغام نوشت سلام زندگیه من سلام تاج سرم سلام همه کسم بلاخره سربازت برگشته و ارسال کرد برای عزیزترین عشقش بعد از ارسال پیامک چشماش خمار و خسته بود و گوشی رو تو دستش گرفت و خوابید اون راننده تو راه اهن یه کارگر بود و برای مسافرها چمدان حمل میکرد یه سررسید جیبی داشت و هروقت از مسافرهاش پولی میگرفت توی سررسیدش مینوشت گاهی بعضی مسافرها انعام و پول بیشتری میدادن یا بقیه ی پولشون رو نمیگرفتن و اون مرد واقعا بخاطر چندهزارتومن پول بیشتر خوشحال میشد کمی که سرش خلوت شد نشت و از سررسید کهنه اش درامد ماهانه اش رو حساب کرد اون مرد صبح ها تا هشت و بعد از ظهرها از ۸ تا ۱۲ شب مسافرکشی میکرد و وسط روز رو هم تو راه اهن باربری میکرد کار هرروزش همین بود خسته بود بدنش رمقی نداشت ولی چاره چی بود زنش همیشه ازش طلبکار بود و همیشه از شوهرش فقط پول میخواست هیچ عشقی بینشون نبود و مرد احساس میکرد مثل یه ادم اهنی بدون روح شده این ماه بجز اجاره خونه و خرج خوراک و پوشاک یه خرج دیگه هم داشت گوشی زنش رو میخواست عوض کنه و دو ماه بود دویست هزار میذاشت کنار و این ماه سوم بود اگر این ماه هم ۲۰۰ تومن جور میکرد میشد ۶۰۰ هزار و برای زنش که ذره ای به شوهرش عشق نمیورزید یه گوشیه لمسی میتونست بخره مرد پیش خودش فکر میکر اگر گوشی رو بخره دیگه زنش پشتتش رو نمیکنه به اون بخوابه ولی دریغ با حساب و کتاب و پولی که هرماه واسه شهریه ی دانشگاه ازاد دخترش مینا کنار میگذاشت این ماه پول شهریه مینا رو هم میتونست واریز کنه و اجاره دوماه عقب افتاده رو هم میتونست بده صدهزار تومن هم اضافه اوارده بود مرد خوشحال بود که با سخت کوشی تونسته از عهده تموم خرج خونه بر بیاد فقط بدنش بی روحش خسته بود همین سرباز از خواب بیدار شد به گوشیش نگاه کرد دید یه پیامک اومده براش از مینا سلام حمیدجان خیلی خوشحالم که برگشتی و برات ارزوی موفقیت دارم حمید جان برای من یه خواستگار خوب اومد و چون موقعیت خیلی خوبی بود من قبول کردم تو هنوز سربازیت تموم نشده و تکلیفت با اینده ت روشن نیست من نمیتونستم منتظر بشم تا تو خودتو بسازی روزهای خیلی خوبی باهم داشتیم منو حلال کن و دیگه اس نده چون اگر مزاحمم بشی امکان داره نامزدم بفهمه سرباز گوشی تو دست خشک شد و زل زده بود به صفحه نمایش گوشیش و اشک هاش اروم سرازیر شد و شروع به گریه کرد تو ذهنش فقط یه سوال بود آخه چراااااا منکه با تموم وجودم دوستت داشتم کی تو رو اندازه ی من دوس داره که تو خام اون شدی تو ذهنش به اینها فکر میکرد و فقط گریه میکرد حتی تا چند ماه بعدش هم وقتی تنهایی بالای برجک وسط بیابون واسه شنهای بیابون نگهبانی میداد همون بالا به یاد عشقش مینا گریه میکرد و میگفت چراااااا چرا منی که با عشق پاک و صادقانه مینا رو میخواستم و حتی نمیخواستم شهوت عشق پاکم رو کثیف کنه چرا تنهام گذاشت اره سربازی ادمو مرد میکنه حالا فهمیدم یعنی چی مینا داشت اماده میشد بره دانشگاه قرار بود محسن دوست پسر جدیدش با لکسوسش بیاد دنبالش و باهم برن دانشگاه مینا پیامک حمید رو پاک کرد و رفت پیش محسن بابای محسن بساز و بنداز بود و پول بی نهایتی رو از این راه کسب کرده بود و محسن هم از این پول بی نصیب نبود بدون اینکه ذره ای کار سخت کرده باشه هرچقدر پول میخواست در اختیارش قرار میگرفت خونه ای رو تو شهرک غرب اجاره کرده بود و کارش شده بود پرده ی دوس دختراشو بزنه و با یه قول ازدواج صوری خامشون کنه و تا وقتی که سیر بشه باهاشون سکس کنه و در نهایت مثل یه دستمال کاغذی بندازتشون دور اینده ی بدی در انتظار مینا بود ولی مینا خام شده بود خام پول خام ثروت خام عطر ارجینال محسن شده بود مینا خودش میدونستد دوست پسر قبلیش حمید مثل بابای خودش ادم زحمت کش و حلال خوریه ولی وقتی مادرشو میدید دوست نداشت مثل اون سختی بکشه و میخواست با یه مرد پول دار ازدواج کنه با محسن و اماده بود هرکاری که محسن میگه انجام بده حتی بکارتشو از دست بده ولی زهی خیال باطل که محسن گرگ اب دیده ای بود و طعمه هاشو از بین دخترای معصوم و زیبا انتخاب میکرد محسن زندگیشو باخته بود و تو گرداب شهوت گم شده بود و حالش از خودش بهم میخورد از خودش خسته شده بود بابای محسن اقا سهراب ثروت بی نهایتی داشت و به همین دلیل تمام اعضای خانواده اعیانی زندگی میکردند سهراب تو جوونیش ادم بی پول و فقیری بود و کم مونده بود زنش فاحشگی کنه تا پول غذاشون رو دربیارن و گرسنه نمونن همیشه میترسید زنش از فقر و بی پولی به فاحشگی کشیده بشه ولی یکدفعه شانس بهش رو میکنه و برنده ی پول زیادی از بانک میشه و بی درنگ با اون پول بساز بفروشی میکنه که وسطای کار راه و چاه دزدی از کار رو یاد میگیره و میلگرد ۳۰ رو بجای میلگرد ۴۰ میزد و بجای ۱۰ پاکت سیمان ۴ پاکت سیمان میزد و خلاصه با تف مالی ساختمون میساخت و با رشوه مجوز و تاییدیه میگرفت به خاطر همین سهراب سریع پولدار شد ولی امان از پول حروم سهراب درسته حروم خور بود ولی از لحاظ چشم و دل پاک بود و بجز همسرش به کسی نظر نداشت سهراب فکر میکرد که حالا که پول زیادی داره زنش فاحشه نمیشه ولی امان از پول حروم زنش با دوست سهراب چند بار خوابیده بود و میخوابید و سهراب فکر میکرد زنش خیلی پاکه سهراب خسته بود از حروم خوری بخاطر اینکه زنش خدایی نکرده فاحشه نشه سهراب نمیخواست دزد بشه ولی بخاطر زنش دزد شد تمام درسته من قلمم مثل نویسنده ی پر توان سوفی نیست ولی نمیشه همه جا سازمان حمایت از زنها داشته باشیم و زنها رنگ صورتی داشته باشند ولی هیچکس از حرف دل مردها حرفی نزنه اگر بنظرتون تقریبا واقعیت جامعه بود لایک کنید نوشته

Date: April 6, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *