قسمت قبل ادامه خاطره فراموش نشدنی من بعداز2ماه که با سمانه دوست شدم مامانش فهمید و کاریم باهاش نداشت آخه بهش گفت برا ازدواج باهم هستیم اینم بگم 2ماهی که سمانه نبودرفته بودخونه دایش که 3تادخترداشت و تا مدرسه اش 20 مترفاصله داشت و از شوهر این حرفا خبری نبود سمانه و من روزبه روزبه هم وابسته ترشده بودیم هر روز3ساعت باهم حرف میزدیم منم تو تیم باباش بودم و هیچ وقت تو تیم باباش حرکت بدی نمیکردم شده بودم بازیکن محبوب تیمش و چندبازیکن خوبم باخودم بردم و یکی ازبهترین تیمهای شهر درست کردیم هر روزصبح میرفتم سر کوچه حتی زمستونا زیر برف تابخواد بره مدرسه دنبالش می رفتم کسی بهش چیزی نگه اونم باچشمای زیباش به من سلام میکردوهم خداحافظی من توشهرمون تقریبا30درصدمردم شهرمیشناسنم کلن خانواده ی معروفی هستیم براهمین نمیشدزیادباهاش بیرون برم بهش گفتم عشقم میشه کم باهم بریم بیرون گفت نه نمی تونه من نبینه یکباره فکری زدسرش وگفت بیاروپشت بام خونه شون آخه ازراه خانه شاهین دوست راحت میشدبرم پیشش دیگه هر روزی بارمیرفتم پیشش آخه خونه اوناع قدیمی بودویه سمت حیاط سمانه باخانواداش زندگی میکردن واون سمت حیاط پدربزرگ ومادربزرگش بودن وچون سمانه ی خواهرو2برادرداشت البته ازسمانه کوچکتربودن وسمانه به خاطرکمبودجامی رفت پیش پدربزرگ ومادربزرگش میخوابید خلاصه یک سال گذشت ولی دستم بهش نخورده بودومن بااینکه درآمدم بدنبودی کارخوب برام توتهران درست شدوخواستم برم سمانه اولش بهمونه اوردکه نرم ولی نگفت براچی گفت شهرخودمون بهتره ولی من به دوستم قول دادم نمیشدنرم ی شب که رفتم پشت بام خونه شون که ازش خداحافظی کنم دیدم پکره گفتم چیه گفت هیچی سرم دردمیکنه بعدازنیم ساعت گفتم کاری نداری یک ساعت دیگه بیلیت دارم گفت نه بروازش خداحافظی کردم تااومدم برگردم یک باره گفت وایسادستاشوانداخت گردنم وبغذش ترکیدوشروع به گریه کردن کرداولین باربودکه تنمون به هم خورداون غرورمردونه نذاشت گریه کنم الان اینجاشودارم بااشک می نویسم بعداز10دقیقه باهزارزحمت ازش جداشدم ورفتم اون شب تواتوبوس 3ساعت گریه کردم فرداش رفتم سرکارتوشرکت 3تاازدوستام اونجابودن ی خونه مجردیم کرایه کرده بودن من همش توفکرسمانه بودم که مسعوددوستم گفت بی خیال سرحالت میارم ی چیززیاده دخترخودم فردابرات یکی میارم بکنی که اعصابم خوردشدیقه اش گرفتم گفتم عشق من باهرآشغالی یکی نکن بعدگفت ببخشیدهرروز1دقیقه باسمانه حرف میزدم داشتم دیونه میشدم ازدوریش ی روز مسعود علی حسن دوستام گفتن امشب مهمون داریم میوه وازاین حرفابخرمنم خریدآخه من مسئول خرج بودم شب که شددیدم بچه ها یکی یکی میرن حمام گفتم چه خبره گفتن مهمونمون باکلاس توام برواوناع هرشب مشروب می خوردن ولی من نمازمی خوندم من مذهبی نیستم ولی سعی میکنم واجبات انجام بدم اوناعم من مسخره میکردن ساعت 9شب بودزنگ خوردمسعودرفت دروبازکنه وقتی اومدباورتون نمیشه بایک پرنسس اومدواقعاخوشکل بودگفتم این کیه حسن گفت 2ماه براش نوبت زدیم تازه فهمیدم چه خبره بعدنیم ساعت علی رفت اتاق خواب وخودش به خودش گفت بفرماییداسم دختره شیدابودبعدمسعودگفت شیداخانم شماهم بفرماییدشیدام رفت داخل دراتاق خوابم قفل کردشایدسنش بودبعدمسعودگفت اگه بهت برنمی خوره امشب شیداکاری میکنه که سمانه ازیادت بره گفتم من به سمانه خیانت نمیکنم بعدشم سمانه توقلب وجودم نه توذهنم که ازیادم بره مسعودگفت بدبخت این شیداازاین جندهای الکی نیت نفری 100گرفته اومده بعدشم چندماه تونوبتیم آخه شیداتوهفته اش 2بارمیده اینم بگم که راست میگفت بهش نمی خورداین کاره باشه بعدازاینکه همه یکی یکی کارشون کردن حسن گفت آرمین برونوبتت گفتم نه نمیرم بعدصداشیدااومدکه بلندگفت آقاخوشکله بیاوگرنه من میام که مسعودگفت بچه هابریم توحیاط تاراحت باشه اینم بازبگم ازنظردوستام وآشناهامن خیلی خوشگل وخوش تیپ بودم بچه هارفتن بیرون بعدشیدااومدگفت بیادیگه بهش گفتم توبیاکارت دارم یکباره دیدم شیدااومدبیرون لخت لخت فقط دستش گرفته بودجلوش ازخجالت سرم انداختم پایین بعدگفت چیکرداری گفتم بشین کارت دارم اینم بگم من توسن کم قبل ازدیدن سمانه چندبارسکس کرده بودم بهش گفتم چقدرپول گرفتی گفت تاالان 300 هزارباتومیشه 400گفتم ی کاری کن تاازاین حال هوادربیام 200خودم بهت میدم گفت ساک بزنم برات گفتم نه گفت به دوستات هرکاری کردن ازعقب ندادم میخوای به توبدم گفتم نه فقط میخوام برات درددل کنم گفت بگوگفتم برولباسات بپوش رفت پوشیدبعدبهش گفتم میشه بریم بیرون گفت 1ساعت بیشتروقت نداره خواهرزادش ازشهرستان میادبایدخونه باشه آخه خیلی وقت بودباکسی درددل نکرده بودم دوستامم که همه اش مسخره میکردن بعدرفتیم بیرون که دوستام باتعجب نگاه کردن سوار206آلبالویش شدم رفتیم باهاش درموردسمانه گفتم که بعدازحرفام گفت خوش بحال سمانه باداشتن کسی مثل تو بعدراهنمایم کردوآخرش بهش کفتم چراتواین کارومیکنی گفت که مادرش 10سال پیش مرده باپدرش رفته سوئدوپدرش ی زن سوئدی گرفته و4سال بیشم برادرزن باباش پردش زده تو سوئدو باباشم چیزی نگفته و گفته راحت باش اینجا مملکت سکس بعدکم کم عادت کرده به این کارومیگفت که باآدمهای معمولی سکس نمیکنه وباچندتابازیگراوفوتبالیستا مشتری ثابتشن و بعدکه براش تعریف کردم منم فوتبالیستم گفت که بای دلال دوست که می تونه من ببره ی تیم خوب که گفتم بهش فکرمیکنم بعدشماره من گرفت و گفت خواستی بری شهرتون بهم خبربده وگفت برگردبه شهرتون این دوستات خوب نیستن اینم بگم که شیدابه وسیله مدیرشرکت اومده بوداونجا بعد200تومن بهش دادم که گفت بروبذاربراعشقت خرج کن 7ماه بودتهران بودم که سمانه بهم زنگ زدوگفت خواستگارداره اگه برنگردی شوهرمیکنم گفتم تاآخرهفته میام وتاآخرعمرم پیشت می مونم بعدچندروزتسویه حساب کردم وخواستم برگردم زنگ زدم به شیلاوگفتم میخوام برگردم گفت کی گفتم فرداگفت امشب شام بیاخونه من گفتم نه مرسی گفت ساعت 7شب دم دانشگاه شریف باش میام سراغت قبول کردم گفت وسایلتم بیاربخواب اینجافرداخودم می برمت ترمینال اولش ترسیدم ولی قبول کردم ازبچه هاخداحافظی کردم بعدیواشکی به علی که ازاون دوتابهتربودماجراروگفتم وگفتم اگه فردابهش زنگ نزدم بدونه کجارفتم وبهش گفتم آدرس براش اس میکنم رفتم دیدم شیلااومده گفت بیابریم نانازم خیلی خوشگل شده بودسوارماشین شدم رفتیم تارسیدم به خانه شیلا واردشدیم خونه ی متری بودولی خیلی نازبودهمه وسایلش لوکس بودوباکلاس شام خوردیم من خیلی خوشحال بودم چون فرداشب باسمانه قرارداشتم سرپوشت بام بعدازخوردن شام میوه خوردیم بعدرفت کلی کادواوردگفتم چیه گفت 3تاشون خریدم بده به سمانه ازطرف خودت چون من صلیقه دختراروبهترمیدونم اون 2تام براخودت گرفتم ازش تشکرکردم بعدتوفکرم گفتم باورم نمیشه آخه چرااین همه به من احترام میذاره بااین همه آدم گردن کلفت که رابطه داره بعدازچنددقیقه ازش پرسیدم همین سوالی که برام پیش اومده بودکه گفت ازاون شب که دیدمت تودلم نشستی بهش خندیدم گفت به چی میخندی مگه ماهاکه جنده ایم دل نداریم واشک توچشاش جمع شدوبغض گلوش گرفت من بهش گفتم منظورمن این نبودآخه این همه آدم من کیم که توازمن خوشت اومده بعدازدلش دراوردم وازتشکرکردم بابت همه چیزساعت 11نیم بودکه گفت میخوابی کجاگفتم همین جاپیش تلوزیون شیلاگفت براچی گفتم فوتبال میخوام تماشاکنم شیلاگفت میشه امشب پیش من بخوابی روی تخت من بای اخم نگاش کردم گفت منظورمن فقط خوابیدن بودتوکه به ماافتخرنمیدی گفتم توبروبعدفوتبال میام بعدرفت لباس عوض کردوقتی رفت مسواک بزنه دیدمش خیلی لباسش سکسی بودی شلوارک خیلی کوتاه به رنگ فوسفوری وی تاب سفیدمن بااینکه یه بارلخت لخت دیده بودمش ولی تحریک نشده بودم ولی الان یکم تحریک شدم ولی باخودم گفتم تافوتبال تموم بشه اونم خوابیده ومنم همین جامیخوابم دقیقه 30 بازی بودکه یه لیوان شیربرام اوردگفتم بدم میادگفت این بخورمن برات درست کردم شیرموزه منم دستش ردنکردم خوردم 10دقیقه بعدآخرای نیمه اول فوتبال دیگه خوابم بردوچیزی یادم نمیادنمیدونم چنددقیقه بعدبودیاچندساعت بعداولش فکرکردم دارم خواب میبینم دارم باکسی سکس میکنم ولی دیدم کیرم ببخشداسم میارم ولی مجبورم بدجورداره حشریم میکنه به زحمت چشمام بازکردم باورم نشدهیچی پام نبودوفقط ی زیرپوش تنم بودوروشونه راستم خوابیده بودم و احساس کردم شیلاداره پشت من یابه قول خودمون کون من داره لیس میزن وبادستشم داره برام جلق میزنه راستش من 10روزی بودخودم تمیز نکرده بودم وهردوطرفم موداشت چطورداشت این کارومیکردهمین جورمونده بودم نمیدونم چی تواون شیرریخته بودکه نه فکرسمانه بودم نه هیچ کس فقط میخواستم سکس کنم بعدشیلاگفتم عزیزم بیدارشدی گفتم آره خوشگله داشتم ازشق دردمیمردم توعالم خواب وبیداری بودم شروع کردبه ساک زدن من اولش خجالت کشیدم که تمیزنبودم ولی کم کم روم بازشدبعدازچنددقیقه گفتم بخواب شیلامیخوام بکنم داخل گفت پاشوبریم اتاق خواب به زحمت بلندشدم رفتم عجب تختی بودشایداون موقع 1میلیمون پولش بودرفت خوابیدبهش گفتم پات بگیربالااونم گرفت منم کردم داخل کسش راحت رفت ی آخ گفت بعداز5دقیقه دیدم حال نمیده گفتم احساسی ندارم بهش گفتم گفت موقعی که خواب بودم اسپره برام زده منم چون مینیکس پام آسیب دیده بوددیگه نتونستم روزانوم بشینم بلندشدم بهش گفتم بیالبه تخت اونم اومدمنم سرپاوایسادم گفتم برگردگفت راچی گفتم ازعقب بده گفت نه گفتم جلوت گشاده نمیخوام گفت پس بزاراسپره بزنم دردم نیادگفتم حالش به دردت گفت باشه ولی یواش خلاصه زدم توعقبش خیلی حال دادچنددقیقه دردکشیدبعدآروم شدومنم تندتندمیزدم ودرمی اوردم که آبم اومدوریخمش داخلش بعدافتادم روتخت واقعاشیلاخوشگل بودحیف که این کاره بودبعدباهم خوابیدیم که شیلاگفت خیلی خودخواهی من ارضانکردی گفتم بی خیال خوابیدم ساعت 11بودازخواب بلندشدم دیدم لخت لختم تازه اومدم به خودم که چیکارکردم بعدچنددقیقه شیلاازحمام اومدبیرون گفت چطوری عزیزم گفتم خفه شوتوبامن چیکرکردی گفت هیچی گفتم به جان سمانم اگه نگی تواون شیرچی ریختی بدجورحالت میگیرم گفت بگم ناراحت نمیشی گفتم ناراحت هستم چه بگی چه نگی گفت یه پودرازسوئداورده که توهرنوشیدنی بریزی کسی که میخوره اول میخوا ب وبعدازبیدارشدن شهوتی میشه وباهرکسی دم دستش باشه سکس میکنه گفتم توکاری کردی که من به سمانه خیانت کنم گفت یک شب هزارشب نمیشه تازه توحال کردی به من اثلا حال ندادگفت میخوای دوباره بریم گفتم نه اون وقت میشه 2شب نه 1شب بلندشدم برم حمام که سریع برم ترمینال که شیلاگفت بهت کرم موبربدم گفتم تیکه میندازی من که نمیدونستم میخوام سکس کنم که خودم تمیزکنم که شیلاگفت نهذ به جان خودم من عاشق پشمای مردایم خیلیم لذت بردم آخه فرق زن بامردتوهمین پشمالوبودنش خلاصه رفتم حمام اومدم صبحانه که نه ناهارخوردم وسریع شیلامن رسوندترمینال ومنم برگشتم توماشین بودم که سمانه اس دادکجایی زندگیم خیلی عذاب وجدان داشتم گفتم نزدیکای قم گفت بایدالان رسیده باشی مگه ساعت 8حرکت نکردی گفتم وسایلم جامونده برگشتم اوردمشون گفت رسیدی بهم خبربده گفتم باشه خلاصه شب باهم قرارداشتیم ساعت 12شب روپشت بام رفتم خونه شاهین دوستم بعدرفتم پشت بام که دیدم سمانه زودتراومده دویدم طرفش همدیگروبغل کردیم یه شاخه گل دستش بودکه الانم دارمش باچشای اشکی گفت قابلتونداره زندگیم چقدرلاغرشدی زندگیم به جان بابام وجان خودت دیگه نمیذارم ازم دوربشی فکرنمیکردم این جوری ازم استقبال کنه چندماهی گذشت من وسمانه باهم بودیم که من رفتم خدمت وباپارتی بازی رفتم توتیم فوتبال سپاه وخدکتم اونجاانجام دادم چه خدمتی هرروزساعت 2تا4تمرین فوتبال بودم هفته ی یکبارم بازی استانی می رفتیم که بعدچندوقت رباط پام پاره شدو4ماه بهم مرخصی دادن مینیکس پامم که ازقبل آسیب دیده بود یک روزخانه داداشم رفت بروجردومامانم رفت برااساس کشی اینم بگم من پدرم من که 2سالم بوده فوت کرده بود من تنهابودم که سمانه گفت بیام خونه شماگفتم بیاساعت 1ظهراومدوتا4 پیشم بودومن فقط موقع رفتنش ی بوس ازش کردم فردادوباره گفت بیام گفتم بیا درخدمتم اومدیکی دوساعت که پیش هم بودیم بهم گفت توخیلی خوبی گفتم براچی گفتم دوستام همه اش درباره سکس بادوست پسراشون میگن ومیگن هروقت توی جاتنهان دوست پسراشون سریع لختشون میکنن ولی تونه منم بهش گفتم توگلی من نمیخوام پرت کنم واقعاهیچ چشم داشتی براسکس بهش نداشتم وفقط باهام حرف میزدبرام کافی بود توخرپوشته خونه شون ی فرش بودکه می رفتیم اونجامینشستیم مامانش میدونست باباشم سرکاربودمامان بزرگ وبابابزرگشم این قدرپیربودن که توفازاین حرفانبودن یک روزسمانه بهم گفت من دیگه به تواعتماددارم وتوهروقت خواستی من دراختیارتم ولی بایدقول بدی نه نگاه فیلم سکس کنی نه باکسی باشی ای کاش هیچ وقت به من این نمیگفت این که شنیدم هری دلم ریخت تااون لحظه به سکس باسمانه اثلا فکرنکرده بودم باورم نمیشدکسی که آرزوداشتم نگام کنه حالا درآستانه سکس بودم باهاش دیگه بعدازچندوقت من ی مغازه کتاب فروشی زدم وتلاش میکردم پولم جم وجورکنم کم کم برم خواستگاریش آخه داداشم هنوزازدواج نکرده بودوازمنم بزرگتربودومن روم نمیشدبگم داداشم چون به خاطرکارش رفت بروجردی خونه خریده بوداونجاومامانم 1هفته میرفت اونجا 1هفته اینجا خونه دیگه برام خالی خالی بودی روزگفنم به سمانه عزیزم میای پیشم شب گفت باشه شبی که بابام شیفت بودمیام وبه دختردایش گفت که بیادسراغش به بهانه رفتن خونه دایش بیادپیش من هرچندمامانش شک کرده بود اون شب لعنتی شدساعت 7بهم زنگ زدگفت زندگیم میخای کاری کنی باهام گفتم اگه ناراحت نمیشی آره گفت نه من مال توم حقت پس میرم حمام تاخودم آماده کنم ساعت 8دختردایم میادسراغم منم رفتم میوه خریدم شامم گرفتم ومنتظرشدم ساعت 8ربع گفت نزدیکی خونه منم دروبازکردم تاسریع بیادداخل خیلی استرس داشتم وقتی اومدشام خوردیم وکم کم ساعت 12شدروم نمیکردبگم بهش گفتم بخوابیم گفت باشه باهم خوابیدیم تورختخواب برقارم خاموش کردم بعدگرفتمش بغل یواش بهش گفتم آمادهی گفت آره چنددقیقه ازهم لب گرفتیم دقیقن میشدترس واسترس توچشماش دیدبعدگفتم برگرداونم گوش کردشلوارشورتش باهم دراوردم تااومدم بکنم داخلش گفت خیلی میترسم گفتم میخوای نکنم گفت آخرش که بایدبکنی گفت خیلی بزرگ گفتم میخوای ببینیش گفت آره برق روشن کردم بعدبرگشت دیدش گفت اثلا فکرنمیکردم این قدربزرگ باشه ولی نازه دوستام میگن خیلی دردداره ولی اگه هرچی دادبی دادکردم توکارخودت بکن بعدبرگشت ی کم کرم مالیدم رومال خودم وهم مال اون هرکاری کردم نرفت که نرفت آخه خیلی بدنش ظریف بودوچون اولین بارش بودنمیرت بعدبهش گفتم چهاردست پاوایساتاعضلاتت بازبشه اونم وایسادمنم انگشت وسطیم کرم زدم هرکاری کردم نرفت بعدانگشت کوچیکم کردم رفت ولی دردش کردپیش خودم گفت چطوراین کنم داخل ی کم که انگشتم چرخوندم مال خودم گذاشتم روش بدنش داشت می لرزیدیکباره باتمام قدرت زدم داخلش که رفت یکباره صدای ی جیره دادورفت سمانه جیق زدوشروع کردالتماس کردن خواستم درش بیارم یادم افتادکه خودش گفت توکارت بکن بعد2دقیقه که تکون دادم دیگه صداش نمیومدم وداشت بالشت گازمیگرفت وهم چنگ مینداخت منم همش میگفتم الا ن تموم میشه که آبم اومدوریختمش داخلش ووقتی که دراوردمش دوباره ی جیق ک چیک زدوافتادزمین من خجالت میکشیدم ازش بعدپتوکشیدم روش وخوابیدم پیشش وازش معذرت خواهی کردم وگفت مرگ باچشاش دیده وبهم گفت گفتم کاری به جیقم نداشته باش ولی نه تااین حدولی به من خیلی حال دادسمانه رفت دستشویی پیش خودم گفتم دیگه ازش این کارونمیخوام آخه دردش میادبعدازاین که اومدگفتم بهتری گفت دردداره پیش خودم گفتم حتماپاره شده گفتم برگردببینم چیزیت نشده گفت خجالت میکشه گفتم دیگه خجالت بذارکناربرگشت منم نگاش کردم دیدم ی کم بازشده وقرمزولی پاره نشده خیالم راحت شدبعدپیش هم خوابیدیم ومن دستم روعقبش بودومی مالیدم وی انگشتم کردم داخلش دیدم راحت رفت خودشم تعجب کردبعدازنیم ساعت دیدم گفت دوست داری دوباره بکنی گفتم نه گفت براچی گفتم دردت میادسمانه گفت این شیرین ترین دردزندگیم بودبهش گفتم دوست داری توگفت آره بهش گفتم ی کاربگم برام میکنی گفت مگه میشه برازندگیم کارنکنم بگوگفتم بذارش دهنت بعدگفت بلدنیستم گفتم یادمیگیری اومدبذاره گفت روم نمیشه بهش گفتم بیابرعکس بشین روسینه بعدبذاراین کاروکردکونش دقیقاروبه روی دهنم بوداومدم منم براش لیس بزنم جلوش که گفت نه دوست ندارم حالا بعدازدواجمون این کاروبکن منم قبول کردم وفقط انگشتم میکردم داخل انگشتم شد2تاوبعدکردمش 3تاوبعدگفتم میدونی چندتاانگشت داخلت گفت آره 2تاگفتم دستت بیاروبعدباتعجب گفت این همه بازشدم 3تاداخل وقتی برام ساک میزددندوناش میخوردآخه بلدنبودولی بهش نگفتم که ناراحت نشه بعدگفتم بخواب وپاهاتم بگیربالاگفت نذاری جلوگفتم نه پاش گرفت بالامنم بازانوپردردنشستم وآروم کرومش داخلش ی اخی گفت وچشمای خوشگلش ازدردروهم فشارمیدادوکم کو آروم شدگفتم ی نگاه کن وقتی نگاه کردباورش نشدتاته داخلش بودخودمم باورم نشده بود بعدارضاشدم ریختمش داخلش دوباره بعدخوابیدیم فرداکه خواست بره گفتم میذارش دهنت اونم گفت باشه بعدیکم ساک زدگفتم خواست بیادبهت بگم گفت نه بریزش داخل باورم نشداون لبای کوچیک به زورتانصفه میرفت داخل بعدخودمم کمکش کردم جلووعقب کردم تاریختمش داخل دهنش واونم اثلا به روش نیاوردوهمه اش خورد دیگه عادت کرده بودم وهفته 3بارداخل خرپوشته یاخونه ماباهاش سکس میکردم ولذت میبردم واونم دردمیکشید ولی دیگه عادت کرده بود به خاطرپاهام ازسربازی 7ماه آخرمعاف شدم ودیگه برای همیشه فوتبال کنارگذاشتم اماسمانه عشقم داشتم وموهامم دیگه کوتاه نکردم چون سمانه دوست داشت دیگه شده بودیم مثل زن وشوهرهمه حسرت مارومی خوردن چه دوستای اون چه دوستای من 3سال بودباهم بودیم و2سالیم شدکه سکس داشتیم خواستگارایکی پس ازیکی ردمیکرد معلم ارتشی بازاری این چندتاازخواستگارایخوبش بودن که ردکردحتی یکباربه خاطرش دعوام شدودماقم شکست دیگه دیونم شده بودروزی ساعت باهم حرف می زدیم وخیلی وقتهام حرف تکراری اگه یک روزبهش زنگ نمی زدم یادیرمی زدم تاچندروزبایدنازش میکشیدم وواقعادیونم شده بودوحتی حق نداشتم باکسی برم جایی حتی تاخونه داداشم ودوستام وحتی مسافرت کارم گرفته بودبایدمی رفتم قم برای خریدکتاب که گفت نرومجبوربودم بایدمی رفتم بعدازاینکه سکسامون شروع شده بوددیگه احترامم رفته بودورمون به هم بازشده بود رفتم قم گوشیمم خاموش کردم بعدازچندروزکه اومدم گوشیمم روشن کردم دیدم اس داده بودوای به حالت هروقت بیای میام آبروت می برم زیادجدی نگرفتم بعدزنگ زدمغازم گوشی برداشت گفت سلام گفت خفه عوضی قطع کرد20دقیقه بعداومداونجاع بعدکتابامودونه به دونه می انداخت ازمغازه بیرون دیدم داره آبروم مر ره کشیدمش داخل دیدم ولکن نیست گفتم زنگ می زنم مامانت ولی گفت بزن زدم کسی نبودزنگ زدم مامان خودم ازخونه تامغازه 5 دقیقه راه بودمامانم تااون روز ازجریان رابطه من وسمانه خبرنداشت وهروقت اومدسمانه گریه کردوهمه چیزبهش گفت مامانم ی اخمی به من کردوسمانه روبوسیدمن ازبرخوردمامانم تعجب کردم وبعدگفت آخررمضان خودم میام خواستگارید بعدیواشکی به من گفت چه خوش سلیقه ام هستی رودار بعدازظهرهمون روزسمانه زنگ زدکم کم آرومش کردم ولی سمانه من بیچاره کرده بودخیلی گیرمیدادبه من میگفت حتی حق نداری بری خونه خواهرتم بعدنزدیکای آخررمضون بهش گفتم نمیام خواستگاری گفت براچی گفتم بایدخونتون عوض کنیدمن دوست دارم خونه خودتون باشه نه بابابزرگت توعرض چندروزباباش راضی کردبامامانش که ی خونه کرایه کردباباش اینم بگم ی دخترخیلی خوب مشتریم بودوتودلم میگفتم خوشبحال کسی که بااین ازدواج میکنه من که زن دارم وگرنه خلاصه مادم باخواهرم که 9سال ازمن بزرگتربودرفتن خواستگاری که مادرش گفته بودباباش تا24ساعت دیگه سرکاره من دیگه باباباش دوست بودم وکاملا من میشناخت همون روزمادرم رفت خونه خواهرم ازاونجاومن سمانه روبردم خونه وبرای آخرین باربرای همیشه سکس کردیم انگاریکی میگفت آخرین روزهای باهم بودنتون به خداالان دارم باگرییه مینویسم حالم خیلی بده برام دعاکنیددوستان بعدکلی باهم درباره خریدماشین وخونه و حرف زدیم آخه پول داشتم ومنتظربودم عقدکنیم وبعدباهم بخریم سمانه اینازیادوضع مالیشون خوب نبودولی من عالی بود دوست داشتم بهترین زندگیوبراش بسازم دم غروب بردم رسوندمش درخونه دیگه همه چیزآماده بودبعد6سال رسمن به هم برسیم شب شاهین اومدپیشم وگفت مامان سمانه تلفنی به باباش گفته بودوباباشم زنگ زده بودشاهین که فردابریم بیمارستان براحرفهای آخروخیلیم باباش خوشحال شده بودوگفته بودموافق قرارشدفرداساعت 8بیادسراغم باموتورکه باهم بریم بیمارستان برای دیدن باباسمانه انگارعالم آدم دست به دست هم داده بودن که نشه گوشی سمانه که ایرانسل بودآنتنش قطع شده بودوخونشونم کسی جواب نمیداد ساعت 9شدشاهین نیومد10شد آقاتشریفش اوردآخه اونم ایرانسل داشت وایرانسلا قطع بودن ونتونستم بهش بگم چرانمیادخلاصه باهم رفتیم بیمارستان یکی ازدوستام دیدم که منوگرفت به حرف 10 دقیقه وبعدرفتیم دم دراتاق استراحت باباش به قرآن عین واقعیت تااومدیم دربزنیم گوشیم زنگ خوردخواستم جواب ندم دیدم سمانه ست شاهین گفت جواب نده بعدان گفتم نه وایساتاگوشیوبرداشتم گفت آشغال کجایی عوضی بی شعورگفتم چیه دم دراتاق بابات گفت بی جاکردی من ترونمیخوام به خدانمیدونم چی شدمثل اینکه آب سردبریزن روی آتیش ازسردشدم برگشتم شاهین گفت کجاگفتم برگردهرکاری کردنرفتم رفتم درمغازه ساعت1دیدم سمانه اومدسلام کردجوابش ندادم گفتم زرت بزن گفت ببخشیدمیخواستم فقط بگم موهات کوتاه کن بعدبروپیشش دیگه گفتم ازت بدم میادگفت پس تمومش کنیم گفتم آره گفت عکسام بده چندتاعکس نیمه سکسی ازش داشتم گفتم پارش میکنم ورفت بعدلزظهرهرچی زنگ زدجوابش ندادم اومدمغازه مثل ابربهرگریه میکردولی دیگه ازش خوشم نمیومد افتادبه پام دیگه فایده ی نداشت رفت بعدچندروززنگ زده بودداداشم مادرم خواهرم اوناعم نتونستن من راضی کنن چندروزبعدی دختراومدگفت من دختردایی سمانه ام اومده اونجا5روزه فقط داره گریه میکنه ولی بازم نظرم برنگشت وبعدچندروزاسی دادسمانه که توهرکاری خواستی بامن کردی ازم سیرشدی حلالت نمیکنم ولی نمیدونم چرادیگه ازش خوشم نمی اومد دیگه خبری ازش نشد منم نفس راحتی کشیدم که اون دختره که گفته بودم مشتریم بوداومدمغازه دنبالش کردم خونه شون یادگرفتم14آبان88من وسمانه براهمیشه ازهم جداشدیم خیلی زودبه مامانم خونه همون دخترنونشون دادم ورفت خواستگاری وبهمن ماه عقدکردیم هیچ کس باورش نمیشدازدوستام گرفته تاخودم که بایکی دیگه ازدواج کردم گذشت تاعید89خونمون خالی بوددوستام جمع کردم یکی ازدوستام که اسمش رامین بوددنبال کارای عقدش بودازهمه دیرتراومدوگفتم چه خبر گفت امروزرفته مشاوره وتومشاوره سمانه رودیده بانامزدش اومدن برامشاوره حالم بدشدزدم زیرگریه بعدشاهین گفت رامین عوضی منم میدونستم ولی بهش نگفتم تودلم میگفتم آخه خودم زن دارم چرابازم ناراحت شدم تازه فهمیدم چقدردوسش دارم تاچندروزحالم بدبوداس دادم بهش وبهش تبریک گفتم ولی جواب ندادقرارشدتابستون عروسیم باشه تابستون شدشاهین بهم زنگ زدوگفت فرداشب عروسی سمانه بازم گریم گرفت و5روزمانده بودعروسی خودم فرداشداس دادم سمانه گفتم میام عروسیت دم درمنومیبینی شب شدتیپ کردم کت شلوارکروات ورفتم آرایشگاه شب تاعروس اومدبیابیرون وایسادم روبه روی درباموتورتااومدبیاددورورش نگاه کردبعدمن دیدچشماش پرشدازاشک ومنم همون جورچندتاازدوستام دنبالم اومدن که دعوام نشه باورم نمیشددامادی پسری بودشاگردگچ کارموهاش ریخته تلوو حیف سمانه پسررومیشناختم توی خونه 60متری باپدرومادرومادربزرگش ویک خواهرویک برادرمیخواست زندگی کنه من دنبال ماشین عروس رفتم عروس و داماد عقب نشستن سمانه سمت چپ داماد سمت راست چقدر ناز شده بود عروس من چسبیدم به ماشین اشک می ریختم اونم همین طور همه فکرمیکردن به خاطرپدرومادرش که گریه میکنه داماد شک کرده بودچون فقط سمانه نگاه من میکرد تا دم خونه رسیدیم دستم بلندکردم گفتم خداحافظ اونم باچشای اشکبار سرش تکون داد به خدابدترین شب عمرم بودآخه ماباهم چقدردرمورداوش شب حرف میزدیم واون میترسیدازدردش ماحتی اسم پچه خودمونم انتخاب کرده بودیم شاهین من بردخونشون دوستامم اومدن خونشون تابستوناخالی بودتاساعت3 گریه کردم داشتم دیونه میشدم 5صبح شروع کردم دادبیدادشاهین وفتح الله وبقه بچه هادهنموگرفتن که صدام نره یکباره به شاهین هرچی خواستم گفتم که اگه اون روززودترمی اومدی این جوری نمیشدهرروزمیرفتم دکتروالکی به زنم میگفتم قلبم دردمیکنه شب عروسیم تالاربزرگی گرفتم ولی سمانه تالارنگرفتن منم اس دادم سمانه آدرس دادم میدونستم نمیادولی گفتم بدون عروسیم کیه گذشت تا6ماه پیش بچه ام به دنیااومددنبال تسویه حساب بودم که سمانه رودیدم بابچه داره مرخص میشه هردومون باهم بچه دارشده بودیم خیلی شکسته شده بودواقعاسنش زیادترنشون میداد دوباره بهش اس دادم دوباره تبریک ولی بازم جواب نداد الانم خیلی خوشبختم وزندگی خوبی دارم اززنم خیلی راضیم خیلی دوسش دارم ولی عاشقش نیستم همیشه به یادسمانه ام این بودداستان زندگی من تمامش راست بودبدون یک دروغ حالاازشمادوستان میخوام کمکم کنیدچندتاسوال داشتم 1 چراسمانه جواب اس من وزنگام جواب نمیده2چرااگه میخوادبهش اس ندم خطشوعوض نمیکنهایرانسل3مقصرمن بودم یااون4 اونم هنوزبه یادمن 5 چیکرکنم ازیادم بره ولی باخودم عهدبستم تواون دنیاباهاش باشم چه جهنم وچه بهشت کاش میشد سمانه رو به آرزوهاش می رسوندم این اولین و آخرین نوشته من خداحافظ شمادوستان خوبم غلط املایی ببخشید نوشته
0 views
Date: August 21, 2018