چه زیبا میشوی وقتی در اوج لذتی ۱

0 views
0%

خواب بود و من در کنارش تصاویر روشنی در ذهن داشتم مهتاب در حال در آوردن لباسهایم به آرامی شورتم را در می آورد انگار که بار اول است تنم زیر نوازشش به آرامش می رسید من آزاد و رها او روی من خم می شد و لب هایم را با ملایمت بوسه می زد با بوسه اش می فهماند که آماده ی لذت دادن به تو هستم زبانش را بین پاهایم وارد میکرد سر واژنم را قلقلک می داد لبهایش را به هم نزدیک می کرد و واژنم را می مکید بدن مهتاب هم برهنه واژن بازش بالای صورتم و دهانم که با اشتیاق به سمتش میرفت صورتم رنگ می گرفت از عصاره ی مهتاب و طعمش در دهانم بی صدا بلند می شوم و به سالن می روم این اتفاق برایم بارها افتاده بود تصاویری پرشور و پرلذت از لحظه لحظه ی باهم بودن هایمان روی مبل دراز می کشم و با چشمان بسته اجازه می دهم مهتاب باز هم به ذهنم یورش آورد و تنم را به لرزه اندازد صبحونه آماده کردی آسمان بازم خواب موندم دیرم شده صدایش ضربه ای بود برای بیدار کردنم از رویای مهتاب کیوان مثل هر روز سراسیمه بیدار شده بود و در حال آماده شدن بود الان چایی میذارم املت هم میخوری نه ولش کن عزیزم اصلا وقت ندارم ساعت ۸ جلسه ی مهمی دارم توی شرکت یه چیزی میخورم بوسه ای بر لبم می گذارد و با لبخند و دوستت دارم مهربانانه ای محو می شود من می مانم و افکارم کاش جسارت و صداقت مهتاب را داشتم و از اول امیالم را افشا می کردم مهتاب از ۱۴ سالگی با مادرش در میان گذاشته بود و پاسخی که شنید کاملا طبیعیه دلبندم من نه از مادر و نه از هیچ کس دیگر هراس نداشتم فقط از خودم می ترسیدم امیالم را نادیده گرفتم و برای خود مردی متصور می شدم که در فیلم های عاشقانه می دیدم با خودم لجبازی کردم تا زندگی ایده آلی بسازم که دیگران حسرتش را بخورند به کیوان علاقه دارم پسری است مؤدب و منظم و باهوش و منطقی اما میلی که به مهتاب دارم لذتی که از بدنش می برم هیچ مرد و زن دیگری به من نمی دهد رفت گوشی ام را نگاه می کنم و جواب مهتاب را می دهم آره عزیزم رفت حالت چطوره بهش گفتی بالاخره بازهم اضطراب باز هم کلافگی کاش می توانست درکم کند با یک نه خشک و خالی جوابش را می دهم بهم گفته بودی شب بهش میگی آسمان این وضعیت رو تموم کن لطفا برای خودت میگم بذار ببینمت مهتاب بهت نیاز دارم خواهش می کنم قرار شد همو وقتی ببینیم که موضوع رو فیصله بدی بغضم می ترکد و اشکم سرازیر می شود چه ضعیف شدم با صدای باز و بسته شدنِ در تمرکزم را از روی مقاله ای که ماه هاست درگیرش هستم از دست می دهم به ساعت نگاه می کنم ساعت ۶ ۳۰ شده و متوجه گذرش نبودم دستمال های مچاله شده ی روی میز را به سطل زباله ی کاغذها می اندازم و شتابان به سمت سالن می روم چهره ی آرام او را نگاه می کنم درنگ می کنم برای تو همه چیز ساده است و قابل حل برای من چه پیچیده و بدون راه حل سلام عزیزم خوبی چرا رنگت پریده انسولین یادت نرفته که یادم افتاد به ظاهرم اصلا نرسیدم از صبح حتی نگاهی هم به آینه نکردم سلام نه نگران نباش ظهر زدم درگیر مقاله ام کیوان با لبخندی بوسه ای به لبم زد و گفت تمومش میکنی به سمت اتاق خواب می رفت و پرسیدم شام چی می خوری لباس هایش را در آورده بود و به سمت حمام می رفت امشب که آخر هفته هست می ریم رستوران دیگه نه کیوان جان من امشب اصلا حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم دوش که گرفتم صحبت می کنیم صجبت می کنیم کاش با صحبت همه چیز حل می شد کاش با صحبت می شد فهماند چه بر من گذشته و چه می خواهم ذهن آشفته ی من بدن لطیف مهتاب و آرامش و خونسردی کیوان هر سه مرا به نابودی می برند مگه قرار نبود شام درست نکنی جلوی گاز بودم و کتلت ها را وارونه می کردم از پشت بهم نزدیک شده بود و صدای مهربانش نجوایی بود در گوشم با بوسه ای بر گونه ام و لمس کمرم ادامه داد در عوض بوی خوبی هوا کردیا حوصله ی بیرون رفتن نداشتم گفتم برات کتلت درست کنم بوسه ای بر شانه ام زد و به سالن رفت تا تلویزیون را روشن کرد تمام مدتی که شام درست می کردم و زمانی که شام می خوردیم صحبتی نکردم هیچ برنامه ای نداشتم که چه چیزی به کیوان بگویم امشب باید تمامش کنم کیوان اهل منطق است و احساسی برخورد نمی کند باید به طریقی بهش بفهمانم و خودم را از برزخ خودساخته خارج کنم ساعت ۱۱ ۳۰ شب شد و در حال دیدن فیلم این شگرد کودکانه ی من است که با سکوت و سردی ام به کیوان بفهمانم باید از من حرف بکشد و سؤال پیچم کند اما چرا این همه شب متوجه تغییرم نشدی کیوان سکوت را بشکن و بگذار با شکستن بغضم هرچه دارم رو کنم آسمان هول شدم با ترس نگاهش کردم بالاخره می خواهد سر صحبت را باز کند ادامه داد وای انسولین شبت رو فراموش کردی الان میارمش من در چه حال آشفته ای هستم و تو به یاد انسولین من هستی از اتاق خواب با کیف انسلوین و سرنگ می آید خودم برات می زنم بیشتر شب ها خودش برایم می زند دامنم را بالا زد و پایم را نوازش کرد با مهارت همیشگی سرنگ را به جلوی رانم فرو کرد سرش را پایین آورد و محل سوزن را بوسه زد این بار بوسه اش طولانی تر شده بود نکن کیوان ازت خواهش می کنم از من بخواه حرف بزنم بیش از این عذابم نده بگذار جرأت پیدا کنم امشب تمامش کنم سرش را بالا آورد و کمرم را به آرامی گرفت و لب هایش را بر لبانم گذاشت نکن کیوان باید حرف بزنم چرا متوجه نمیشوی در حال نوازش پایم بود که صدای ویبره ی گوشی ام که روی مبل بود آمد کیوان نگاهش به صفحه ی گوشی ام افتاد و گفت نوشته مهتاب شاید هرکس جای من بود به این فکر می افتاد که جواب کیوان را چه بدهد و بگوید مهتاب چه کسی است شاید هرکس دیگری بود آرزوی فرار از آن لحظه را داشت شاید برای دیگری زمان می ایستاد و تمام وجودش اضطراب و نگرانی می شد اما من با شنیدن اسم مهتاب تمام بدنم پرحرارت شد تمام تصاویر لذت بردن ها با او به ذهنم سرازیر شد خنده هایش طعم لبانش لمس کردن هایش چشیدن طعم سینه هایش چه دیوانه ی مهتاب شده ام خاطرم هست اولین چتی که باهم کردیم به خاطر شیطنت هایم با او قرار دیدار گذاشتم خاطرم هست اولین دیدارش را و آن لحظه که چشمان درشتش قلبم را تسخیر کرد خاطرم هست اولین لمس دستش و آن لحظه که گونه هایم از خجالت سرخ شد اولین نوازش صورتش و آن لحظه که قلبم شروع به تپیدن کرد اولین بوسه مان که تنم را لرزاند اولین تماس بدن برهنه مان اولین چشیدن عصاره ی وجودش اولین ارگاسمش که صدایش به آسمان رفت و اوج زیبایی اش را در اوج لذت به من نمایان کرد انگار دیگر کیوانی وجود ندارد گوشی را می گیرم و بازش می کنم پیام عشقم را می خوانم زندگیتو به خاطر من خراب نکن من تصمیمو گرفتم تمومش کنیم آسمان نوشته

Date: March 7, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *