خاطرات مرگهای من1 چگونه فهمیدم همجنسگرایم اولین مرگ من در پانزده سالگی اتفاق افتاد خود را در مسیل رودخانه چسبیده به خانه پرت کردم شاید انروز اگر میدانستم که این همه جان دارم و قرار نیست بمیرم ان کار را را نمیکردم از چند روز قبل معلوم بود که قرار است اتفاقی رخ بدهد آخر گریه های شبانه خود نشانه ای بود بر اتفاق قبل از ان گریه ها نمیدانستم اینقدر به دوستی با محمدرضا وابسته شده ام من و او هر روز مسیر مدرسه به خانه را پیاده طی میکردیم مسیری یک ساعته که از مدرسه مان در قیطریه شروع و به خیابان نفت نرسیده به میرداماد ختم میشد در طول مسیر حرف میزدیم و من دروغهای خود را به او میگفتم داستانهایی که باعث شده بود تا همچنان دوست من باشد محمد رضا اولین دوست من بود به دست اوردنش هم زیاد کار اسانی نبود با دروغ به چنگش اوردم و البته هیچ وقت نفهمیدم اینقدر وابسته اش هستم دروغها از چند هفته بعد از کلاس اول راهنمایی شروع شد انهم با نیت خیر کلی با خودم کلنجار رفتم که دروغ بگویم یا نه اخرش هم با این توجیه که اول باید وارد روابط محمدرضا و پیام بشوم و بعد دست به اصلاح انها بزنم ساخته و پرورده ذهنم را با انها در میان گذاشتم البته الان میدانم که دلیل اصلی اش به دست اوردن پیام بود پیام پسر خوش پوش و خوش قیافه ای بود که با محمد رضا دوست شده بود من محمد رضا را از دبستان میشناختم البته دوست نبودیم ولی همدیگر را میشناختیم و در مدرسه جدید اولین اشناهای هم شدیم اما از چند روز بعد محمدرضا با پیام رفیق شد و من تقریبا تنها شدم راستش همانطور که محمدرضا پیام را به من ترجیح میداد من هم پیام را به او ترجیح میدادم در روابط بین ان دو و حرفهایی که رد و بدل میشد فهمیده بودم بکی از مسایلی که باعث نزدیکی انها شده بود روابطشان با دختر بود و دلیل دوریشان از من هم بچه مثبت بودن و درواقع گاگول بودن من بود خواستم این انگ بچه مثبت بودن را از خودم دور کنم و دختری ساختم به نام فرشته که از فامیلهایمان بود و در واقع دختر عمه دروغی ام من با فرشته دوست بودم و وقتی با هم تنها بودیم کارهایی هم با هم میکردیم راستش من از طریق فیلم فارسیهایی که در خانه میدیدم متوجه روابط دختر و پسر بودم البته فقط ظاهر روابط جنسیشان را و از باطن و دلیل ان رفتارها بی اطلاع بودم و اصلا نمیدانستم که با توجه به این که به سن بلوغ نرسیده ام ان رفتارها برای من بیمعنیست ولی گویا محمد رضا و پیام هم به این موضوع اگاه نبودند و خیلی سریع حرفهای من را باور کردند و من از یک بچه مثبت تبدیل به یک دوست برای انها شدم روابط مثلثی من و اندو تا سال دوم راهنمایی هم ادامه داشت گاهی من با پیام رفیق میشدم و گاهی هم محمد رضا او را به چنگ می آورد گاهی هم پیام هر دوی ما را دور می انداخت و با کس دیگری دوست میشد سال سوم راهنمایی اوضاع تغییر کرد و پیام از مدرسه رفت و من و محمد رضا از روی ناچاری هم شده تنها دوستان هم شدیم سال اول دبیرستان هم اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه محمدرضا به دلیلی که هیچوقت نگفت با من قهر کرد شاید فهمیده بود که همه این سالها به او دروغ گفته ام و اصلا کسی به نام فرشته وجود ندارد در هر حال او با من قهر کرد و روزهای خوشی من به انتها رسید اخرشم هم خودم را در مسیل رودخانه پرت کردم انروز میتوانست جور دیگری هم انفاق بیفتد میتوانستم وقتی ان مرد همیشگی پشت سرم در اتوبوس می ایستاد و در واقع خودش را ارضا میکرد و من را به اوج لذت میرساند مثل همیشه در ایستگاه خانه مان پیاده نشوم و در ایستگاه اخر با او به خانه شان بروم ولی به جای انچه انتظارش را داشتم با مرگ روبه رو میشدم او کلیه هایم را در می آورد و میفروخت و همینطور بقیه اجزای بدنم را اینطوری را بیشتر از کف رودخانه خوابیدن دوست داشتم حداقل خیرم به دیگران میرسید و توسط موشهایی که کف رودخانه گاهی وقتها دیده بودم زخمی و خونی نمیشدم به دانشگاه که رفتم از همان اول تنهایی را حس کردم روز اول در نمازخانه دانشگاه کاشان بودم تا وضعیت خوابگاه مشخص شود تعداد زیادی از بچه های سال اولی نیز همچون من انجا بودند با کسی اشنا شدم که هم رشته ای من بود موهای رنگ کرده و قیافه ای جذاب داشت فکر کردم اولین دوست دوران دانشگاهم را پیدا کردم ولی چند دقیقه بعد دیدم که چند نفر دیگر امدند و به او پیشنهاد هم خانه شدن دادند بدون اینکه اصلا من را ببینند گویی مشکلی در قیافه من بود که هیچ کس دوست نداشت با من هم صحبت شود در دوران راهنمایی و دبیرستان هم همینطور بود نمیتوانستم متوجه دلیل نوع برخورد انها با خودم شوم حتی در دبستان هم چنین بود و من همیشه در زنگهای تفریح در حسرت یافتن جمعی برای سپری کردن بودم تلاشی که در اکثر مواقع بی نتیجه بود دوست که به کنار لااقل در دوران دبستان به دوست نداشتن عادت کرده بودم خلاصه خیلی زود فهمیدم ان پسر مو قهوه ای هم دوستی برای من نخواهد بود چند روز در نمازخانه بودیم تا خوابگاه درست شد خوابگاهی که فقط اسمش خوابگاه بود در واقع یک خانه در شهر و دور از دانشگاه وارد خوابگاه که شدم با اینکه اطاقهایی بود که دو یا سه نفر در ان بودند و جای خالی داشت اما من را به اطاقی فرستادند که هیچ کس در انجا نبود اصلا فکرش را نمیکردم که در خوابگاه هم تنها باشم اما بودم این حس را قبلا هم تجربه کرده بودم در سال دوم راهنمایی بودم که قرار شد با مدرسه به کیش برویم محمد رضا نیامد و فرصت مناسبی بود تا با پیام تنها باشم اما تنها چیزی که نصیبم شد تنهایی بود پیام با افراد دیگر میگشت و من حسابی تنهای تنها بودم به شکلی که یکی از برادران مدیر مدرسه که به عنوان همراه با ما به کیش امده بود دلش سوخت و با من برای خیلی چیزها از جمله خرید در بازارهای کیش همراه میشد اما در خوابگاه خبر از ناجی نبود دو سه روز به تنهایی گذشت و تنها همدم من مانند همیشه خوابهای من بودند خاطرات من از اولین مرگم مرگ اول من توهم نبود به هیچ وجه فقط نمیدانم چطور به ادامه زندگی برگردانده شدم همه چیز ان کاملا واقعی بود حتی خوابهایش هم کاملا واقعیست موشهایی که روی بدن نیمه موت من هستند و در حال گاز زدن قسمتی از بدنم اب بسیار کمی در رودخانه جاریست ابی که نمیتواند من را تکان دهد و ان موش بزرگتر از همه که در چشمان من نگاه میکند تا اینجایش را یادم هست و هر شب در خواب میبینم اما بقیه اش را نه ادامه منطقی این وضعیت نمیتواند زندگی عادی باشد اما برای من بود گویی همه اینها و انداختن خودم در مسیل رودخانه خیال پردازیست اما من میدانم که واقعی بود واقعی تر از هر واقعیتی اولین هم اطاقی های من در خوابگاه دو دوست بودند از قم انقدر با هم رفیق بودند که جایی برای دوستی من نبود و البته خیلی بعید بود که من با دو فردی که رهبر را مقام معظم رهبری صدا میکنند دوست شوم من تنها فرد در دبیرستان بودم که روزنامه میخواندم البته اول روزنامه کیهان ولی وقتی نتوانستم با دلایل نوشته هایش کنار بیایم شروع به خواندن روزنامه جامعه کردم از روزنامه کیهان منطقی تر بود و لااقل دلیل برای حرفهایش ارائه میداد منی که با روزنامه های جامعه توس نشاط عصر ازادگان زندگی کرده بودم و همینطور با کتابهایی از کانت و هگل و کتاب قبض و بسط تئوریک شریعت عبدالکریم سروش اصلا نمیتوانستم متوجه شوم که چرا باید رهبر یک جامعه را معظم صدا کرد و به نوعی به رواج چاپلوسی و مداحی در جامعه پرداخت یادم هست که سر همین واژه با انها وارد بحث شدم و بحثمان به مسایل عقیدتی کشید و دو روز بعد انها از اطاق من به اطاق دیگری رفتند من باز تنها شدم تنهای تنها چند روز بعد بود که فردی دیگر به اطاق امد هم رشته ای من نبود یادم هست که اولین رابطه تقریبا جنسی را با او داشتم من کسی بودم که دوست داشتم موقع خواب لباسی تنم نباشد و شوخی های جنسی مانند اینکه هر کاری دوست داری باهام بکن اما بزار بخوابم هم میکردم یک روز که داشتم لباس راحتی داخل خوابگاه را در می آوردم تا به کلاس بعد از ظهر بروم پشت من ایستاد و شوخی شوخی من را خواباند و حالش رابرد اما دخولی اتفاق نیفتاد من که همان اول که بهم چسباند ارضا شدم و خودش هم بعد از نیم ساعت روز بعد هم از خوابگاه رفت رابطه با او برای من خوشایند بود حتی اگر میماند خودم به او پیشنهاد رابطه ای دیگر میکردم کلا از اینکه در اختیار افراد باشم لذت میبردم در راهنمایی هم یادم هست که برده یکی از کسانی که پشت من و محمدرضا مینشست بودم طناب دور گردن من می انداخت و اینجوری خوشحال میشد من هم از تحقیرهایش بدم نمی آمد او یکسال ارباب من بود و بعدشم هم به خاطر نمرات بدش در سال سوم راهنمایی در دبیرستان دست از سرم برداشت و معذرت خواهی کرد گویی فکر میکرد دلیل نمرات بدش نفرینهای من بوده این خوابگاه خارج از شهر کلا پنج اطاق داشت که یک اطاقش به صورت مستقل در اختیار من بود که هر از گاهی مهمانی چند روزه می آمدند و میرفتند دو اطاق دیگر از پنج اطاق ان را هم رشته ایهای من تشکیل میدادند هم رشته ایهایی که ارتباط کمی با انها داشتم و اشنایی بیشتر من با انها به دلیل هم صحبتی با یکی از انها به نام مهدی بود که در ان هم صحبتی حرفهایی از حق ازادی پوشش زنان و اینکه بی حجابی به خودی خود نمیتواند باعث ایجاد شهوت در کسی شود زده بودم این حرفهای به زعم او جالب باعث شد تا مرا به اطاق خودشان دعوت کند و این باعث اشنایی بیشتر من با پنج تن از هم رشته ای هایم شد از همان برخورد اول احساس کردم که خیلی از انها دورم فضای انها با فضای من متفاوت بود یا باید همین وضعیت دوری و دوستی را ادامه میدادم و یا به دنبال داستانی برای نزدیکی بعد از قهر محمدرضا تا ان موقع هیچ دروغی نگفته بودم چیزی که وضعیت مرا بهتر نکرده بود دریغ از یک دوست ادامه این وضعیت برایم ازاردهنده بود پس تصمیم به اجرای داستانی دیگر گرفتم نامزد داشتم و قرار بود ازدواج کنم الان که فکر میکنم نمیدانم چرا چنین دروغ مسخره ی گفتم شاید میخواستم خودم را برتر از ان چیزی که در نگاه انها بود نشان دهم از ان جمع دوستی که طالبش بودم برای من مهیا نشد یک ارتباط معمولی با همه انها و یک رفاقت ساده اوضاع من و نامزدم نیز روز به روز بدتر میشد اومدام به من خیانت میکرد ومن بابت او ورفتارهایش افسرده و ناراحت اگر دوستی پیدا میشد روابط من و نامزدم مهشید هم قطعا خوب میشد و دومین مرگم بابت او اتفاق نمی افتاد بارها در خیالم خوم را کشته بودم مثلا انروز که رییس جدید خوابگاه در دانشجو بودنم شک کرد و از من کارت دانشجویی خواست یا انروز که پلیس در اتوبوس و در مسیر تهران کاشان دست به موهایم کشید و با اعتراض من رو به رو شد و وقتی از او کارت شناسایی خواستم در حالیکه لباس شخصی بود نشانم نداد و من را به زور از اتوبوس و با وضعی فاجعه پایین کشید یا همین چند وقت پیش که مامور شهرداری فکر کرد معتادم و میخواست به من مواد بفروشد اخرشم هم فکر کرد خودم فروشنده هستم در تمامی انها شب در خیالم خودم را کشتم هیچ وقت نفهمیدم جثه لاغرم باعث اشتباه افراد میشود یا واقعا قیافه ام مشکل دارد من کسانی را دیده ام که همه جوره معتاد بودند اما هم خوش اندام و هم خوشگل ولی خودم که تا به حال لب به سیگار نزدم مدام با یک معتاد اشتباه گرفته میشوم بارها در خیال خودم را دار زدم یا از پشت بام به پایین پرتاب کردم اما دومین مرگ واقعی ام نه بوسیله طناب دار بود نه پرتاب شدن از پشت بام شیشه ترشی عامل دومین مرگم بود انچنان محکم به سرم زدم که پیشانی ام شکافته شد و خون بود که فواره میزد تنهایی کار خودش را کرده بود همه با بقیه رابطه داشتند و من هیچ کس را نداشتم نامزد خیالی هم مدام خیانت میکرد حتی اگر به کسی میگفتم که در روز ساعتی برایم وقت بگزارد و با هم باشیم سریع از من فاصله میگرفت دلیل انرا ان موقعا نمیفهمیدم من فقط به دنبال دوست بودم یک دوست واقعی که باهم باشیم یک رابطه کاملا عادی از مرگ دومم فقط خوابگاه دانشگاه اطاق خالی و خونی که فواره میزد یادم هست نمیدانم چه طور به زندگی برگردانده شدم حتی نمیدانم کسی از خانواده از این مسئله خبر دارد یا نه فقط خون یادم هست فکر کنم حدود یکسال از دانشگاه مرخصی گرفتم و بعد خانه ای کوچک در شهر گرفتم و تحصیل را ادامه دادم دیگر زیاد از هم دانشگاهیهای قبلی خبری نبود واحد های من با واحدهای ورودیهای یکسال بعد خودم هماهنگی داشت و من با انها بودم اوایل ترم بود که محمد وارد زندگیم شد پسری که از انگلستان امده بود دقیقا در دوره ای که حسن روحانی به عنوان دبیر شورای عالی امنیت اجازه داده بود تا کسانی از خارج کشور که مشکل سربازی دارند چند ماه وارد کشور شوند و بعد بدون گذراندن دوره خدمت باز گردند او وارد شده بود اما بعد از چند ماه این دستور لغو شد و دیگر نمیتوانست به انگلستان باز برگردد باید خدمت وظیف را میگذراند اما علاقه ای هم به این کار نداشت به اجبار در کنکور شرکت کرد و هم رشته ای من شد در یک شب که از دانشگاه به خانه بر میگشتم او را دیدم زیاد با هم اشنایی نداشتیم اما مرا دعوت به خانه اش کرد خانه او به خانه من دو کوچه فاصله داشت فکر میکردم اولین دوستم بعد از محمد رضا را پیدا کردم نشد باز هم نشد کس دیگری را به من ترجیح داد و او شد بهترین دوستش مشکل از خیلی چیزها بود یکی اینکه او ترجیح میداد درباره مسایل دینی فکر نکند و اعتقاداتش را داشته باشد به قول خودش حرفهای من اذیتش میکرد و ایمانش را متزلزل میساخت دلیلش را میتوانستم بفهم او از انگلستان امده بود و به زور در ایران مانده بود و در این مدت دین و اعتقادات دینی را وسیله ای کرده بود برای دوری از واقعیت هولناک از نظر روانی ایران را تبدیل به شانسی برای زندگیش کرده بود شانسی که اعتقادات سنتی دینیش در ان دخیل بود و نمیخواست این سراب لذتبخش را از دست بدهد من با اینکه میفهمیدم اما نمیتوانستم با او بحث نکنم مشکلات دیگری هم بود که ان موقع متوجه اش نمیشدم مشکلاتی که به من بر میگشت ولی من اصلا متوجه ان نبودم نمیتوانستم هم باشم من با محمد خودم بودم بدون هیچ قصه ای اما باز هم نشد یک روز با محمد از طرف دانشگاه به اردویی رفته بودیم که در برگشت انفاق وحشتناکی افتاد فکر کنم حدود دوازده شب بود که در شهر از اتوبوس پیاده شدیم محمد میخواست به جایی دیگر برود و حوصله خانه را نداشت سوار تاکسی شد و رفت و من پیاده از انجا به سمت خانه راه افتادم در اواسط مسیر بودم که دو موتور سوار جلوی من توقف کردند دور من را گرفتند یکیشان گفت به به چه موهایی چه تیکه ای شدی حسابی جا خورده بودم خیلی خشن گفتم که برو اقا ولی با یک چاقو مواجه شدم و چاره ای نداشتم جز سوار شدن بر موتور در همان راه نفر پشتی تا انجا که میتوانست خودش را به من چسبانده بود یادم نمی آید حرفی بینمان رد و بدل شده باشد دقیقا یادم هم نیست که چه اتفاقی برایم رخ داد فقط میدانم به یک خانه رفتم و چهار نفر بودند یه رابطه جنسی زوری داشتم انهم به بیرحمانه ترین شکل ممکن وقتی کارشان تمام شد مرا سوار موتور کردند و جایی که نمیدانم کجا بود پرت کردند تقریبا میخواستم خودم را بکشم بسیار حس بدی داشتم که یک موتور سوار در کنارم توقف کرد و گفت کمک میخوای با حالت بغض گفتم اره و سوار موتور شدم در راه برای او تعریف کردم که چه اتفاقی رخ داده او هم گفت حالا که چهار نفر کردنت یه حالی به منم بده هیچی نگفتم و سر از بیابان در اوردیم انقدر حالم بد بود که بهش گفتم لطفا منو بکش که گفت مگه من حرومزادم بعد از بیابان مرا به خانه رساند یادم نیست که در خانه چه شد ولی چند روز بعدش را میدانم که محمد و دو تا از دیگر همکلاسیها که به من نزدیکتر بودند پیش من امدند و من انها را نشناختم حتی دانشگاه را نمیشناختم همه چیز را از یاد برده برده بودم حتی اتفاق چند شب پیش و ان موتورسوار را کلا ذهنم قاطی کرده بود یادم هست که فکر میکردم انسانها حداقل هزار سال عمر میکنند چون نوح هزار سال عمر کرده فکر میکردم زنهای چادر به سر شیطان هستند چون سیاه بودند حتی ادرس خانه خودمان در تهران را نمیدانستم همه چیز را ازیاد برده بودم حتی خانواده به تهران امدن من یعنی رفتن به مطب دکترهای مختلف و فهمیدن چرایی این مسئله در عکس برداری از سرم مشخص شد که غده کوچک اندازه نخود در سرم بوده و احتمالا تکان خوردن ان باعث شده تا همه چیز را از یاد ببرم دکترهای مختلف نظرات متفاوتی داشتند بعضی میگفتند باید عمل شود و بعضی میگفتند نیاز به عمل ندارد خانواده هم ترجیح دادند تا عملی صورت نگیرد چیزی که بعدتر اضافه شد افتادن گاه و بیگاه و خالی کردن پاهایم بود که میتوانست علت همان غده کوچک باشد به مرور این عوارض از بین رفت و خانواده و بعضی اتفاقات را به یاد اوردم اما حدود شش ماه بعد از راز ان شب اگاه شدم انهم زمانی که در حال برگشت از خانه محمد بودم رفته بودم تا نامه ام را به رسم یک ماه اخیر دم در خانه شان بیندازم اخر بعد از امدن مجدد به دانشگاه رابطه مان سردتر و سردتر شد محمد دیگر کمتر به دانشگاه می امد و من بودم و تنهایی مواقعی هم که در دانشگاه بود با من نبود نیاز شدیدی به حضورش داشتم و نبود انرا در خیالم پر کردم و نامه هایی که هر شب مینوشتم و دم در خانه شان می انداختم در یکی از شبها و هنگام برگشت از خانه شان ان موتور سوار دومی را دیدم و تقریبا اتفاقات برایم تداعی شد جلوی من ایستاد سلام کرد و گفت بیا سوار شو من کمی شوکه بودم ولی حس بدی نسبت به او نداشتم سوار موتورش شدم و در همان حال اتفاقات ان شب بیشتر برایم روشن میشد ان شب باز هم با او به بیابان رفتم درد لذتبخشی زا تجربه کردم بعد مرا به خانه رساند ان شب در خانه من مهمان هم بود پسری به نام رضا که دو شب به دانشگاه می امد و مهمان خانه من بود رضا اظهار دلواپسی کرد و من بدون اینکه از اتفاقات قبلی چیزی به او بگویم اتفاق همان شب را برایش بازگو کردم اول باور نکرد ولی بعد باورش شد و گفت که او هم همجنسگراست و عاشق پسرهای هم کیسش میشود اول خنده ام گرفت اخر عشق به هم جنس برایم تعریف شده نبود اما بعد فهمیدم که من هم در واقع عاشق پسر میشوم ولی انرا دوستی معمولی میدانستم من تمامی وقتم را برای محمد میگذاشتم و او به جای لذت بردن از این مسئله انرا غیر عادی میدانست ان موقع تازه فهمیدم بین من و انسانهای معمولی تفاوتی بوده از زمین تا اسمان و انچه برای من عادی بوده اصلا برای انها جنبه طبیعی نداشته یادم هست که روزی با وجود خستگی فراوان وقنی محمد را دیدم که تنهایی به دنبال ثبت نام دانشگاه بود دلم برایش سوخت و با او همراه شدم تا تنها نباشد اما بعدها متوجه شدم که نه تنها از این مسئله خوشحال نشده بود که مرا همچون کنه ای میدانست که بدجور به او چسبیده ام شاید ادامه داشته باشد نوشته
0 views
Date: August 23, 2018