خاطره ام مربوط میشه به 4 سال قبل اخرین روزهای ماه رمضان بود که دولت عید فطر و دو روز بعدش رو تعطیل اعلام کرد بابام ماشینش رو تازه خریده بود و قرار بر این شد که شیرین ماشین جدیدمون بریم مسافرت چند وقتی بود که بابام به کله اش زده بود بریم غار کتله خور رو از نزدیک ببینیم خیلی تعریفش رو شنیده بودیم ولی از نزدیک ندیده بودیم پس مقصدمون شد غار کتله خور غار کتله خور توی استان زنجان شهرستان خدابنده روستای گرماب صبح روز موعود فرارسید و ما حرکت کردیم از تهران به قزوین و بعد ابهر و بعد جاده فرعی و به طرف خدابنده جاده خالی بدون کمترین امکانات رسیدیم خدابنده و رفتیم زیارت قیدار نبی که قدمتی در حدود 2000 سال داشت و بعد از خوردن عصرونه حرکت کردیم سمت منطقه گرماب که دارای چشمه های اب گرم و غار بود یه ساعتی از راه رو نرفته بودیم که ماشین فیلم در اورد و بلاخره واستاد و دیگه روشن نشد هوا داشت تاریک میشد و کوچیکترین رفت و امدی هم تو جاده نبود اگر هم ماشینی رد میشد اصلا نگر نمیداشت هوا دیگه تاریک شده بود و بابام هم بیرون ماشین منتظر بود تا شاید ماشین بیاد و کمکی بکنه کم کم داشتیم ناامید میشدیم که یه تراکتور از دور پیداش شد و تا ما رو دید کشید کنار اقا صفرمرد بسیار مهربون و با صفایی بود و وقتی دید که ما غریبیم سریع پیاد شد و با یه طناب ماشینمون رو بست به تراکتور و تا روستاشون که با یه فرعی از جاده جدا میشد برد بعد از اینکه ماشین رو به روستا رسوندیم شب رو مهمون اقا صفر و خونوادش شدیم اقا صفر یه پسر بیست وسه چهار ساله داشت به اسم حسن و چهار تا دختر قد ونیم قد وقتی ما رسیدیم گوسفنداشون از صحرا برگشته بودند و پسر کربلای صفر و خانومش داشتن گوسفند هارو میدوشیدن وقتی ما رو دیدن خانوم کربلایی صفر و پسرش به ما محبت کردندو ما رو بردند خونه و انصافا پذیرایی گرمی ازمون کردند و مادرم و خواهرم با مطهره خانوم زن کربلایی صفر وسایلای داخل ماشین رو منتقل کردن داخل یکی از اتاقا و من هم به پیشنهاد کربلایی با حسن رفتیم گوسفندایی که تو اغل حیاط بودن رو ببریم تو تویله حسن هم سریع من رو با خودش برد و نذاشت من نظری بدم من هم دنبال حسن راه افتادم حسن دره تویله رو باز کرد تویله بوی گند پهنش داشت حالم رو خراب میکرد و از طرفی تاریکی داخل تویله هم یک کم منو میترسوند اخه من اونوقت تازه 15 سالم بود و بگی نگی بچه بودم تازه داشت صدام دو رگه میشد و کم کم بعضی شبا که با التم ور میرفتم بزرگ میشد یا تو حموم که با صابون با دودولم بازی میکردم بدنم شل میشد و اب ازش خارج میشد گوسفندا رو انداختیم سر جاشون حسن هم من رویه بار به بهانه سوار کردن به الاغ و یه بار سوار کردن به پشت گوسفندا بغلم میکرد و بلندم میکردو دستش میمالید به باسنم ولی من زیاد توجه نمیکردم ولی از این که سریع با من دوست شده بود احساس راحتی میکردم شب بعد از شام قرار شد فردا صبح بابام با کربلایی صفر برن شهر و با مکانیک برگردن و ما هم تو خونه کربلایی بمونیم صبح زود بابام با کربلایی رفتند و ما هم موندیم خونه بعد از رفتن بابام اینا به حسن به من پیشنهاد کرد بریم با موتورش به دوستش که حوض پرورش ماهی دارن سر بزنیم و من هم پذیرفتم و سوار موتور حسن شدیم و رفتیم پیش دوستش دوستش اسمش باقر بود تا حسن رو که با من دید یه نگاه به من کرد و حسن رو کشید کنار و پرسید که این کیه با خودت اوردی و یه لبخند شیطنت امیزی کرد و صفر هم باخنده ماجرا رو براش تعریف کرد باقر هم سریع ما رو دعوت کرد داخل اتاقکی که اونجا بود رفتیم داخل بساط باقر به راه بود یه پیک نیک و سیخ وسنجاق تریاک من تا اون روز ندیده بودم بساط تریاک اونا نشستن به تریاک کشیدن و به من هم تعارف کردن ولی من امتناع کردم و اونا تا یه ربع پشت سرهمتریاک کشیدن و بعد برای این که من هم حوصلم سر نره حوض کنار استخر ماهی ها که پر اب بود رو نشون دادن که باهم بریم اب تنی من هم قبول کردم سریع اونا لخت شدن و پریدن توی اب و هر دو منتظر که من هم لباسام رو در بیارم هر دوشون ذل زده بودن که من لباسام رو در بیارم من هم با کمی مکث که بخاطر نگاهای اونا بود شروع کردم لبلسامو در اوردن باقر و حسن نگاهای معناداری رو باهم رد و بدل میکردن و من هم متوجهش بودم و کمی هم میترسیدم ولی به روی خودم نمی اوردم بعد از این که لباسامو در اوردم رفتم کنار استخر نشستم با دستم خودمو خیس میکردم اخه اب سرد بود باقر اومد سمتم و با دستش از پام گرفت و کشید توی اب و شروع کرد با دستش که خیس بود بدنم رو خیس کردن حسن هم از اونطرف پیداش شدو از پشت به من اب میپاشید من هم برای این که کم نیارم شروع کردم باهاشون اب پاشی کم کم دیگه اونا شروع کردن باهام کشتی گرفتن و دیگه کشتی تبدیل شد دست کردن به تمام بدنم دیگهدست دو تاشون توی شرت من بود یکی از پشت و اون یگی از جلو و هر دو صدای جون جون گفتنشون بلند شده بود دیگه فذصت ندادن من توی اب بمونم من رو دستاشون بلند کردند و اوردن داخل اتاقک و منو روی زمین خوابوندن و سریع باقر شورتم رو کند داشت پاهامو میبوسیدو قربون صدقه ام میرفت حسن و باقر جثه درشت و ورزیده ای داشتند اونقر کار سخت کرده بودن بدنشون مثل فولاد بود من هم با بدن ظریف و سفید و تمیز حکم دختر رو براشون پیدا کرده بودم من هم فقط داشتم التماس میکردم خواهش وتمنا که تو رو خدا کاری باهام نداشته باشید که به بابام میگم و مامانم بفهمه منو میکشه ولی جوابشون این بود که جون مامانتو بخورم فدای مامانت بشم من دیگه هر دو شق کرده بودن و کیرشون از زیر شورتای دست دوزشون زده بود بالا کار ااز کار گذشته بود حسن منوبه شکم خوابوند وبا انگشت شروع کرد با سوراخ کونم ور رفتن باقر هم داشتن گوشتای کونم رو راستی راستی میکند و من هم که دردم میومد اخ اخ میکردم و فقط جوابم جان جان های غلیظ به زبان ترکی بود که حواله ام میشد یه لحضه احساس کردم سوراخ کونم داغ شد حسن داشن با زبونش سوراخم رو لیس میزد تا خیس بشه بعد با انگشت یه کم اب دهنش رو ریخت دم سوراخ کونم و انگشتش رو که خیلی هم کلفت بود کرد توی سوراخم درد شدید توی دلم پیچید میخواستم از دستش در برم ولی من کجا و دو تا غول بیابونی کجا من تو دست اونا مثل پر کاه بودم دهنم رو باز کرده بودم وداشتم ناله میکردم که یه شی گنده رفته توی دهنم دقت کردم دیدم باقر کیر بزرک و بلندش رو کرده توی دهنم دیگه جلو رو نمیدیدم موهای دور و بره کیر باقر هم دیگه داشت حالم رو خراب میکرد داشتم خفه میشدم که باقر متوجه شد و کیرش رو یک کم کشید بیرون بقیه در قسمت بعد خسته شدم ادامه نوشته
0 views
Date: July 2, 2024