قسمت قبل تا حالا تو قسمت نیومده بودم کوچیکتر از سالن اصلی بود همچنین خیلی کم نور تر دکور شیک تر با مبلمان های چرم مشکی با میز های نسبتا بزرگ وسط که فقط برای بازی پوکر بود داشتم نگاه می کردم که ساناز گفت هر دست مبلمان که وسطش یه میزه برای دو نفر یا یه گروهه مشتری های دیر تر میان بعضیا فقط میان بشینن یا تماشا کنن همه برای قمار نمیان اینجا یه سری فرق با سالن عمومی داره خیلی خیلی باید محتاط باشی هر حرفی می شنوی و یا هر چیزی که می بینی رو نباید بهش توجه کنی و یا بعدا به کسی بگی مشتری های اینجا همه شون یا از نظر مالی یا پُست و مقام کله گنده هستن یه جورایی اصلی ترین مشتری های اینجان بعضی وقتا حتی جلسات مهم شون رو میان اینجا برگزار می کنن اگه گند بزنی خودم به خدمتت می رسم گوشه ی سالن که کاملا تاریک بود و اصلا دید نداشت یه پنجره به سمت بار باز بود که باید از اونجا وسایل پذیرایی رو می گرفتیم نزدیک به یک ساعت گذشت و همچنان کسی نیومد ساناز خیلی خونسرد نشسته بود من دقیق همه جا رو وارسی کردم تو همین نگاه کردنا چشمم به چند تا نقاشی افتاد نقاشی هایی از دختران زیبا و البته عریان یا نیمه عریان نمی دونم چرا ازشون خوشم اومد محو تماشاشون بودم که با صدای آنا به خودم اومدم داشت چند نفر رو هدایت می کرد به سمت داخل چشم بادومی بودن سه تا آقا و دو تا خانم ساناز باهاشون صحبت کرد و بهم گفت که چی بیارم اونجا فهمیدم که چرا اینقدر ساناز مورد اعتماد آنا هستش برخوردش با مشتری ها عالی بود تسلطش به زبان فرانسه هم خیلی خوب بود کم کم قسمت هم شلوغ شد و میشه گفت دیگه جای خالی ای نبود لبخند زنان از همه شون پذیرایی می کردم بعضی هاشون با تکون دادن سرشون تشکر می کردن و بعضی هاشون انگار نه انگار که کسی جلوشون چیزی گذاشته همه شون با هم دیگه گرم صحبت بودن فقط اونایی که فرانسوی حرف می زدن رو حدودا متوجه میشدم که چی دارن میگن سر یکی از میز ها رفتم با دقت مشغول بازی بودن از جزییات بازی پوکر سر در نمی آوردم فقط وقتی یکی برگه هاش رو رو کرد و با خنده ژتون ها رو به سمت خودش برداشت متوجه شدم که این دست رو برده و سود زیادی کرده بعدش هم دختر کناریش رو نشوند رو پاش و یه لب طولانی ازش گرفت هم زمان هم دستش رفت زیر پیراهن یه سره اش میشد حدس زد که دستش کجاست آب دهنم رو قورت دادم و بعد از گذاشتن پذیرایی سریع ازشون جدا شدم نزدیک ساعت 12 شب بود اوج شلوغی کازینو ایندفعه آنا و بشیر هم زمان با هم یه عده رو راهنمایی کردن به سمت داخل از نوع برخوردشون متوجه شدم که آدمای به شدت مهمی هستن راهنمایی شون کردن به سمت انتهای سالن دنج ترین جا و البته شیک ترین مبلمان و میزی که اونجا وجود داشت سه تا آقا بودن با یک خانم آنا موقع رد شدن از کنارم بهم اشاره کرد که سریع ازشون پذیرایی کنم بعدش هم ساناز گفت برای اون میز همه چی ببر شامپاین شراب ویسکی وودکا تکیلا و هر چی خودشون خواستن بر می دارن به حرف ساناز گوش دادم و خیلی سریع و در عین حال با دقت همه چی براشون بردم متوجه شدم که بشیر هم کنارشون نشسته آنا هم همچنان وایستاده بود و داشت باهاشون حرف میزد دو تا از مردا میانسال و یکی شون جوون تر بود خانمه یه پیراهن کوتاه طلایی رنگ پوشیده بود که حسابی سکسیش کرده بود بار آخر که رفتم سمتشون همون خانمی که لباس طلایی رنگ تنش بود به لاتین ازم پرسید اهل کجایی تا حالا نشده بود هیچ مشتری ای ازم سوال بپرسه جا خوردم و نا خواسته به آنا نگاه کردم آنا بهم گفت مگه نشنیدی خانم چی پرسیدن با دستپاچگی نا خواسته ای گفتم ایران برای چند لحظه همه شون بهم نگاه کردن با لبخند و اینبار به فارسی گفت با این چشمای آبی و موهای بلوندی که داری بهت نمی خورد ایرانی باشی نمی دونستم از اینکه متوجه شدم ایرانیه چه واکنشی باید نشون بدم که آنا با اشاره ی سر بهم فهموند می تونم برم از روزی که اومده بودم اینجا زیاد شده بود که نگاه های خاص آدما رو روی اندام و صورتم حس کنم اما این دفعه انگار خیلی شدید تر بود هر بار که برای پذیرایی مجدد نزدیک میز می شدم نگاه سنگین همه شون رو روی خودم حس می کردم اما سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم و کارم رو دقیق انجام بدم بلاخره نزدیکای صبح مشتریا رفتن همراه ساناز و بقیه دخترا رفتیم طبقه ی پایین تر که بریم تو اتاقمون آنا باز هم ازم خواست که بمونم بهم گفت آفرین امشب خوب بودی فقط فردا به میتی بگو معمولی و ساده آرایشت کنه سایزت با سلما یکیه و کُت و شلوار فُرمش رو بگیر فقط حواست باشه خراب کاری نکنی بهش گفتم چشم خانم خیالتون راحت روز بعد زودتر رفتم حموم هیچ کس نبود طبق عادت و نه به خاطر علت خاصی همیشه آروم و بی سر و صدا همه ی کارام رو انجام میدم لخت شدم و از رختکن خارج شدم که برم زیر دوش متوجه ی یه صدا شدم گوشم رو تیز کردم صدا از سمت یکی از سِکشِن های دوش می اومد صدای آه و ناله یه دختر بود نه دو تا دختر بودن ته دلم لرزید خواستم سریع برگردم اما وایستادم نا خواسته یاد تصاویر تابلو هایی که تو بخش و دست اون مرد که رفت سمت کُس اون دختر افتادم شدت صدای آه و ناله هاشون بیشتر و بیشتر شد یعنی داشتن چیکار می کردن اصلا کدوماشون هستن یه لحظه صدای در اومد سریع رفتم زیر یکی از دوش ها و در سِکشِن رو بستم دوش رو تا آخر باز کردم نفهمیدم سرنوشت اون آه و ناله های شدید چی شد بعد از چند دقیقه صدای خنده های ریزشون اومد اما جوری نبود که تشخیص بدم کدوم یکی از دخترا بودن بعد از حموم رفتم آرایشگاه میتی همچنان باهام سرسنگین بود و سپردم به یکی از آرایشگراش تا آماده ام کنه اتاق سلما طبقه ی همکف هتل بود در زدم و بعد از چند لحظه در باز شد سلما گوشی به دست و در حالی که داشت با یکی حرف می زد بهم اشاره کرد که برم داخل یه تاپ و شُرت تنش بود پوست بدنش هم مثل صورتش سبزه بود شبیه آدمایی که رفتن برنزه کردن از مکالمه اش حدس زدم که داره با دوست پسرش حرف می زنه و انگار با هم قرار دارن بعد از تموم شدن حرفش با لبخند اومد سمت من و گفت خیلی خوش اومدی عزیزم ببخشید اتاقم یکمی بهم ریخته است بغلم کرد و باز هم صورتم رو بوسید لباش موقع بوسه خیلی به لبام نزدیک بود و باز هم بوسه اش طولانی بود ازم جدا شد و گفت خب حالت که خوبه شنیدم دیشب آنا بهت کار جدید داده لبخند زدم و گفتم خوبم مرسی آره دیشب بهم یه مسئولیت جدید دادن سلما در حالی که داشت تاپش رو در می آورد بهم گفت تو خیلی زود داری پیشرفت می کنی بشیر یه بار بهم گفت تا حالا دختری رو ندیده که به این سرعت اینجا جا بیفته و پیشرفت کنه وقتی تاپش رو در آورد زیرش سوتین نداشت سینه های سر بالا و خوش فرمش هر کسی رو برای چند لحظه هم که شده وادار به تماشا می کرد متوجه خط نگاهم شد مجددا لبخندی زد و گفت بیا لباس فُرم منو بپوش مطمئن بشم اندازه ته من یه بلوز با یه شلوار جین پام بود جفتشون رو در آوردم رفتم سمت لباس فُرم سلما که روی تخت گذاشته بود اومدم برشون دارم که بهم گفت تو رنگ پوستت روشنه لباس زیر رنگ روشن بهت نمیاد نگاهم رفت سمت سوتین و شُرت سفید رنگم تا حالا هیچ وقت به این موضوع دقت نکرده بودم ازش به خاطر نظرش تشکر کردم لباس فُرمش رو پوشیدم تو کل این مدت همچنان بدون اینکه چیزی تنش کنه بهم خیره شده بود لباس فُرم اندازه ام بود سلما از این موضوع خوشحال شد و گفت خب خیالم راحت شد بهت قول میدم این لطفت رو جبران کنم توی پذیرش چند نفر هستن و بهشون سپردم هوات رو داشته باشن برای بعضی از مهمونا که دوست دارن همراهشون خانم باشه به تو نیاز میشه فقط لازمه که با برخورد خوب راهنمایی شون کنی به سمت اتاقشون همین منم ازش تشکر کردم خواستم لباسام رو با خودم ببرم که گفت بذار باشن خب بعدا می بریشون لبخند خاص و برق چشماش موقع گفتن این حرفش بیشتر شد به حرفش گوش دادم و بدون اینکه لباسام رو بردام از اتاقش رفتم بیرون وارد بخش پذیرش شدم اکثرشون مرد بودن ازم استقبال کردن همراه با لبخند با همه شون احوال پرسی کردم یکی شون گفت شما فعلا اینجا بشینید کاری پیش اومد بهتون میگم چند دقیقه نشستم چشمم به آینه قدی گوشه ی پذیرش افتاد بلند شدم و رفتم جلوش وایستادم این کت و شلوار فُرم مشکی بهم می اومد برای چند لحظه از خودم خوشم اومد یاد نگاه و برق چشمای سلما وقتی که جلوش لخت شدم افتادم نمی دونم چرا اون نگاه باعث شد لذت خفیفی درونم شکل بگیره تو افکار خودم بودم که یکی از آقایون بخش پذیرش صدام زد بهم گفت لطفا اون دو تا خانم رو تا اتاق شماره 107 راهنمایی کن مثل خودت ایرانی هستن یکی رو می فرستم وسایلشون رو بعد از شما بیاره سرم رو به علامت تایید تکون دادم کلید اتاق رو ازش گرفتم و رفتم کمی دلشوره داشتم که یه وقت خراب نکنم با کمی دقت از قیافه ی جفتشون میشد حدس زد که ایرانی هستن با خوش رویی و به زبان فارسی ازشون استقبال کردم هدایتشون کردم به سمت آسانسور یکیشون که خوشگلتر از اون یکی بود اصلا لبخند نزد و بی تفاوت بهم نگاه کرد اون یکی که یه خانم لاغر اندام و با چهره ی معمولی اما پر جذبه بود برخوردش خوب بود هر دوشون هم تیپ های معمولی ای داشتن توی آسانسور جَو نسبتا سنگینی وجود داشت تا اتاقشون راهنمایی شون کردم وقتی با هم داشتن صحبت می کردن متوجه شدم که خوشگله اون یکی رو زینب صداش زد بهشون گفتم هر در خواستی که داشتین از طریق تلفن به پذیرش اطلاع بدین موقع رفتن همونی که اسمش زینب بود بهم گفت خوشحالم که یه ایرانی اینجا هست بهتر می تونیم اگه موردی بود بگیم بهش گفتم البته من موقت تو این قسمت کار می کنم اما بهتون قول میدم تو این هتل هیچ مشکلی براتون پیش نیاد مجددا رفتم آرایشگاه و سریع لباسم رو عوض کردم و رفتم کازینو آنا با دیدنم متوجه عجله کردنم شد با لبخند بهم گفت عجله نکن شنیدم موفق بودی بیا این لیوان شربت رو بخور و بعد برو پیش ساناز که دست تنهاست دهنم از تعجب باز موند مگه میشه آنا از این کارا کنه یا اصلا لبخند بزنه لیوان شربت رو ازش گرفتم مجددا بهم لبخند زد و رفت سمت یکی از مشتریا ساناز در جواب سلامم گفت خر حمالی برای سلما خانم خوش گذشت از طعنه ای که بهم زد خوشم نیومد جوابی بهش ندادم و به کارم ادامه دادم ساناز خیالش از من راحت شده بود و به تنهایی از میز ها سفارش می گرفتم و براشون می بردم برنده ها خوشحال و بازنده ها ناراحت بودن ساناز راست می گفت و باید خیلی مواظب می بودم که یه وقت سوتی ندم و باعث ناراحتی بیشترشون نشم روز دوم تو رو به خوبی پشت سر گذاشتم ظهر از خواب بیدار شدم طبق روال دوش گرفتم لباس فُرم سلما رو که همون دیشب داده بودم به خشکشویی تحویل گرفتم و رفتم دم در اتاقش ایندفعه دیر تر در و باز کرد مشخص بود که تازه بیدار شده از اینکه بیدارش کردم ناراحت شدم و بهش گفتم ببخشید بیدارت کردم آخه گفتم لباست رو سریع تر بدم که به شیفت عصر برسی بعد از یه خمیازه لبخند زد و گفت دیگه باید بیدار می شدم بیا تو معلوم بود وقتی از بیرون اومده با همون لباس بیرونی خوابش برده بهم گفت من زود یه دوش بگیرم و بیام اینجوری فقط سر حال میشم تو بشین راحت باش نشستم روی مبل تک نفره اش فرصت خوبی بود که راحت اتاقش رو نگاه کنم بیشتر شبیه اتاق یه دختر دبیرستانی بود چند تا نقاشی بچگونه توجه منو جلب کرد بلند شدم و با دقت بهشون نگاه کردم تو اکثرشون دو نفر ثابت بودن یک دختر و یک مرد صدای سلما به خودم آوردم حوله دورش پیچیده بود بهم گفت نزدیکای صبح بود که اومدم از خستگی بیهوش شدم عه چرا زحمت کشیدی لازم نبود به زحمت بیفتی و بدیشون خشکشویی با لبخند بهش گفتم نه خواهش می کنم زحمتی نبود من دیگه مزاحمت نمیشم رفت سمت میز آرایشش و سشوار برداشت که موهای نسبتا کوتاه و مشکیش رو خشک کنه بهم گفت کجا با این عجله یکمی پیشم باش جفتمون هنوز کلی وقت داریم نکنه پیش من راحت نیستی بهش گفتم نه اصلا چرا بخوام ناراحت باشم از توی آینه بهم نگاه کرد و لبخند زد و هیچی نگفت تو مدتی که داشت موهاش رو خشک می کرد نگاش کردم کارش که تموم شد از جاش بلند شد با لبخند مرموز و برق نگاه خاصش بهم گفت برات یه هدیه گرفتم رفت سمت کیفش و یه بسته کادو آورد و داد به دستم از این حرکتش شوکه شدم به مِن و مِن افتاده بودم و موندم که چی بگم بهم گفت این برای جبران کاری که برام کردی بازش نمی کنی به چشماش نگاه کردم و گفتم واقعا کاری نکردم که مستحق هدیه باشم نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم صورتش رو آورد نزدیک و باز هم صورتم رو بوسید به آرومی گفت تو مستحق خیلی چیزای بیشتر از این هستی بازش کن به آرومی کادو رو باز کردم یه شُرت و سوتین سرمه ای براق از جنس لطیفش مشخص بود که گرون قیمت هم هست اومدم دوباره ازش تشکر کنم که گفت امتحانش نمی کنی نوع گفتن و نگاهش دلم رو لرزوند هیچ اراده ای جلوش نداشتم اون چشم و ابروی مشکی درشتش منو َمسخ کرده بود تیشرت و شلوارم رو در آوردم بدون پلک زدن بهم خیره شد و منتظر بود که شُرت و سوتینم رو در بیارم با کمی تردید و مکث به آرومی شُرت و سوتینم رو درآوردم شُرت و سوتینی که سلما گرفته بود رو تنم کردم موقع بستن گیره سوتینم سلما ازم خواست که برگردم تا خودش گیره رو ببنده پشتم رو بهش کردم نفسش رو روی گردنم حس کردم منتظر بودم که گیره ی سوتینم رو ببنده اما نبست نفهمیدم کی حوله رو از دور خودش جدا کرد اما وقتی با دو تا دستش سینه هام رو از زیر سوتین گرفت و تماس بدن تمام لختش رو با بدنم حس کردم فهمیدم که دیگه حوله دورش نیست ساناز مچ دستم رو گرفت بردم سمت قسمت تاریک کازینو بهم گفت چت شده تو چرا تو فکری به چشمای کنجکاوش نگاه کردم و گفتم چیزی نیست به وضوح حرفم رو باور نکرد همه فکر و ذهنم اتفاقی بود که بین من و سلما افتاد منو برد روی تختش لمس دستای گرمش با بدنم تعریف و تمجیدش از پوست سفید تنم گرفتن لاله گوشم بین دو تا لباش حسابی تو فکر بودم سینی پذیرایی رو به سمت یکی از میزها می بردم با صدای سلام یه خانم به خودم اومدم خوب که دقت کردم همون خانمی بود که همراه یکی دیگه تا اتاقشون تو هتل راهنمایی شون کرده بودم اون یکی هم پشت سرش وارد شد چقدر جفتشون خوشگل تر شده بودن دیگه خبری از اون قیافه های خسته نبود اونی که اسمش زینب بود یه بلوز طرح دار قرمز و یه شلوار چسب سفید تنش کرده بود و اون یکی یه پیراهن یه سره کوتاه مشکی تنش بود زیباییش حد نداشت حتی متوجه نگاه چند نفر دیگه روی اون خوشگله شدم سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و منم بهشون سلام کردم راهنمایی شون کردم که یه قسمت بشینن اگه اومدن تو قسمت یا آدمای مهمی هستن یا پولدارن موقعی که خواستم ازشون سفارش بگیرم زینب بهم گفت اسمتو هنوز بهمون نگفتی خانم خوشگله سعی کردم لبخند بزنم و گفتم صدف هستم خانم زینب هم لبخند خاص و جذابی زد و گفت من زینب هستم و ایشون مهتاب هستن پس در اصل اینجا کار می کنی خوشحالم که دوباره دیدمت اونی که اسمش مهتاب بود بی تفاوت بهم خیره شده بود واقعا زیبا بود تا حالا زنی به زیباییش ندیده بودم رو به زینب گفتم ممنون خانم منم خوشحالم که دوباره دیدمتون هر کاری که داشتین من در خدمتون هستم بعد از اینکه سفارش شون رو گرفتم زینب بهم گفت می دونم خیلیا بهت گفتن اما منم میگم چشمای آبی و پوست سفید قشنگی داری با گفتن این جمله اش من و پرت کرد روی تخت سلما عاشق چشمات شدم صدف بعدش لباش رو برد سمت چشمام مجبور شدم چشمام رو ببندم به آرومی چشمام رو بوسید هم زمان انگشتای دستش رو روی رون پاهام کشید به خودم اومدم و گفتم نظر لطفتونه زینب خانم ازشون جدا شدم اصلا از وضعیتی که توش بودم خوشم نمی اومد هر لحظه استرس و ترس کاری که کرده بودم بیشتر بهم فشار وارد می کرد با سوگولی آبراهام سکس کرده بودم اگه کسی بفهمه چی اگه آنا بفهمه بدبخت میشم هر بار که با زینب چشم تو چشم می شدم بهم لبخند میزد اما همچنان درگیری ذهنیم سلما بود بعد از دو ساعت متوجه شدم که یه آقای قد بلند و لاغر وارد شد و مستقیم رفت پیش زینب و مهتاب و پیش شون نشست طبق روال رفتم سمتش که سفارش بگیرم مشغول صحبت کردن بودن همینکه نزدیک شدم ساکت شدن با خوش رویی به اون آقا خوش آمد گفتم زینب بهش گفت ایشون صدف خانم هستن اولین نفری که اینجا باهاش آشنا شدیم مرد قد بلند با دقت خاصی بهم نگاه کرد سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت باید از تازه واردا باشی قبلا ندیدمت اینجا با این حرفش متوجه شدم که از مشتری های قدیمی اینجاست آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بله من سه ماهه که مشغول کار شدم البته تو این مدت اکثرا تو بخش سالن عمومی بودم انگشتاش هر لحظه به کُسم نزدیک تر میشد به کمرم موج دادم و شهوت همه ی وجودم رو گرفته بود با تماس انگشتاش با شیار کُسم یه نفس عمیق کشیدم دوست داشتم از شدت لذت لبام رو گاز بگیرم حدودا هم اینکارو کردم نفهمیدم کدوم انگشتش رو فرو کرد داخل کُسم هر دو تا دستم رو بردم اطرافم و ملافه ی تختش رو چنگ زدم در گوشم زمزمه کرد می دونستم دختر هاتی هستی با صدای ساناز به خودم اومدم که با عصبانیت گفت داری اعصابمو خورد می کنی صدف اصلا حواست نیست چند بار باید صدات بزنم ازش معذرت خواستم و سعی کردم تمرکز کنم نزدیکای صبح کازینو تعطیل شد مشغول جمع و جور کردن و رفتن بودیم موقع رفتن آنا صدام زد و گفت صدف وایسته کارش دارم وقتی همه رفتن بهم گفت ساناز چی میگه آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چیزی نیست خانم با اخم بهم نگاه کرد و گفت یک ربع دیگه تو دفترم باش وارد دفترش شدم پشت میزش نشسته بود و همچنان چهره اش عصبانی و خشن بود ازم خواست بشینم بهم گفت خب تعریف کن ببینم مشکل چیه که اصلا حواست به کار نبوده فقط منو نپیچون لطفا که روی سگم بالا میاد دستام رو گذاشتم بین رونای پام و به خاطر استرس زیادم رونام رو به هم فشار دادم بهش گفتم چ چ چیز خاصی نیست خانم فقط ظهر یه خواب بد دیدم باعث شد امشب کمی سرحال نباشم آنا کمی مکث کرد و گفت چه خوابی دیدی برام تعریف کن آب دهنم رو قورت دادم و گفتم خواب دورانی که تو ایران بودم رو دیدم آنا باز هم چند ثانیه مکث کرد و گفت اونی که واسطه شد و تو اینجا مشغول شدی بهم گفت تو ایران با پدرت زندگی می کردی درسته سرم و انداختم پایین و گفتم بله خانم ادامه داد شنیدم پدرت ازت شکایت کرده و کلی بدهی بالا آوردی برای همین از ایران فرار کردی یعنی انگاری سر پدرت رو کلاه گذاشتی و الفرار درسته بغض کردم و گفتم اینجوری نبوده خانم آنا خیلی محکم گفت برام مهم نیست چطوری بوده یا نبوده دارم میگم حقیقت داره که تو ایران تحت تعقیب هستی یا نه چند قطره اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله خانم ازم خواست که بهش نگاه کنم به چشمای پر از اشکم نگاه کرد و گفت می دونستی پلیس اینترپُل هم دنبالته به هر حال تو یه کلاه بردار مالی هستی حکومت ایران این حق و داره که هر جای دنیا که بشه دنبالت باشه بغضم رو قورت دادم و گفتم بله خانم اون کسی که من رو آورد اینجا بهم گفت اینو آنا از جاش بلند شد اومد و جلوی من نشست پاش رو روی پاش انداخت یه سیگار روشن کرد بهم گفت پس خوب می دونی که اگه ما ازت حمایت نکنیم چه سرنوشتی در انتظارته با سرم تایید کردم و گفتم بله خانم می دونم پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت پس دیگه نبینم که مثل امروز حواس پرت بازی از خودت در بیاری فهمیدی یا نه سعی کردم گریه ام رو متوقف کنم و گفتم چشم خانم بار آخرمه ازم خواست که برم اومدم بلند شم برم که بشیر خیلی سریع در اتاق رو باز کرد و گفت آبراهام داره میاد به خاطر جریان مشکانه چهره ی آنا یه هو سراسیمه شد چند ثانیه فکر کرد و گفت اوکی راهنماییش کن تو دفتر خودش من از همین جا میام اون ور چند ثانیه بهم نگاه کرد و گفت تو فعلا همینجا باش نمی خوام بری تو راهرو متوجه یه در شدم که انگار از دفتر آنا به دفتر آبراهام راه داشت از همون اول دوست داشتم آبراهام رو ببینم همیشه اسمش سر زبونا بود و هنوز ندیده بودمش یه لحظه سکوت محض دفتر آنا رو گرفت بعد از چند لحظه صدای پای چند نفر از توی دفتر کناری اومد صدای آنا رو شنیدم که داشت با یکی صحبت می کرد حتی متوجه شدم که انگار مشکان هم تو دفتره دلم ریخت چون صدای نالش از سر درد می اومد با ترس و لرز رفتم سمت در گوشم رو چسبوندم که بشنوم چه خبره اگه اینقدر عرضه نداری چهار تا بچه رو جمع و جور کنی بگو یه فکر دیگه بردارم من غلط کردم آبراهام این پسر احمق یه هو از کوره در رفت و با یکی دیگه درگیر شد برای من بهونه نیار آنا من بهت اختیار تام دادم تا این چهار تا جوجه رو کنترل کنی به گوشم رسوندن که چه وحشی بازی ای در آورده آبراهام خواهشا عصبانی نشین بسپرین به من خودم درستش می کنم لازم نکرده تو درستش کنی اومدم که خودم این مورد رو درستش کنم دختره رو بیارین اینجا از صدای پاها متوجه شدم که چند نفر تو دفتر هستن یعنی منظورش از دختره مالنا بود کنجکاو شدم هر طور شده یه راهی برای دیدن داخل دفتر پیدا کنم از در جدا شدم و با سرم شروع کردم گشتن روی دیوار یه هو متوجه پنجره مستطیل شکل کوچیک بالای در شدم قدم نمی رسید نمی دونم با چه جراتی یکی از مبل های اتاق آنا رو به سختی آوردم کنار در رفتم روش وایستادم پنجره خیلی کوچیک بود و اصلا دید کاملی نداشتم تو نگاه اول هیچ کس دیده نمیشد فقط متوجه شدم سمت چپ یه میز بزرگ هست که اصلا اونور ترش دیده نمیشد سعی کردم سمت دیگه رو ببینم به سختی موفق شدم مشکان رو ببینم صورت و پیراهنش پر از خون بود برای اینکه جیغ نزنم دستم رو گرفتم جلوی دهنم نفسم از ترس بند اومد از سمت چپ و پشت میز صدای همون مردی که با آنا صحبت می کرد اومد به دو تا از بچه های امنیت که مردای گنده و هیکلی ای بودن گفت بیارینش نزدیک تر یکیشون چنان لگد محکمی توی شکم مشکان زد که باز باعث شد دستام رو بگیرم جلوی دهنم حالا دقیقا مشکان جلوی دیدم بود و بی حال و بی رمق پهن زمین شده بود تو همین حین صدای باز شدن در اومد حدسم درست بود و مالنا بود که آورده بودنش با دیدن برادرش جیغ کشید و درجا گریه اش گرفت رفت کنارش نشست و فقط تکرار می کرد چی شده داداشی از صحنه ای که می دیدم اشکای منم سرازیر شد صدای آبراهام رو شنیدم که گفت که برای من غیرتی میشی و وحشی بازی در میاری با آبروی من بازی می کنی آره مشکان حتی جون نداشت که جواب آبراهام رو بده مالنا با گریه و زاری گفت تو رو خدا این بار ازش بگذرین خواهش می کنم بار آخرشه و دیگه تکرار نمیشه صدای خشن و محکم آبراهام اومد که گفت به اندازه کافی ادب شده اما هنوز یه اخطار درست و حسابی لازمه تا حساب دستش بیاد بعد از تموم شدن حرف آبراهام یکی از اون گنده ها رفت سمت مالنا باورم نمی شد که دارم چی می بینم هر دو تا دستش رو برد سمت یقه ی پیراهن مالنا و محکم از هم جرشون داد یعنی می خواست چیکار کنه زودتر از من مالنا فهمید که می خوان لُختش کنن شدت گریه اش بیشتر شد و گفت تو رو خدا نه جلوی داداشم نه خواهش می کنم مشکان سعی کرد حرکت کنه که باز یه لگد محکم به پهلوش زدن متوجه شدم که از دهنش هم خون داره میاد مالنا هر چی جیغ زد و تقلا کرد فایده نداشت در برابر اون گنده بک هیچ شانسی نداشت به غیر از جوراب شلواریش همه لباساش رو تو تنش پاره کرد حتی شُرت و سوتینش رو اون یکی گنده بکه به زور مشکان رو از جاش بلند کرد و مجبورش کرد مالنا رو ببینه یه حالتی بود که مالنا سمت میز بود و مشکان سمت دیگه مالنا مثل ابر بهار گریه می کرد خواست دستش رو جلوی کُسش و سینه هاش بگیره که نذاشتن فهمیدم که آبراهام از پشت میزش بلند شد اما فقط قسمتی از دستا و پاهاش رو می تونستم ببینم یه کت و شلوار کرم رنگ مشخص بود که تکیه داد به میز مالنا همون جور لخت اسیر دستای اون گنده بک بود دستای آبراهام رفت سمت سینه های مالنا بهشون جوری محکم چنگ زد که جیغش بلند شد با صدای بلند و قاطع گفت یک بار دیگه برای من وحشی بازی در بیاری میگم هر چی موجود مذکر که تو این هتل کار می کنه جلوی چشمات به این هرزه تجاوز کنن اینقدر که سوراخ کُس و کونش یکی بشه بدن مالنا به لرزه افتاد بی وقفه اشک می ریخت منم همچنان دستام جلوی دهنم بود بعد از تموم شدن حرفش مالنا رو ولش کردن به حالت سجده افتاد رو زمین و با شدت بیشتری شروع کرد به گریه کردن در همین حین آنا هم وارد دفتر شد آبراهام رو به آنا گفت میذاری این پسره برگرده خوابگاه فقط تا سر و صورتش خوب نشده لازم نیست کار کنه هر روز هم که کار نکرد بعدا از حقوقش کم می کنی تو کل این مدت هم به خواهرش حقوق نمیدی بذار همه ببینن عاقبت لات بازی چیه یه چیزی هم بیار تن این دختره کن دیگه طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم سریع از روی مبل اومدم پایین و برش گردوندم سر جاش نفسم از ترس و استرس نا منظم شده بود مخصوصا اینکه یاد کاری که کرده بودم افتادم لعنت به من عوضی که برای یه لحظه اسیر شهوتم شدم از صدای پاها مشخص بود که همه شون رفتن صدای گریه ی مالنا هم دیگه نمی اومد بعد از چند دقیقه آنا برگشت تو دفتر دیگه قیافش خیلی محکم و مصمم نبود این یعنی حتی آنای محکم هم جلوی آبراهام موشه بهم گفت می تونی برگردی اومدم از اتاق برم بیرون که گفت نمی دونم چیزی شنیدی یا نه اما هر چی شنیدی باید همینجا دفن بشه فهمیدی یا نه سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم چشم خانم دل تو دلم نبود با سرعت وارد اتاق شدم اکثرا خوابیده بودن سریع حولم رو برداشتم و رفتم حموم تنها جایی که میشد بدون مزاحم گریه کرد دوش آب و باز کردم و نشستم تکیه دادم به دیوار پاهام رو بغل کردم و بغضم ترکید تصور چیزایی که دیده بودم وحشت زده ام کرده بود داشتم سکته می کردم دلم برای مالنا و مشکان سوخت از دست خودم ناراحت شدم که اون روز بهش گفتم برادرت اگه غیرت داشت تو رو اینجا نمی آورد آنا دقیقا من رو تهدید کرد و بهم رسوند که از نقطه ضعفم با خبره پس تک تک بچه هایی که اینجا هستن خبر نداشتن که دقیقا پاشونو دارن کجا میذارن و شاید راه برگشتی هم نداشته باشن چهار ماه قبل نمی فهمم چرا اخمات تو همه ما بلاخره موفق شدیم دیگه تو کمپ نیستیم و پناهندگیمون هم قبول شده الان وقت خوشحالیه این چه قیافه ایه گرفتی دست خودم نیست زینب دلم همینجوری گرفته دلت برای خونه تون تنگ شده نکنه دلت برای شوهر جون یا شایدم سهیل جون تنگ شده اسم اون عوضیا رو نیار همینجوری دلم گرفته نکنه بخاطر اچ آی وی مثبت ناراحتی مگه ندیدی اینجا چقدر راحت باهاش برخورد کردن و انگار نه انگار فقط باید طبق دستوراتشون عمل کنیم دیگه هیچ فرقی با بقیه نداریم از خیلی از مریضا هم تازه سالم تریم از نگاه نگران و ناراحتش بلاخره فهمیدم مشکل اصلیش چیه جفتمون نشسته بودیم روی تخت به صورت موقت تو یه هتل ساده اقامت داشتیم در هر شرایطی چهره ی مهتاب خوشگل بود حتی وقتایی که نگران و ناراحت بود بهش اخم کردم از همون اخما که مطمئن بودم نمی تونه در مقابلش مقاومت کنه خیلی جدی بهش گفتم حق نداری ناراحت باشی چون جلوت آدمی نشسته که به اندازه ی تمام آدمای زندگیت یا حتی بیشتر دوستت داره و عاشقته فهمیدی یا نه لبخند دوست داشتنی ای زد و گفت چشم هر چی تو بگی کمی با لبخند نگاهم کرد و گفت خب نگفتی برنامه ات چیه کمی مکث کردم دو تا از انگشتای دست راستم رو بردم سمت لباش به آرومی کشیدم روی لباش و فرو کردم تو دهنش بهش گفتم برنامه اینه که این دو تا انگشت قراره جرت بده ازم جدا شد و خندش گرفت دوباره تکرار کرد جدی باش زینب فقط تا اینجاش رو به من گفته بودی الان می خوای چیکار کنی جدی شدم و گفتم خسرو تنها آدمی از دوستای پدرم هستش که بهش اعتماد کامل دارم به زودی باهامون تماس می گیره اون تنها کسیه که به وجود عامر خان اعتقاد داره و حتی یه رد پایی ازش پیدا کرده من بلاخره پیداش می کنم بهش می گم که به پدرم خیانت شد ازش می خوام که همه ی اموال پدرم که دست شرکای خائنش هست رو پس بگیره ازش می خوام که من جای پدرم رو بگیرم مهتاب با تردید بهم نگاه کرد و گفت از کجا مطمئنی بهت کمک می کنه خیلی مصمم بهش گفتم عامر خان یه افسانه است حتی از اسمش هم همه حساب می برن حتی اونایی که میگن وجود خارجی نداره وقتی بهش بگم پدرم غیر مستقیم داشته براش کار می کرده اما بهش خیانت شده قطعا بهم کمک می کنه وقتی بفهمه تو زیر دستاش خائن و خبرچین وجود داره مگه میشه ساکت بشینه چند روز گذشت و بلاخره خسرو باهام تماس گرفت توی لابی هتل با هم قرار گذاشتیم مهتاب رو هم با خودم بردم همیشه با خسرو در تماس بودم اما هرگز ندیده بودمش یه مرد قد بلند و لاغر با کلمات رمز به همدیگه ثابت کردیم که کی هستیم خلاصه ی شرح حالمون و اینکه بلاخره پناهندگی مون قبول شد رو براش توضیح دادم تمام پولی که از فروش خونه ی مهتاب و البته پس انداز خودم جمع کرده بودیم رو دست خسرو داده بودم چاره ای جز اعتماد بهش نداشتم اما پدرم بهم اطمینان داده بود که خسرو وفادار ترین دوستشه با دقت به حرفام گوش داد در آخر ازش پرسیدم تو چیکار کردی گفتی یه رد پایی از عامر خان پیدا کردی خسرو برای چند لحظه به جفتمون خیره شد هیچی نگفت و از تو جیب کتش یه عکس درآورد و گذاشت جلوم عکس یه زن میانسال بود موهای رنگ کرده ی بنفش چشمای کشیده لبای رنگ و رو رفته چهره ی حدودا ترسناک اما نهایتا زیبا به عکس خیره شده بودم و هنوز ربطش رو به عامر خان نفهدیم خسرو گفت اسمش آنجلا س به ظاهر یکی از مدافعان سر سخت حقوق زنان خیلی هم محبوبه اما یه کلوپ مخفیانه شبانه داره فقط و فقط مخصوص زنا میگن یه محفل هم جنس بازی زنانه است مخصوص لزبین های خاص و محبوبش هیچ مردی تا حالا نتونسته پاش و اونجا بذاره برای همین منم بیشتر نتونستم پیش برم حتی موفق نشدم مکانش رو پیدا کنم با تعجب به خسرو نگاه کردم و گفتم خب ربطش به عامر خان چیه مهتاب هم حسابی کنجکاو شد و عکس و ازم گرفت و مشغول نگاه کردنش شد خسرو تُن صداش رو آهسته تر کرد و گفت این زن تنها کسیه که می تونه واقعی بودن عامر خان رو تایید کنه در دوران جوانی همسر عامر خان بوده از خوشحالی لبخند زدم یه نفس عمیق کشدیم و رو به مهتاب گفتم دیدی گفتم بلاخره پیداش می کنیم دیگه چیزی نمونده خسرو خیلی جدی گفت فعلا رسیدن به آنجلا از عامر خان هم سخت تره دست کم نگیرش کار و تموم شده ندون با پوزخند به خسرو نگاه کردم و گفتم مگه نگفتی یه محفل مخفی برای لزبین های خاص خودش داره کی خاص تر و بهتر از این دو تا خانم متشخصی که جلوت نشستن ادامه دارد نوشته
0 views
Date: March 14, 2019