کبوتر با کبوتر باز با باز

0 views
0%

سلام ب همه دوستان من اسمم رامینه اسممو عوض نکردم اسم واقعیمه از الان میگم این داستان بار عاطفی داره تا سکسی شش سال پیش یعنی سال 88 89 بود مجرد اومدم ایران واسه کار کردن و پدرمو تنها گذاشتم حقیقتش خودشم نمیخاست بیاد ولی من جوون بودم هزار تا ارزو داشتم اومدم ایران و هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم صبح سرکار بودم تا شب سرم تو لاک خودم بود کاری ب بقیه نداشتم فقط ب فکر پول دراوردن بودم تا اینکه کم کم اخباری که از افغانستان درباره خانوادم برام میومد با هم هماهنگی نداشت هر کی یه چیزی میگفت من شک کردم پیگیر ماجرا شدم فهمیدم تنها عضو خانوادمو از دست دادم اونقد داغون بودم که کارم شده بود گریه و خود زنی هیچ چیزی نمیتونست ارومم کنه یه سالی گذشت کم کم ب شرایطم عادت کردم هنوزم دنبال پول بودم با اینکه با چندتا از همشهری هام تو یه اتاق زندگی میکردیم ولی من تنها بودم هیچ کی دردمو نمیفهمید اصلانم دنبال دختر نبودم چون نه شرایطشو داشتم نه کسی بهم محل میزاشت خسته شده بودم از زندگی تصمیم گرفتم برگردم ب کشورم برنامه هامو ردیف کردم چهار نفر بودیم که یه هفته قبل رفتن یکی جازد رفتن کنسل شد منم دوباره چسبیدم ب کارم یه روزی که از کار برمیگشتم چند قدمی در خونه که رسیدم دیدم یه دختر چادری که پشت در وایستاده بود رفت معلوم بود در زده و کسی درو براش وا نکرده صداش کردم خانوم امری داشتین برگشت دیدم دختر همسایه مونه خونشون اول کوچه بود چند باری دیده بودمش گفت نزری داریم ظرف بدین براتون اماده کنیم بیاین دنبالش منم رفتم یه قابلمه کوچیک اوردم دادم بهش تشکر کردم گفت نیم ساعت دیگه بیاین دنبالش نیم ساعت دیگه رفتم خو نشون خیلی شلوغ بود نمیدونستم ب کی چی بگم تا دیدم از بین جمعیت منو پیدا کرد قابلمه رو برام اورد از نصف بیشتر آش پرش کرده بود تشکر کردم اومدم خونه اشش خیلی خوش مزه بود بعد دیگه ندیدمش تا یه هفته گذشت صبح زود بود داشتم میرفتم سرکار با لباس کار بودم نگام کرد خندید من بروی خودم نیاوردم گفتم اشتون خیلی خوش مزه بود دوباره درست کردین حتما خبرم کنید اونم با خنده کوچیکی گفت باشه حتما از اون روز ب بعد هر وقت میدیدمش باهاش درباره یه چیزی و بصورت خیلی کوتاه حرف میزدم تا اینکه احساس کردم بهش یه احساسی دارم همیشه وقتی میرفتم تو کوچه چند دقیقه ای معطل میکردم که شاید ببینمش بعد میرفتم ب کارم میرسیدم تا اینکه یه روز که داشتم با متور دوستم ور میرفتم تا روبراهش کنم واسه خودم زنگ درو زدن رفتم دیدم سمانست گفت یه چیزی بده برات اش بزارم کنار منم دلمو زدم ب دریا گفتم من سرگرم تعمیر کردن موتور دوستمم هر وقت اماده شد بهم خبر بدین گفت گفت باشه خودم براتون میارمش گفتم نه گوشیمو دراوردم گفتم شمارتونو بگین تا تک بندازم با تلفن خبرم کنید خودم میام میبرمش شما زحمتتون میشه یه خورده مکس کرد معلوم بود جا خورده ولی ب روی خودش نیاورد شمارشو گفت من یه تک زدم بعد خدا حافظی کردم رفتم سراغ متور نفهمیدم نیم ساعت کی تموم شد که اس اومد اقا رامین اشتون امادست منم جواب دادم ممنون الان میام دنبالش رفتم بازم خودش اومد اشو بهم داد بازم اشش خیلی خوش مزه بود شب شد ب یادش افتادم اول خواستم اس بدم بهش ولی گفتم فکر بد میکنه اس ندادم هنوز گوشیرو نزاشته بودم زمین که اس داد دیدم خودشه شروع کردم باهام حرف زدن در باره همه چیز راستش تنها دلخوشیم همین بود صبح تا شب سرکار بودم شبا با سمانه حرف میزدم تا اینکه خونشونو فروختن رفتا تهران خیلی ناراحت بودم کم کم اس ام اس هامون عاشقونه شد واقعا دوسش داشتم دختر معصومی بود سه ماهی فقط با اس باهم در ارتباط بودیم که کم کم شروع کرد زنگ زدن بعد یه ماه بهم گفت میام دنبالت بریم بیرون بگردیم فک کردم داره شوخی میکنه چون باهم زیاد شوخی میکردیم بعد ده دقیقه گفت پشت درتونم طوری بیا کسی نبینه چون اینجا همه انشنان باورم نشد بهش گفتم از شوخیت خوشم نیومد هنوز حرفم تموم نشده گفت الان برات سه تا بوق پشت سر هم میزنم صدای بوقو که شنیدم باورم شد سریع بهترین لباسامو پوشیدم رفتیم دیدم ماشینی نیست یه دور چرخیدم دیدم یه ماشین از ته کوچه بوق زد یه چراغم انداخت فهمیدم خودشه رفتم سوار شدم یه تیپ خیلی سنگین و شیک زده بود البته واقعا از نظر حجابم بد نبود خیلی خوشم اومد رفتیم یه دوری زدیم بعد رفتیم یه کافیشاپ اون یه قهوه خود منم که زیاد اینجور جاها نمیومدم گفتم هر چی خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده یه خنده شیطونی کرد گفت باشه تا وقتی قهوه مون تموش شد حسابی حرف زدیم تازه فهمیدم بعد گفت بریم خونمون کسی خونه نیست اصلا منتظر جواب نموند گارسونو که نزدیگ میز ما بود صدا کرد فهمیدم میخاد حساب که ب غیرتم برخورد گارسون اومد سمانه هنوز دهنشو وا نکرده بود که من گفتم میشه میز مارو حساب کنید گفت برید شماره میزتونو بگین اونجا حساب کنید به سمانه گفتم تو برو ماشینو از جای پارک در بیار منم میام رفتم حساب کردم اومدم دیدم جلو در کافیشاپ منتظره سوار شدیم رفتیم خونشون یه خونه بزرگ و مجلل بود رفتم تو پزیرایی درباره همه چی باهم صحبت کردیم که من یه هو از دهنم در رفت بین این همه پسر خوشتیپو پول داری که دورت بود چرا منو انتخاب کردی گفت نمیدونم کار دله من با یه چشمک بحثو جمع کردم بعد از اون تقریبا هفته ای یه بار میرفتیم بیرون گذشت تا اینکه یکی از دوستام با چندتا ایرانی دعوا کرده بودن خب منم نمیتونستم بی تفاوت باشم البته نژاد پرست نیستم رفتم بصورت منتقی با هر دو طرف دعوا حرف زدم که یکی از ایرانی ها فوش داد من چیزی نگفتم حرف زدنو ادامه دادم تا اینکه اوضاع از کنترل خارج شد هرکی افتاده تو تو جون یکی دیگه من فقط سعی میکردم دعوا رو تموم کنم که یه دفعه همه پخش شدن طرف من نگاه میکردن دیدم تو دست یکی از ایرانی ها یه چاقو ا پر خون بود تازه فهمیدم چی شده دیدم زده تو پهلوم داره خون میره ازم همه فرار کردن بغیر رفیقم دستمو گرفتم رو زخم که خون زیاد نره ازم یه درمانگاه شبانه روزی نزدیکمون بود رفتیم اونجا دم در درمانگاه به دوستم گفتم تو برو که مشکلی برات درست نشه اول نمیرفت تا قانعش کردم کم کم چشام داشت سیاهی میرفت خودمو ب بخش اوژانس رسوندم همه نگام میکردن دوتا پرستار اومد دستامو گرفت منو بردن بخش اوژانس اسمو فامیلو شماره همراه خواستم که منم شماره سمانه رو بهش دادم یه ساعت نشد که دیدم سمانه اومد سوال کرد چی شده منم براش توضیح دادم با حرفاش ارومم کرد دردی رو که مسکن نتونست اروم کنه حرفای اونو بودن اون اروم میکرد کارامو انجام داد بستریم کردن ساعت شد ده شب فرستادمش خونشون که براش مشکلی درست نشه دکتر اومد معیاینه کرد بعد بردنم اتاق عمل زخمو بخیه زدن پنج تا بخیه خورد بردنم اقاق خودم خوابم برد ساعت یک شب بود صبح بیدار شدم دیدم سمانه بالا سرم وایستاده بدون اینکه حرفی بزنم صورتمو بوسید گفت دکترت گفته چیز خواصی نیست فردا میری خونه من الان باید برم چون خانوادم میخان برن شهرستان باید بهاشون برم ببخشید که نمیتونم پیشت بمونم منم بهش گفتم همینه که اومدی انجا ارومم کردی از سرمم زیاده نگران نباش برو خوش بگزرون رفت بعد اینکه برگه اگاهی رو پر کردم و ادرس خونمونو گرفت رفتم خونه یه هفته گذشت سمانه شهرستان بود و فقط بعضی وقتا بهم زنگ میزد مشکلات منم تازه شروع شد هر هفته یه بار دعوا بود بین ما و ایرانی ها تا اینکه یه شب ساعت دو و سه شب بود که صدایی تو حیاط بیدارم کرد از جام بلند شدم دیدم هفت هشت نفری که صورتشون پوشونده بود اومدن تو اتاق اونشب منو دوستم تنها بودیم چهار نفرشون مارو گرفته بودن بقیشونم هر کدوم هرجوری که بلد بودن مارو میزدن یکیش چاقو رو در اورد و باهاش ور میرفت دید زدن فایده نداره خواست با چاقمو دوستمو بزنه که من با پام زدم زیر پاش افتاد خودمو یه خورده که ازاد کردم پریدم چاقو رو گرفتم یکی اومد طرفت نمیدونم چی شد که صدای اژیر پلیس همه رو فراری داد منم چاقو رو پرت کردم گوشه اتاق رفتم تو حیاط یه هو سرباز از بالای در پرید تو تا منو دید سه تا باتون محکم زد تو شکمم نفسم بند اومده بود درو باز کرد و اومد از موهام گرفت بلندم کرد سرهنگ اومد چند تا سوال کرد منم با اینکه حالم خوب نبود همه چیزو بهش گفتم بردنم کلانتری یه دوساعتی اونجا بودم ولم کردن نمیدونستم رفیقم کجاست بهش زنگ زدم گفت حالم خوبه تو خونه دراز کشیدم بلند شدم دیدم ساعت یازده ظهره سمانه هم چند باری زنگ زده از جام نتونستم بلند شم با همون حال بهش تک زدم که زنگ زد کلی شاکی شده بود منم بهش دروغ گفتم گوشیم سایلنت بوده متوجه نشدم با کی لاسیدن تونستم ارومش کنم خلاصه گذشت چند ماهی هر روز تو جامعه بیشتر تحقیر میشدم تا اینکه یکی ا ز دوستام بهم گفت میخام برم خارج نمیای جواب درستو حسابی بهش ندادم راستش هم پول زیاد میخاست که البته پولشو داشتم و هم یه سفر خطرناکی بود و از طرفی ذهنم درگیر سمانه بود بعضی وقتا ب خودم میگفتم الکی دل خوشی اون ایرانیه دنیای اون با دنیای تو زمین تا اسمون فرق داره بعدشم اگه خودش بخاد بهات باشه شاید خانوادش نذاره سبک سنگین که کردم دیدم برم بهتره یا تو مسیر راه میمیرم یا میرسم اروپا راستش سمانه پای رفتمنو سست میکرد از طرفی هم درست بودن اون انتخاب اتباهی کرده به من دل بسته بود ولی بازم پای احساساتش در میون بود نمیتونستم همینجوری بزارم برم دلم نمیومد به دوستم گفتم اونم گفت با خودت بیارش بهش گفتم دیوونه شدی نه بابا ریسکش زیاده یه هفته گذشت بلاخره تصمیم گرفتم یهو برم که فک کنه نامرد بودم ولش کردم شاید بیخیالم شه برنامه هامونو ردیف کردیم قرار شد روز جمعه حرکت کنیم روز جمعه شد واسه ساعت 9 شب با تاکسی هماهنگ کردیم که مارو برسونه ارومیه تا ازاونجا ب بعدو با قاچاقچیا بریم به سمانه زنگ زدم میخام روز اخری صداشو بشنوم که بعد از سلام گفت رامین بیا خونمون تنهام با تاکسی بیا خستم حال ندارم بیام دنبالت و در اخرم گفت دوستت دارم قطع کرد ترسیدم برم پیشش از سفر منصرف بشم دلمو زدم ب دریا رفتم رسیدم دیدم برعکس بقیه روزا لباس بازتر پوشیده تعارف کرد نشستم گفت چای میخوری یا قهوه گفتم چای رفت چای بیاره منم رو مبل لم دادم بودم و سعی میکردم اتفاقاتی که داره برام میافته رو تجزیه و تحلیل کنم اومد چای گذاشت رفت یه اهنگ بیکلامی که هردومون دوسش داشتیمو رو سی دی پلی کرد صداشم زیاد کرد اومد کنارم نشست چند دقیقه ای باهام حرف زدیم که گفت خوابم میاد منم ب ساعتم نگاه کردم دورو بر شش بود همه کارامو انجام داده بودم یعنی از خونه سمانه باید مستقیم میرفتم خونه دوستم که وسایلامون پیش اون بود و تاکسی اونجا می اومد داشتم به این چیزا فک میکردم که دیدم سمانه سرشو گذاشت رو شونم منم صورتشو بوسیدم اونقد اروم و معصوم تو بغلم خوابش برده بود که تمام جزیاتشو یادمه از پنجره پشت سرمون نور افتاب رو موهاش میتابید و موهای خرمایی رنگش رنگ طلایی ب خورش میگرفت منم فقط موهاشو نوازش میکردمو میبوسیدم ساعتو نگاه کردم باورم نمیشد هشت بود دیدم واقعا خوابه سرشو اروم گزاشتم رو مبل یکی از بالشتکا رو گذاشتم زیر سرش صدا اهنو کم کردم صورتشو بوسیدم رفتم دم در که از خونه برم بیرون دیدم مثل یه فرشته خوابده اونقد صحنه قشنگی بود که توصیفش غیر ممکنه منی که فقط موقع مرگ پدر و مادرم اشک ریخته بودم حالا اشک نمیزاشت چشامو درست باز نگه دارم یه ده دقیقه ای فقط داشتم نگاش میکردم یه پام تو خونه یه پام بیرون خونه بغض کرده بودم ولی نمیشد با سرنوشت مبارزه کرد اونجا بود که فهمیدم چقدر ضعیفم که نمیتونم کنارش باشم ب هر زحمتی بود رفتم درم اروم بستم که از خواب بیدار نشه نفهمیدم کی رسیدم خونه دوستم کی سوار تاکسی شدیم کی رسیدیم ارومیه تو هر ثانیه اونو که مثل یه فرشته خوابده بود جلو چشام میدیدم تو مرز ایرانو ترکیه سربازای ایران بهمون شلیک کردن که یه تیر بعد اینکه ب سنگ کناریم خور کمانه کرد خورد ب رون پام فقط خونو میدیدم و نمیتونستم راه برم دوستام کمکم کردن تا وارد مرز ترکیه شدیم ماشین تو مرز ترکه منتظرمون بود سوار شدیم از ترکیه تا سوئد دو تو یکو نیم ما رفتیم که داستانش یه کتاب میشه چون پام تیر خورده بود دولت سوئد بهم پناهندگی داد ولی من دلمو تو ایران جا گذاشته بودم بعد یه سال یعنی سال 92 زندگیم تو سوئد روبراه شده بود تر یه فروشگاه کار میکردم پول خوبی نمیدادن ولی بس یه ادم افسرده بود نمیدونستم سمانه در چه حاله بعد یکو نیم سال نتونسته بودم فراموشش کنم زندگی برام معنیی نداشت روزو شبم شده بود رواز کار شبا تو پارتی ها و دیسکو ها ولو بودن کم کم تمایلم ب سکس زیاد شده بود هرچی در میاوردم میدادمش پول کثافت کاریام تا اینکه خسته شدم از اون وضع اومدم کشورم عوض ارتش شدم تا بتونم حداقل کاری که میتونمو واسه خاک خودم انجام بدم بعد از کلی جستجو فهمیدم سمانه با پسر عمش ازدواج کرده و ده دختر چهار ماهه دارن ارزو میکنم که همیشه خوشبخت زندگی کنه منم با دختر یکی از فرمانده هام اشنا شدم و خدا بخاد بعد ماه رمضان ازدواج میکنیم درسته سمانه رو هنوزم فراموش نکردم ولی سعی خودمو میکنم که قضیه سمانه لطمه ای ب زندگی منو نامزدم نداشته باشه سکس اخرین راه لذت بردن از عشقه امیدوارم یه روزی جنگ تو کشورم تموم بشه قسمت اخر زندگی ناممو خیلی خلاصه کردم تا حوصلتون سر نره ببخشید اگه طولانی شد و اخرین نکته این داستانو واسه این اینجا نوشتم که دوست ادمای زیادی بخونتش تا شاید یکی از اشتباهات من درس بگیره و اشتباهات منو تکرار نکنه نوشته رامین

Date: April 3, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *