بعد از نامردی الهام حدود یک سال بود که نتونسته بودم به کسی اعتماد کنم همه خانمها از نظرم فقط خائن و نامرد بودن اوایل تصمیم داشتم انتقام خیانت اهامو از بقیه بگیرم ولی هرجور بهش نگاه کردم دیدم همچین کاری تو وجود من نیست نمیتونم دروغگو و نامرد باشم و از طرفی هم تنهائی خیلی آزارم میداد با اینکه متاهلم ولی واقعا تنهام تصمیم گرفتم دوباره تو سایت پیام بذارم و یه رابطه جدید رو امتحان کنم با کلی استرس و ترس اینکارو کردم و بعد از مدتی یه خانمی از تهران بهم پیام داد و پرسید که چرا وقتی متاهلم میخوام با کسی باشم و وقتی توضیحاتمو شنید گفت میخواد کمکم کنه ولی من کمک نیاز نداشتم یه دوست نیاز داشتم کسی که درکم کنه بهم محبت کنه و از تنهائی درم بیاره روزهای خیلی بدیو تجربه میکردم الهام ضربه خیلی بدی بهم زده بود بگذریم بعد از چندتا ایمیل که بین منو سایه ردو بدل شد از هم شماره گرفتیم و اولین تماس برقرار شد سایه خانمی بود اصالتا شیرازی که همسرش اعتیاد داشت و به گفته خودش بعد از کلی دعوا و درگیری با خانواده با هم ازدواج کرده بودن ولی امان از اعتیاد و مشکلاتش چند وقتی میشد که از همسرش جدا زندگی میکرد ولی طلاق نگرفته بودن دختر خیلی مهربون و احساسی بود و رنج کشیده یه مدت به هم پیام میدادیم و تو زمان کمی با هم آشنا شدیم و حس پیدا کردیم طوری که بهش وابسته شدم و حس میکردم خیلی دوسش دارم خیلی اصرار داشت همسرمو طلاق بدم و با هم ازدواج کنیم ولی من نمیتونستم بهش دروغ بگم چون نمیتونستم اینکارو کنم نه اینکه زنمو دوست داشته باشم دوتا بچه دارم و این شرایطو خیلی سخت میکنه و سایه اصرار داشت رابطمون بدون سکس باشه ولی من نمیتونستم اینو قبول کنم چون کسیو میخواستم که همه جور با هم باشیم تو صحبتها و پیامهامون فهمیده بودم خیلی داغه حتی یک بار هم با پیامک ارضاش کرده بودم تا اون روز رسید بهم گفت میخواد بیاد پیشم و همو ببینیم خیلی خوشحال بودم چون فکر میکردم تنهائیم تموم شده سایه خیلی مهربون و احساسی بود خودش نمیدونست با ورودش به زندگی جهنمی من جلوی یه اتفاق بد رو گرفته من در آستانه رها کردن خودم از این زندگی نکبت بودم وقتی بهم زنگ زد که رسیده رفتم دم در و دیدمش که آدرسو اشتباهی رفته یه خانم سی ساله سفید رو کمی تو پر با قد حدود 170 دل تو دلم نبود خیلی سنگین و متین همون چیزی که خیلی دوست داشتم اومد داخل و دست دادیم از چهرش معلوم بود خیلی سختی کشیده و دنیای احساسه اومد نشستیم و کلی حرف زدیم براش چایی ریختم و پذیرائی مختصری ازش کردم تو یه نگاه دلمو برد باورم نمیشد انقدر بهش حس داشته باشم اونم تو این زمان کم شاید بخاطر تنهائیم بود و عاطفی بودنم خیلی مهربون بود و صداش بهم آرامش میداد بهم گفته بود از مردی خوشش میاد که با جذبه باشه و چیزیو که میخواد با غیرت و مردونگی بدست بیاره نه التماس یعنی کسیو میخواست که بهش تکیه کنه و کمی هم خشن باشه یه ساعتی صحبت کردیم انصافا لباش و چشماش داشت دیوونم میکرد میدونستم اگه سکس کنیم مال من میشه وقت اقدام کردن بود بعد از کمی نوازش و بغل کردنش و ایجاد حس اعتماد و آرامش چون میدونستم اینطوری دوست داره بی مقدمه و کمی خشن و با چاشنی زور شروع کردم به بوسیدن و خوردن لبای خوشمزش و تو یه حرکت انفجاری هرچی رو میزم بود ریختم رو زمین و به شکم خوابوندمش رو میزم طوری که باهاش رو زمین بود و بدنش رو میز دستمو کشیدم بین پاهاش و به سرعت شلوار و شرتشو تا زانو کشیدم پائین و برای اولین بار گرمی بهشتشو با همه وجودم حس کردم داغ و نرم و خیس بود خودش بعدا بهم گفت از این کارم خیلی لذت برده چند دقیقه تو این حالت بودیم کی نشستم بین پاهاش تپل و قشنگش و برای اولین بار طعم شیرین بهشتشو روی زبونم حس کردم یک لذت وصف نشدنی با همه وجودم براش خوردم یک سال بی سکسی ازم یه روانی ساخته بود بله من با همسرم هیچ رابطه ای ندارم تا تونستم براش خوردم و اینبار روی صندلیم داگ استیل شد شهوت تو وجود هردومون موج میزد و در نهایت هردو با هم ارضا شدیم یا به عبارتی به مرز انفجار رسیدیم بوسیدمش و ازش تشکر کردم و همینطور عذرخواهی بابت سکس بی مقدمه ای که داشتیم و توضیح دادم که میخوام مال خودم باشی و به همین دلیل اینکارو کردم و توضیحاتم قانعش کرد تو کمتر از یک ماه رابطه عمیقی بینمون پیش اومد و سکسهای خیلی داغ سایه یه خانم همه چیز تموم بود برای من از هر نظر شیطون و داغ و اکتیو به شدت حسود و من عاشق این اخلاقش بودم ولی حیف که عمر این رابطه کوتاه بود و سایه من عین یه سایه از زندگیم ناپدید شد باز هم صداقتم دلیل خراب شدن رابطمون بود بهش قول داده بودم که یه روزی مال هم میشیم و واقعا این تصمیمو داشتم پی همه چیو به تنم مالیده بودم و لی طلاق دادن زنم و علنی کردن رابطه منو سایه نیاز به زمان داشت باید زمینه سازی میشد بچه هام قبولش میکردن و حداقل یکی دو سال زمان نیاز بود نمیدونم سایه بهم اعتماد نکرد یا نمیتونست انقدر صبر کنه بار آخری که همو دیدیم خیلی سرد برخورد کرد و بعد از سکسمون برای همیشه رفت البته خیلی محترمانه برام شرط گذاشت که اگر میخوامش برم خونشون و از پدرش خاستگاریش کنم من آرزوی همچین چیزیو داشتم ولی تو شرایط فعلی نمیشد و دلم نمیخواست بهش دروغ بگم و الکی سرکارش بذارم اون دوست داشت حرفائیو که دلش میخواست از من بشنوه ولی واقعیت چیز دیگه ای بود و من بخاطر عشقی که بهش داشتم نمیتونستم بهش دروغ بگم و این بود که سایه مثل یه سایه از زندگی من رفت و دوباره تو تاریکی شب غمبار تنهائی تنهام گذاشت میدونم میاد تو سایت و این داستانو میخونه دلم میخواد بدونه من واقعا دوسش داشتم و هیچوقت راضی به ناراحتیش نبودم نوشته مرد
0 views
Date: May 10, 2020