این خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم برای 6 سال پیش هشت یعنی تابستون 91 من کوروش اون موقع 21 سالم بود ساکن تهران هستیم هرسال تابستون چند روزی میرفتیم شهرستان به فامیل سر بزنیم اون سال هم اجلاس سران در تهران بود و تهران یک هفته تعطیل بود ما هم از فرصت استفاده کردیم ورفتیم شهرستان یک دختر خاله دارم که اون موقع 15 سالش بود تا قبل از این ماجرایی که میخوام براتون بگم زیاد به هم کاری نداشستیم و فقط در حد حرف معمولی بئدیم سرتون رو در نیارم شب اولی که رسیدیم خونه ی مادر بزرگم خالم اینا هم اونجا بودن اون شب چشمم به دختر خالم که افتاد یه جوری شدم کل بدنم داغ شد تو یک سالی که دیده بودمش قد کشیده بود و خیلی بزرگتر شده بود بدجوری رفتم تو فکرش و اون شب سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و سر صحبت رو باهاش باز کردم از مدرسه و معدلش پرسیدم تا این که تو تابستون چکار کرده اون هم که دید برای اولین بار دارم تا این حد باهاش حرف میزنم از دانشگاه و درس پرسید و از این که با شلوغی و آلودگی تهران چه میکنیم و این که اصلا تهران رو دوست نداره سرتون رو درنیارم اون شب موقع رفتن خالم اینا خالم و شوهر خالم برای دو شب بعدش شام دعوتمون کردن خونمون من هم موقع رفتن به یه بهونه ای شمارم رو دادم به دخر خالم و اون هم شمارش رو بهم داد این هم بگم خانواده ما کلا راحت بود و مهمونی و عروسی هامون هم بیشتر مواقع مختلط من هم تا اون موقع دوست دختر داشتم ولی اون موقع سینگل بودم یادم رفت بگم اسم دختر خالم مهسا است خلاصه اون شب رفتن و من تمام شب تو فکر دختر خالم بود فردا مامانم ومادربزرگم رفتن خرید پدر بزرگمم رفت سر کار و بابامم رفت پیش یکی از دوستای قدیمیش من تو خونه تنها بودم وتو این فکر بودم چجوری به مهسا نزدیک بشمريا تا این که دو تا از اس ام اس های ضد دختری که یاد داشتم براش فرستائم انتظار نداشتم جواب بده ولی یهو دیدم اس زد و گفت هه هه هه بامزه نمکدون من هم جواب دادم دیشب تو نمکد پاش خوابیدم یه دفه دیدم جواب داد میزنم لهت میکنم ها بچه پررو گفتم تو یه ذره بچه میخوای منو بزنی نخندون من رو اون هم جواب داد حالا بهت میگم خلاصه فردا شبش رفتیم خونه ی خالم اینا و اونجا خانم ها که طبق معمول مشغول غیبت کردن پشت سر یکی از زن های فامیل شدن و بابام و شوهر خالمم نشستن پای ماهواره من هم نشستم دوباره با مهسا گپ زدن خیلی خوشحال بودم اون سفر اولین سفری بود که خواهرم با ما نیومده بود چون ازدواج کرده بود و خونه ی خودشون بود اگه میومد دائم با مهسا بود من دیگه نمیتونستم برم سمتش مهسا هم که تک فرزند بود خلاصه همین جور که صحبت میکردیم یه دفه گفت دیروز خوب بلبل زبون شده بودی الان هم نطقت بازه گفتم من همیشه نطقم بازه گفت مامانت این جاست چیزی بهت نمیگم اگه نه میزدم له بشی من هم گفتم تو خواب عزیزم مهمونی اون شب هم تموم شد و ما برگشتیم خونه ی مادر بزرگم فرداش دوباره خالم و مهسا اومدن پش ما تا با مامان و مادربزرگ برن بیرون مهسا گفت من نمیام و حوصله ندارم از اون جا هم که خانواده ما زیاد با دختر و پسر بودن کاری نداشت گذاشتن مهسا پیش من بمونه دوباره با مهسا شروع کردیم حرف زدن و مهسا از سوتی هاش که توم درسه داده بود برام میگفت ولی من کلا تو نخش بودم و هر لحظه داغ تر میشدم خاطرش که تموم شد گفتم از بس خنگی دیگه دختر گفت من خنگم این دفه میزنم لهت میکنم ها گفتم باز تو توهم زدی که باز گفت حقیقته گفتم حقیقت اینه زور دختر کمتر از پسره اون هم تو مه 6 سال ازم بچه تری زیر بار نمیرفت گفتم اگه راست میگی بیا کشتی بگیریم اول قبول نمیکرد ولی من که میخواستم تحرکش کنم بگو میترسم بچه گفت من و ترس حالا که اینجوره میام لباس بیرونش رو داورد و لباس خونه شد یک دامن مشکی و یک بلوز زنانه دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم میدیدمش گفت بیا تا نشونت بدم رفتم جلو سر شاخ شدیم میزدیم تو سر و کله ی هم ولی من دائم چشمم به پاهای سفیدش بود و شل شده بودم که یدفه اون زد زیر پام و من که شل شده بودم افتادم زمین اون هم سریع اومد پشتم خودش رو انداخت رو من و گفت حالا چی مگی جوجه زور کی بیشتره من هم شروع کردم ست و پا زدن که مثلا دارم زور میزنم ولی تو اسمونا بودم یه دفه از روم بلند شد و گفت پاشو تا نشونت بدم دوباره سر شاخ شدیم این بار من دستم رو انداختم زیر پاش و بردم رو رونش آوردم بالا و زدمش زمین خوابیدم روش وای دیگه داشتم دیوونه میشدم آروم خودم رو میمالوندم بهش و حال میکردم ولی جوری که نففهمه باری این که تابلو هم نشه کری میخوندم و میگفتم دیدی جوجه ای هی دست میکشدم به پشتش و خودم رو آروم میمالوندم بهش و وانمود میکردم یخوام بارندازش بزنم وقتی حسابی حال کردم و حس کردم ابم دارهخ میاد برای این که تابلو نشه از روش بلند شدم اون هم پاشد و آمد وسط من که شل شل شده بودم و رو پاهام بند نبودم رفتم سمتش ولی اصلا تعادل نداشتم اون هم یه دفه حمله کرد و پامو گرفت و دوباره زدم زمین و آمد روم وای که چه حسی داشت ناگفته نمونه مهسا دختر توپری بود و قدش هم حدود 165 و من هم قدم176 باز شروع کرد کری خوندن و که چی میگی بچه سوسول تهرونی دیدی زورت به من نمیرسه من هم شروع کردم خودم رو تکون دادن که مثلا دارم دست و پا میزنم تا خودم رو نجات بدم که یه دفه حس کردم ابم اومد دیگه برای این که بلند نشیم و تابلو نشم از دست و پا زدن دست کشیدم و همین جور نفس نفس میزدم گفتم قبول مهسا تو بردی بسه اون هم از روم بلند شد و گفت دیدی پوزتو به خاک مالیدم دیگه برای من شاخ نشی ها من که دیدم الان اگه بلند بشم ضایع میشم چند دقیقه همین جور رو شکم خوابیدم اون هم که فکرر میکرد تا این حد جلوش کم آوردم که حتی نمیتونم بلند بشم گفت برای من شکلاتی سوسول تهرونی من هم بدم نمیومد توسطش تحقیر بشم و وانمود میکردم کم آوردم خلاصه سفر ما تموم شد و برگشتیم تهران از اون سفر خیلی با هم صمیمی شده بودیم و به هم پیام میدادیم وشوخی میکردیم الان که 6 سال از اون ماجرا میگذره قراره با هم ازدواج کنیم و من دارم بال در میارم از خوشحالی که مهسا برایخودم شده ناگفته نمونه اون هنوز فکر میکنه تو اون کشتی واقعا پیروز شده وهنوز بعضی مواقع یادم میندازه خیلی حرف زدم ببخشید نوشته
0 views
Date: August 26, 2018