کلبه شهوت ۱

0 views
0%

به نام آفریدگار عشق از پنجره اتاقم بیرونو تماشا میکنم همه چیز برام سریع گذشت مثل یه چشم بهم زدن مثل پلک زدن و اشک ریختن پارسا رو در آغوش گرفتم و به خاطراتی که بر من و اون گذشت فکر میکنم همش مثل یه رؤیا بود یه حادثه اولین قسمت از خاطرات کلبه شهوت از خودم شروع کنم قدم 168 سنم حدودا 30 و وزنم 73 لاغر نیستم اما چاق هم نیستم بدن اندامی و شیک و جمع و جور با پوست سفید سایز سینم 90 اول تابستون سمیرا که دوست دوران دانشجوییم بود منو به عروسی داداشش دعوت کرد روستایی بین چالوس و تهران من خودم تهران زندگی میکنم شوهرم مدیرعامل یه شرکت خصوصیه و اسمش فرهاده ازش اجازه گرفتم و باروبندیلمو جمع کردم تا برای یه هفته برم مسافرت هم عروسی هم گردش خوب یادمه اول صبح شنبه بود از اتوبوس پیاده شدم و کنار جاده واستادم و به سمیرا تماس گرفتم اون با ماشینش اومد دنبالم برگ های خیس کف زمین رو پوشیده بود منم خودمو لای چادر پنهان کرده بودم چون خوب نبود کنار جاده بدحجاب باشم سمیرا اومد و من سوار ماشینش شدم رفتیم جاده انحرافی خارج از جاده اصلی صدای کلاغ ها میومد یه دفعه سمیرا جلوی یه خونه باغ بزرگ نگه داشت درش باز بود همه مهمونا داخل حیاط مقدمات عروسی رو آماده میکردن یه عده غذا درست میکردن یه عده ظرف و میوه میشستن بچه ها هم گوشه باغ بازی میکردن سمیرا منو برد داخل خونه انتهای راه روی هال یه اتاق بود که پنجره اش به حیاط پشتی باغ باز میشد وسایلمو اونجا گذاشتم چادرمو دراوردم دکمه های مانتومو یکی یکی باز کردم هوای تابستون گرم بود و زیر سوتینم عرق کرده بودم سوتینمو دراوردم و تقریبا لخت بودم رفتم در پنجره رو باز کردم تا هوای آزاد بهم بخوره هوای بدون دود یه نفس عمیق کشیدم و یه دفعه صدای خش خش برگ اومد دور و برمو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم اومدم تو اتاق و در رو بستم ساعت پنج عصر بود که منو سمیرا داخل اتاق داشتیم آماده میشدیم من یه دامن مشکی کوتاه پوشیدم با یه نیم تنه تنگ صورتی موهام مشکی بود و روی شونه هام انداخته بودمشون یه آرایش ساده کردم زیر دامنم شورت نپوشیدم تا فرم باسنمو زیر دامن بهم نزنه رفتم جلوی آینه واستادم تا آرایش کنم سمیرا بهم گفت الهام من تاموقع میرم بیرون تو هم زود بیا رفت و در رو پشت سرش بست من خط چشممو کشیدم داشتم پنکک میزدم که یهو حس کردم یه بوته داخل حیاط پشتی باغ تکون میخوره به خودم نیوردم و با خودم گفتم باده ساعت شش عصر از اتاق زدم بیرون همینطور که به طرف حیاط میرفتم خانوم برادربزرگتر سمیرا رو دیدم باهم آشنا شدیم اسمش فاطمه بود داشتیم صحبت میکردیم که دیدم یه پسر حدودا ده دوازده ساله از گوشه باغ داره میاد سمت ما فهمیدم که پسر فاطمس اسمش پارسا بود و دوازده سال سن داشت بیشتر خودش تنها بازی میکرد و کاری به بچه های دیگه نداشت شب موقع عروسی خانوما داخل خونه رفتن من هم اونجا بودم شیرینی محلی برامو اوردن و من با یه دل سیر همشو خوردم کنار هال نشسته بودم و رقص سمیرا رو میدیدم یهو پارسا از پشتم رد شد و رفت کنار مامانش نشست سمیرا دست منو گرفت و اورد وسط تا باهاش برقصم منم شروع کردم به رقصیدن نگاهم به سمیرا بود و اون میخندید قر کمر میدادم سینمو لرزوندم دور خودم میچرخیدم که یه نگاهی بدجور بهم خیره بود از پشت همه جمعیت یک چشم جدی با نگاه تیز منو کلافه میکرد نگاه پشت فاطمه پنهان شده بود آهنگ که تموم شد رفتم یه گوشه نشستم به دنبال نگاه میگشتم که فهمیدم پارسا بهم بدجوری خیره شده منم یکم خودمو جمع کردم پارسا نگاه از من ور نمیداشت همه حاضرین هیچ توجهی به ما نداشتن و فقط به اونایی که وسط میرقصیدن نگاه میکردن من و پارسا نگاهمون کاملا بهم رفته بود یه جورایی احساس خطر کردم و حس کردم اون از من خوشش نمیاد چرا نمیدونم شب که شد من و سمیرا رفتیم تو اتاق که بخوابیم روی تخت نشسته بودیم و ماجرای امروز رو مرور میکردیم و میخندیدیم من و اون اصلا حوصله پاک کردن آرایش نداشتیم و به چیزی جز خوابیدن فکر نمیکردیم یدفعه یکی در زد سمیرا رفت در رو باز کرد فاطمه بود با سمیرا یکم صحبت کرد سمیرا یه دفعه گفت بگو بیاد عیب نداره در بسته شد و دستای سمیرا تو دست پارسا بود سمیرا فاطمه گفت میخوان با مهدی داداشم برن شهر وسایل عروسی رو پس بدن برای همین پارسا رو گذاشتن جای ما من که هل گرفته بودم دنبال بهونه میگشتم تا پارسا رو بیرون کنم ترس همه جونمو گرفته بود یه پسر تنها که داخل جمع نمیاد و بدجور بهم زل زده بود آخه یکم روانی به نظر میومد دنبال بهونه میگشتم تا بیرونش کنم به سمیرا گفتم چندسالشه گفت دوازده گفتم عب نداره سمیرا گفت نه بابا هنوز بچس منم که دیدم هرطور شده اون موندگاره تسلیم شدم سه تایی گرفتیم خوابیدیم پارسا وسط من و سمیرا بود صدای قاشق چنگالای درحال شستن میومد تو حیاط باغ حدود ساعت 1شب محدثه خواهر سمیرا درزد و من از خواب بیدار شدم به سمیرا گفت خجالت نمیکشی مهمونا و همسایه ها دارن خونه رو تمیز میکنن تو گرفتی خوابیدی سمیرا گفت باشه الآن میام من که خودمو به خواب زده بودم سمیرا اومد بالاسرم و آروم گفت الهام جون ببخشید باید برم کمک بدم من گفتم نه عزیزم اشکال نداره اگه کمک خواستین منو هم خبر کنین اونم تشکر کرد و رفت من سرمو رو بالش گذاشتم و چشمامو بستم تا بخوابم یهو دیدم پارسا بلند شد منم به روی خودم نیووردم دیدم صدای قفل در از پشت اومد یکم ترسیدم بلند شدم به پارسا گفتم خاله جون چرا در رو قفل میکنی پارسا گفت آخه نمیخوام کس دیگه سر زده بیاد منم هرطور بود میخواستم بخوابم چون فردا قرار بود بریم چالوس و یکم گردش کنیم چشمامو بستم و پشتمو به پارسا کردم پارسا هم اومد دراز کشید و روشو به من کرد دیدم تار موهامو داره از پشت میگیره و آروم نوازش میکنه راستش جدی نگرفتم کم کم اومد نزدیک و نزدیک تر تا اینکه تقریبا به من چسبیده بود یه پاشو گذاشت روی پام یه دستشو انداخت رو کمرم من حدودا تو بغلش بودم به خودم نیوردم چون فقط اون یه بچه بود و فکر تجاوز خیلی احمقانه به نظر میرسید چشمام تقریبا بسته بود که پارسا از پشت دامنو داد بالا و باسنمو یکم دست میزد من که نفسم قطع شده بود نمدونستم باید چیکار کنم جیغ بزنم یا نه سریع برگشتم رومو بهش کردم و اخم کردم که با دو دستش صورتمو گرفت و محکم لبامو بوسید چنان بوس محکمی که حتی فرهاد اینطور منو نبوسیده بود من قدّم زیاد بلند نبود فقط یه خورده از پارسا بلندتر بودم پارسا منو محکم بغل کرد و یه غلت زد و کاملا روی من دراز کشید یهو پاشد و روی کمرم نشست من دوست نداشتم با یه بچه سکس کنم از طرفی میترسیدم جیغ بزنم پارسا زیپ شلوارشو داد پایین کیرشو از لای شورتش دراورد و اورد بیرون واقعا حیرت انگیز بود کیر یه بچه دوازده ساله حدودا پانزده سانت بود کیر سفید که معلوم بود چند روزه از بلوغش نگذشته یه پسر داغ با پوست سفید اون روز گرم بعد عروسی هر کس دیگه ای باشه وسوسه میشه که حتی برای یه بار هم شده امتحان کنه لای پامو باز کردم پارسا کیرشو از لای دامنم اورد تو و سرشو گذاشت روی کسم من که بدنم شروع به لرزیدن کرده بود با دستم کیرشو گرفتم تا ته بردمش تو یه حس عالی با یه پسربچه عالی اون شروع کرد به تلمبه زدن همینطور خم میشد و از من لب میگرفت کیرش داخل کسم بود و با دستام کمرشو گرفته بودم پارسا خم شد و سینمو از زیر نیم تنه در اورد وقتی سینمو دید شدت تلمبشو محکم تر کرد و با تمام قدرت به داخل میکوبید به چشمام خیره شد منم به چشمای اون با قدرت هرچه تمام تر خیره شدم بدنم کاملا داغ بود و عرق همه وجودمو گرفته بود همین کافی بود تا پارسا یه شیطنت کوچیک کنه انگشتشو تف بزنه و بماله به کسم آبم اومد کیر پارسا کاملا خیس شد یه دفعه پارسا اومد روی سینم نشست کیرشو تو دهنم گذاشت با دستاش یکم کیرشو مالید و آبشو ریخت تو دهنم چشماشو بست و به راحتی گفت راحت شدم بعد هردومون خسته و بی رمق کنار هم دراز کشیدیم بهم نگاه کردیم و کلی خندیدیم خنده پارسا همه اون نگاه های وحشتناک قبلیشو برام پاک کرد من سینمو براش دراوردم تا بمکه اون تا صبح سینمو تو دهنش نگه داشت و خوابید فردای اون روز سمیرا در زد و من و پارسا از خواب پا شدیم چه اتفاقی افتاده بود کیر پارسا از شلوارش بیرون بود و سینه من تو دهن پارسا بود سریع خودمونو جمع و جور کردیم پارسا رفت در رو باز کرد سمیرا به پارسا گفت با خاله الهام زود آماده شین قراره بریم چالوس تو رو هم با خودمون میبریم تا بری خونتون خونه پارساشون تو شهر چالوس بود بعد سمیرا رفت پارسا در رو بست و بهم خیره شد چی شده احساس دلپیچه خدایا من چیکار کردم ناگهان صدای گریه همراه با جیغ خانومی از بیرون اومد ادامه را در فصل دوم بخوانید ادامه نوشته الهام

Date: March 17, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *