دوباره کليد نداشتم و کسی هم خونه نبود! داستان هميشگی..با اين تفاوت که بارون ميومد و عين دوش هم ميومد. رو پله های طرف کوچه نشستم سيگار را به زور روشن کردم. سيگار خيس تو اون هوا مزه پهن می داد ولی گرمم می کرد. مقنعه به کله ام چسبيده بود لباسها و روپوش مدرسه ام هم به تنم. از اين حالت متنفرم. عين وقتيه که آدم از حموم مياد بيرون و پرده خيس حموم به تنش می چسبه!
هواتيره بود هيچکس تو خيابون نبود. دلم می خواست بزنم زير گريه! نوک پستانهام از سرما برجسته شده بود و از سرما می سوخت. هر چی به خودم تلقين می کردم تا سرما رو يادم بره نمی تونستم.
– شما دوباره کليد ندارين؟ ( بی حال نگاهش کردم. پسر همسايمون بود! تازه همسايه شده بوديم. سيگارو تو مشتم فشار دادم!!! )
خنديد.
– از کی قايمش می کنيد. هر روز می بينمتون..قبل از اينکه برين تو خونه سيگار می کشين!!!
– با صورت خيس از بارون نگاهش کردم. از نوک مژه هام آب می چکيد. خشک و تميز با چتر! ايستاده بود و موعظه می کرد.
– گفت : ببخشيد. می خواستم بگم به اندازه کافی خيس شدين. نمی خواين بياين خونه ما خشک شين!
بدون تعارف پا شدم..
کنار شومينه می لرزيدم..سرما تو پوست و استخونم رفته بود.
گفت: براتون لباس می آرم..يک تی شرت آورد. احتمالا مال خودش بود. همونطور که می لرزيدم پا شدم ..فوری از اتاق رفت بيرون. لباسامو در آوردن ..تمامشونو..حتی لباس زيرامو..همه خيس بودن..نشستم کنار شومينه! تی شرت برام بلند و بزرگ بود. پاهامو جمع کردم زير تی شرت!!!و به مبل تکيه کردم..کم کم حالم بهتر می شد..اومد تو اتاق..برام چای آورده بود و ويسکی. بازم خنديد..گفتم شايد الکل دوست نداشته باشی..ولی خوب تاثيرش بيشتر از چايه! خيلی خونسرد ليوان ويسکی را بالا انداختم! يک گرمای سکر آور توی رگام دويد..خوابم گرفته بود..کنارم نشسته بود..بهش تکيه کردم..تکون خورد ولی بعد بغلشو باز کرد..تو بغلش جا گرفتم..خيلی حالت خوبی بود..سرمو نوازش می کرد..اوه خدايا حس فوق العاده ای بود..صدای قلبشو می شنيدم..شايد بشه اسمشو حس بودن گذاشت..دستشو آروم آورد به سمت پاهام..خودمو با لذت جمع کردم..دوباره رو موهام دست کشيد..آروم سرمو بوسيد..همينطور رو تنم دست می کشيد..خوابم برد!!!
چشمامو که باز کردم همه جا تاريک بود..تکون خوردم..اونم با تکونم از خواب بيدار شد!! اونم خوابش برده بود؟!!!!
خنديد..چرت خوبی بود هان؟ دستشو گرفتم ساعتشو نگاه کردم..حسابی دير شده بود..بلند شدم..بدون توجه بهش..تی شرتو عوض کردم و لباسامو که کم و بيش خشک شده بودن دوباره پوشيدم!!! اصلا نگاهش نکردم تا ببينم اونم منو تماشا کرده يانه! بعد خيلی رسمی گفتم..ممنون ديگه بايد زحمتو کم کنم…
بالاخره کليد دار شده بودم. درست فردای همون روز. ظهر با خوشحالی کليد انداختم درو باز کنم. زد رو شونم خانم کليد دار شدين ديگه محل آشناها نمی ذارين. خنديدم..
– ميائی نهار با هم باشيم؟
– نهار واقعی يا الکی؟
– یعنی چی؟
-يعنی اگه ساندويچه؛ نون پنيره يا پيتزا است نه! ولی اگه برنجه آره!
– ( خنديد ) مامانم قبل از اينکه بره کلی خورشت درست کرد..حيونکی دو روز قبل از مسافرتش همش در حال پخت و پز بود! پلو هم خودم درست کردم..آره بيا با هم می خوريم..
خوشحال و خندون وارد خونه اشون شدم و اين شد سر آغاز دوستی من و رامين..پدر و مادرش برای زايمان خواهرش رفته بودن آمريکا ..هر شب بهش زنگ می زدن..کمی به روابط خانوادگی اشون حسوديم می شد…به هم خيلی نزديک بودن. خودش کار و دوره پايانی را با هم می گذروند..با برادر بزرگم يک دانشگاه بود. کاملا اونو می شناخت ولی هيچوقت چيزی ازش نمی گفت. برنامه روزانه من همه روزه بعد از مدرسه؛ رفتن به خونه اونا؛ خوردن نهار با اون..تعريف شيطونيهای مدرسه..انجام تکاليف با هم..نزديکای شب برمی گشتم خونه! خانواده ام از اينکه من خوشحال بودم خوشحال بودن..نمره هام خوب بود؛ مدرسه هم شکايتی ازم نداشت. پس حالم خوب بود..هيچکس ازم نمی پرسيد چرا اين دوست صميمی ات هيچوقت خونه ما نمياد..
رامينو خيلی دوست داشتم. مهربون بود. يک دوست فوق العاده..تنها غصه زندگيم روزهای پنجشنبه و جمعه بود..که بايد بود خونه ميموندم. و ديگه فکر برگشت پدر و مادرش…و اينکه روابط محدود می شه..
دو ماهی از دوستيمون گذشته بود. روز چهارشنبه. بهم گفت: فردا ميائی شبم بمونی..کلی ذوق کردم..بهانه برای خانواده؟ اصلا کار سختی نبود. امتحان دارم. شما مهمون دارين. پس شب خونه نميام.
فردا شب اونجا بودم. پيراهن خونمو برده بودم..کلی ذوق و شوق داشتم. بعد از خوردن نهار و انجام تکاليف مدرسه و اتمام وراجيهای من…نشستيم پای برنامه های مزخرف تلويزيون..من راحت خودمو جا دادم تو بغلش..(( مزه اولين بار تو بغلش نشستن هنوز يادم نرفته بود )) خنديد و گفت : کی گفت بفرما؟ کمی خجالت کشيدم ولی با خنده گفتم خودم!!!
گفت: خودت کی هستی؟ نگاش کردم چشماش می خنديد؛ برق می زد..تو چشماش خودمو چندين هزار تا می ديدم..تو اون چندين هزارتا گم شده بودم. گفت: به چی خيره شدی؟ گفتم خودمو..تو چشات يک جور ديگه می بينم ..بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام. (( اگه بهشتی باشه من بهشتو ديدم..دلم می خواست بميرم و اون لحظه تا ابد باقی بمونه ))
روی پشتم دست می کشيد و موهامو نوازش می کرد. موهام ريخته بود تو صورتم..با دست موهامو زد کنار..گونه امو نوازش کرد. چشمامو بوسيد. پيشونی امو بوسيد. من اصلا حرکت نمی کردم. فقط با تمام وجودم لذت می بردم. می بوسيد و می بوسيد با مکث..لبامو..گردنمو..و پيشونيمو..حل می شدم..تو وجودش..روحم با روحش داشت قاطی می شد..دوستش داشتم..عاشقش بودم..محکم منو به خودش فشار داد..استخونام داشت با استخوناش داشت يکی می شد..دستشو از زير پيراهنم برد روی پام..پامو نوازش می کرد..دستشو بالا مياورد..ولی تمايلی به برهنه کردنم نداشت..لذت می بردم..وجودم مورمور می شد..مورمور از عشق..پيراهنمو از بالا پائين کشيد و سينه هامو با سينه بند بيرون آورد. سرمو انداختم پائين. سرمو آورد بالا و شروع کرد بوسيدن چشمام. بالای پستانهامو می بوسيد. بعد پستانهامو از سينه بند در آورد و شروع به بوسه کرد..
نمی دونم سينه هام داغ تر بود يا بوسه ها..تماس لبش با سينه هام بخصوص نوک پستانهام وجودمو می لرزوند..مثل آب رو آتيش..مثل برق؟ نمی دونم..شايد يخ روی پوست داغ..بعد از سونا. بخودم می پيچيدم. از لذت از شهوت و از خواستن!
بغلم کرد و پيراهنمو از تنم کشيد بيرون. پاهامو دور کمرش حلقه کردم. و به پشت دراز کشيدم..دستشو انداخت دور کمرم و منو کشيد بالا و دوباره بوسه و باز بوسه و بوسه! حرکت آروم دستها روی تيره پشتم. پاهامو منقبض کردم. بدنم را بهم کشيدم..لذتی بالاتر از عشق بازی همراه با عشق؟؟؟ تی شرتشو در آوردم و سرمو رو سينه های مردونش گذاشتم. خودش بلند شد و شلوارشو در آورد..دوباره بغلم کرد..تو بغلش نشستم و پاهامو مجدد دور کمرش حلقه کردم. باهام بازی می کرد و من می خنديدم؛ خودمو لوس می کردم و اون ريز ريز منو می بوسيد.
حسابی راست کرده بود. احساس می کردم داره شورتش پاره می شه..در عين حال خنده ام هم گرفته بود. دستمو بردم توی شرتش. کيرش داغ راست کلفت خوش تراش ..رگها برجسته و سرش خيس و احتمالا پرخون و قرمز بود..با دست آروم می مالوندم و به رامين نگاه می کردم. چشماشو بسته بود..لذت می برد ولی خجالت می گشيد..گوشه چشمشو باز کرد ديد دارم نگاه می کنم..از روی خجالت خنديد و منو روی مبل کشيد و خودشو بهم ماليد..با شورت خودشو بهم می ماليد..دوست داشتم باهاش سکس کامل داشته باشم..به ياد موندنی..کيرشو از شورتش درآوردم. و شورت خودمم کنار زدم..خودمو بهش می ماليدم..پاهامو باز کردم..لای پاهامو به کير داغ و خيسش آروم و با لذت می ماليدم..و اون روی تيره پشتم دست می کشيد..شايد دلش می خواست آه بکشه..آخه لباشو گاز می گرفت..چرا از من خجالت می کشيد..مگه دوست داشتنم خجالت داره؟
کاملا آماده بود..می دونستم به زودی ارضا می شه..نمی خواستم اونجوری ارضا بشه..اصلا بايد با هم ارضا می شديم..باهم..
بنابراين کيرشو تو دست گرفتم..و روش سعی کردم بشينم..هميشه اين حالت دردناکه برام..ولی اشکال نداشت..درد و لذت قاطی شده بود..ترکيب طبيعت..بايد با هم باشن..تا..
هنوز کامل نرفته بود تو..خودمو بيشتر فشار دادم..بازور خودمو نگه داشته بودم..نمی خواستم جيغ بزنم..
…………….
هلم داد عقب! چشمامو باز کردم..شايد مبهوت و شايد وحشت زده..شوک بدی بود..در ضمن حسابی هم از اين حرکتش بهم فشار اومده و دردم گرفته بود..نگاهش کردم..يکی محکم خوابوند تو گوشم..!!!
پريدم عقب..سينه بندمو مرتب کردم..شورتمم و بعد فوری پيراهنمو جلوم گرفتم..شايد تمام اينا يک ثانيه هم طول نکشيد..
گفت : چرا بهم نگفته بودی؟
گفتم: چيو؟
گفت : کثافت من عاشقت بودم اينه جواب محبتهام به تو..اينه جواب يک عشق پاک..لجن؟ من حتی درباره ات با خانواده ام حرف زده بودم..می خواستمت..با تمام وجودم..
نمی دونستم از چی حرف می زنه..
فرياد زد: نگفته بودی هرزه ای نگفته بودی جنده ای..نگفته بودی دختر نيستی…
بهش جواب ندادم..بلند شدم..آروم لباسامو پوشيدم..روپوش ..مقنعه…وسايلمو برداشتم و از خونشون زدم بيرون..صدام نکرد..واينستادم تا نظرش عوض شه..
ساعت ۱۱ شب بود..اونقدر عصبی بودم که حتی نمی ترسيدم..خونه هم که نمی تونستم برم..گوشه در خونه امون ..اونی که رو به کوچه بن بست بود و حدس می زدم يا اميدوار بودم کسی ازش بيرون نياد کز کردم و خودمو قائم کردم..بايد کلی حواسمو جمع می کردم تا اگه مهمونا از در ميومدن بيرون برم يک گوشه ديگه قائم شم..صدای دلينگ دلينگ تار و دست زدن از تو خونه ميومد..انگار از دور دستا ميومد..بزم داشتن..بزم دل شکسته من؟
گوشه در کز کردم..جمع شده بودم..يک ساعت گذشت..نيم ثانيه به نيم ثانيه به ساعتم نگاه می کردم..همش ۵ ساعت ديگه مونده بعد يکم هوا روشن می شه..رفتگرا چمعه ها کی خيابونا را جارو می کنن؟
با خودم حرف می زدم..اگه يه خاطر رامين سيگارو ترک نکرده بودم..آخ عجب هوس کردما!!!
سنگينی سايه بالای سرم..هر چند که توشب سايه ای نيست!!! باعث شد جيغ خفه ای بزنم..
گفت : منم بابا..دارم دنبالت می کردم..پاشو بيا تو صبح برو خونه!
گفتم لازم نکرده برای من دلسوزی کنيد..
دستمو با شدت کشيد گفت: خفه شو..می گم بيا تو تا باز يکی نزدم تو گوشت..بيا برو گمشو تو بهت می گم..
مقاومت نکردم..از اين لحنش می ترسيدم..خيلی عوض شده بود..از زمين تا آسمون..همونجوری با لباس نشستم روی مبل..کوله پشتيمو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو کوله پشتيم..ياد اينکه چقدر برای اون روز و شب هيجان زده بودم گريمو در می آورد..و شايد دلمو بيشتر می سوزوند..
سعی می کرد آرومو خونسرد باشه..و مودب صحبت کنه..ولی صداش از همين کنترل می لرزيد..
– چرا بهم نگفته بودی؟
حوصله بازی با کلمه ها را نداشتم..گفتم: نپرسيده بودی..
– با چند نفر خوابيدی؟
– تعدادشو يادم نيست..
ساکت شد..
– بد جوری باهام بازی کردی..با روحم با احساسم با عشقم..
جواب ندادم حتی نگاهشم نکردم..
گفت: با توائم حرف بزن..چرا؟ من که دوستت داشتم..من چه بدی بهت کردم؟ من که تمام وجودم مال تو بود..
باز هم جواب ندادم..فرياد زد مگه با تو نيستم..لال شدی؟
گفتم: حوصله ندارم جوابتو بدم..اصلا جوابی ندارم بهت بدم..حالا ازم چی می خوای؟ می شه برم بخوابم..من خسته ام..
تسليم شده بود..برو تو تخت من بخواب.گفتم نه! همين مبل خوبه..گفت: اينجا جای منه!!!خوابم نمياد..می خوام فيلم نگاه کنم..قيافه تو رو هم نمی خوام ببينم..
رفتم تو اتاقش با روپوش مقنعه روی تخت بدون اينکه ملافه را بکشم کنار جمع شدم..کوله پشتيمو بغل کردم..
نزديکهای صبح از گرمای بدنش بيدار شدم. کنارم خوابيده بود.ديد چشمامو باز کردم. بغلم کرد. در گوشم گفت: دلت سکس می خواست هوم! بذار بهت نشون بدم…برگشتم..صداش غير عادی بود. نگاهش کردم. مست مست بود..کبريت می زديد آتيش می گرفت. چشماش کاسه خون..آهسته و آروم (( البته سعی می کردم )) بهش گفتم: رامين جان! حالا بخواب..منم الان خوابم مياد..باشه سکس برای يک وقت ديگه..صدام می لرزيد..منو به طرف خودش کشيد..از پشت بغلم کرد. دکمه های روپوشم باز کرد..مقنعه امو در آورد..با موهام بازی می کرد..در گوشم کش دار حرف می زد..صداش ترسناک بود..اصلا مقاومت نمی کردم..پستانهامو محکم فشار داد..گفتم: رامين يواش..درد می گيره..در گوشم گفت: هوم..بايد خوشمزه باشه..برم گردوند بلوزمو زد بالا و شروع کرد سينه هامو گاز زدن..گفتم: رامين؟ بغلم کرد..گفت: احمق..مستم..تو مستی دروغ نمی شه گفت: دوستت داشتم..بدبختی اينه هنوزم دوستت دارم..مگه سکس نمی خواستی؟ من که از بقيه اونائی که باهاشون خوابيدی کمتر نيستم..بگذار يک درست و حسابيشو بهت نشون بدم..از اونائی که تا عمر داری يادت نره..
گفتم رامين جان..بس کن..بخواب..الان حالت خوب نيست بعدا با هم حرف می زنيم..
گفت نه!
منو بغل کرد..شروع کرد به بوسيدن..بوی نفسش حالمو بد می کرد..خودمو کشيدم عقب ..چيه دوستم نداری..گفتم..بحث اين حرفا نيست الان حالت خوب نيست..عزيزم..گفت: خفه شو..من عزيز تو نيستم..گفتم باشه نيستی ..منم همه اون چيزائی ام که تو فکر می کنی؟ خوبه؟ الانم می رم خونه؟
گفت : نه خير نمی ری..گفتم باشه..بغلم کرد..ديونه..جنده..دوست دارم.و زد زير گريه..سرشو گرفتم تو بغلم..نوازشش می کردم..گريه مستانه! عين بچه ها شده بود..سرشو بوسيدم..گفت عزيزم..می خوای باور کن می خوای نکن..با تو بهترين لحظه های عمرمو داشتم..دلم خيلی براش سوخت..بی اختيار گفتم: ببخش من..رامين..ببخش..آره شايد بايد بهت می گفتم..شايد نبايد می ذاشتم که دوستم داشته باشی..خوب..ببخش..
سرشو بلند کرد..حالتش عوض شده بود..بغلم کرد..عزيزم..چی به سرت اومد..خنديدم..هيچی!
سرشو بالا گرفتم..به خودم جرات دادم..چشمهای خيسشو بوسيدم..گفت: تو خيلی کوچيکی برای اين کارا! خيلی..دوباره چشماش بارونی شد..بعد خودشو جمع کرد..مستی از سرش پريده بود..سرمو گرفت تو بغلش..گفت : تو منو ببخش..من زياده روی کردم..زياد فرقی با بقيه ..مکث کرد..حرفشو خورد..اين بقيه وجودشو داشت داغون می کرد..
گفتم: ببين..من نمی تونم از گذشته برات بگم..نمی تونم..يعنی به خدا می خوام ولی..قابل گفتن نيست و ..نگذاشت حرفمو ادامه بدم..لباشو گذاشت روی لبم..منو بوسيد..خودمو غرق بوسه هاش کردم..پيراهنمو درآورد..خجالت می کشيدم نگاهش کنم..سرمو بالا گرفت..کوچولوی من..نگام کن! تا اون موقع جلوی اشکامو گرفته بودم..نمی خواستم بشکنم..اشکها ميومد..چشمهامو بوسيد..گريه نکن خوب..گفتم گريه نمی کنم..گفت می دونم..خنديد..سرشو برد تو سينه ام و شروع به بوسيدن کرد..گفت ببين کبودت کردم..آخی..حالا بوسش می کنم..منم خنديدم..تحريک شده بودم از بوسه هاش نمی دونستم حالا بايد باهاش سکس داشته باشم يا نه! حالت عجيبی بود..رو شکمم را می بوسيد قلغلکم می يومد..رو پشتش دست می کشيدم..بلند شد بلوزشو در آورد..سرمو برد تو بغلش..و من بدنشو غرق بوسه کردم..
صدای ضربانهای تند قلبشو به وضوح می شنيدم..بلندم کرد..دوباره صورتمو غرق بويه کرد..بعد شلوارمو در آورد..شلوار خودشم..ولی به محض اينکه شلوارشو در آورد منو فوری بغل کرد..احساس می کردم خجالت می کشه! داغ بود..بدنش..داغ تر هم می شد..نفساش تند و تند تر می شد و من نفسام کند و کندتر..خودشو به من می ماليدو..بعد بغلم کرد..تو بغلش بودم..هيچ کاری نمی کرد..تو بغلش بودم..همين..و چقدر عالی بود..گفت: نمی تونم خودمو نگه دارم..خم شدم..شرتشو زدم کنار..کيرشو گرفتم تو دستم..گفت: نه! جواب ندادم..مقاومت نمی کرد..منم گذاشتم تو دهنم..کاری که هميشه متنفرم..ولی دوستش داشتم..مطمئن بودم ..لذت می بره..می خواستم لذت ببره..گذاشتم تو دهنم..اولش خجالت می کشيد..هيچ کاری نمی کرد..تو دهنم می چرخوندم..نگاهش کردم..نگاهم کرد..سرمو فشار داد جلو..خيلی بزرگ بود..تو حلقم رفت..سرفه افتادم..کشيد بيرون..
– اذيت شدی…
خنديدم: نه!
بغلم کرد..گذاشت لای پام..آروم خوشو می ماليد..لذت می بردم..با ذره ذره وجودم..گفت: دردت نمياد؟ بکنم تو؟نمی خواستم حرف برنم..صدام می کرد..کوچولوی من..عزيزم..سرمو تکون دادم..مطمئنی..سرمو تکون دادم..روم خم شد..اول سعی کرد بدون کمک دستش بکنه تو..ولی در می رفت..دردم می گرفت..بادست کيرشو گرفتم گذاشتم رو سوراخ..خودش دستمو گرفت..با فشار کرد تو..در می گرفت..شايد چون خيس نبودم..شايد چون هيجان زده بودم..شايد چون خجالت می کشيدو شايد چون مطمئن نبودم کارم درسته و هزار تا شايد ديگه..آروم فشار می داد و اين بدتر بود..سرم شديدا درد گرفته بود..چشامو بهم فشار می دادم..اونم نفس نفس می زد..تنگی! هنوز تنگی..يک لحظه گويا صورتمو ديده بود..حالت خوبه..آهسته گفتم آره.. دردم جزئی ازشه! صورتو بوسيد..عزيز دلم..خوشگلم..و آروم تکون می خورد..پاهامو کشيد بالا..پاهام کشيده می شد..ماهيچه هام درد می گرفت..تکون خورد..آخم بلند شد..ترسيد..گفتم ببين خواهش می کنم..زود باش..گفت: اگه خوب نيستی بکشم بيرون..گفتم: آه نه! و شروع کرد..نمی خواستم متوقف شه! پشتشو چنگ زدم..آخ بلندی گفت..محکم رختخوابو گرفتم..روم خم شد..بی اختيار شونه اشو محکم گاز زدم..گفت: هی بچه گربه..پدرمو درآوردی..صداش بريده بريده بود..می دونستم داره ارضا می شه..گفت: ارضا می شی؟ گفتم: آه رامين..رامين..ديگه جيغ می زدم.
– عزيزم..خوشگلم..بگو..
– می خواستم بگم دوستش دارم..می خواستم بگم ولی نگفتم..خودمو محکم کشيدم به سمت بالا..ناگهانی بود..دستش ول شد..محکم افتاد روم..آبش با فشار ريخت توم..
خونه که رفتم همه خواب بودن. از اون روز به بعد ديگه از رامين خبری نشد. غرورم اجازه نمی داد که من باهاش تماس بگيرم. پس نگرفتم
فکر می کردم همه چی عاديه..فکر می کردم اونم رفت پهلو دست بقيه..به زودی يادم ميره..ظاهرا هم يادم رفته بود..فقط انگار تو دلم يک خلا گنده ايجاد شده بود.
و بالاخره..
سر جلسه امتحان بوديم..ناظم بالای سر من بود و راحله سعی می کرد هر جوری شده تقلب کنه! مثل همیشه..تقلب می کردم ولی استرسش منو می کشت..داغ می شدم ..خون تو سرم می ریخت و ایندفعه..داشتم خفه می شدم..نفسم بالا نمیومد..داشتم می مردم..یک حالت بدیه..زنده ای ولی زنده نیستی..دو رو برتو می بینی..احساس می کنی نفست گیر کرده و باید کمکش کنی تا بیرون بیاد..اولش سعی می کردم نترسم..ولی بعد..نه..احساسش اینه..مغر داره تهی می شه..چیزائی که یادمه اینه که همه می دویدن..برام اکسیژن آوردن..از دهنی اکسیژن متنفرم بوی مرگ می ده..بعدها راحله گفت: اول فکر کرده من فیلم بازی می کنم تا اون بتونه و تقلب کنه..که البته هم حسابی استفاده کرده بود..
اورژانس تهران اومد وبهم آرام بخش زدن و بردنم بیماریستان . خوشحال بودم که دارم از حال می رم..حس کرخت شدن..همه بدن شل می شه..مغز به خلسه می ره..راحله با زرنگی محتویات کیفمو خالی کرده بود..
رو ملافه های کثافت بیمارستان دراز کشیده بودم..آرامش مرگ ..ولی دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم..حالت خوش آرامبخش ..ناظممون کم کم کلافه می شد..به هزار جا زنگ زده بود..ساعت ۶ بعد از ظهر بود..همون قدر بهم اهمیت داده بودن که باید..یعنی هیچکس پیداش نشده بود..ناظممون که خوب بیچاره خونه زندگیشو ول کرده بود..نق می زد..مردم نمی گن دخترشون چرا خونه نیومده! آخه این دیگه چه مدلشه..اسم خودشونم می ذارن باشعور از ما بهترون..خنده ام گرفته بود..چشمامو اصلا باز نمی کردم..می خواستم لحنشو لمس کنم…عین یک آهنگ دوست داشتنی که توی مغز می کوبن!!!!!!!ساعت ۸ سرو کله پدرم نه چندان سراسیمه پیدا شد….ناظممون که تا اون موقع داشت برای همه خط و نشون می کشید با دیدن پدرم جیکش در نیومد….دکتر هم اومد..یک پسر جون شاید رزیدنت؟ به پدرم گفت: دخترتون خیلی اعصابش ناراحته! پدرمگفت: بیرون صحبت کنیم! صدای داد پدرم میومد..تو جوجه به من میگی دخترم چشه؟ این حساسیته! معلوم نیست مدرکتو از کدوم دهاتی گرفتی؟ اونم بالای سرش می گی عصبیه؟ خوبه انقلاب شد شما یک کلمه اعصاب یاد گرفتین..مگه دختر من دختر معمولیه عصبی بشه!!!!
داشتم دوباره بهم می ریختم..دوباره..چنگ انداختم روسینه ام..ناظممون ترسید..پدرم هراسون اومد تو..بغلم کرد..عزیزم من اینجام نترس ..اکیسژنو عصبی زدم کنار..نمی دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بود..شاید چندین هزار سال..بدنش گرم بود..گرم..شاید اگه یکبار نشونم داد که برام اهمیت قائله همون بار بود..شایدم بیشتر که من ندیدم..دلم می خواست تو همون بغل بمیرم..
ولی نمردم..مثل همیشه تصمیمات بعدی بدون سوال از من گرفته شد..پدرم تشخیص داده بود محیط دبیرستان برام آزار دهنده است و تازه به این نتیجه رسیده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعویض مدرسه داشتن؟ چون آخر سال بود باید بود مدرسه نرم! و متفرقه امتحان بدم! مشکلات تحصیلی هم با معلمهای خصوصی صدرصد بهتر حل می شد..فقط می موند تنها موندن من! که اونهم با ورود پری خانم به زندگی من از لحاظ اونا حل شد..پریچهر خانم ( که راحله حیونکی را کریچهر خانم صدا می زد )۶۰ ساله..چاق با سینه های آویزون..تو خونه چادر گل دار سرش می کرد که بو یاس می داد..موهای خاکستریش بافته از زیر روسریش پیدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمی شد که آدمهای این شکلی غیر از فیلمها هنوزم باشن..مثل کوکب خانم…داستان کوکب خانم را می گم..که سرشیر و تخم مرغ برای مهمونهای ناخوانده اش درست می کرد..
اوایل وجود پری خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا می شدم بالای سرم نماز می خوند! خیلی دوست داشت منو به راه راست هدایت کنه!!! زیر بالشم..دعا پیدا می کردم..بدتر از همه اینکه با بدبختی سیگار می کشیدم..راحله که میومد خونمون..درو قفل می کردیم..از راحله بدش میومد ولی نتونسته بود خانواده را راضی کنه و پاشو ببره!!! بالاخره یک بار دیگه خسته شدم..خیلی خونسرد نشستم و سیگار کشیدم..چه حرصی می خورد..می گفت برای دختر زشته!!! بی شخصیتی میاره..گناه داره..و بعد هم تهدید که به آقای دکتر (( پدر بنده )) می گم..منم خندیدم و گفتم: منم می گم تو خونمون جنبل و جادو می کنی و دعا زیر متکام می ذاری..از اونوقت دیگه شد عیسی به دین خود و موسی به دین خود..کاری بهم نداشت..کاری بهش نداشتم..
اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.روزمرگی و روزمرگی..پایان نا پذيری..
ديگه سيگار؛ مشروب و حتی فکر درباره گذشته ها؛ حرفای بی محتوا و دخترونه..نه هيچکدومش دردی را دوا نمی کرد..
– خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست وارد اتاقم شد..هی عروسی پلو خوری..
– از کی تا حالا مهمونی و مفت خوری تو خونه ما خبر جديد و قابل بحثی بود؟ با آواز خوندنای مصنوعی اش کم کم داشتم متوجه می شدم که حتما نقشه ای داره..بی اختيار گفتم : نه!
گفت: من که هنوز هيچی نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟
گفتم: چيه باز خانمتون وقت همراهيتونو ندارن..شرمنده..آبجی کوچيکتون مريضن!!!
منو بغل کرد..خودشو لوس کرد..چند وقته با ما نبودی خره؟ کلمو بوسيد..حالا ما که به خوش تیپی بعضيا نيستيم!!! (( بعضيا کی بودن خودش می دونست )) ولی حالا با دو تا سيبيل بيای عروسی بده..کلی می خنديم..
خنده ام گرفت..آخه هيچکدوم تا يادم ميومد سبيل نداشتن!!! ادامه داد..اه اه دختر کله ات بو گند سیگار می ده..چقدر پول اين بابای بيچارتو دود می کنی؟
پاشدم..داشتم می رفتم حموم خله!!! ته دلم بی خودی می لرزيد..پاهام می لرزيد..گفتم: خوب بابا قر نده! ميام..عروسی کی هست حالا..
– نمی شناسی..همساين..همکلاسی خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رج زدن شعرهای آبگوشتی کارت..باورم نمی شد..اسم رامين بود..حتما يک فاميل ديگه است..نه فاميل رامين بود..بدنم داغ شد..خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه می گشتم..در ضمن نمی خواستم شک کنه..شروع کردم با صدای لرزون شعرا رو مسخره خوندن..کلمات کارت زير ذره بين اشک محدب و مقعر می شدن..بالاخره از سر بازش کردم..رفتم زير دوش..اشکای شور قاطی شيرينی آب تهران می شد..داغيش صورتمو می سوزوند..و اين حقيقت که بايد عرويس هم برم..تو قلبم سوزن می زد..
اين شعر مسخره سعدی تو کله ام بدون توقف تکرار می شد..ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود..آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود..
تا آخر اون هفته دنبال هزار تا بهانه گشتم تا عروسی نرم..ولی هر دفعه بدتر بود..هر دفعه بيشتر تظاهر به مريضی می کردم مهمونی لازم تر می شدم..چون برای روحيه ام خوب بود..
– برادر بزرگم گفت: حالا اين روح سرگردانو با خودمون نبريم نمی شه؟ کوچيکه خنديد..مياد چهار تا پسر خوش تیپ می بينه روحش سر جاش مياد..
حالم اصلا خوب نبود..می ترسيدم..حالم تو عروسی بهم بخوره..می ترسيدم..بفهمه ضعف دارم..بفهمه عاشقم..چطور تو روی
عروس نگاه کنم..خدا کنه زشت باشه..خدا کنه..از اونا باشه..آخ دلم خنک می شه..
لباسم ساده بود (( روز بعد تيکه تيکه اش کردم و راهی سطل شد )) ولی آرايش غليظم رو صورت
يخ کرده ام ماسيده بود..مثل هميشه دير رفتيم و خوشبختانه ته سالن جا گيرم اومد..و خوشبختانه برادرام
مقيد رسم سلام و عليک با عروس و داماد نبودن..عروس و داماد می رقصيدن..خنده ها شلوغی ها..صدای شيطونی بچه ها و صدای
مزخرف خواننده برای من مثل موسيقی خسته کننده متن يک فيلم غمناک می موند..برام همه ثامت بودن وعروس و داماد متحرک..جماعت
محو می شدن و عروس پررنگ..رامين پررنگ تر..نمی فهميدم خوشحاله يا نه! نمی دونستم دوست دارم ناراحت باشه يا خوشحال!!!شايد اگه تکليفم با خودم روشن بود خيلی چيزا حل می شد..برادر بزرگم با ديدن يک دختر خانم خوشکل نا پديد شد..برادر کوچيکه هم مشغول خوردن و مسخره بازی..دلم می خواست بهش بگم خفه شه!!! دلم می خواست وارد يک اتاق تاريک بشم به خودم گلايه کنم..شايدم نه! سرمو
بذارم رو شونه خدای خودم..و تا ابد اشک بريزم و اونم دلداری می داد..
عروسو داماد بين مهمونا می چرخيدن صدای دل بدبخت من بلند و بلند تر می شد..قلبم داشت از دهنم بيرون می زد..مادر رامين از کنارمون گذشت..برادرم سلام کرد..مادر رامين با ديدن من سلام تو دهنش ماسيد..مظلوم سلام کردم..جواب نشنيدم..تو کله ام پتک می کوبيدن..شايد صدای دلم بود که از کله ام ميومد؟
چيزی که نبايد بود می شد..عروسو داماد کنار ما بودن..رامين عين کوه يخ به سلامم جواب داد..خانومش..مهربون وآروم
دستمو گرفت..نه اشکها نبايد بيان..عروس خوشکله؟ مهربونه! اگه عاشقی بايد خوشحال باشی..من قوی ام..هميشه بودم..حالا بيشتر..لبخند زدم..احمقانه..بچه گانه..ماسک دلقک..بالاخره لبخند بود..رامين که اونم نزده بود..بايد بود برای رامين خوشحال باشم که خانومش مهربونه خانمه..خوب نمی تونستم خوشحال باشم..يعنی من خودخواهم؟ يعنی پست بودم؟ يعنی حسود بودم؟ به بهانه ای کليد و گرفتم..می خواستم تو ماشين گريه کنم..مادر رامين تو حياط بود..عصبی قدم می زد..با ديدنم جلو اومد..آرنجمو محکم گرفت..محکم فشار می داد..دردم گرفته بود..گفت: زندگيشو خراب کردی..حالا هم می خوای عروسی اشو خراب کنی..انکار جريان بی فايده بود با صداقت گفتم: باور کنيد نمی خواستم بيام ولی..نگذاشت حرفمو بزنم..گفت: الانم می ری خونه..روپوشتو ميارم..بابای رامين می رسونتت..سوئيچ ماشينو دادم بهش..لطفا بدين برادرم..کليدو از دستم کشيد..اون شب حالم بهم خورد..همه چی تقصير بوی عطرای قاطی شده تو عروسی بود..
دوست نداشتم ديگه از خونه برم بيرون..خونه رامين اينا ديگه مدتها بود نقطه اميد و آرامش من نبود ولی حالا به نقطه دردناک و شکنجه گاه تبديل شده بود..
ديگه می خواستم با خودم کنار بيام..سرنوشت هر کی يکجوره..دخترا تو توجيه همه چی استادن!!! معمولا هم خودشون مقصرن حتی اگه به روی خودشون نيارن و بخوان وانمود کنن که اينطور نيست!!!منم مقصر داستان خودم بودم..شايد اگه بعدش بهش زنگ می زدم اينجوری نمی شد..شايد اگه توضيح می دادم..شايد اگه مقاومت می کردم..شايد و شايد و شايدهائی که هر روز به تعدادشون اضافه هم می شد..
تا اينکه زنگ در خونمون به صدا دراومد..
چند وقت بعد از عروسی رامين بود..دقيقش ۳۴ روز و ..ساعت و …دقيقه و …ثانيه و ….
پری خانم مشغول نماز بود..بی حال و بداخلاق درو باز کردم..رامين بود..پاهام از هيجان می لرزيد..حالم بد شده بود..ولی بايد مقاوم باشم..انگار که برام هيچوقت جز يک همسايه نبوده!!!
رسمی عين يک غريبه سلام و عليک کردم و گفتم تنهام و حال خانمشو پرسيدم..خيلی جدی گفت: بتو ارتباطی نداره حالش چطوره!!!!
بدون تعارف تقريبا هلم داد و اومد تو خونه..بغلم کرد و زد زير گريه!!! منم از گريه اون زدم زير گريه..به خاطر خودم گريه می کردم؟ اشکهای تنهايمو قسمت می کردم..
عشق اينه؟ اگه اينه خدايا نمی خوام عاشق باشم..اگه هم اين نيست خدايا منو فارغ از هر چی هست کن..خدايا..منو می رونی از خودت..خدايا من از تو جز آغوشت چی خواستم..خدايا..
داغ بودم….تب دار بود..اشکهامون با هم قاطی شده بود..صورتامونو می سوزوند..قلبمونو لطيف می کرد..بدون هيچ توضيحی اشک می ريختيم..اون چرا اشک می ريخت..اون که از دست نداده بود..به دست آورده بود..داشتم آب می شدم..داشت آب می شد..شايد با هم حل می شديم و اون وقت يکی می شديم..درد شهوت نبود..درد حماقت بود..درد عشق که اينقدر ازش می گن؟درد تنهائی..عادت؟
گفت: چرا با من بازی کردی؟ چرا عروسی امو عزا کردی..داشتم فراموش می کردم..می خواستم فراموش کنم..تو که منو نمی خواستی پس چرا ..چرا لعنتی چرا؟؟ درست موقعی که می خواستم دوباره پا شم زمينم زدی..
بجای اينکه از خودم دفاع کنم شروع به التماس کردم..رامينم..عزيزم..اشک نريز خوب نيست..غلط کردم..به خدا مخصوصا اينکارو نکردم..بخدا اتفاقی بود..ديدی که وسطش رفتم..رامينم..بسه تو رو به خدا بسه..
– همه چيو ازم گرفتی..روحمو..قلبمو..زندگيمو..عروسيمو..
– بس کن رامينم..خانمت چشم به عشقته ….عشقتو به پای اون بريز ..اون زندگيته..
چرت می گفت..منم متقابلا چرت می گفتم..اشک می ريخت..اشک می ريختم..صورت خيسمو غرق بوسه می کرد..بی حال تو بغلش بودم..منم چشمای خيسشو می بوسيدم..
به همون خدا که عاشق بود و منهم..
تو چارچوب در منو کشوند و چسبوند به ديوار..اه کشيدم..منو بوسيد اونقدر تند و تند با عجله..معلوم نبود چشمامو می بوسه؛ صورتمو؛ دهنمو؛ دماغمو!!!
من هق هق می کردم و اون خدا خدا..
– دلم برات تنگ شده بود دختر..نگفتی رامينو دق مرگ می کنی؟ و من فقط هق هق می کردم..سرمو گذاشتم رو شونش..نوازشم می کرد..عزيزم..قربونت برم..آروم تر شده بود..تمام انرژيم گرفته شده بود..عين حالتهای بعد از مريضی..
بغلم کرد..بردم رو مبل..چشمامو بستم..بايد بود لحظه ها مال من باشه..يکبارم که شده..تصوير پری خانمو از مغزم پاک کردم..بره به جهنم!!!
بوسه های گرمش روی گردنم می لرزيد..کم کم حريص می شد..و من آرامش پيدا می کرد..خودمو فراموش..پيراهنمو درآورد..نوازش بال فرشته ها را حس می کردم..برهنه بودم..برهنگی عاشق معناش چيه؟ عاشق روحش برهنه است..عريانی احساسه..تمام وجودمو می بوسيد و می بوئيد..پيراهن خودشم درآورد و بغلم کرد..از تمای دو بدن..لرزه افتادم..ناله کردم..ناله شهوت..لذت..عشق..ناله ؛ ناله است..خودشو بهم می ماليد..شلوارشو تو همين حالت درآورد..خودشو بيشتر و بيشتر بهم می ماليد..می لرزيدم و کش و قوس می اومدم..
چند دفعه اين صحنه ها تو خواب تکرار شده بودند؟ چند بار با اشک واقعيت بيدار شده بودم..چند بار روی اين آرزوی خاموش خاکستر اشک ريخته بودم..جيغ خفه ای کشيدم..کرده بود تو..آروم تکون می خورد..بالا و پائينم می کرد و حرکتم می داد..کمرمو گرفته بود و بالا و پائين می برد..عشق و شهوت الاکلنگ بازی می کردند..تو وجودم بود..تو خصوصی ترين جزئی از کل..کمرمو بلند کرد..دوباره آروم و يکنواخت حرکت می کرد..پاهامو جفت کردم..پاهامو بلند کرد و دور کمرش انداخت..دوباره جفت کردم پاهامو..سرم عقب بود..دهنم خشک و نيمه باز بود..لباش رو بدنم می لرزيد و می لرزيد..
همون لحظه هائی که بارها آرزوی گذشتنشونو کرده بودمو می خواستم نگه دارم..هيجان تو وجودم می دويد..آه و ناله ها بلند و بلند تر می شد..تا به عرش رسيد..ارضا شده بودیم..چشمهامو که باز کردم..پری خانمو ديدم که نوک پا داشت به اتاقی که ازش اومده بود برمی گشت!!!
چيکار کرده بوديم؟؟؟
پس خانمش چی؟ قيافه مهربون و دستای گرمش..صورت قشنگ خندونش..از اين تصويری بدتر برای آزار هست؟ خودمو کشيدم تا از زيرش بلند شم..رامين وای برما!!! چيکار کرديم؟؟؟ خانمت..رامين..
گفت: می دونه! همه چيو می دونه..نمی تونستم تحملش کنم..بهش گفتم..خودش گفت بيام پيشت..گفت: اگه هنوز دوستم داشته باشی بريم و طلاق بگيريم..بعد من بيامو..
تو سرم پتک می کوبيدن..من چقدر خودخواهم و روح اون چقدر بلند..خاک بر سرمن..که اسم زن رومه!!!گفتم يعنی چی؟
گفت: يعنی حال و روز منو فهميد..
گفتم: رامين..خجالت بکش..پاشو..برو..چشمای يک عاشق چشم به راهته..گفت: من عاشقتم دختر..عشق برام اينجا است..
خونسرد و با لبخند گفتم: احمق من عروس هزار نفرم..فکر کردی با تو می مونم؟ خودت می دونی که..و زدم زير خنده…
يکی محکم خوابوند تو گوشم..از گوشه لبم خون دلم زد بيرون..خنديدم..فکر کردی..من عاشقتم..بس که احمقی!!!
لباساشو ساکت پوشيد و رفت..بدون هيچ حرفی..انگار هيچوقت نيومده بوده..رفت و به خاطره پيوست ..مثل خيليهای ديگه که ميان و می رن..