هشدار این داستان سکسی نیست تلفیقی از واقعیت خاطرات قربانیان و تخیل نویسند ست لطفا به علایق و اعتقادات همدیگه احترام بذاریم روزهای خوبی بود لحظه هایی پرغرور سرشار از شور و شوق و اشتیاق زن و مرد دختر و پسر پیر و جوون همه سبز بودیم و یک رنگ همه شاد بودیم و یک دل ریشه هامون تو دل زمین شاخه هامون تو اوج آسمون و برگ های سبزمون پر امید در هوا می رقصید زنجیره ی انسانی سراسر سبزی که از تجریش تا راه آهن تشکیل داده بودیم دست هایی که با مهر درهم زنجیر کرده بودیم قلب هایی که به شیرینیِ این همدلی بهم پیوند خورده بود مطمئنا تا به اون روز دنیا به خودش ندیده بود چه شب هایی رو زیر پل پارک وی تا سپیده می ایستادیم به کف زدن و هلهله کردن به رقصیدن به کُری خوندن و شعار دادن علیه رقیب آزادی اندیشه با ریش و پشم نمیشه حتی شهر هم با شادی ما شاد بود و از اینهمه هیاهو اینهمه هیجان اینهمه امید و آرزو به وجد اومده بود غافل از اینکه خدا از اون بالا داشت به ما می خندید بیست و پنج ساله بودم و برگه آخر شناسنامه ام تا به امسال هیچ مهر انتخاباتی به خوردش نرفته بود پدرم از بازاری های قدیم و مخالف شدید رژیم آخوندی بود و به طبع اون من و خواهر برادرمم با چنین تفکری بزرگ شده بودیم تا جاییکه یادم میاد مخالف سرسخت نظام بودم و تنفرم رو علنی نسبت به این حکومت دیکتاتوری و فضای خفقان آورش همیشه و همه جا بدون ترس ابراز میکردم تا اینکه امسال درست در لحظه ای که اولین برنامه تبلیغاتی کاندیدا ها از شبکه یک سیما پخش شد همه چیز تغییر کرد خیلی اتفاقی نشستم پای برنامه به شنیدن حرفهای اون و خیلی یهویی قواعد بازی در ذهن و قلب و روحم بهم خورد حرف های آزادی محورش مثل معجزه در من اثر کرد مثل یک راه نجات مثل یک جاده ی یکطرفه به سمت موفقیت مسخ شده بودم یا جادو نمی دونم شد مرادم و شدم مریدش من مرید پیمبر دردم از نَه مردان امان نمی گیرم با روان گرسنه می میرم صِله از سُفلگان نمی گیرم سر من گرمِ سربه داری هاست خاک من غیرت علف دارد سگ سم خورده ی ترانه ی من به پلنگانتان شرف دارد تا به خودم اومدم دیدم موج سبزی که به راه افتاده من و رفقا و خانواده ی همیشه مخالفم رو با خودش همراه کرد حتی برادر پانزده ساله م که اصلا حق رای نداشت حال و هوامون عجیب بود شورانگیز بود پر جنب و جوش بودیم و فعال طوریکه بنگاه معاملات ملکی پدر رفیقم سهراب شد ستاد انتخاباتی کاندید مورد علاقه مون از همه چیزمون زده بودیم واسه یه فریادِ یک یاحسین تا میرحسین شب آخر تبلیغات خیابونی پرچم سبز رنگی انداخته بودم روی دوشم ترک موتور سهراب نشستم و لابه لای جمعیت از این میدون به اون میدون ویراژ کنان همصدا با ملت فریاد می زدیم موسوی دلاور برس به داد ملت دستمون رو به علامت پیروزی بالا می بردیم و می خندیدیم به روزهای خوشی که قرار بود داشته باشیم هیاهوی پسا انتخاباتی با تمام خوبی ها و بدی هاش گذشت و رسید به روز رای گیری همون ۲۲ خردادی که پر از دلشوره و امید بود سهراب طبق قرار راس ساعت هفت صبح اومد دم در خونه دنبالم یادم نمیاد هیچ جمعه ای رو هفت صبح از خواب شیرینم زده باشم جز اون روز خاص دست و صورتم رو تند شستم لباس عوض کردم و چند تکه پارچه سبز رنگ هم گذاشتم توی جیبم تا بعد رای گیری ببندم به مچ دست یا دور سرم باید برای جشن پیروزی آماده میشدیم قبل خروج از ساختمون صدای صحبت پدر و مادرم رو از آشپزخونه شنیدم مسیرم رو کج کردم به اون سمت و با سلام وارد شدم هردو پشت میز مشغول صبحانه خوردن بودن یه تکه نون از روی میز برداشتم و گفتم تا شلوغ نشده برید رای بدید به ظهر برسه صفا طولانی تر میشه و گرما اسیرتون میکنه دلضعفه شدیدی داشتم نه بخاطر گشنگی بخاطر استرسی که از شب قبل پدرم رو درآورده بود از در خونه که خارج شدم سهراب رو نشسته روی موتور درحال سیگار کشیدن دیدم چهره ش گرفته و فکرش مشغول بود شناسنامه و کارت ملی م رو چپوندم توی جیبم و رفتم سمتش آهسته زدم روی دوشش و گفتم کجایی داداش نبینم غمتو از سرشونه برگشت و یه نیم نگاه بهم انداخت نگران بود سیگار رو گوشه لبش نگه داشت و نامفهوم جواب داد قبل اینکه از خواب بلند شم کابوس میدیدم روزم گند شروع شد وای به حال انتهاش حس بدی دارم تک خنده ای کردم و ترک موتورش نشستم هردو دستمو از پشت گذاشتم رو شونه هاش و گفتم غذا زیاد خوردی رودل کردی روشن کن بریم پک آخر رو عمیق تر به سیگارش زد و ته ش رو پرت کرد سمت جدول خواب دیدم یه موجود خونخوار خراب میشه سر شهر و خون تک تکِ مردمو میمکه بعد کلی معطلی و بحث و مجادله با چند پسر بسیجی سرِ صف بالاخره تعرفه رو انداختیم توی صندوق و از حسینیه خارج شدیم حین رای انداختن از چپ و راست زمزمه های تقلب به گوشمون رسیده بود قبلا هم بحث تقلب بود ولی نه به این شدت ترس و اضطراب مثل خوره افتاده بود به جونِ من و سهراب طاقت نیاوردیم و باهم راه افتادیم سمت ستاد میرحسین تا از نزدیک پی گیر اخبار باشیم هر کاری از این حکومت دیکتاتوری برمی اومد مخصوصا که نظرشون هم به نظرِ سوگلیِ نظام نزدیک تر بود طی مسیر سهراب مدام از کابوسش میگفت و حالِ هردومون رو بدتر میکرد لرزی ناخواسته از شنیدن حرف هاش به تنم نشسته بود رسیدیم دمِ ستاد غیر از ما عده ای پیر و جوون سبزپوش هم زیر گرمای تند و تیزِ ظهر گوشه و کنار نشسته بودن و با همدیگه بحث میکردن ترس و اضطراب در چهره ی همه مشهود بود سهراب موتور رو لبه جدول خاموش کرد فورا پیاده شدم و به طرف جمع چند نفره ی دختر و پسر که زیر سایه درختی ایستاده بودن راه افتادم بمحض رسیدن سلامی دادم و پرسیدم خبر جدید چی دارید بچه ها پسری جوون با سربند و بازو بند سبز رنگ که از چهره اش آشفتگی میبارید صحبتش رو نیمه تمام گذاشت و رو به من گفت تلفن ستاد پشت سرهم زنگ میخوره و سیلِ ناظراس که زنگ میزنن و خبر تخلف میدن اجازه نظارت بهشون سر صندوق هاداده نمیشه دستام بی اختیار مشت شد از شدت عصبانیت لبی گزیدم نفس عمیقی کشیدم و فحشی نون و آبدار به اول و آخر مسبب تمامی این مشکلات و بی عدالتی ها حواله کردم سهراب از راه رسید دست راستش روی قفسه سینه ش دورانی میچرخید و نفس های عمیق و تندی میکشید نگران حالش بودم عِرق و علاقه اون به موسوی و موج سبزی که راه افتاده حتی از من هم بیشتر بود فورا پرسیدم چته سهراب رنگت چرا پریده حالت خوبه سری به علامت منفی تکون داد و خطاب به جمع شمرده شمرده پرسید خبر تخلفا راسته جواب مثبت رو که شنید بی حرف قدمی برداشت و از جمع دور شد پشت سرش راه افتادم و هردو کنار هم لبه ی بتُنی بلوار نشستیم به تماشای ساقه های سبزی که به طراوت دیروز و پریروز نبودن داشتن پژمرده میشدن با یک نگاه کلی به چهره تک تک افراد میشد التهاب درونشون رو دید همه نگران بودن نگران اینکه نکنه بازیچه شده باشن سهراب پاکت سیگارش رو از جیب پیرهنش درآورد و به من تعارف کرد هوا گرم بود و برای سیگار کشیدن مناسب نبود ولی دلم نیومد دست تنها رفیق صمیمی م رو رد کنم یه نخ برداشتم خودشم یکی گذاشت بین لباش و فندک زد یه پک که کشید پرحرص زمزمه کرد نمیذارن پدرسگا نمیذارن دربیاد بازیمون دادن تا بِکشنمون پای صندوق میگفت و میکشید و حرص میخورد سری به نشونه تایید حرفهاش تکون دادم و سعی کردم خشمم رو سر سیگارم خالی کنم مدام به ما تذکر میدادن محل رو ترک کنیم و بریم خونه منتظر باشیم اما هیچکس گوش نمیداد و جمعیت رفته رفته بیشتر میشد اخبار تخلفات هم یکی پس از دیگری مخابره میشد تا اینکه که خبر رسید برخی از افراد خودسر به دفتر ستاد قیطریه هجوم بردن و در طبقه چهارمِ مجموعه گاز اشک آور زدن قلبم از خشم لرزید دلم طاقت نیاورد اونجا بمونم همراه با سهراب رفتیم سمت ستاد قیطریه تا از صحت اخبار مطمئن بشیم و وقتی رسیدیم فهمیدیم خبر درسته حتی پسری به اسم پویا از اعضای ستاد بی هیچ دلیلی به شدت کتک خورده و تمامی کامپیوترها شکسته بود در نهایت هم معلوم نشد که با اجازه چه نهادی خط تلفن رو قطع اینترنت رو محدود و سایت ها رو فیلتر کردن عملا ارتباط با شهرستانها قطع شده بود همه احساس خطر میکردیم پا روی پا بند نبود جو حسابی ملتهب شده بود و موجی از دلهره و سردرگمی جمعیت رو دربر گرفته بود با اینحال باز از ته دل امیدواری داشتیم چون خبر میرسید مشارکت به نفع میرِ دلها بالاست جمعیت زیادی جلوی ستاد جمع شده بود بقیه ی اعضا دختر و پسر از پنجره های ساختمون سرک کشیده بودن بیرون و دستشون رو به علامت پیروزی به سمت ما تکون میدادن من و سهراب هم همصدا با مردم در جواب فریاد میکشیدم نترسید نترسید ما همه باهم هستیم تا خودِ شب عین مرغ سرکنده بال بال میزدیم و با موتورِ سهراب از این ور شهر به اون ور شهر به شعبه های اخذ رای سرمیزدیم تا هم بفهمیم اوضاع از چه قرارِ و هم زمان لعنتی بگذره ولی فایده ای نداشت هرثانیه که میگذشت زمان بیشتر کش می اومد و استرس ما بدتر میشد مدتی با دلهره گذشت تا اینکه حوالی ساعت هشت و ده دقیقه شب با تلفن بهم خبر دادن که در یک کنفرانس مطبوعاتی با حضور رسانه ها میرحسین اعلام کرد برنده قطعی انتخابات هستم حتی گفته بودن خاتمی هم بهش تبریک گفته خبرو که شنیدم قلبم از هیجان شروع به کوبش کرد و بی اینکه اختیاری روی خودم داشته باشم از سر شعف ترک موتور جیغ کشیدم دقیقا جیغ بود داد و فریادِ مردانه نه جیغ زنانه بود که از اعماق وجودم برای تخلیه احساساتم بیرون می اومد چشم هام اشک زده بود موهای تنم سیخ شده بود و پشتم بی امان میلرزید سهراب هم مدام بهم میتوپید ظهرمار مرتیکه بیشعور زهلم ترکید چه مرگته خبرو که بهش دادم واکنشش بدتر از من بود دادی کشید و ناغافل چنان تک چرخی با موتورش زد که اگه به موقع به پهلوهاش چنگ نزده بودم مطمئنا از پشت پرت میشدم روی آسفالت از خوشحالی سرازپا نمیشناختیم فورا رفتیم دم ستاد و به دوست و دشمن زنگ زدیم تا مطمئن بشیم خبر صحت داره یا نه خبر حقیقت داشت ولی محتواش از طرف وزارت تکذیب شد و ما و ملت رو در بهت و ناباوری حزن انگیزی فرو برد در تب و تاب خبرای ضدونقیض می سوختیم تا اینکه بالاخره وزارت کشور در اقدامی عجیب و بی سابقه ساعت یازده شب اعلام کرد احمدی نژاد نسبت به میرحسین با پنج میلیون رای پیش است همه در شوک و اندوه غیرقابل وصفی فرو رفته بودیم پیروزی ای که تا یک ساعت پیش ازش مطمئن بودیم حتی شیرینی ش رو پخش کرده و خورده بودیم ربان سبز به میمنتش به همدیگه هدیه داده بودیم با شکستِ غیرقابل باوری عوض شده بود ماتمون برده بود و از اینکه به بازی گرفته شده بودیم سخت عصبانی شدیم و دل چرکین همه با حسرت ازهم میپرسیدیم رای ما کو سهراب داغون شده بود راه میرفت و فحش میداد و سیگار میکشید حواسم بهش بود مرتب سینه ش رو ماساژ میداد و نفس هاش سنگین بالا می اومد سعی کردم با حرف آرومش کنم ولی کی بود که به داد دل سوخته و قلب بیقرار خودم برسه کمی آب به صورت گر گرفته ش پاشیدم و به زور وادارش کردم بنوشه نمیذاریم حقمونو بخورن شنیدی که میرحسین چی گفت تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمیشیم و همین هم شد تسلیم نشدیم و برای پس گرفتن رای گمشده یا دقیقتر دزدیده شده امون ریختیم توی خیابون و همصدا با مردم خشمگین فریاد زدیم رای مارو دزدیدن دارن باهاش پز میدن من و سهراب در بیشتر راهپیمایی ها شرکت داشتیم و حتی دوستانمون رو هم وادار میکردیم تا شرکت کنن دمشون تک تکشون گرم همه همراهی میکردن پیر و جوون دختر و پسر کوچیک و بزرگ همونهایی که تا صبح زیر پل پارک وی میزدیم و میرقصدیم و شعر میخوندیم دوباره با همدیگه همراه و همدل شده بودن اما اینبار با یک تفاوت آشکار ریشه هامون محکم تر شده بود و ساقه هامون بلندتر سبزتر از قبل شده بودیم هیجدهم تیرماه بود سالگرد حادثه ۱۸ تیر معروف مرگ ندا و سرکوب و ضرب و شتمِ مردمی که فقط دنبال احقاق حق شون بودن خشممون رو از رژیم چندصد برابر و راهپیمای اعتراضی رو پرشورتر کرده بود جواب رای من کو شده بود باتوم و خون و حبس به همین خاطر شعار رو عوض کردیم و فریاد سر دادیم مرگ بر دیکتاتور اون روز دست در دست سهراب رفیق عزیز و همیشه یاورم همراه با سیل جمعیت سبزپوش به سمت خیابون انقلاب میرفتیم که خبر رسید نیروهای ضد شورش بسیجی و لباس شخصی با باتوم و سلاح های سرد به مردم بیگناه حمله کردن جمعیت پراکنده شد و من به چشم می دیدم که چطور زنان و مردان سرزمینم زیر دست و پای یک عده لباس شخصیِ بیگانه مورد ضرب و شتم قرار میگرفتن خونم به جوش اومده بود قلبم پر از کینه شده بود و دست و پام از خشم میلرزید با کمک سهراب یک مرد چهل پنجاه ساله رو از زیر ضربه های سنگین باتوم یک بسیجی بیرون کشیدیم و بعد از کتک زدن و به فحش کشیدنِ اون بسیجیِ خائن خودمون مورد هدف قرار گرفتیم مامورها به سمتمون هجوم آوردن همزمان مردم فریاد میکشیدن فرار کنید فرار کنید سهراب با ترس و لرز دستم رو کشید و پر استرس داد زد بدو میلاد مامورا اومدن با خشمی بی سابقه آخرین لگد رو به پهلوی بسیجی کوبیدم و دست در دست سهراب مثل یک آهوی گریزپا پناه بردیم به اولین کوچه نفس نفس می زدیم گلومون میسوخت و سینه مون از زور هوایی که به شدت دم و بازدم میکردیم به خس خس افتاده بود حتی برای ثانیه ای جرات توقف نداشتیم درست پشت سرِ مون بودن صدای چکمه هاشون رو که پرقدرت و سریع به آسفالت کوبیده میشد می شنیدیم یک قدم از سهراب جلوتر بودم دستش رو محکم توی دستم گرفته بودم و با پاهایی لرزون که از زانو به پایین حس نمیشد از ترسِ گیرافتادن با آخرین توان می دویدم تا اینکه حس کردم دست سهراب میون انگشتهام شل شد و ثانیه ای بعد دستش کاملا از دستم جدا شد با تعجب و اخم از سرشونه برگشتم سمتش بی حرکت ایستاده بود منم ایستادم و نفس نفس زنان نگاهش کردم مامورها از انتهای کوچه داشتن بالا می اومدن و صدای جیغ و داد به گوشم می رسید چه اتفاقی داشت می افتاد زمان انگار متوقف شده بود نگاهم میخ رفیقم بود و چشم های گرد شده ی اون خیره به من لب های خشکیده ام توان حرکت نداشت که بپرسم چته چرا ایستادی ولی چشم های بهت زده ام دید و فهمید زانوهاش که خم شد و هیکل قشنگش که نقش زمین شد فهمیدم چرا رفیقم نیمه راه شده مامورها داشتن می رسیدن و من با بهت یک قدم به سمت سهراب نزدیک تر شدم تی شرت سبزرنگش از ناحیه سینه سیاه شده بود خون بود تنِ لرزونم کنار جسمِ نیمه جونش آوار شد روی زمین تیرماه بود و هوا گرم ولی سرمایی استخون سوز تمام وجودم رو می لرزوند نفهمیدم چطور دستهای بی حسم رو تکون دادم و صورتش رو قاب گرفتم دستاشو گذاشت روی دستم بدون فشار چشم هاش تا انتها باز بود و دهنش مثل یه ماهیِ افتاده توی خشکی مدام باز و بسته میشد و برای نفس کشیدن تقلا می کرد رفیقم نمیتونست نفس بکشه قطره اشکِ گوشه چشمش که سر خورد پایین خون که از دهن و بینی ش فواره زد بغض من بود که از ترس و درموندگی سرباز کرد و اشک من بود که از سر بیچارگی سرازیر شد رفیقم جلوی چشمام داشت می رفت دلم یه فریاد از ته دل میخواست ولی یه غده بزرگ راه گلوم رو بسته بود و اجازه نمیداد دلم میخواست اسمش رو صدا بزنم و بگم چیزی نیست رفیقم خوب میشی ولی نمیتونستم جلوی لرزش چونه ام رو بگیرم خوب میشد اصلا با چشم های از حدقه دراومده خیره بود به من لباش از خون توی دهنش رنگی شده بود و به زور نفس میکشید باورش نمیشد که داره میره منم باورم نمیشد یعنی مرگ به همین راحتی بود تو چشمای ترسیده ش نوری داشت غروب میشد خیره بودم به نگاه ناباورش که با ضربه ایی محکم و سنگین که بی هوا به پشت گوشم اصابت کرد دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم با شنیدن صدای پچ پچی ضعیف پلک های سنگینم رو به زحمت باز کردم نگاه تارم با تعلل نشست به سقف وسیله ای نقلیه که حرکتش رو نامحسوس احساس میکردم سردرد و حالت تهوع شدیدی داشتم و نمی تونستم درک کنم کجام یا کجا دارم می رم و اصلا چه اتفاقی افتاده سردرد وادارم کرد چشمامو دوبارره روی هم بذارم نفهمیدم کی خوابم برد و اینبار وقتی بیدار شدم وسیله توقف کرده بود کسی فریاد میزد بیاین پایین یالا یالاااا سریعتر بازوم توسط شخصی به شدت کشیده شد به زحمت بلند شدم و از اون وسیله که تازه فهمیدم یک ون سبزرنگه توسط همون فرد به زور پایین کشیده شدم پلکهامو بخاطر شدت نور لحظه ای روی هم گذاشتم و کمی بعد به آهستگی و با درد باز کردم وسط یک بیابون بودیم و غیر از من تعدادی پسر جوون هم با سر و صورتی خون آلود اونجا بودن خون توی رگهام خشکید تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده بازداشت شده بودم و اونجا بود که ذهنم پرکشید سمت سهراب بخاطر آوردم چی شده و قلبم اتیش گرفت با ترس و لرز چشم چرخوندم و نگاهم نشست به صورت عصبانی یک مامور بریده بریده پرسیدم اینجا کجاست سهراب چش شد مامور با اخم نگاهم کرد با سر به تابلویی اشاره کرد و با مکث گفت اونجارو ببین نوشته کهریزک ولی تو بخون آخر دنیا اینجا خدا هم آنتن نمیده ما که از آوار و ترکش همه رو به جون خریدیم تو بگو همسنگر من ما تقاص کی رو میدیم آخرین سنگر سکوته حق ما گرفتنی نیست آسمونشم بگیرید این پرنده مردنی نیست ادامه دارد نوشته
0 views
Date: May 7, 2019