کهریزک ۲

0 views
0%

9 9 87 8 1 8 8 2 9 1 قسمت قبل اسامی و اتفاقات واقعیست قومی متفکرند اندر رهِ دین قومی به گمان فِتاده در راهِ یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این نوشته کهریزک ولی تو بخون آخر دنیا اینجا حتی خداهم آنتن نمیده لحن تهدید آمیزِ مامور حین ادای این جمله ی اخطار گونه حدود یک ساعتی که پشت دَرِ بازداشتگاه ایستاده بودیم مدام توی سرم اکو میشد و لرز به تنم می انداخت خدا هم آنتن نمیده یعنی چی مگه کهریزک کجا بود مسئولین بازداشتگاه به خاطر کمبود جا ما رو پذیرش نمی کردن و عین اون یک ساعت من و بقیه بازداشتی ها از بچه هفده ساله تا پیرمرد ۶۰ ساله زیر تابش مستقیم نور خورشید و گرمای طاقت فرسای ظهرِ تیرماه پشت درهای بسته یک لنگ پا ایستاده بودیم و اجازه ی ثانیه ای نشستن یا حتی پناه بردن به سایه ی دیوار هم نداشتیم نگاه بهت زده ام روی تک تک افراد می چرخید چهره های همه آشفته خسته خون آلود و ترس خورده بود منم دست کمی از اونا نداشتم از طرفی استرس ورود به این مکان مخوف به جونم افتاده بود و از طرف دیگه ضربه ای که به پشت سرم اصابت کرده بود توانم رو تحلیل داده و فکرو خیال سهراب هم اینکه الان در چه حالیه نجات پیدا کرده یا نه رسوندنش بیمارستان یا همونجا وسط کوچه تموم کرده لحظه ای راحتم نمیذاشت تصویر نگاه ملتمس و بهت زده ش لحظه ای از مقابل چشمام کنار نمی رفت نمی خواستم مرگ رفیق قدیمی و صمیمی م رو باور کنم به خودم امید میدادم که زنده میمونه بالاخره بعد از گذشت چیزی حدود یک ساعت علی رغم هشدار مسئولین برای کمبود جا سعید مرتضوی با فشارهایی که به فرماندهی نیروی انتظامی تحمیل کرده بود اونها رو وادار به پذیرش ما کرد و پیر و جوون وارد کهریزک یا به قول مامور آخر دنیا شدیم با اولین قدم به داخل محوطه تپش قلبم بی اختیار اوج گرفت از در و دیوار صدای ضجه آدم بود که به گوش میرسید حس بدی داشتم و درحالیکه با قدمهایی سنگین لابه لای جمعیت آروم آروم جلو می رفتم نگاه ترس خورده ام توی محوطه به طرفین میچرخید جهنم بود یا آخر دنیا دستور توقف که دادند مقابل چندین کانِکس رنگ و رورفته بی رمق و بی حرکت ایستادیم سربازها بازداشتی ها رو در چند صف نگه داشته ان با فحش و تحقیر بازرسی بدنی کردن و اسم و فامیل و نام پدر رو که پرسیدن مشخصات رو در برگه ای یادداشت کردن این بین پسری جوون به اسم امیر جوادی فر توجه ام رو جلب کرد صورتش خون آلود بود پیراهنش پاره و بدنش زخمی درد رو میشد در چهره اش بوضوح دید به زحمت سرپا ایستاده بود با اینحال هرچه التماس میکرد اجازه نشستن و استراحت کردن بهش نمی دادن دیدن این صحنه التماس یک مرد زخمی و درد کشیده برای لحظه ای نشستن و نفس تازه کردن قلبم رو به درد آورده بود همون لحظه مردی لابه لای جمعیت معترضانه فریاد کشید دنده ها و بینی و فکش شکسته نذاشتین درمونش کنن از بهداری بلندش کردین آوردینش اینجا لااقل بذارید یکم بشینه و نتیجه اعتراض اون مردِ میانسال چیزی نبود جز مشت و لگدِ مامورین داشتم از ترس سکته میکردم به شدت ترسیده بودم و تازه فهمیدم وارد چه جهنمی شدم ثبت مشخصات که تموم شد مارو به داخل ساختمونی هدایت کردن که بهش میگفتن قرنطینه یک بمحض ورود بوی نامطبوعی به مشامم پیچید چیزی رو که می دیدم اصلا نمی تونستم باور کنم یک فضای حدودا هفتاد متری فاقد آب تهویه هوا وسایل خنک کننده یا حتی موکت و تخت خواب بود که ۱۳۶ نفر رو داخلش چپونده بودن فضا برای نشستن که هیج حتی برای نفس کشیدن هم مناسب نبود لبی با حسرت گزیدم و سعی کردم میون اونهمه شلوغی جایی برای تکیه زدن پیدا کنم که متاسفانه نبود جمعیت کیپ تا کیپ ایستاده و عده ای هم نشسته بود صدای ناله و فریاد بود که از هرجهت به گوش میرسید عده ای از بچه ها معرفت نشون دادن و برای افراد زخمی از جمله امیر جوادی فر جایی برای نشستن مهیا کردن امیر کنارم ایستاده بود با اینکه خودم حال و روز چندان مساعدی نداشتم زیر بغلش رو گرفتم و کمک کردم چند قدم برداره تا کنار دیوار بشینه و کمی استراحت کنه در اون فاصله نزدیک میتونستم ورم صورتش رو بوضوح ببینم حالش اصلا خوب نبود به آهستگی نشوندمش پای دیوار روی موازییک های گرم و گفتم حال و روزتو ندیدن مگه پزشکت چرا اجازه داد بیارنت اینجا بینی و فَک ش شکسته بود نمیتونست زیاد حرف بزنه ولی چنان نگاهی بهم انداخت که حس کردم چهارستون بدنم لرزید نگاهش یک دنیا حرف داشت و من نمی تونستم معنی کنم بی حرف چندثانیه ای خیره موندم بهش تااینکه دربِ سالن باز شد و سربازها چندین مرد قوی هیکل با خالکوبی های عجیب رو داخل فرستادن حدود ۳۰ تا ۳۵ نفری میشدن و کمی بعد فهمیدیم مجرمین خطرناکی هستن که توی قرنطینه دو زندانی بوده و برای آزار و اذیت کردن ما اینجا فرستاده شدن جا برای نشستن خودمون نبود و حالا که با ورود این مجرمان شدیم ۱۷۰ نفر توی یک مساحت هفتاد متری احساس می کردیم تو گور تنگ و تاریکی افتادیم که هرثانیه کسی رو داخلش مینداختن اون شب تا صبح از شدت غم و اندوه و استرسِ این مکان لعنتی و بی خبری خانواده از وضعیتمون خواب نه به چشم من نه هیچ کس دیگه نیومد در واقع جایی برای خواب هم نبود فضا بحدی تنگ و خفه بود که عده ای تمام مدت سرپا ایستاده و یا حتی چرت می زدن زمان رو گم کرده بودم گذشتِ شب و روز رو متوجه نمیشدم و نمیتونستم بفهمم چه ساعت از روزه فقط این رو میدونستم از آخرین بار که چیزی خوردم یا نوشیدم خیلی وقته گذشته هوا به شدت گرم بود سالن تهویه نداشت و مسئولین تا اون لحظه آب یا غذا بهمون نداده بودن از شدت تشنگی زبونم خشک و لبهام ترک برداشته بود و تمام مدت به این فکر میکردم که همه جای دنیا با زندانیان چنین رفتاری دارن یا ما مستحق چنین رفتاری بودیم با شنیدن ناله ای خفه نگاهِ خسته ام رو از جسم بی حال امیر جوادی فر گرفتم و به دنبال منبع صدا گشتم ناله متعلق به پسری حدودا شانزده هفده ساله بود که داشت به خودش می پیچید خیره نگاهش کردم و به زحمت لب زدم درد داری سری به نشونه نه تکون داد و با شرم زمزمه کرد دستشویی دارم یک آن دلم لرزید نگاه معصوم و صورت بچگانه ش منو یاد برادر کوچکترم میعاد انداخته بود دلیل شرمش رو میدونستم شب قبل چندتا از مجرمین خطرناک در دستشویی به پسری جوون تجاوز کرده به همین خاطر وحشت و انزجار ما از محیط چندصد برابر شده بود طوریکه بیشتر بچه ها دستشویی داشتن ولی شرم و حیا و ترس اجازه نمی داد به اون سمت برن همچنان داشتم خیره نگاهش میکردم خیلی بچه بود حتم داشتم به سن قانونی هم نرسیده دوست داشتم سرش داد بکشم و بگم تو اینجا چه غلطی میکنی اصلا حق رای داشتی که وارد این بلبشو شدی ولی بمحض یاداوری برادر پانزده ساله ام و اینکه اونم پا به پای من تو اکثر راهپیمایی ها شرکت کرده بود سکوت کردم با این فکر عجیب احساس خطر کردم و دلشوره ای ناگهانی به دلم چنگ انداخت راهپیمایی ها هنوز ادامه داشت اگه میعاد هم بازداشت میشد چی کاش قبل از شروع این کابوس ها گوشش رو می پیچوندم و میگفتم بتمرگ سر جات و تو بازی بزرگترها سر قدرت دخالت نکن حیف آه عمیقی کشیدم و بعد از صدا کردن چند جوون به همراه اون بچه که اسمش رو از شدت نگرانی بابت بردارم نپرسیده بودم تا دم دستشویی رفتیم که تنها نباشه و کسی خفتش نکنه بهترین کار همین بود حالا که خدا اینجا انتن نمیداد و فریادرسی نداشتیم خودمون باید پشت همدیگه درمی اومدیم ظهر شده بود و همچنان از غذا و آب خبری نبود هوا گرم تر شده بود و ما بی تاب تر شده بودیم در حسرت یک قطره آب بودیم که دربِ قرنطینه باز شد و سربازها داخل اومدن نور امیدی به دلم تابید که ممکنه آب آورده باشن ولی وقتی مجرمین خطرناک رو صدا زدن و به هرکدوم یک لوله پی وی سی دادن امید پر کشید و بجاش وحشت توی دلم رخنه کرد سربازی نوزده بیست ساله مقابل درب قرنطینه ایستاده و بلند فریاد می کشید همه بیاین بیرون زود تا ده میشمارم کسی داخل مونده باشه تا شب از سقف کانکس آویزون میمونه بمحض اتمام جمله ش پیر و جوون زخمی و سالم بلند شدن و به طرف در هجوم بردن که اونجا هم مجرمینِ لوله به دست انتظارشون رو میکشیدن و هرکس که از درب قرنطینه رد میشد با لوله به سرو صورتش میکوبیدن میتونستم پا تند کنم و جلوتر از جمعیت بیرون برم تا خودمو از آویزون شدنِ از سقف نجات بدم ولی دلم رضا نمیداد امیر رو توی اون وضعیت تنها بذارم وضعیتش لحظه به لحظه داشت وخیم تر میشد و نفس هاش سنگینتر با یکی از بچه ها به اسم محسن روح الامینی رفتم سمت امیر تا کمکش کنم با محسن شب گذشته آشنا شدم و فهمیدم پدرش دکترِ و سِمَت بالایی هم توی دولت داره به همین خاطر ازش خواستم یجورایی به پدرش خبر بده تا با نفوذی که داره مارو از این جهنم خلاص کنه با کمک محسن زیر بازوهای امیر رو گرفتیم و به طرف در حرکت کردیم با کمی تلاش تونستیم خودمونو از آویزون شدنِ از سقف نجات بدیم ولی راه فراری از ضربه های محکم پی وی سی نبود زیر تابش نور شدید خورشید وارد حیاط بازداشتگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف آسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم کف هردوپام از شدت گرمای آسفالت می سوخت ولی جرئت لب باز کردن و اعتراض نداشتم چون دونفر معترض به این وضعیت رو از صف بیرون کشیده و به شدت با لوله و باتوم کتک زده بودن حدود بیست دقیقه از آمارگیری می گذشت و شکنجه ها و تحقیرها رفته رفته بیشتر می شد طوریکه افسر نگهبان ابراهیم محمدیان دستور داد در اون گرمای طاقت فرسا روی اون قیرهای داغ چهار دست و پا راه بریم اعتراض کردیم داد زدیم سوال پرسیدیم به چه جرمی به چه گناهی مثل حیوون با ما رفتار میشه ولی هیچ نتیجه ای نداشت جز کتک خوردن بیشتر تحقیر شدن و بالاجبار چهار دست و پا راه رفتن روی آسفالت داغ و سوزونده شدن و پاره شدن کف دست و زانوها مون محمدیان مدام فریاد میکشید رای تونو مگه نمی خواید مگه مثل سگ پشت سر ارباباتون راه نیفتادین توی خیابون خب برید و پس بگیرید پدرسگا تشنه و گرسنه و بی حال زیر اون آفتاب سوزان تا جاییکه خون از کف دستهامون جاری شد مثل یک چهارپا رفتیم و رفتیم تا اینکه دستور رسید بلند شیم و به قرنطینه برگردیم جونی توی پاهام نمونده بود از تشنگی له له میزدم و گرما مغزم رو ذوب کرده بود به زحمت خودمو به درب ورودی رسوندم و با ضربه چوبی که از مجرمین خطرناک خوردم وارد قرنطینه شدم دلم میخواست حتی برای یک دقیقه هم که شده دراز بکشم تا دردهام تسکین پیدا کنن ولی بخاطر ازدحام جمعیت جا بحد کافی نبود و نمی تونستم عده ای نشسته بودن و عده ای فلک زده هم سرپا ایستاده بودن همه از درد داشتیم ناله میکردیم تا اینکه بالاخره غذا رسید یک کفِ دست نون و از نصف کمتر سیب زمینی آب پز از آب هم خبری نبود وقتی اعتراض کردیم و با فریاد و ضجه و التماس آب خواستیم استوار محمد خمیس آبادی دستور داد دود موتورخونه ای رو که برق بازداشتگاه رو تامین می کرد از دریچه ای به داخل قرنطینه یک بفرستن تا درس عبرتی باشه برای ما که بفهمیم کهریزک کجاست و دیگه اعتراض نکنیم همهمه ای بپا شده بود سربازها شروع به کار کردن و به دقیقه نرسیده دود کل ساختمون رو دربرگرفت همه به سرفه افتادیم نفس کشیدن غیر ممکن شد و چشم هامون از شدت دود سوخت و اشک زد و ما پی بردیم که کهریزک واقعا آخر دنیاست اونجا نفس کشیدن هم جرم بود تا شب از درد گلو و سوزش چشم و تنگی نفس ضجه زدیم و هرچه التماس کردیم درب رو برامون باز نکردن تا لحظه ای بیرون بریم و نفسی تازه کنیم صدای ناله و گریه بچه ها بلند شده بود اوضاع روحی همه وخیم بود و همه از ترس داشتیم میلرزیدیم و مطمئن بودیم زنده از کهریزک بیرون نخواهیم رفت داشتیم تقاص چی رو پس میدادیم چرا کسی به فریادمون نمی رسید یعنی هم قطارانمون فراموشمون کرده بودن شب از نیمه گذشته بود که یکی از همبندی های مسن شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و اشک یکی از بچه های جوون تر رو به اسم محمد کامرانی که در انتظار کارت ورود به جلسه کنکورش بود دراورد نمی دونم چرا ولی بی اختیار نیشخندی زدم و با مکث گفتم واسه کی داری دعا میخونی حاجی مگه نشنیدی چی گفتن اینجا خدا انتن نمیده یک روز گذشته بود دو رو گذشته بود سه روز گذشته بود اصلا گذشته بود یا نه نمی دونستم زمان انگار در کهریزک متوقف شده بود نشسته بودم و تکیه به دیوار چشمام داشت گرم میشد که در باز شد و وکیلِ بند محمد کرمی داخل اومد و با صدای بلند فریاد کشید میلاد مهامی کجایی خودتو نشون بده پاشو بیا بیرون بمحض شنیدن اسمم پلک هام ازهم باز شد و تپش قلبم اوج گرفت منو صدا میکردن چرا کسی اومده بود دنبالم زبونم از تشنگی مثل سنگ شده بود نتونستم تکونش بدم و بگم اینجام پس دستِ بی حس شده ام رو به دیوار چسبوندم و با تکیه به محکمیِ دیوار آهسته بلند شدم و روی پاهای لرزونم ایستادم سرم گیج میرفت و چشمام بخاطر دود متورم شده بود محمد کرمی چشمش که به من افتاد با دست اشاره ای کرد زود بیا بیرون با احتیاط بین مردان و پسرانی که روی زمین نشسته یا دراز کشیده بودن گذر کردم و وقتی به در رسیدم یک لباس شخصی با چهره ای برافروخته بازوم رو گرفت و به همراه خودش بیرون کشید غروب بود باد گرمی میوزید و آسمون رنگی تلفیقی از نارنجی و قرمز و آبی به خودش گرفته بود سربلند کردم و نگاه تارم نشست به پرنده ای که در دور دست پرواز میکرد و حسرت به دلم گذاشت کاش بال داشتم و از این جهنم پر می گرفتم و می رفتم رسیدیم دم یک کانکس کرمی از پله ها بالا رفت داخل شد و اون جوونِ لباس شخصی از پشت من رو وادار کرد دنبالش برم داخل که شدم استوار محمدیان و خمیس آبادی رو دیدم که روی دو صندلی نشسته و با چند برگه کاغذ خودشون رو باد میزدن چشمم که به هیچ آشنایی نیفتاد دلم فرو ریخت کسی نیومده بود دنبالم پس چرا من رو خواسته بودن محمدیان یک نگاه پرنفرت از سر تا به پام انداخت بدون نگاه کردن به خودم میتونستم ببینم چقدر داغون و آلوده ام حالم به شدت بد بود و زانوهام می لرزید دوست داشتم لحظه ای بشینم ولی جرئتش رو نداشتم نگاهم بین هردواستوار درگردش بود تا اینکه جوونِ لباس شخصی به حرف اومد و بی مقدمه گفت میدونی چه بلایی سر اکثر بازداشتی های اینجا میاد جواب که ندادم خودش ادامه داد اونقدر میزننشون تا از حال برن بعد تن لششونو میندازن توی گونی و چال میکنن تو که نمیخوای چنین سرانجامی داشته باشی مگه نه آب دهنم رو با ترس قورت دادم منظورش از این حرفها چی بود جلو اومد و با یک قدم فاصله مقابلم ایستاد صدای ضربان تند قلبم رو میشنیدم خیره بودم به چشم های عصبی و صورت گرگرفته ش که شنیدم بی مقدمه گفت یه فیلم از تو و یه پسر جوون دیگه توی فضای مجازی پخش شده سروصدای زیادی بپا کرده و نظام رو برده زیرسوال گندی رو که زدی خودت باید پاک کنی بهت زده خیره بودم به دهنش درک درستی از حرفهاش نداشتم به همین خاطر زبون سنگینم رو تکون دادم و به زحمت لب زدم چه فیلمی چه گندی اینبار خمیس آبادی بود که از روی صندلی بلند شد و به سمتم اومد روزی که دستگیر شدی وقتی که داشتی با اون پسره فرار میکردی یکی با موبایل ازتون فیلم گرفته لحظه کشته شدن اون پسر توی فضای مجازی و رسانه های غربی پخش شده از بالا دستور رسیده تا دیر نشده دیگه نشنیدم چی گفت همون یک جمله لحظه کشته شدن اون پسر برای آوار شدن روی سرم کافی بود نه چیزی می شنیدم نه چیزی می دیدم نه حتی حس میکردم فقط یک جمله توی سرم اکو میشد سهراب مرد حس می کردم حرارتی توی دلم شعله کشیده و بند بند وجودم ازهم وا شده عزای رفیقم بود یا خشم و نفرت نمی دونم هرچی بود داشت من رو از درون می سوزوند استوار خمیس آبادی یک قدم دیگه بهم نزدیک تر شد و با لحن تهدیدآمیزی گفت حالا دلیل اینجا اومدنت اینه یه اعتراف نامه پر میکنی و میگی اون فیلم یک سناریوی از پیش برنامه ریزی شده بود میگی تو و دوستت چندساله که با سازمانهای جاسوسی فعالیت دارید میگی خودی ها اون پسرو کشتن تا چهره نظامو کثیف کنن میگی موسوی دست نشانده امریکا و اسراییله میگی از اونوریا خط میگرفتین تا به بدنه نظام ضربه بزنین آخرشم یه غلط کرم و گُه خوردم میندازی تنگش تا جواز آزادیت رو بگیری یه فیلم هم ازت میگیریم تا شفاهی همه چیز رو برای ملت توضیح بدی شیر فهم شد چندلحظه در سکوت خیره موندم به چهره ی خونسرد و بی تفاوتش و سعی کردم حرفاش رو تجزیه و تحلیل کنم هنوز جوون مرگ شدن رفیقم رو هضم و باور نکرده بودم که ازم میخواستن اعتراف کنم مرگش یک سناریو بوده سهراب مُرد دیگه نمی تونستم ببینمش با نامردی از پشت زده بودنش بغل خودم جون داد جلوی چشمای خودم پرپر شد حالا ازم میخواستن مرگش رو نقشه جلوه بدم به اندازه تمام دنیا خشمگین بودم غمگین بودم متنفر و سرخورده و عزادار بودم ولی نمی دونم چرا واکنشم در جوابِ این درخواست چیزی نبود جز شلیک یک خنده بلند و ناگهانی بی اهمیت به همه چیز مستانه و بی اراده و بی قید بلند بلند میخندیدم و قهقهه میزدم خودمم دلیلش رو نمی دونستم دیوونه شده بودم انگار یادآوری مرگ سهراب لحظه جون دادنش چشمهای ترس خورده و تن سردش دیوانه ام کرده بود استوار محمدیان عصبی از خنده های دیوانه وار من باتوم به دست به طرفم هجوم آورد به چی میخندی بی پدر رسید بهم و شروع کرد به زدن صدای خمیس آبادی رو میشنیدم که میگفت به صورتش نزن قراره بره جلو دوربین صداسیما اعتراف کنه تشنگی و گشنگی توانم رو تحلیل داده بود نتونستم مقاومت کنم و با اولین ضربه که به سرم کوبیده شد پخش زمین شدم و از درد زیاد مچاله شدم محمدیان با باتوم جز ناحیه صورت به همه جای بدنم ضربه میزد و فریاد میکشید به چی میخندی پدرسگ به چی میخندی حرومی دست های ناتوانم رو حایل سرم کرده بودم تا ضرب باتوم رو بگیره ولی فایده ای نداشت احساس میکردم کل استخون های بدنم درحال خورد شدنه کتک زدنم چیزی حدود بیست دقیقه طول کشید تقریبا از حال رفته بودم که استوار خسته شد به نفس نفس افتاد و باتوم رو کناری انداخت ولی بیخیال من نشد و با پا روی گردنم ایستاد نفسم بالا نمی اومد چنگ انداختم به پاش تا از روی گردنم بلندش کنه ولی محکمتر فشار داد و خیره به چشمهای تارم گفت اعتراف میکنی میگی همه اون اتفاقا یه نقشه از قبل تعیین شده بوده پاش روی گردنم بود نمی تونستم جواب بدم خفگی رو کاملا احساس میکردم بی نفسی بی وزنی بی رنگی و به تدریج بی زمانی در نهایت تاریکی نفسم پس میرفت از چشمهای بسته ام بی اختیار اشک می ریخت دهنم بد مزه بود سرم گیج میخورد قلبم گرفته تنم خسته و کوفته و دردکشیده دریک حالت بی وزنی سر و ته بین زمین و هوا معلق بود و پیچ تاب میخورد چندساعت از آویزون کردن من گذشته بود یادم نمی اومد اصلا به چه جرمی نمی دونستم پابندهای آهنی که به پام زده بودن انقدر تیز بود که مچ پاهام رو خراش داده و خون الود کرده بود فکر می کردم تمام این ها رو دارم خواب می بینم سخت و غیرقابل باور بود اما واقعیت داشت تمام اون درد ها و فریادها واقعیت داشت محمدیان کابل بدست اومد و مقابلم ایستاد سر و ته می دیدمش یعنی اصلا ندیدمش فقط از صدا شناختمش وقتی گفت فکراتو کردی میشینی جلو دوربین و حرفایی که بهت زدم رو میگی خونی که بخاطر وضعیت ام به مغزم هجوم آورده بود اجازه نداد هوشیار بمونم و دوباره از حال رفتم اینبار وقتی بهوش اومدم وضعیتم فرق کرده بود بجای پا از مچ دست آویزون بودم و من بخاطر این لطف باوجود درد کتفی که داشتم بی نهایت ممنون بودم با درد چشم باز کردم خون از پشت پلکم پایین میریخت نگاهی به اطراف انداختم و کسی رو اون دور و بر ندیدم چندلحظه در سکوت و بی خبری و یک دنیا درد گذشت تا اینکه درب کانکس باز شد نگاه تارم نشست به سمت در استوار خمیس آبادی جلوتر از همه داخل شد بعد از اون محمدیان و کرمی درنهایت هم یک سرباز درحالیکه بازوی شخصی رو میکشید وارد شد صورت اون شخص رو بدلیل کیسه ای سیاه که به سر داشت نمیدیدم ولی بایک نگاه به جثه ش میشد فهمید پسری کم سن و ساله دلشوره و لرزی ناگهانی به وجودم نشست که دلیلش رو نمی دونستم استوار خمیس آبادی اومد سمت من و با یک نگاه دقیق به صورتم گفت در چه حالی نگاهم لحظه ای از اون شخص کیسه به سر کنده نمیشد حسی ناشناخته منو به اون پیوند میداد استوار سکوت من رو که دید با تمسخر گفت ها چیه خفه خون گرفتی اون زبون شش متری وقتی داد میزدی مرگ بر دیکتاتور و رای من کو کجاست با باتوم توی دستش محکم توی شکمم کوبید و ادامه داد شما خانوادگی ضدنظام و انقلابید درسته از شدت دردی که توی شکمم پیچید دندون بهم فشردم تا داد نزنم استوار ضربه ای دیگه زد و رفت سمت اون شخصِ کیسه به سر و با یک حرکتِ سریع کیسه رو از سرش کشید یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد یخ زدم اصلا میعاد بود برادر پانزده ساله ام ولی اینجا چیکار میکرد دیدن صورت رنگ گچش خونهای خشک شده کنار بینی و دهنش چشمای نیمه باز و تبدارش قلبم رو مچاله کرد با بدبختی نالیدم میعاااد اما انقدر آهسته بود که حتی خودمم نشنیدم استوار کیسه ی روی سر میعاد رو گوشه ای پرت کرد و دریک حرکت سریع مقابل چشم های بهت زده و ناباور من با ضربه ی محکمِ باتوم کوبید به سرش و داد زد عکس آقام خامنه ای رو پاره میکنی بچه قرتی دل امام زمانو خون میکنی بی پدر شوکه بودم ولی فریاد از سر درد برادرم بند دلم رو پاره کرد خون توی رگهام جوشید و تنم به یکباره اتش گرفت بی اختیار داد زدم نزنش بی شرف نزنش کصافط میعاد روی زمین افتاد و مشت و لگد استوار بود که بی امان بر سر و صورتش پیاده میشد و قلب من بود که با هر ضربه هزار تکه میشد برادرم از درد و ترس ضجه میزد من نبودم بخدا من پاره نکردم من فقط نگاه کردم کار سهیل بود منم همزمان با ضجه های برادر کوچکترم از ته دل داد میکشیدم و التماس میکردم ولش کنن ولی فایده ای نداشت مچ های بسته ام رو تکون میدادم ولی جز سوزش نتیجه ای نمیداد میدونستم همه اینها برای تحت فشار گذاشتن من و قبول اون اعتراف دروغینِ میتونستم میتونستم خون سهراب رو پایمال کنم استوار بی وقفه میعاد رو میزد و نعره میکشید چرا دست زدی چرا وقتی عکس اقارو اتیش زد هلهله کردی بی همه چیز چرا جلوشو نگرفتی نشونت میدم عکس آقارو پاره کردن یعنی چی نشونت میدم بی احترامی به ولی امر مسلمین به حاکم مطلقه فقیه نایب برحق امام زمان حجت خدا روی زمین یعنی چی لگدش رو روی صورت میعاد پایین آورد دل من رو خون کرد و رو به استوار خمیس آبادی داد کشید بگو بیان حامله ش کنن این بی پدر مادرو ادامه دارد نوشته

Date: May 4, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *