سلام من مسعود هستم بیست و دو ساله از قزوین خانواده من چهار نفر هستش یه خواهر دارم به اسم مرجان که سی و هشت سالشه که از شوهرش طلاق گرفته و به همراه تک دخترش مبینا تو تهران زندگی میکنه پدرم بازنشسته اداره برق و مادرم معلمه پدر و مادرم بعد از اینکه بچه اولشون دختر شد چندین سال بچه دار نشدن و بعدش من به دنیا اومدم به خاطر همین اختلاف سنی من و خواهرم زیاده میخوام یکم درباره بچگی و نوجوونیم بگم تا برسیم به اصل ماجرا از اونجایی که پدر و مادرم شاغل بودن بچگی من بیشتر با خواهرم مرجان سپری شد و یه جورایی وظیفه مراقبت از من به عهده خواهرم بود طوری که بیشتر کارای من و اون برام انجام میداد و اگه بگم منو مرجان بزرگ کرده حرف بی ربطی نگفتم بذارید یکم درباره مرجان بگم یه دختر قدبلند و خوشگل با صورت سفید و موهای مشکی و لخت مرجان یه اخلاق به خصوصی داشت یکم تندخو بود و من خیلی ازش حساب میبردم ولی من و خیلی دوست داشت منم اون موقع سفید و خوشگل بودم یادمه همیشه اون من و حموم میبرد و تو حموم یه کارایی با من میکرد که اون موقع من چیزی حالیم نبود و فکر میکردم طبیعیه مثلا وقتی من و میشست با همه جام ور میرفت به کونم که می رسید انگشتشو میکرد تو کونم و عقب و جلو میکرد و وقتی ازش میپرسیدم چرا این کارو میکنی میگفت آدم وقتی میاد حموم باید همه جاشو تمیز بشوره بعد مدام من و میبوسید و بغلم میکرد میخوابوند کف حموم و با کونم بازی میکرد دیگه این کارای مرجان واسم عادی شده بود و تازه خیلیم خوشم میومد و همیشه دوست داشتم انگشتم کنه و برام لذتبخش بود البته خودشم خیلی با این کارا حال میکرد و همیشه یه برتری و تسلط خاصی روم داشت و من همیشه تحت اختیارش بودم و بدون اجازش آب نمیخوردم یکم که بزرگتر شدم و چشم و گوشم به قول معروف یکم بازتر شد با بچه های همسایه یواشکی یه کارایی میکردیم و من طبق عادت بچگیم بیشتر دوست داشتم مفعول باشم و یه جورایی اینجوری بیشتر لذت میبردم مرجانم که همیشه شیش دونگ حواسش به من بود یکم بهم مشکوک شده بود تا اینکه یه بار همکلاسیم اومده بود خونمون و تو اتاق من داشتیم مثلا درس میخوندیم مچمونو گرفت و بماند که بعدش یه کتک مفصل ازش خوردم و گذشت تا اینکه من بزرگ شدم و مرجان ازدواج کرد و رفت تهران و بعد از سه چهار سال از شوهرش طلاق گرفت و با پولی که از شوهرش گرفته بود تو تهران یه خونه دست و پا کرد و دیگه خونه ما برنگشت و با دخترش زندگی میکرد منم بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیگه ادامه تحصیل ندادم آخه وضعیت درسیم زیاد جالب نبود یکم علاف گشتم البته ناگفته نمونه تو این مدت قشنگ واحدهای سکسی و پاس کرده بودم و مخصوصا تو کون دادن واسه خودم یه پا اوستا شده بودم تا اینکه موعد سربازیم شد آموزشی افتادم بیرجند و بعد که تقسیم شدیم افتادم تهران و ادامه سربازی باید تهران خدمت میکردم و به پیشنهاد پدر و مادرم و مرجان قرار شد تا سربازیم تموم میشه مرخصی هامو برم خونه مرجان دروغ چرا وقتی جریان و فهمیدم بی نهایت خوشحال شدم حالا من حدودا نوزده سالم بود خداییش قیافه خوشگلی داشتم قدم معمولی و کمی هم لاغر بودم و اما مرجان که سی و هفت سالش بود یه زن کاملا جا افتاده با قد بلند و به واسطه ورزش ایروبیک که باشگاه داشت و خودشم مربی بود سینه های گرد و باسن معرکه ای که داشت هیکل فوق العاده ای داشت یعنی هر چی بگم از این فرشته زیبا کم گفتم من یه روز در میون پست میدادم و روزایی که استراحتم بود میومدم خونه یه مدت که گذشت تو بدنم یه تغییراتی احساس میکردم مثلا سردرد خیلی داشتم و احساس خستگی و کوفتگی زیادی میکردم انگار که شب تا صبح کار کرده باشم و این اتفاق معمولا مواقعی میفتاد که از خونه میرفتم پادگان یه بار که با مرجان نشسته بودیم بهش گفتم که برگشت بهم گفت شاید از خستگی سر پا وایستادن و اینا باشه ولی من قانع نشدم باز چند روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم برم پادگان خیلی بدنم درد میکرد و حالت سرگیجه داشتم یکم که راه رفتم درد زیادی تو منطقه باسن احساس کردم و اون روز به سختی رفتم پادگان یه جورایی به شک افتاده بودم و بیشتر شکم متوجه مرجان بود چون من هر موقع تو خونه اون از خواب بیدار میشدم حالم بد میشد یه حدسایی پیش خودم میزدم یاد بچگیام میفتادم و کارایی که مرجان با من میکرد و بعدش میگفتم نه بابا الان دیگه خیلی از اون وقتا گذشته ولی هر چی بود شبها یه اتفاقی واسم میفتاد که من ازش بی خبر بودم دیگه هر جوری شده بود میخواستم سر از کار مرجان در بیارم و همه حواسم و معطوف کاراش کرده بودم و قشنگ زیر ذره بین من بود تا اینکه یه روز که میخواستیم شام بخوریم وقتی رفت آشپزخونه غذا بکشه من داشتم با خواهرزادم مبینا بازی میکردم یه آن به ذهنم رسید برم ببینم چیکار میخواد بکنه که دیدم بعله مرجان سه بشقاب برنج کشید و یواشکی تو یکی از بشقابا یه چیزی شبیه پودر بود ریخت و بعدش با قاشق همش زد مطمئن بودم که اون بشقاب مال منه بعد غذا رو آورد کشید و منم به ناچار خوردم و طبق معمول یکم بعد به شدت احساس خواب کردم و یه جورایی فهمیده بودم که شب قراره چه اتفاقی بیفته دفعه بعدی که از پادگان اومدم خونه قرار بود شب مرجان با مبینا برن خونه همسایه شون عروسی به خاطر همین واسه من شام درست کرد و گفت که ما اونجا غذا میخوریم تو هم شامتو بخور و بعد بخواب دیگه ما دیروقت میایم منم که دیگه میدونستم چیکار کنم یه باشه گفتم و راهی شون کردم رفتن یواشکی غذایی که مرجان درست کرده بود و ریختم تو کیسه زباله و ته بشقاب و چند تا دونه برنج انداختم که مثلا من غذا رو خوردم و همونجوری گذاشتم تو ظرفشویی بعد رفتم یه ساندویچ خریدم خوردم و رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا خواهرم و مبینا بیان ساعت حدودای ۱۲ ۳۰ شب بود داشت یواش یواش خوابم میگرفت که مرجان و دخترش اومدن خونه یه ساعتی گذشت و کاراش و انجام داد مبینا رفت بخوابه منم دیگه خوابم برده بود چیزایی که از این به بعد میگم شاید باورش براتون سخت باشه ولی همش اتفاق افتاده تو خواب وبیداری بودم که احساس کردم در اتاق باز شد زیر چشمی نیگا کردم دیدم مرجان اومد تو یه دامن کوتاه کشی تنگ با یه تاپ تنش بود موهاشو از پشت بسته بود فکر میکرد طبق معمول غذا رو خوردم و تو خواب سنگینم اومد رو تخت من دمر خوابیده بودم و فقط یه شلوارک پام بود تاپ و در آورد انداخت گوشه اتاق و سوتینشم باز کرد اومد دراز کشید روم همه وزنشو انداخته بود روم خیلی ریز بودم پیشش و آروم از رو کمرم یه بوس کرد از روم بلند شد و شروع کرد به مالیدن بدنم همه جام و دست میکشید و ماساژ میداد بعد هر چند دیقه یه بار روم میخوابید و سینه هاش میخورد به کمرم خیلی خوشم میومد رفت از تو کشو یه کرم آورد زد در سوراخ کونم و یواش یواش داشت سوراخم و نوازش میکرد یاد کارایی که تو بچگی باهام میکرد میفتادم داشت انگشتم میکرد و همزمان گوشمو میلیسید و میکرد تو دهنش و لذت میبرد منم که داشتم کیف میکردم دو انگشتی داشت کونمو میکرد یکم که گذشت از روم بلند شد رفت از اتاق بیرون و دوباره برگشت زیر چشمی حواسم بهش بود وقتی برگشت صحنه ای که دیدم و نمیتونستم هضم کنم مرجان یه کیر مصنوعی کلفت و دراز تو دستش اومد تو اتاق دامنشو زد بالا و اونو بست به کمرش ریده بودم به خودم پس بگو این شبا با من چیکار میکنه اومد طرفم خیلی ترسیده بودم ولی نمیتونستم تابلو کنم که بیدارم با دستش دو طرف کونم و گرفت از هم باز کرد و زبونشو میکرد تو سوراخم و با زبونش کونمو میکرد خیلی دوست داشتم این کارو انقد این کار و کرد تا من و حشری کرد به سختی خودم و میتونستم کنترل کنم و ومیخواستم آخ و اوخ کنم ولی نمیتونستم بی صبرانه منتظر بودم مرجان جونم خواهر خوشگلم منو بکنه یکم که با کونم ور رفت سر دیلدو رو رو سوراخم تنظیم کرد و آروم سرش داد تو کونم با کمی سختی رفت تو کونم ولی من صدام و در نیاوردم و بعدش مرجان کامل خوابید رو من و شروع کرد به تلمبه زدن وای که چه حس نابی رو داشتم تجربه میکردم خواهرم داشت من و به طرز فجیعی میکرد و من داشتم لذت میبردم یاد سردرد ها و درد بدنم افتادم و اینکه چند هفته ست خواهرم داره شبا منو میکنه و من خبر ندارم خیلی حشریم میکرد پیش خودم میگفتم بابا من که از خدامه عوض اینکه به این و اون کون بدم به همچین بانوی زیبایی بدن قبلا تو فیلم سوپرها همچین پوزیشن هایی رو دیده بودم ولی تصورش رو هم نمیکردم مرجان اینکاره باشه خلاصه حدود ۴۵ دیقه مرجان هر مدلی که بگید کون منو گایید و بعد سر و وضع من و مرتب کرد و رفت فرداش که رفتم پادگان همش تو فکر دیشب بودم و به یاد مرجان یه جلق حسابی زدم خونه که اومدم سلام علیک کردیم و انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده باشه کاملا خودم و زدم به اون راه دیگه رفته بودم تو نخ مرجان و میخواستم از کاراش سر در بیارم تا اینکه یه بار که حموم بود و من داشتم تو گوشیش عکسای قدیمی رو نگاه میکردم یکم شیطنتم گل کرد و همه فایل های گوشیش و چک کردم یه پوشه پیدا کردم که توش چند تا پوشه دیگه بود یکی یکی و با حوصله همه رو باز کردم تا یه سری عکس و فیلم اومد وای خشکم زده بود تو این عکسا مرجان با پسرا و دخترای مختلف عکس داشت که دارن پای مرجان و میبوسن و مرجان سوارشون شده و از این جور چیزا بعد یه فیلم بود زدم پلی شد دیدم یه پسر نوجوون لخت وایستاده بغل دیوار مرجان رفت سمتش با کیر مصنوعی پسره رو کردش سریع از گوشیش خارج شدم و گذاشتم سر جاش دیگه داشتم دیوونه میشدم مرجان یه میسترس واقعی بود چیزی که تو ذهن من نمیگنجید چند روز فکرم درگیر بود میخواستم به مرجان بگم که من از کارات خبر دارم ولی از این طرف دوست داشتم رابطه شو با من ادامه بده و شاید با لو رفتن قضیه نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه یه روز بعد از ظهر که مبینا مدرسه بود از پادگان اومدم خونه رفتم دیدم مرجان نیستش در اتاقشو زدم گفت بیاتو داداش بعد و از سلام و احوالپرسی و حرف از این ور اون ور دل و زدم به دریا و درباره بچگی و اون کارایی که با من میکرد و از این که خبر دارم شبا با من چیکار میکنه باهاش حرف زدم بعد بهش گفتم من همه جوره دوست دارم در اختیارت باشم و هر کار دلت خواست با من بکن و تو تمام این مدت سرم و انداخته بودم پایین بعدش مرجان به حرف اومد و درباره تمایل و گرایشاتش گفت و درباره طلاقش از شوهرش که بی ارتباط به این قضایا نبود و میگفت که نمیدونم چرا ولی از بچگی حس برتری و اعتمادبنفس زیادی داشتم و البته خیلی حشری هستم و اینجوری ارضا میشم بعد چند لحظه سکوت بینمون بود تا اینکه رفتم بغلش کردم و لبام و گذاشتم رو لباش و بهش گفتم آبجی گفت جانم عزیزم گفتم بازم منو میکنی بعد یه دونه یواشکی زد تو گوشم منو برگردوند و لمبر کونمو محکم گرفت فشار داد و گوشم و گاز گرفت گفت الان همچین میکنمت نتونی راه بری لباسامو در آورد و به من گفت قمبل کن تا بیام وقتی برگشت یه دامن بلند قرمز با تیشرت مشکی پوشیده بود کیرمصنوعی رو بست به خودش و با کرم و انگشتاش افتاد به جون سوراخم قشنگ که سوراخم و باز کرد چشام و بسته بودم و لبم و گاز میگرفتم گفتم آبجی طاقت ندارم تورو خدا منو بکن بعد مرجان آروم سر کیرمصنوعی رو گذاشت در سوراخم و یدفعه همشو کرد تو و خم شد رو من و شروع کرد به گاییدن من داشتم از خوشحالی و لذت منفجر میشدم و همش میگفتم قربونت برم آبجی من و جر بده منو پاره کن وقتی مرجان داشت من و میکرد پای چپش و رو زمین ستون کرده بود و خوابیده بود روم و داشت گردنم و میبوسید و پای راستش جلو صورت من بود و من داشتم پاش و میبوسیدم مرجان قشنگ داشت مثل یه میسترس کونم و میکرد بعد از روم بلند شد و گفتم به بغل بخواب اومد کنارم دراز کشید یه پام و داد بالا و از دوباره کیرشو کرد توکونم قشنگ تو بغلش فرو رفته بودم و روم تسلط داشت مثل یه بره تو چنگش بودم لباشو گذاشت رو لبام و همزمان کیرمو گرفته بود دستش و داشت برام جلق میزد بعد با یه دستش چونمو گرفت و با سرعت هر چه تمام داشت تلمبه میزد و میگفت چطوره دوس داری خوب میکنمت منم که داشتم جر میخوردم با اشاره سر میگفتم آره تو عمرم همچین لذتی تجربه نکرده بودم بعد منو برد رو تخت و گفت زانو بزن دستاتو تکیه بده به دیوار منم این کار و کردم اومد از پشت چسبید بهم و دوباره دیلدو رو کرد تو کونم با دست چپش منو گرفته بود با دست راست داشت با کیرم بازی میکرد چند تا تلمبه که زد آبم با فشار از سر کیرم زد بیرون و بیهوش شدم چشام و که باز کردم دیدم تو حمومم مرجان داشت مثل بچگی من و حموم میکرد بعد بهم گفت پاشو خودت و بشور بیا نوشته
0 views
Date: August 26, 2018