سلام من نازی هستم 34 سال سن دارم متاهل هستم و یک دختر دارم این تا حدودی بیوگرافی من من اصلا با این سایت و اینگونه سایتها اشنایی نداشتم و نمیدونستم چنین سایتهای فارسی زبان وجود دارد واقعه ای برام اتفاق افتاد که با این سایت اشنا شوم که ناخواسته بود داستانهایی را خواندم که نویسنده اش میخواهد به خواننده بقبولاند که خاطره است و ساخته ذهن او نیست که کاملا ساختگی بودن ان مشخص است عجیب و خنده دار در این داستانها اینه که خاله و عمه و خواهر و زن همسایه و غیره بی نهایت اندام زیبا دارن و خیلی زود با نویسنده سکس میکنن عجب اوضاع بلبشویی داریم این مطلب را گفتم که خاطر نشان کنم این خاطره را که برایتان نقل میکنم ساخته ذهنم نیست و برام اتفاق افتاده انهم درست 10 روز قبل و در این 10 روز ذهن و حواسم را مشغول خود کرده امروز تصمیم گرفتم این سایت را ببینم که اتفاقی که برام افتاد از همین خواندن داستانهای این سایت بود حالا کاری ندارم که به خاطر زیاد بلد نبودن کار با لب تاپ یا کامپیوتر ساعتی وقتم گرفته شد تا به این مکان برسم و باز با خواندن 2 داستان اتفاق 10 روز قبل دوباره برام زنده شد و تصمیم گرفتم ان اتفاق را در اینجا نقل کنم اول از همه معنی گامبی در بازی شطرنج به مهرهای سرباز و یا کلا مهره ای که نقش فدایی را ایفا کند گامبی میگویند درست 2 هفته قبل بود که به خاطر مشکلاتی که با شوهرم داشتم و بابت برخی مسائل دیگر کمی دچار افسردگی شده بودم و خیلی مایل بودم که به یک مسافرت برم شوهرم از این مسئله استقبال کرد و بهم گفت چطوره یک مسافرت چند روزه به اتفاق به جایی برویم ولی بهش گفتم من دوست دارم یک چند روزی خودم تنها باشم بدور از تو و فرزندمان اولش کمی تو هم رفت ولی لبخندی زد و گفت حق با تو است و یک مسافرت تنهایی حالت را جا میاره و در ادامه گفت جای خاصی را در نظر داری گفتم نه گفت دوست داری به کامران تماس بگیرم و یک چند روزی به کیش بروی کامران دوست نزدیک شوهرم است که چند سالی میشه با خانواده اش به جزیزه کیش رفته اند به شوهرم گفتم اخه زشته من رویم نمیشه پیش انها برم شوهرم گفت عزیزم کامران مثل برادرمه تو هم با مهسا خانمش خیلی جور هستی برو انجا از اب و هوا لذت ببر هوا بهاریه الان انجا انقدر بهم گفت که راضی شدم و فورا به کامران تماس گرفت و موضوع را بهش گفت کامران از این حرف استقبال کرد و منم با مهسا صبحت کردم و خیلی خوشحال شد و گفت منم بخدا حوصله ام سر رفته پاشو زودتر بیا فردای انروز بلیط گرفتم و شوهرم تاریخ و ساعت پروازم را به کامران گفت که به استقبالم بیان و من 2 روز بعدش به کیش رفتم در فرودگاه کامران به استقالم امد و پس از سلام و احوال پرسی چمدانم را در صندوق ماشینش گذاشت و بطرف منزلشان که ویلایی بود حرکت کردیم در راه سراغ مهسا را گرفتم و کامران گفت متاسفانه دیشب به ما خبر دادن که پدر مهسا سکته مغزی کرده و امروز صبح مهسا به تهران رفت نگران شدم و گفتم اخی الان حالشان چطوره بهتر شدن خبر چی دارید و اخ اخ من مزاحمتان شدم شما هم باید به تهران برید من مزاحمتان نمیشم منو به یک هتل برسانید و خودتان هم به تهران برید کامران لبخندی زد و گفت نه نازی خانم این حرفها چیه اولش که من تو کیش خیلی کار دارم و نمیتونم برم دوما خونه خودتان است میخواین مهسا و علی نام شوهرم است پدر مرا در بیارن اصلا اگر میخواین راحت باشین و من مزاحم هستم شما را به خونه میرسونم و من به هتل میرم با هر زبونی بود منو راضی کرد که به خانه اش بریم و دقایقی بعد به انجا رسیدیم اتاقی که برام در نظر گرفته بود همان اتاقی بود که با شوهرم هر وقت به کیش میامدیم دستمان بود چمدانم را برایم گوشه اتاق گذاشت و گفت تا شما لباستان را عوض میکنید من چای را اماده کنم قبل از اینکه لباسم را عوض کنم به شوهرم تماس گرفتم و ماوقع را به او اطلاع دادم و ازش سوال کردم که چکار کنم شوهرم گفت بالاخره کاریه که شده مهم نیست کامران مثل داداش خودمه و ادم خوبیه بالاخره تا یکی دو روز دیگه مهسا هم برمیگرده ازش خداحافظی کردم و لباسم را عوض کردم و از اتاق بیرون امدم انروز من و کامران به چند مراکز خرید رفتیم و گشتیم و شام هم بیرون خوردیم و به خانه بازگشتیم کامران مردی است با سنی حدود 40 سال با قیافه ای معمولی ولی نمکین که به دل میشینه او و مهسا یک پسر دارند که متاسفانه مونگول است و بعد از ان صاحب فرزندی دیگر نشدن انشب من و کامران تا نیمه های شب با هم گرم صبحت بودیم و البته من بیشتر شنونده بودم از همه چیز برام گفت از دوستیش با علی شوهرم تا کار و رابطه اش با مهسا گفت که بعد از تولد پسرشان انهم که انگونه بود مهسا دچار ناراحتی و بیماری زنانگی شده و الان چند سال است که رابطه او و مهسا رابطه خواهر و برادری است و حتی شبها در کنار هم نمیخوابن از ادامه این بحث حس بدی بهم دست داده بود ولی کنجکاو هم بودم و برخی مسائل را درک نمیکردم و سوال میکردم و او پاسخ میداد و صبحتها کمی سکسی شده بود مثلا میگفت که الان چند ساله با مهسا سکس نداشته و چون مقید به همسر و زندگیش بوده با زن دیگری هم سکس نداشته و من ناخواسته ازش سوال کردم خوب چطوری با این مسئله کنار امده او گفت در اینترنت سایتی هست بنام شهوانی که داستانهای سکسی و عکسهای سکسی زیادی دارد گفتم خوب گفت وقتی اولین بار ان داستانها و عکسها را دیدم حالم دگرگون شد و فشار زیادی به روح و روانم وارد کرد و ادمی هم نبودم که بخوام خود ارضایی کنم برای همین ان صفحه را بستم و بعد از ان هر از چند وقتی بازش میکنم و نگاه میکنم ولی اذیت میشم کامران داشت صبحت میکرد و من متوجه شدم التش بلند شده و سعی میکنه با گذاشتن دستش روی شلوار و یا از روی شلوار انرا درست کند که من متوجه نشوم صبح روز بعد او صبحانه را اماده کرده بود و میخواست به سر کار بره بهم گفت خانه تحت اختیار شما دوست داشتید بیرون برید یا در خانه بمانید تا عصری با هم بریم ناهار هم برایتان پختم کافیه انرا فقط گرم کنید لبخند زدم گفتم اخی چرا دیگه ناهار درست کردید میرفتم بیرون و همانجا چیزی میخوردم گفت خواهش میکنم وظیفه ام است وقتی داشت میرفت گفت لب تاپ روشنه و اگر خواستید استفاده کنید تشکر کردم و او رفت دوستان عزیز این برای اینکه زیاد وقتتان را نگیرم و طولانی اش نکنم در 2 قسمت این خاطره ام را در اینجا میگذارم خدانگهدارتان نوشته
0 views
Date: August 27, 2018