قسمت قبل رضا یه خواهر داشت به اسمه لیلا که نه مالی نبود قیافه هم داشت ولی من به دلیل شخصی که تو داستان قبلی گفتم دونبالش بودم من اون موقع دیگه 15 سالم بود خواهر رضا هم که یک سال از من بزرگتر یود کار من شده بود شوخی کردن با این خانوم بهش خیلی بحا میدادم خیلی هوا شو داشتم چون من ادبیاتم خوبه تو درسه ادبیات کمکش میکردم ولی قصدم چیز دیگه ای بود کم کم رابطمو باهاش صمیمی کردم یه روز بهش پیشنهاد دوستی دادم یکم تو چشمام نگاه کرد بعد آن چنان سیلی تو گوشم زد که تو فیلم هندیم اینجور سیلی نمیزنن بعد بهم گفت آبروت رو نمیبرم ولی اگه یه بار دیگه به من چشم داشته باشی به داداشم میگم گذاشت تا حدودا ماه داشتم از کنار یه پارک رد میشدم که اتفاقی دیدم با یه پسر تو پارک نشستن آروم آروم دور زدم از پشت سر رفتم از کنار نیمکتش رد شدم گفتم سلام لیلا خانوم داداشتون سلام رسوند بنده خدا خایه هم نداشت بگم خایش چسبیده بود زیر گلوش پسره بلند شد بیاد طرف که آنچنان سیلی بهش زدم که رفت عقب و نشست روی صدلی گفتم بهم میرسیم لیلا خانوم غروب مثله داداشش مثله یه لاشخور سر راهش سبز شدم و گفتم به به لیلا خانوم میشه شمارتونو داشته باشم یه برم از رضا بگیرم از رضا مثله سگ میترسید چون همیشه کتکش میزد باباشم همیشه پشت رضا بود شمارشو گرفتم گفتم خدانگهدار تا بعد بعد از دو روز که خونه به مکان تبدیل شد بهش زنگیدم و بدونه مقدمه گفتم تا 15 دقیقه ی دیگه خونمونی گوشیو قط کردم بعد از دقیقه پیداش شد زنگ زد درو براش باز کردم اومد تو بردمش تو اتقم گفتم لخت شو برگشت گفت خیلی پستی حرف از دهنش بیرون نیومده سیلی نثارش کردم که با حق حق لخت شد گفتم گریه نکن که وقت خیلی داری واسه گریه جنده باید آبروت ببرم تا بهتون بفهمونم آبرو بردن یعنی چه کیرو گرفتم جلوش گفتم بخور با دست پس زد گفتم مثله اینکه موقعیتت رو نمیفهمی الان تو مجبوری برام بخوریش گریش دو برابر شد و شروع کرد به گریه کردن خوبم ساک نمیزد واسه منم مهم نبود خوبی یا بدیش من فقط داشتم انتقاممو میگرفتم آبم داشت میومد اونم فهمید وخواست از دهنش درش بیاره محکم سرشو گرفتم و چسبوندم به خودم با تمام فشار آبمو تو دهنش خالی کردم وهمون جوری یه دقیقه ای تو دهنش نگه داشتم تا خوب آبم از گلوش بره پایین پاشد خواست لباساشو بپوشه گفتم کجا تازه شروع شده حالا باید بخوابی تا جرت بدم خوابوندمش روی زمین باهمون بار اول تا ته فرو کردم کونش آنچنان جیغی کشید که تو دلم قند آب شد با کمال وحشی گری داشتم جامیکردم فقط گریه میکرد حتی نا نداشت التماس کنه که آروم تر بعد که کارم تموم شد شرت و سوتینش رو بر داشتم گفت اینو میخوایی چکار گفتم میری خونه از داداش جونت میپرسی اون شرت منو میخواست چیکار منم اینو واسه همون کار میخوام چشماش گرد شد گفتم آره دارم واستون حالا کجاشو دیدی یه روزم باید در تخمته من و پسر عموم باشی حالاهم جنازه ی کثیفتو از تو خونمون جم کن گمشو بیرون اگه بخواین داستان من و لیلا و پسر عمو رو بدونید مجبور میشم داستان نمیخواستم کونی بشم 3 رو بنوسیم این داستان واقعیی بود میخواین باور کنین میخواین باور نکنین در هر صورت به تخم چپ و راست پدر بزرگوارم نوشته شاعر کیر
0 views
Date: October 27, 2018