گندمزار طلایی نیلا
توی چارچوب در ایستاده بود و سکس محو صحنه ی زبیای روبروم شده
توی چارچوب در ایستاده بود و سکس محو صحنه ی زبیای روبروم شده
بودم. نور خورشید پنجره رو کنار زده بود و سکس خودشو به تن نیمه عریانش رسونده
بود و روتختی سفید رو درخشان سکس کرده بود ولی بازم درخشش اون
سکس کرده بود ولی بازم درخشش اون به بازتاب نورانی پوست سفیدش نمیرسید. دمر خوابیده
به بازتاب نورانی پوست سفیدش نمیرسید. دمر خوابیده بود و پارچه ی
رو کنار زده بود و خودشو به تن نیمه عریانش رسونده بود و روتختی سفید رو درخشان کرده بود ولی سکس بازم درخشش اون به بازتاب نورانی پوست سفیدش نمیرسید. دمر خوابیده بود و پارچه ی سفید به طرز
گندمزار طلایی محو صحنه ی زبیای روبروم فیلم سکسی شده بودم. نور خورشید پنجره رو
رسونده بود و روتختی سفید رو درخشان کرده سکس داستان بود ولی بازم درخشش اون به بازتاب نورانی پوست
گندمزار طلایی بازم درخشش اون به بازتاب نورانی پوست سفیدش نمیرسید. دمر خوابیده بود و
بازم درخشش اون به بازتاب نورانی پوست سفیدش نمیرسید. دمر خوابیده بود و پارچه ی سفید به طرز خیره کننده ای بین پاهاش پیچ خورده بود و نیمی از کمرش رو پوشونده بود و ساق پای کشیده اش رو به نمایش گذاشته بود. موهای طلایی و بلندش روی بالش و تخت پریشون شده بود و نمیتونستم ازش چشم بردارم زیبای لعنتی رو…
اما بیدار که میشد حتما گرسنه بود، پس رفتم توی آشپزخونه و دوتا تخم مرغ گذاشتم بپزه. سه تا پرتقال برداشتم و آب گرفتم و توی دو تا لیوان خالی کردم. همیشه عاشق نون تست و شکلات صبحونه بود؛ اونا رو هم روی میز چیدم. میدونستم این میز رو ببینه میگه: چه خبرههههههه!!!؟؟؟؟ مگه من گاوم این همه رو بخورم آخــــــــــــــه؟؟؟؟
ولی این منم که همه رو به خوردش میدم و به اعتراض هاش لبخند میزنم..ـ
همه چی آماده شده، میرم روی تخت کنارش میشینم. موهای زیباش رو نوازش میکنم. همونی که حالا آفتاب خودشو بالاتر کشیده تا دستش رو روی خوشه های گندم رنگش بکشه ولی این منم که دست آفتاب رو پس میزنم و خودم لذت نوازش اون همه زیبایی رو به لذت دیدن این تنِ زیباتر اضافه میکنم.
با هر نوازش این گندمزار یاد نوازش دستاش روی صورتم میفتم. یاد لبهای لطیف تر از پوست دستش که روی لبام مینشست و من رو تا خود صبح مست میکرد. یاد نوازشهای من روی سینه های کوچیک و خوردنیش. یاد شراب ناب گردنش و مستی و لایعقلی من بعد از هر بوسه ازش. یار سُر دادن انگشتام روی پوست شکمش و رد بی نشون ناخن هام از گردن تا تافش و موج کوتاه و دیدنی بدنش از بیتابی درونش. یاد لیسیدن های من روی بدن لاغرش و دستاش که سینه های خودش رو توی مشت فشار میدادن و کنار زدن دستاش با صورتم و کشیدن زبونم روی نوک کوچیک سینه های دلفریبش. یاد صدای نفس هاش و ناله های بی حالش و انگشتای باریک و کشیده اش لا به لای موهام و فشردن سر من بین پاهاش و بیشتر شدن ولع من برای لیسیدن و بازی زبونم و یاد فشار پاهاش دور سرم و دستام که مانع فشردن پاهاش میشدن و هرلحظه لذت رو بیشتر بهش دادن تا شنیدن صدای ناله هاش که با نفس نفس قاطی میشدن و درنهایت خواب آلودگیش… ولی ن فعلا زود بود، هنوز به اوج نرسیده بود، هنوز بلند ناله نمیکرد پس تند تر زبون میزدم. داشت نفساش منقطع میشد که رفتم پایین تر و ساق پاش رو بوسیدم.
میدونست دلم نمیخواد زود تمومش کنم پس از بوسه هام لذت میبرد. اینو از بسته شدن چشماش فهمیدم. خوب فهمیده بود که از حرف زدن بین عشق بازی خوشم نمیاد پس سکوت میکرد و این من بودم که از نگاهش هجا به هجا حرفاشو میخوندم.
دیگه آروم گرفته بود، رفتم بالاتر. یه دستم روی سینه ی راستش، یه دستم روی اندام دخترونه ی برآمدش و لبام هم روی گردن بلند و صافش.
نفس نمیکشید، سرشو به پشت خم کرد. حالت هاش رو میشناختم. داشت به اوج میرسید.
به پهلو خوابوندمش و خودم رفتم پشتش.
دست چپم رو از زیر گردنش به سینه اش رسوندم و دست راستمو از پشت و بین پاهاش به اندام دخترونش. پای راستش روی پاهام بود و راه دستمو آزاد میذاشت.
کمی به سمتم برگشت چشم تو چشمای خمارش دوختم، دست راستشو به صورتم رسوند فهمیدم لبامو میخواد. پس خواسته اش رو براش عملی کردم و ناله ها و آه های کوتاهشو بین لبام خفه کردم.
کم کم ناله هاش ساکت شدم. کمرش از حرکت ایستاد. دستش از روی صورتم شل شد و توی همون حال و مماس با لبام چشماشو بست و یه لبخند زد و یه بوسه ریز روی لبام کاشت.
روتختی سفید رو روی هردومون کشیدم و توی آغوشم گرفتمش و عطر تنش رو بو کشیدم. انقد به زیبایی صورتش توی خواب خیره شدم تا صدای نفس هاش لالایی شبم شد
.
.
.
سنگینی نگاهی رو حس کردم. من کی به پنجره خیره شده بودم؟
سرم رو آوردم پایین که نگاهش کنم… اه لعنتی بازم نور خورشید با مردمک چشمم دست به یکی کرده بودن که من بازم لبخند مهربون اول صبحشو نبینم حتی همین واپسین فرصت من ازش محروم شدم.
چشمام رو بستم و بعد چند ثانیه باز کردم دیدم روبروم نشسته. دستامو توی دستش گرفت، پیشونیشو بوسیدم
سرش رو روی سینم گذاشت
آهسته خم شدم و برس رو از کشوی پاتختی کنارم برداشتم. خودش بهم پشت کرد. موهاش رو شونه میکردم و و لبخند میزدم ولی بغض داشت امونم رو میبرید.
میدونستم روز آخریه که کنارمه. میدونستم داره میره که توی دل یکی دیگه جا بگیره…یکی از جنس مرد…
شاید از هم آغوشی با دختر ریزنقشی مثل من خسته شده بود و دلش گرمای دستای قوی یه مرد رو میخواست…
شاید مجبور بود…
شاید من اشتباه بودم…شاید این عشق اشتباه بود