قسمت قبل سلام دوستان عزیز اول ازاینکه زمان بازگویی قسمت دوم داستانم انقدرطول کشید عذر خواهی میکنم بله داستانم تا اونجایی رسید که منو با اون زن که نیروی انتظامی گرفتن به کلانتری بردن باور کنید اون لحظه که از خونه همراه با دستبند بیرون اومدیم یک لحظه چنان شوکه شدم که فراموش کردم اصلا کجا هستم وبه کجا میرم چنان جمعیتی توی کوچه ما جمع شده بودن که جای سوزن انداختن نبود خلاصه ما رو سوار ماشین کردن و به سمت کلانتری حرکت کردیم توی راه هزار جور فکرهای مختلف توی ذهنم میومد تا اینکه یک لحظه انگار خداخواست یه فکری به ذهنم رسید رو کردم به اون زن که کنار دست من بادستبند باهم بسته شده بودیم گفتم ببین خانم من کار ندارم که تو کی هستی متاهل یا مجردی به من ربطی نداره ولی خودت دیدی من متاهل هستم پس این کارما اگه قرار باشه هر دوتاایمون رو مفت سرمون روبالای دار ببره چیزی که بهت میگم با دقت گوش کن نه کم نه اضافه چیزی نگی بزار حرفهامون یکی باشه شاید خداخواست جون سالم به در ببریم گفت چیه گفتم توی کلانتری رسیدیم اول واسمون پرونده تشکیل میدن اگه حتی به قدر مردن کتک خوردی از حرفت کوتاه نیا منم همین رو میگم اگرپرسیدن که شما توی خونه با من تنهابودید بگید نه فقط این حرفو بگو که من ازاین اقا مقداری پول طلب داشتم بابت یه مقدار لوازم ارایش که بهشون فروخته بودم زنگ زدم بهشون بابت حسابم گفتن بیایید به این ادرس که میگم وشما هم به ادرسی که داده بودن امده و جلوی درب منزل من بامن تماس گرفتید و من به جلوی منزل اومدم اون مقدار پولی روکه باید به شما میدادم کافی نبود ومن به شما گفتم چند دقیقه صبر کنید به یکی دونفر از اشنایان زنگ بزم و شما الباقی رو برید از اونها بگیرید ومن که توی حیاط خونه ایستاده بودم به شما گفتم که جلوی درب منزل یه مقدار درست نیست ایستاده اید به شما تعارف کرده وفقط به داخل حیاط امده ودرب هم باز بود که بعداز چند دقیقه دیدید که یه خانم وارد حیاط شده وبه محض دیدن شما سروصدا کرده واین اقا به خانم گوشتزد کردن که سروصدا نکنن وپیش همسایه ها صورت خوشی نداره به خانم گفتن که بیا بریم داخل منزل باهم حرف بزنیم تا برات روشن بشه که این قضیه چی هستش بعد از این حرف خانم قبول کردن وگفتن باشه اگه راست میگید شما هم بیایید داخل وهردوی ما قبول کردیم اون خانم ایستاد تا اول من واون اقا داخل منزل شویم وبه محض وارد شدن سریع اون خانم درب راهرو روبا قفل بستن وبه شما تماس گر فتن که باقی ماجرا رو خودتون دیده اید من اون زن رو طوری ترسونده بودم که به حال مرگ هم افتاد از حرفش برنگرده دوستان دقیقا یادم نیست چه زمانی بود فقط اینو مطمئن بودم که فردای اون روز اولین روز محرم بود توی کلانتری بعد از اینکه یه پرونده درست وپیمون برای ما درست کردن به سمت بازداشتگاه مارو بردن از اون جادیگه منو با اون خانم جدا کردن وتوی لحظه اخر من بهش گوشتزد کردم از حرفش کوتاه نیاد من بعد از یکی دوساعتی که توی بازداشتگاه بودم به سراغم اومدن صدام کردن وچشمهای منو بسته ونمیدونم به کجا بردن که کوچکترین صدایی نمیومد فقط یه صدای زمخت کلفت بهم میگفت با اون زن چند بار سکس کردی اول اون میخواست یا شما پیشنهاد دادی من که جایی رونمیدیدم به محض اینکه خواستم کوچکترین جواب اون سوال روبدم زیرمشت ولگد از حال میرفتم باور کنید به خدا قسم الان هم که دارم برای شما مینویسم یادم میوفته تموم بدنم بی حس میشه اونا بعداز چند باری که حسابی منو گوشت مالی دادن تنها جوابی که میشنیدن همون حرفهایی بود که با اون زن هماهنگ کرده بودیم ودیدن که واقعا نمیتونن ثابت کنن از هر دوتاایمون نمونه گرفتن واسه ازمایش که خدا روشکر چون کاری نکرده بودیم جواب منفی بود خلاصه روز اول محرم وارد کلانتری شدیم وروزدهم که شام غریبان بود مارو بدون داشتن مدرک ازاد کردن اشناهای اون زن اومده بودن دنبالش که ببرنش یه لحظه برای چند ثانیه چشمم بهش خورد دیدم که یا خدا درب وداغونش کردن ادم فکر میکردبا یه هواپیما شاخ به شاخ شده دلم به حالش واقعا سوخت اش نخورده دهن سوخته اونجا دیگه جریان ما از اون زن جدا شد بعدا ها هم دیگه نفهمیدم که چه اتفاقی براش افتاد من که توی این ده شب حسابی گوشت مالی شده بودم پشت گردن من همراه با کمرم پهلوها تا پشت زانو هام کاملا سیاه شده بود که اونا زده بودن هنگامی که من ازاد شدم خانم من توی این چند روز بیکار نبود ودنبال دادگاه ودادسرا ومدرک وشاهد جمع کردن واسه طلاق گرفتن از من بود کلیه اسباب و وسایل خونه رو جمع کرده بود پول پیش که من به صاحبخونه داده بودم پس گرفته بود ورفته بود خونه پدرش من هم خوب چون دیگه هم پول هم دیگه رمق ومهمتراز همه دیگه خونه نداشتم جای جز رفتن به خونه مادرم نبود تو ی خونه مادرم که فقط تصمیم داشتم تا بهتر شدنم بمونم همسرمن با کلی مدارک وشاهد های قلابی حسابی اش باروغن زیاد پخته بود چند مدتی تقریبا فکر میکنم نزدیک به 20 روز ماندن خونه مادر بهتر شده بودم تصمیم گرفتم اصلا توی تهران نباشم من قرار باشه بخوام احضاریه دادگاه رفتن جواب همه رو بدم باید تو راه دادسرا ودادگاه موهام سفید بشه به خودم گفتم به جهنم هر کاری دلش خواست بکنه من دیگه حاضر به رفتن واومدن دادگاه وپاسگاه ندارم بالاخره یا این طرفی میشه یا اون طرفی که فقط با یه ساک لباس تهران روبیخیال شدم رفتم قزوین چون کارم رو بلد بودم توی چند روز تونستم مشغول به کار بشم وهمون جا یه مسکن مجردی رو برای خودم دست وپاکنم وسرکار برم من دیگه هیچ سراغ از زندگی خودم رو از هیچ کسی که فکر میکردم خبری داشته باشه نگرفتم ولی فکروخیال پسرم واقعا برام شکنجه بود وفقط تحمل میکردم از جریان اومدنم به قزوین یک سال چند ماهی گذشت تا اینکه برای تعویض کردن کارت ملی به ثبت احوال قزوین رفتم وشناسنامه من هنوز چون دنبال کارهای طلاق نرفته بودم مهر طلاق نخورده بود توی ثبت احوال از من پرسیدن که متاهل هستی اسم همسرواولاد خودم رو توی فرم ثبت نام بنویسم فرم رو که تکمیل کردم گفتن یک هفته دیگه برم برای گرفتن کارت که دو روز نگذشته بود به من زنگ زدن وگفتن مدارکم کافی نیست وباید برم ثبت احوال من وقتی که رسیدم دفتر مستقیم فرستادنم اتاق رئیس اونجا بود که فهمیدم باید توی مدارک قید میکردم که متارکه کردم ومن تعجب کردم که نه هنوز متارکه نکردم که اون اقا با برگرداندن صفحه مانیتور گفت ایا این همسر شما نیست من با تایید گفتم بله وزیر عکس نوشته ای رو که ثبت شده بود رو خواند که طلاق غیابی گرفته بود باورکنید از حق نگذریم انصافا تا دوهفته چنان مریض روحی شده بودم که حد نداشت من خودم با دستهای خودم تیشه به ریشه خودم زدم یعنی خدا چنان منو که فکر میکنم جایزتنبیه شدن بودم به زمین زد که هنوزم بعد از چند سال نتونستم خودم رو پیدا کنم همسر من واقعا جای حق رو بگم حرف نداشتن من نه تنها از خودش وپدرو مادرش ناراحتی وگله مند نیستم بلکه یاداون روزها که میوفتم حسرت میکشم که چرا براش یه ادم ایده ال نبودم نه برای پسرم پدری ونه برای همسرم اون کسی نبودم که لایق باشم دوستان عزیز از اینکه وقت گذاشتید سرگذشت واقعی منو خواندید تشکرمیکنم توی قسمت سوم که براتون مینویسم اتفاقهای جالب و حتی خداشاهده خیلی سخت شاید باورکنید که با خوندنش شاید براتون جالب باشه پس تا بعد نوشته پویا همیشه
0 views
Date: March 6, 2019