این داستان فاقد صحنه های گی بوده و فقط داستان واقعی من و عاشق شدنم با فردی به نام سعید که از چند ماه پیش تا حال حاظر شرح داده میشود اسامی به کار رفته واقعی میباشند لطفا با نظرات من در نوشتن ادامه داستان کمک کنید کسانی هم که مغز میزی دارن میتونن خودشونو با دادن فهش اروم کنن صدای زنگ موبایل از خواب بیدارم کرد ساعت چنده گوشیم کو وای اینجا خونه کیه ـ بیدارشدی که صب بخیر هه ای بابا باز اون بی همه چیز منو قرض داده به تو ولی توکه هم سن منی تو دلم مثل تردید های همیشه من کجام چرا منو اوردی اینجا خونه منی من اهلش نیستم حداقل شب به اندازه جنبه ت میزدی یکم از حافظت باقی میموند پاشو دس صورتتو بشو بیا صبحونه وای خدا دیشب لعنتی چیکارم کردن چیکار کردن بامن کاش بمیرم خالص شم ازین اغما شما کی هستی چرا منو اوردی اینجا بابا تو مث این که جدی جدی هیچی یادت نمیاداااا دیشب کنار خیابون بودی فک کردم تصادف کردی ولی وقتی اومدم باالا سرت رنگ قرمز چشمات که به زور باز میشد و بوی دهنت معلوم بود زده بودی به خاکی مشتی حاال چیزی نیس پاشو بیا صبحونه بزن روشن شی بلند شدم ی دردی توی کمرم پیچید دست شویی همین بغل دره تو اینه رو نگاه کردم خودمو نمیدیدم جای سرخ سیلی رو پوست نازکم نامرد منو برده بود دور همی شون به ذهن خستم فشار میاوردم اثر فکر کنم چیزی به اسم گل و مشروب هایی که با زور سیلی به خوردم میدادن ی جوری توی دستشون بسته بود کتام چیز کم و گنگی یادم میاره صدای خنده هایی از جنس شیطان صدای شیرآب و قطع کرده بود بخور تولسگ من بزار رو لبت باز کن دهنتو قناری سلمان این چرا راه نمیاد خب به راهش بیارقناریمو جای سوختگی سیگار که به زور چسبوندن رو دستم که دهنمو باز کنم خدایا من فقط هیفده سالمه چشام خیس میشد چند نفر به زور وارد ویلا شدن که اینجا چه خبرههههه چنتا میانسال با پسرای جوونشون که انگار همسایه های همین خونه بودن و از اربده کشی و صدای زیاد صبرشون طاق شده بود میان ولوشو و دعوای بزن بزن راهمو خرامان خرامان کج کردم سمت در ویلا یک سمت کوچه رو پیش گرفتم خیابون خلوت تا چشمام داشت میرفت روهم نه من نباید بخوابم ولی اون مشروب و اون زهر ماری ها کاشونو کرده بودن پشت در دستشویی صدام زد از فکر در اومدم اقا خوبی اقا اگه حالت بده بریم درمونگاه صدای اب به گوشم خورد سریع با صدای من من بغض الودی گفتم نه خوبم باشه هوله پشت دره سردی اب که به صورتم میخورد جای کبوری انگشتای اون حروم زاده هارو تازه میکرد و از سوزشش اخم به ابرو میدادم دوباره سر باالا میکنم و ایینه رو میبینم میام بیرون با هوله خیلی اروم نم صورتمو میگیرم که دردم نیاد سر بالا میکنم میبینم متعجبمیشم از خونه ساده و خوشگلی انگار ی مادرمهربون تو این خونه بوده ـ به چی ماتت برده بیا بشین نشستم پای میز خرما عسل شیر پنیر نون تازه خیلی وقت بود همچین سفره صبحونه ای ندیده بودم خودشم که چای ریخت گذاشت جلوم وتا نشست گفت اسمت چیه با دیر جواب دادنم به ی لبخند گفت چیه نکنه اسمت هم یادت نمیاد ها رر رهامم اها منم سعیدم به چهرش نگاه میکردم که چشم تو چشم شدیم ی لقمه برام گرفت بزن نمک گیر نمیشی ی چهره هجده نوزده ساله ته ریش موهای مشکی مدل انگلیسی بیبی فیس نیست اما جا افتاده س گوش و گونه بینی شکسته خیلی بهش میومد پشت سرش روی اوپن ی قاب عکس توجهمو جلب کرد ی اقا و خانوم خوش چهره که مهربونی تو لبخند شون موج میزد ولی شعم مشکی خاموش زیرشون نه یعنی بخور لباسات دیشب گلی بودن شستمشون حتما خشک شدن من بیرون کار دارم میرسونمت خونه کجا هست خونت سکوتم خیلی حرفا برای گفتن بود بعد چند لقمه ای که سیر شدم جواب دادم خونه ندارم ینی یعنی صاحب خونه حرفمو قطع کرد باشه پس من میرم به کارام برسم تا ظهر میام سریع بلند شد و رفت سمت اتاق داشت لباس عوض میکرد حرف میزد همه چی تو یخچال هست گوشیت کنار مبل تو شارژه اومد بیرون ار اتاق من تا ظهر بر میگردم برنج تو کابینت بغل دستته دو لیوان و نیم بشور اب کن یکم نمک بریز تا بیام بدون این که حتی بهم شک بکنه یا حس بی اعتمادی بهم داشته باشه با ی خدافظی میره بیرون تا میاد در رو ببنده بر میگرده و بهم نگاه میکنه ی دسته کلید از جیبش میزاره رو جاکفشی و میگه اگه هم رفتی بیرون درهارو قفل کن در حیاط از بیرون بد باز میشه یکم بکش سمت خودت خدااااافظظظظظ دیرم شد انگار چند ساله منو میشناسه اخه کی ی غریبه رو خونش راه میده و تو خونه تنهاش میزاره و میره نیم ساعت از رفتنش میشد میزو سفره رو جمع میکنم و ظرف هارو میشورم و دوباره یادم از دیشب میاد که اعصابم و خورد میکنه یادم از گوشیم میاد تو شستن عجله میکنم دستامو خشک میکنم و میشینم رو مبل تاچ شکسته گوشی قدیمی که نوک انگشتم خش میندازه چنتا تماس بی پاسخ اقا سلمان چنتا اس ام اس تبلغاتی و سلمان خان کثافت حروم لغمه حالا واسه من زیرو رو میکشی در میری فکردی میتونی از دستم سلمان فرار کنی اگه من سر قبر مادرت نریدم بیشعور بی همه چیز میدونه من رو مادرم حساسم گوشی زنگ میخوره سلمان جواب نمیدم کلافه سرمو میچسبونم به پشتی مبل و چشامو میبندم و به خودم و دنیا فهش میدم به کسایی که منو تو این راه گذاشتن به اون مادرسگایی که چند ماه پدرم و به جرم دزدی از شرکت انداختن زندان به اون نامردی که واسه ی سرپناه که اساسیه رو ازم گرفت و به وعده وعید ها که دروغی که اگه باهاش باشم برام کم نمیزاره روزی که رفتم از بنگاهش زنگ زد و رفتم اون کثافتارو بهم بار کرد خودمو قانع میکرم چاره ای نداشتم اینکارهارو نمیکردم از گشنگی میمردم تو این ی سال چشامو باز میکنم میرم اشپزخونه که برنج اب کنم درو که باز میکنم چنتا ده هزاری و چنتا تراول چک ۵۰ هزاری ورشون دار کل خونرو بگرد بازم هست بردار برو ولی نه اگه این یارو نبود اگه از تو خیابون جمعم نمیکرد میتونست مثل بقیه کسایی که دیدن منو ازم گزشتن دیشب از کنارم بگذره برنج رو تو ی قابلمه میریزم و بیخیال میشم نمیتونم نامردی کنم برنجو میشورم و اب میکنم خونه دل باز و نورگیر که نمیدونم کجاس از پنجره اشپزخونه بیرون رو نگاه میکنم ی خونه حیاط دار نسبتا قدیمی که روی بالکن زیر درختای بهم پیوسته میم انگور ی تخت و فرش بود میرم تو حیاط رو تخت میشینم که باز تو نشسن همون درد صبح وجودمو میگیره نمیدونم چطور ولی با این همه درد سر ارومم با اینکه کلی تحدیدم کرده بود ولی اون خونه و اون شخص بهم حس دلگرمی میداد تو فکر بودم که سعید از راه میرسه با چنتا کیسه خرید و میگه سلام اجازه هست صاب خونه لبخند رو لبش انگار ی بابابزرگ مهربونه خدایا این کیه چرا انقد خوبه با من ادامه نوشته
0 views
Date: August 23, 2018