قسمت قبل سلام دوباره امید وارم خوب باشین مثل همیشه بچه ها همتون با من وقتی که داستان زندگیم رو براتون نوشتم آشنا شدید که اسم داستانم این بود دنیا پیادم کرد قطار سرنوشت سوارم کرد بعدشم من رو با سریه اول یه داستان کاملا خیالی شناختید این قسمت دومش هست و امید وارم که لذت ببرید درضمن هیچ ربطی هم به قسمت 1 نداره باید بگم که این داستان ها کاملا خیالی هستن و من از خودم ساختمشون اگه فکر میکنین کس شر هستش نخونید اما اگه داستان های قبلی من رو خونده باشید میبینید که من چرت و پرت نمینویسم ولی داستان هام کمی طولانی هستن و ببخشید اگه غلط املایی دارم شرمنده سعی میکنم تا کمترین غلط رو داشته باشم شروع دوباره صبح شد مثل همیشه هر روزم تکرار دیروزم بود ساعت 9 صبح از خواب بیدار میشدم و اولین کاری که میکردم چک کردن فیسبوکم بود تا کسی برام دریوری ننوشته باشه چون خانواده تو فیسبوک میان و میرن زشته خب بعد مثل هر روز میرم حمام و ریش و سیبیل رو صفا میدم و یه دوش مشتی میگیرم و خودم رو آماده ی مشکلات امروزم میکنم معمولا بین ساعت های 11 تا 12 میزنم از خونه بیرون تا صدای داد و بیداد مادرم رو نشونم که هر روز میزنه تو سرم که مهراد الان 23 سالته و هنوز بیکاری هنوز تو خونه نشستی زنم نمیشه برات گرفت چون کار و پول پس انداز نداری خاک تو سرت کنن مهراد میزنم از خونه بیرون و با ماشین میرم مسافر کشی تا ساعت های 2 و 3 که بیام خونه و یه غذا کوفت کنم و دو باره برم بیرون هر روز کارم بود یه مسیر صاف رو مسافر کشی میکردم خدا رو شکر روزی حدودا 40 تومن در می آوردم که هر یه روز در میون باید 19 هزار تومنش رو میریختم تو این پراید خراب شده و با بقیش یه پس انداز کوچیک و یه خرید برای خونه که گشنه نمونیم و ادامه نداره دیگه پول تموم شده بود و به هیچ چیزم نمیرسید همه ی داستان من از اینجا شروع میشه بازم مثل هر روز تو خیابونا بودم تا مسافر به تورم بخوره و یه پولی در بیارم آخر خط منتظر بودم که مسافر سوار کنم و برگردم سر خط معمولا راننده های دیگه وای نمیستن ته این خط و خلوطه این سر خط نشسته بودم و داشتم آهنگ گوش میکردم گل لاله گل عاشق گل نازک تر از پونه گل شب بو گل نازم گل خوش بوی این خونه همین آهنگ های شاد بود که سر پا نگرم داشته بود که شکسته نشم نشسته بودم و تو دنیای خودم بودم که در ماشین باز شد و یه خانم سوار ماشین شد و گفت آقا برو تو رو خدا برو فقط حرکت کن منم که جا خورده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم برگشتم به عقب نگاه کردم گفتم خانم چیزی شده توی یه نگاه چشمم بهش افتاد یه دختر حدود 26 سال با موهای بلوند و استیل قشنگ گفت برو آقا برو هر چقدر پول بخوای میدم فقط برو پا رو گزاشتم رو گاز و سریع حرکت کردم از توی آیینه نگاش میکردم هی به عقب نگاه میکرد و زیر لبش آروم دعا میخوند صدای آهنگ که هنوز زیاد بود رو کم کردم و بهش گفتم خانم چیزی شده مسافر آقا شما رانندگی کن من آخه کجا برم مسافر هرجا میخوای برو فقط از اینجا دور بشو من میخوایین با پلیس تماس بگیرم مسافر نه برای چی شما فقط از اینجا دور بشو من خودم اگه لازم بشه با پلیس تماس میگیرم من چشم ولی شما بگو حد اقل کدوم سمت تهران برم شمال جنوب شرق غرب مسافر برو سمت غرب حدود 20 دقیقه ای صدا از هیچ کس در نمییومد و صدای ضبط هم قطع بود هر از چند گاهی از آینه نگاش میکردم واقعا خوشگل بود رسیدم میدون آزادی و به سمت جناح حرکت کردم و وارد جناح شدم به ترمینال که رسیدم گفت بپیچ سمت طرشت و منم پیچیدم همین که پیچیدم یه موتوری جلوی ماشین رو گرفت و گفت پیاده شو مرتیکه من که ترسیده بودم گزاشتم دنده عقب که فرار کنم ولی دیدم پشتم ماشینه تو همین شرایط دختره شمارش رو روی یه کاغذ که از کیفش در اورده بود نوشت با اسمش و گفت که آقا این شماره ی من الان پول همرام نیست باهام تماس بگیر فردا میگم بیای یه جا پولتون رو بدم شمارش رو انداخت رو صندلی جلو و اون مرده هم در رو باز کرد و اون دختر زیبارو از ماشین با کتک پیاده کرد و یه نفر دیگه هم در من رو باز کرد و بهم گفت هر چی که دید رو فراموش میکنی فهمیدی حالا گورت رو گم کن منم سریع حرکت کردم کلی فهش دادم به بخت تخمیم که این همه رانندگی کردم آخرشم اینجوری امروز پول در نیاوردی بد بخت بنزینتم که این همه الکی مصرف شد اون شب دیگه حال کار کردن نداشتم و رفتم خونه و ملو شدم روی تختم و شماره دختره رو نگاه میکردم انقدر خوندمش حفظ شده بودم نمیدونستم درسته زنگ بزنم فردا یا نه و تو این فکرا بودم که از شدت خستگی و هیجانی که امروز داشتم خوابم برد فرداش از خواب بیدار شدم و یه اس ام اس دادم به طرف جواب نداد و یه بار دیگه هم آخر شد فرستادم بازم جواب نداد گذشت تا آخر هفته شده بود که یه اس ام اس از یه خط ناشناس برام اومد ولی شمارش آشنا به نظرم می اومد وقتی خوندم دیدم بله همون خانوم هستش و گفته که من واقعا شرمنده فردا جمعه تشریف بیارین این آدرس تا باهاتون تصویه کنم دلم نمیخواست پول ازش بگیرم ولی دلم میخواست بازم ببینمش واسه همین قبول کردم و فرداش دوش گرفتم و پاشدم و رفتم سر قرار تو یه پارک قرار گزاشته بود طرف های طرشت رسیدم و پیاده شدم رفتم توی پارک چند دقیقه منتظر بودم که دیدم یه نفر سلام کرد و برگشتم دیدم خودشه عجب دافی بود هات هات از اون هایی که باهاش سکس وحشی باید بکنی و بهش عمون ندی جواب سلام رو دادم و ازم کلی تشکر کرد بابت اون روز و کلی هم گفت شرمنده و ببخشید و بهم یه پاکت داد که من قبول نکردم و گفتم دیگه گزشت ولی انقدر خواهش کرد که من در پاکت رو باز کردم دیدم کلی 5 هزار تومنی توشه خدایی چشمام و بستم و1 دونه برداشتم و گفتم این واسه این که قصم دادین باقیش برای خودتون من نیاز ندارم گه خوردم نیاز نداشته باشم و پول رو برگردوندم بهش و باهام یکم قدم زد توی پارک خب یه پسر 23 ساله ی جون و خوش هیکل و تا حدی خوش چهره بودم کی بدش میاد با من کمی قدم بزنه و گفتم اون مرده کی بود گفت شوهرم بود این رو که گفت آب سردی بود که روم ریخته باشن و دیگه باقیش رو نپرسیدم که اون پرسید دوست دختر داری منم در جواب گفتم نه متاسفانه خانمه گفت ببخشید من نوری هستم گفتم بله خانم نوری من دوست دختر ندارم به دلایل شخصی پول تنها دلیلش بود بعد از کمی صحبت دوستانه خدافظی کردیم و رفتم دنبال کارم همش تو فکرم بود شب شد و بهم پیام داد که آقا مهراد پسر با شخصیتی هستی از این که پول رو نگرفتی خیلی خوشم اومد ادم با معرفت کم پیدا میشه اگه میشه روز یک شنبه میخوام ببینمتون منم که کلا تعجب مغزم اینا هنگ کرده بود و قلبم یکی در میون میزد تو دلم میگفتم وای یعنی چی میخواد و این مسئله باعث شده بود حس کنم توی دلم داره آتیش بازی میشه خلاصه روز یک شنبه رسید و رفتم سر قرار این بار تو یه کافی شاپ بود قرارمون نشستم و به گارسون گفتم منتظر کسی هستم و حدود 5 دقیقه بعد رسید یا بهتر بگم رسیدن خانم نوری با یه دختر خانم که 22 سالش بود این رو بعدا فهمیدم سلام کردن و نشستن و یکم خوش و بش کردیم و گفت که ایشون خواهر من هستن مهسا منم گفتم چه اسم قشنگی که مهسا گفت وقتی مینا 6 سالش بود و من به دنیا اومدم اون اسم من رو انتخواب کرد تازه اینجا بود که فهمیدم خانم نوری اسمش میناست و وقتی فهمیدم که مهسا 22 سالشه متوجه شدم که مینا 28 سالشه بله این جوری شد که من با مهسا آشنا شدم و کلی اون روز توی کافی شاپ گفتیم و خندیدم که ناگهان مینا گفت آقا مهراد من از شما خوشم اومد اون روز از نوع رفتار و منش و شخصیت شما تصمیم گرفتم که با خواهرم شما رو دوست کنم با مهسا صحبت کردم و گفتش که باید اول خودش رو ببینم و باهاش صحبت کنم بعد منم گفتم باشه و امروز این قرار رو گزاشتم این رو که گفت تو دلم گفتم ای سگ تو شانس ما چقدر نقشه داشتم که مینا رو بکنم حالا چی شد این جوری بود که در یه آن فکوس کردم روی استیل و چهره ی مهسا دختر خوش چهره ای بود استیلش هم خدایی حرف نداشت استیلش رو وقتی بلند شدیم دیدم مینا بلند شد و گفت با هم صحبت کنین منم توی عمل صورت گرفته قرار گرفته بودم داشتم دیونه میشدم نمیدونستم باید چیکار کنم حرف زدیم باهم و قرار شد باهم دوست بشیم حدود 6 ماهی از دوستیمون گزشت و فهمیدم که مینا با شوهرش مشکل داره ولی هم رو دونه وار دوست دارن هم مینا علی رو دوست داشت هم علی مینا رو من و مهسا هم که باهم دوست بودیم و علی هم میدونستو با هم میرفتیم این ور و اون به مهسا علاقه مند شده بودم شدید دوستش داشتم روش غیرت داشتم و خیلی خیلی دوستش داشتم باهم میرفتیم این ور و اون رو و کارمون فقط بگو بخند بود من رو از لحاظ مالی ساپرت میکرد و نمیزاشت که به پول نیاز داشته باشم آخه با علی و مینا زندگی میکرد و علی هم صاحب یه شرکت واردات ماشین بود و خوب پول در می آورد کم کم یه کار پیدا کردم و از مسافر کشی دست برداشتم و بعد از یک سال یه خونه ی 60 متری اجاره کردم و کارم شده بود هر شب رو پیش مهسا گزروندن هر شب پیش هم بودیم و روز شبمون میگزشت شبا رو با بوسه و بقل کردن هم میگزروندیم و صبح ها از هم جدا میشدیم تا ساعت 6 ظهر که دوباره بیاییم پیش هم الان حدود 3ماهی بود که خونه رو گرفته بودم و هرشب کارمون این بود ولی سکس نداشتیم یه شب برگشتم به مهسا گفتم که مهسا جان دلم بیشتر میخواد بیشتر میخوام رابطمون رو جلو ببرم میخوام باهات راحت تر باشم مهسا هم گفت مهراد منم بیشتر میخوام ولی میترسیدم که بهت بگم و تو قبول نکنی و این دوستی و این رابطمون به این دلیل مسخره به هم بخوره من که داشتم از خوشحالی میمردم لباس که تنم نبود پاشدم و شلوارم رو در آوردم کیرم که سیخ سیخ بود از پشت چسبوندم بهش که مقاومت کرد و گفت مهراد خواهش میکنم امشب نه بزار برای فردا دلیل دارم که دارم میگم نه گفتم چی شده گفت پرید هستم بزار فردا و کلی ازم معضرت خواست این مسئله باعث شد که کلا سرد بشم ولی بازم بقلش کردم و مثل شب های قبل باهم تا صبح خوابیدیم فرداش مثل هر روز من رفتم سرکار و اونم رفت پیش مینا ساعت بین ساعت های 5 و 6 بود که برگشتم خونه کلید رو روی در انداختم و در رو باز کردم و وارد شدم دیدم چراغ ها خاموشه چراغ رو که روشن کردم هیچی ندیدم هیشکی خونه نبود انتظار داشتم که جلوم باشه ولی نبود لباس هام رو عوض کردم و جلو تلویزیون نشستم اون شب داشت فوتبال نشون میداد تغریبا وسط نیمه ی اول بود که پاشدم برم آب بخورم در رو باز کردم و شیشه رو برداشتم و بدون لیوان شروع کردم آب خوردن شیشه رو سرجاش گزاشتم و در رو بستم که چشمم به یه نامه رو در افتاد که با آهن روبا رو در بود برداشتم و شروع به خوندن کردم که دیدم نوشته عزیزم ساعت 8 و نیم خونه ی مینا باش بهترین لباست رو بپوش دیر نکنی هاااااااا یه نگاه به ساعت کردم ساعت 7 ونیم بود با کله رفتم تو حموم و اومدم بیرون و لباس هام رو پوشیدم و بهترین عطرم رو زدم بهترین کرواتم رو زدم و بهترین کت و شلوارم رو پوشیدم و پاشدم و ساعت 8 و ربع از خونه زدم بیرون خونشون با خونه ی مجردیه من حدود 20 دقیقه راه بود با سرعت رفتم و راس ساعت 8 و 45 رسیدم در زدم و رفتم بالا در خونه باز بود و رفتم تو دیدم هیشکی خونه نیست بجز مهسا که انقدر زیبا شده بود که چشمام روش زوووم شده بود یه لباس مشکیه ی مجلسیه زیبا با یه چکمه ی بلند که تا بالای زانو بود و موهاش رو به زنگ قرمزه تیره تغییر داده بود وای انقدر زیبا شده بود که حد نداشت موهاش رو پخش کرده بود دور گردنش و مثل آتیشی بود که انگار از روی سرش به سمت سینه هاش شعله میکشید یه گردن بند طلای زیبا دور گردنش بود که تا بالای خط سینه هاش می اومد انقدر زیبا شده بود که نمیتونستم به هیچی جز نگاه کردنش فکر کنم دعوتم کرد که پشت میز بشینم و آماده شام بشم در رو پشتم بستم و نشستم وقتی نشستم شروع به صحبت کرد با اولین حرفی که زد حس سرد بودنم از بین رفت و گرمای خاصی وجودم رو گرفت با کبریت شمع های وسط سفره رو روشن کرد و یه موسیقیه لایت گزاشت و چراغ ها رو بجز چراغ های زیباییه سقف خاموش کرد چراغ هایی که نور کمی دارن ولی به رنگ های قرمز و زرشکی برای تزئین نشست جلوم و داشتم توی نور کم نگاش میکردم که گفت نمیخوای حرف بزنی یه تکون کوچیک خوردم و گفتم چرا چرا مینا و شوهرش کجان گفت خونه ی تو گفتم چی گفت خونه ی تو من کلید های خونه ی تو رو که بهم داده بودی رو به اونا دادم و اونام کلید های خونه ی خودشون رو در اختیارم گزاشتن تا صبح اینجا با همیم کلی از زیباییش تعریف کردم و اونم از کت شلوار و تیپ من بعد از شام بلندم کرد و یک راست به سمت اطاق خواب برد اولین باری بود که اطاق خواب مینا رو میدیدم اطاق خواب با رنگ های مشکی و سفید و زرشکی تزئین شده بود با آواژور هایی که رنگ زرشکی رو تقوییت میکرد یک راست من رو به سمت تخت حل داد و گفت دیشب نزاشتم امشب تا صبح میتونی بزاری زیپ لباسش رو باز کرد و لباس صاف از تنش افتاد پایین زیر لباسش یه شرت و کرست با رنگ سیاه تنش بود نشست پایین تخت و شلوار من رو از تنم در اورد و از روی شرتم کیرم رو لیس میزد بعد از 5 دقیقه دیگه تو دنیای خودم نبودم شرتم رو آروم در اورد کیم رو با دست گرفت شروع به ساک زدن کرد کیرم رو تا وسطاش میکرد تو حلقش و در می آورد و دندوناش به لبه ی کیرم میخورد کروات و پیرنم رو در آوردم و بلند شدم و کشیدمش بالا و رو سینم خوابوندمش و شروع کردم به لب گرفتن گوشش رو میلیسیدم و و میمکیدم که جیقش در اومد و دستم رو انداختم پشتش و بند سوتینش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن سینش و به یه دستم یه سینش رو می فشوردم و با دست دیگه هم داشتم کونش رو میمالیدم خیلی حس شهوت ناکی داشت بلند شد روم نشست و کسش رو با شرت روی کیرم میمالید با دوتا دستم شرتش رو سریع از پاش در اوردم و کشیدمش سمت صورتم همین جور که روی صورتم نشسته بود کسش رو میخوردم و زبونم رو توش فشار میدادم بعد از چند دقیقه بلندش کردم و انداختمش رو تخت و پای راستش رو گزاشتم رو شونم و کیرم رو در سوراخ کونش تنظیم کردم و یه تف انداختم در سوراخش و آروم سر کیرم رو کردم توش که صدای جیق و ویقش خونه رو برداشت خاصتم تموم کنم که نزاشت و جفت پاهاش رو پشت کمرم حلقه کرد و گفت بکم مهراد منم یکم کشیدم بیرون و دوباره تف زدم وبیشتر فرو کردم تو که گریش در اومد ولی یه دفعه با پاهاش کمرم رو فشار داد و کیرم کامل رفت تو سوراخ کونش اشک بود که از چشماش جریان پیدا کرده بود و خط ریملش که بخاطر گریه سرازیر شده بود طرح قشنگی رو روی صورتش طراحی کرده بود وشروع به جلو عقب کردن کردم و آروم آروم تندش کردم که دیدم داره کم کم آروم میشه ولی حس بدی داشتم راجع به کیرم همین جور که میکردمش تصمیم گرفتم پوزیشن رو عوض کنم و کیرم رو کشیدم بیرون دیدم کیرم خونی شده با ترس ازش دور شدم و فکر کردم که وقتی که تو حال خودم نبودم پردش رو زدم ولی یکم دقت کردم دیدم که نه از کونش هستش و انگار یه زخم کوچولو کنارش درست شده که حالم رو شدید گرفت ولی با اصرار مهسا شروع کردم دوباره به کردنش دیدن این صحنه ی زخم کلا خنکم کرده بود و دوباره داشتم گرم میشدم که دیدم انگار از پزیشن سگی خسته شده و دستاش رو جمع کردم که صورتش رو گزاشت روی تخت و کونش قنبل شد جلوم کیرم رو میکردم تا ته توش و در می آوردم وتنها صدایی که تو خونه شنیده میشد صدای آه و اوه مهسا و صدای برخورد کیرم با بدن مهسا بود دیگه از کون خسته شده بودم و کس میخواستم ولی پرده داشت و نمیشد تو همین فکر بودم که یک دفعه احساس کردم داره آبم میاد خواستم بریزم توش که یاد زخم افتادم و ترسیدم افونی بشه واسه همین در آوردم و کم آبم رو روی کمرش خالی کردم ولی دیدم هنوز مهسا ارزا نشده واسه همین شروع کردم به لیس زدن کسش و تند تند مثل سگ کسش رو لیس میزدم آب دهنم خشک شدده بود که یک دفعه به یه صدای جیغ دهنم پر از آب شد حالم داشت به هم میخورد ولی جوری که نگام کرد دلم نیومد خالیش کنم و همش رو قورت دادم با این که حالم داشت به هم میخورد ولی کاری نکردم که ناراحت بشه اومدم وکنارش دراز کشیدم و حس عجیبی داشتم دیدم که همین جوری که تو بقل من افتاده خوابش برد رفتم تو آشپز خونه و یه شیشه مشروب برداشتم از تو یخچال و از توی کشوی دارو ها یه شیشه ی الکل پزشکی و یه دستمال تمیز و یه لیوان و برگشتم تو اطاق دیدم بد جوری خوابیدی یه نگاه به سوراخ کونش کردم و دیدم خون لخته شده و آروم پشت سر مهسا نشستم و الکل پزشکی رو روی دستمال ریختم و آروم مالیدم در سوراخ کونش که یک دفعه یه سو کشید و خودش رو جمع کرد ولی باز تکرار کردم و این بار اروم تر شد و قشنگ پاک کردم براش و تمیزش کردم و زد عفونی شد دستام رو شستم و کنارش دراز کشیدم و و شروع کردم به خوردن مشروب که دیدم آروم اومد جلو و بقلم کرد و سرش رو روی سینم گزاشت و مشروب خوردن رو کنار گزاشتم و کنارش دراز کشیدم تا صبح صبح ساعت های 8 بود که با صدای مهسا و دستای گرمش روی صورتم از خواب بیدار شدم دیدم لباس هاش رو پوشیده و میگه پاشو پاشو برو یه دوش بگیر منم اطاق رو جم و جور کنم که الان مینا و شوهرش میان بلند شدم و رفتم حمام و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم و دیدم که همه جا رو تمیز کرده و مرتب و یه گوشه ی کاناپه نشسته و یه عکس دستشه رفتم پیشش نشستم و سرش رو گزاشت رو شونم گفتم این کیه توی عکس گفت منم مال وقتیه ی که 11 سالم بود گفتم چرا نشستی و داری این رو نگاه میکنی گفت این عکس واسه زمانی هستش که حس میکردم بعد از مامان و بابا که مردن تنها شدم ولی مینا خواهرم رو کنارم دیدم و تا الان ازم نگه داری کرد الان که حدود 5 سال هست که من بعد از عروسیه مینا احساس تنهایی میکنم ولی امروز دیگه این حس رو ندارم دستم رودور بدنش حلقه کردم و یه بوس از صورتش کردم و گفتم من تا ابد پیشت میمونم مرسی که این داستانم رو خوندید ممنونم از همه شما ها امید وارم لذت برده باشید نظر فراموش نشه امید وارم که مثل داستان های قبلیم بازم راهنماییم کنین تا بهتر بنویسم جای این که با فهش هاتون از این کار دورم کنین ازنظر خودم این داستانم از اون دوتای قبلی قوی تر هستش ولی نظر شما بیشتر برام مهمه ممنونم
0 views
Date: September 4, 2018