سلام من یکساله شب ها داستانهای این سایت رو میخونم و اونها رو تصور میکنم بالاخره سرنوشت چرخید و حادثه ای رخ داد که بیام تعریف کنم خیلیها فحش میدن انتهای داستانها اما میخوام بگم من نه دروغ میگم و نه اسامی مستعار به کار میبرم مهسا هستم متولد 72 سفید قد 174 وزن 120 میدونم تو دلتون چی میگین ولی نخیرررررر من چون هماهنگ تپل شده بودم اونقدرها توی ذوق نمیزدم اهل کرمانشاه هستم و فوق تخصص گریم و زیبایی تابستون بود بعد از 8 سال رابطه ی دوستانه با پوریا واقعا فهمیدم حسی بهم نداره از بچگی دوست بودیم اوایل تلفنی بعد هم حضوری مثل برادر نداشته ام نگاهش میکردم و تموم ماجراهای زندگی رو چه جدایی پدر و مادرم و چه دوست پسر و خواستگار هامو براش میگفتم البته اونم تعریف میکرد و سنگ صبور هم بودیم برام گفته بود عاشق دختری شده اما اون دختر بهش خیانت کرده منم خیلی دلداریش دادم تا کم کم اروم شد یه شب توی هامون گفت مهسا میخوام یه چیزی بهت بگم منم گفتم جانم بگو کمی سکوت بعد گفت عاشقتم راستش حس کردم شوخیه اما خب با تاکیدش و اینکه منو خیلی خوب میشناسه قانع شدم که راست میگه نگاهم بهش عوض شد دلهره داشتم مبادا تنهام بزاره خلاصه کمی صمیمی تر شدیم رابطمون درحد بوسیدن بود چون میدونست من دختر هرزه ای نیستم چند وقت گذشت تا نیمه ی شعبان تصمیم گرفتم برم قم البته تنهایی خانوادم یعنی مادرم و خواهرم واقعا بهم اعتماد دارن منم وسایلمو جمع کردم و سوار اتوبوس شدم پوریا دانشجوی افسری تهران بود و هماهنگ کردیم قم همدیگر رو ببینیم و باهم برگردیم کرمانشاه تموم راه رو شوق داشتم رسیدم حرم کلی زیارت کردم بعد هم رفتم داخل بازار و سوهان خریدم نزدیک عصر تاکسی گرفتم رفتم ترمینال دوتا بلیط اتوبوس هم واسه 9 شب گرفتم هرچی زنگ زدم پوریا جواب نداد نگران شدم بلیط ها رو با ساعت 11 عوض کردم ساعت حوالی 10 بود که جواب داد الو پوریا کجایی ببخشید عزیزم نتونستم بیام نتونستی چرا اخه نشد دیگه گیر نده خب من میام تهران نه اصلا خواهش میکنم برو الو الو دیگه جواب نداد با دل شکسته راهی کرمانشاه شدم تموم راه رو اشک ریختم پوریا تنها کسی بود که منو با وجود فقر و تنهایی و تموم نداشته ها میخواست اما این تصور من بود چند روز بعد بهم زنگ زد قرار گذاشتیم میدان فردوسی رفتم و بعد از یک ساعت انتظار اومد من و پوریا صد بار قهر و اشتی داشتیم اما دلخوری بینمون معنا نداشت سوار ماشین شدم بعد کمی چرخیدن گفت مهسا میخوام باهات رک باشم گفتم بگو عزیزم میشنوم گفت من و تو بزرگ شدیم و نیازهایی داریم چرا با غریبه ها باشیم منم میدونم خانوادم تورو به عنوان عروس قبول نمیکنن بیا باهم از دوستیمون لذت ببریم گیج شده بودم ادامه داد چه ایرادی داره من پرده ات رو بزنم و تو زن خیالی من باشی مات نگاهش کردم پوریا حالت خوبه چی میگی چزا نمیخوای منو قبول کنی من هرزه نیستم من بدنمو جز به مرد زندگیم به هیچ کسی نمیدم میفهمی نمیدددددددم سرد نگاهم کرد گوشه ای ایستاد و گفت کار دارم پیاده شو یک ساعت دیگه میام دنبالت پیاده شدم یک ساعت دو ساعت سه ساعت ساعت 10 شب بود گوشی خاموش و من هم تنهای تنها که پیام داد برو وقت ندارم دنیا روی سرم خراب شد میدونستم این اعلام جدایی هست خودمو جمع کردم و رفتم خونه چند روزگذشت خطمو عوض کردم مبادا هوس کنم زنگ بزنم بهش از اون مهسای پر شور و حال فقط یه دختر تنها و عصبی مونده بود شب ها توی برنامه ی بیتالک گاهی چت میکردم تو همین موقع ها درخواست عجیبی برام رسید اگه دنبال شوهر اجاره ای هستی ادد کن جالب بود بنابراین ادد کردم احوالپرسی و معرفی طبق معمول عکس هم رو دیدیم و خب اون یه پسر معمولی هم سن خودم بود با چشم های سبز و حتی هم قد خودم ماجرای خودمو کامل براش گفتم بهش گفتم یه مدت موقت دوست باشیم که من فراموشش کنم اونم پذیرفت اسمش میثم بود البته اسم شناسنامه اش پوریا بود ولی من همون میثم میگفتم روز قرار فرا رسید من چون عاشق ارایشم همیشه مثل پرنسس ها ارایش میکنم تو خونه گفتم میرم اموزشگاه ارایش رفتم سرقرار یه شنل مشکی و یه ساپورت ساق کوتاه با یه کفش عروسکی پوشیده بودم مو هام بلوند بود با یه ارایش خلیجی میثم رسید نگاه پرمعنایی بهم انداخت و گفت بفرمایید بالا خانوووووووم منم نشستم باهم دست دادیم کلی چرخیدیم و با خستگی گفتم برو سمت خارج شهر من از داخل شهر بیزارم از اون جا که به هم قول دادیم رابطه نباشه ازش مطمعن بودم توی اطراف بیستون میان درختهای کاج متوقف شد پیاده شدیم و موقع راه رفتن چشماش روی من ثابت بود یه گوشه تو اون طبیعت نشستیم بعد از کلی حرف زدن گفت مهسا اجازه میدی سرمو بزارم رو سینه ات گفتم اره حتما سرشو گذاشت رو سینه ام و دستاشو دور کمرم حلقه زد حس عجیبی بهش داشتم با وحودی که میدونستم موقتی هست هوا روبه تاریکی میرفت که برگشتیم رسیدم خونه چند روز جواب نداد منم گفتم بیخیال دلشو زدم حتما پیام دادم اگه نمیخوای ادامه بدی میتونی بری ممنون که بودی زنگ زد گفت حقیقت فکر کرده با اون سر و وضع من یک فاحشه ام و نمیخواد بمونه متم کلی خندیدم و توضیح دادم چرا اون مدلی می پوشم خلاصه چند بار دیگه رفتم دیدنش تا اینکه یک روز دلم گرفته بود باهاش قرار گذاشتم سراسر مشکی پوشیدم با ارایش لایت نزدیمش که شدم با تعجب نگاهم میکرد و گفت خودتی چقدر ناز شدی لبخندی بهش زدم و رفتیم جای همیشگی اولش مثل دفعات قبل باهم حرف زدم و درد و دل من سرم پایین بود دستشو گذاشت زیر چونه ام و صورتمو چرخوند سمت خودش چشمای سبزش معصومیت خاصی داشت گونه ام رو بوسید و دستشو دور گردنم انداخت گفتم میثم برو عقب چیکار میکنی گفت فقط یه کوچولووووو شابمو از سزم پرداشت و دستشو توی موهام کشید کم کم بیشتر بدنشو اورد روی من که تعادلم بهم خورد و افتادم رو سطح زمین روی بدنم بود اما هردو با لباس گفتم بلند شو مگه بهم قول ندادی نگاهم کرد و گفت واقعا سخته کنارت باشم و روی قولم بمونم لطقا درکم کن توی ذهنم خودمو لعنت کردم که چرا با پوریا بهم زدم و حالا تو یغل این هستم تو این افکار بودم که گرمی لباشو روی لبم حس کردم خیلی داغ بود و البته شیرین نمیدونم چرا تموم حس های بد از بدنم خارج شد میدونستم مال من نیست سهم من نیست اما منم اونو میخواستم با ولع لبهامو میخورد کم کم شروع کرد به بوسیدن صورت و گردنم حس خوبی داشتم و اونو به خودم فشار میدادم ضربان قلبش واقعا بالا رفته بود سرشو بلند کردم و گفتم خوبی گفت اره بلند شد و شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم شوکه شده بودم هم دلم میخواست و هم میترسیدم عقل و دلمو یکی کردم و به خودم گفتم تلافی کن و لذت ببر مانتومو در اورد و رفت سمت شلوارم تا اون روز کسی کوس منو ندیده بود واسه همین خیلی خجالت کشیدم گفتم نکن اخه نزاشت حرفم تموم بشه و لباشو گذاشت رو لبم بعد عم گفت من مراقب هستم نمیخوام کاری کنم اذیت بشی شلوارمو دراورد و با چشماش خیره شد بهم خم شد و چندتا بوس از کوسم کرد بعد با دست پامو باز کرد و کمی کوسمو مالید دستشو گرفتم گفتم میثم نکن یه جوری میشم خجالت میکشیدم اخه ازش اومد و تاپمو بالا زد خیلی تپل بودم از اینکه شکم و سینه ام رو میدید داشتم از خجالت بیهوش میشدم اونم متوحه شد و گفت عزیزم تو بهترین کسی هستی که دارم چرا خجالت میکشی شروع کرد به خوردن سینه هام بعد کیرشو گذاشت لای پاهام و منم پامو بستم سفت داغی کیرشو توی کوسم حس کرد درسته نرفته بود داخل اما من کوس تپلی دارم و لبه هاش که بسته شد انگار واقعا توی سوراخ کوسم بود سینه و لبهامو میخورد و منم موهاشو چنگ میزدم یه یه مایع گرم ریخت بین پاهام سست بود و سرشو گذاشت روی سینه ام یه ربعی طول کشید تا بلند شدیم و لباس پوشدیم توی راه حالم گرفته بود نمیدونستم خوب کردم یا بد اشتباه یا درست خلاصه چندبار دیگه هم رابطه داشتیم اما اون نمیتونست منو ارضا کنه هم زود ارضا میشد هم اون حس اولیه رو نداشت یه روز بغضم ترکید گفتم منم ادمم چرا فکرم نیستی مت ارضا نمیشم اما به حرمت اغوشت هیچ نمیگم با سردی نگاهم کرد و رفتیم رفتارش بد شد حرفهاش سرد شد گاهی 80 بار زنگ میزدم جواب نمیداد تا اینکه باهاش قهر کردم بعد یک هفته دلم تنگ شد و زنگ زدم گفت سلام خانووووووم کجا بودی نبودی عشق جدید پیدا کردم فکر کردم شوخیه اما وقتی برام ازش گفت و منو مسخره کرد که چطور خودمو در اختیارش گذاشتم حس کردم خورط شدم اخه اون وسطهای دوستی گفت موقتی تعطیل و واقعا منو میخواد گفتم بهم فرصت بده گفت برو هرزه خانووووم من نمیتونم تورو همسر خودم بدونم یا حتی دوستم ارتباط ما قطع شد از همه بریدم دلم سنگ شد و فهمیدم تموم نگاه ها هوسی بیش نیست از خدا میخوام همه طعم عشق و ازدواج رو بچشن و مثل من محروم نباشن من به تنهاییم پناهنده شدم نوشته
0 views
Date: November 5, 2019