من همیشه عاشقانه نگاهش میکردم اما هیچ وقت متوجه نشده بود نمیدونستم چجوری باید بهش بگم ونمیدونستم عکس العملش چیه اون مشکلات زیادی داشت پدرو مادرش از هم جدا شده بودن مامانش ولش کرده بودو باباشم داشت ازدواج میکرد بازنی که اصلا ازسینا خوشش نمیومد سینا خیلی ناراحت بود مثل همیشه داشت برای من که دوست صمیمیشم دردو دل میکردمنم باعشق هرچه تمام به حرفای شیرینش گوش میدادم انگار توی چشمای قشنگش گم میشدم روی تخت من دراز کشیده بود و حسابیم ناراحت بودمنم بهش خیره شده بودم یهو سرشو اورد بالاوگفت من بی کسوکارم هیچکس منو دوست نداره دیدی اخرشم بی جاومکان موندم برم بمیرم بهتره منم یه دفعه رفتم جلو ولبای شیرینشو بوسیدم اونم باتعجب هرچه تمام تر به من خیره شده بود بهش گفتم کی گفته بی کسوکاری کی گفته کسی دوست نداره من به اندازه همه دنیا دوست دارم دیگه نبینم از این حرفا بزنی یجوری خودشو کشید عقب نشست بهم خیره شد انگار داشت از تعجب شاخ درمیاورد منم انگارخیلی جرات پیدا کرده بودم ادامه دادم وگفتم خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم همین دوستیم از دست بدم من عاشقت شدم سینا از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم توی این دنیا تو تنها کسی هستی که دوست دارم زندگیمو جلو پات بندازم سینا یه نیش خندی زدو گفت بسه دیگه حوصله شوخی ندارم من چی میگم تو چی میگی الان وقت شوخی کردنه حامد فک کنم بدجوری جا خورد اصلا انتظارشو نداشت منم دوباره با اصرار گفتم من که شوخی نمیکنم دارم جدی میگم من واقعادوست دارم یهوسینا ازجاش بلند شدوباحالت عصبانیت گفت من فک کردم تو دوستمی مشکلاتم برات مهمه ولی تو اینجا نشستی منو به کیر گرفتی مسخرم میکنی واقعامتاسفم براخودم من میرم اگه دیگه باهام کاری نداری من یهو ترسیدم ترسیدم که بره که باهام قهر کنه که نبینمش با حالت نگرانیو ترس گفتم سینا من واقعا دوست دارم چرا باور نمیکنی چیکار کنم که باور کنی ولی نمیدونم باور نکرد یا ترسیده بود پشتشو بهم کرد داشت میرفت منم که به هیچ قیمتی حاضرنبودم از دست بدمش یه نگاهی به اطراف انداختم چشمم به چاقویی که توی بشقاب میوه بود خورد سریع برش داشتم محکم کشیدم روی دست چپم بعد بلند گفتم الان دیگه باور میکنی سینا اهسته سرشو چرخوند به سمت من چشمش به خون روی دستم افتاد باتعجبونگرانی زیادگفت چیکار میکنی دیونه مگه عقلتو از دست دادی من گفتم مگه جوره دیگه راهی بود که باور کنی گفت داره ازدستت خون میره بیا بریم بیمارستان یه تیشرت روی تخت بود برش داشتم پیچیدم دور دستم ودستمو بردم پشتم گفتم چیزی نیست خوبم حالا جوابمو بده بگو توام دوسم داری باحالت ناچاری وبدبختی نشست روی تخت گفت وسط این بلبشو فقط تورو کم داشتم حالا تورو کجای دلم بزارم میدونی اگه دیگران بفهمن چی میشه رفتم جلوی پاش نشستم گفتم اصلا برام مهم نیست اگه بگی که منو دوست داری همه چیزمم به پات میریزم من تورو برای یه عمر میخوام هرچی بگم بازم نمیتونم گوشه ای از عشقی که از تو توی دلم هست بیان کنم تونمیدونی من چقد دوست دارم وقتی حرف میزنی روی لبای شیرین صورتیت وقتی نگاه میکنی توی چشمای مشکی دوست داشتنیت گم میشم چه میدونی از دوریت چی میکشم سینا اهی کشیدو گفت حالا چی میشه منم با یه امیدی نگاش کردمو لبخند زدمو گفتم تونمیخواد اصلا نگران باشی من خودم همچیو درست میکنم با ناراحتی گفت چیو درست میکنی گفتم بابام برای تولدم بهم یه اپارتمان هدیه داده منم باهزارتا امید برای خودمون امادش کردم اگه منو بخوای وسایتو جمع میکنیم میریم اونجاباهم زندگی میکنیم بعد بیشتر بهش نزدیک شدم جلو تر رفتم درست جلوی صورتش بی هوا لبای شیرینشو بوسیدم بعد پرسیدم نظرت چیه سرشو تکون دادو خندید از شدت خوشحالی دستمو یادم رفت خودمو انداختم روش دست راستمو کشیدم لای موهای خوش حالتش جلوتر رفتمو ازش چند تا لب گرفتم بعد گفت حامد بزار دستتونشون دکتر بدیم من اصلا تو حال خودم نبودم فقط دلم میخواست لخت ببینمش گفتم نمیخواد خودت پانسمانش کن براش باند اوردم دستمو بست همونجوری که روی تخت نشسته بودیم گفتم لباستو دربیار میخوام ببینمت یه نیش خند زدو ارومو باخجالت لباساشو دراورددستشو کشیدم روی تخت وای از اونی که فکرشو میکردمم خوشگلتر بودسینه ی سفیدو صاف مثل اینه دستمو کشیدم روی سینش لای موهاش بعد لای پاش روی باسنش دیگه طاغتم تموم شده بودیکم اب دهن زدم بعد یواش یجوری که اذیت نشه ودردش نگیره سرش دادم تو کون خوشگلش وای به جرات میتونم قسم بخورم که بهترین لحضه عمرم بود خیلی حال داد فوق الاده بود وقتی سکسمون تموم شد با سینا رفتم خونشون وسایلشو جمع کردیمو رفتیم خونه جدیدمون الان چندماهی میشه باهم زندگی میکنیم زندگیمون خیلی شیرینه وهر روز بیشتر عاشق هم میشیم نوشته
0 views
Date: January 15, 2019