سلام به همه بچه هاي شهواني اميد وارم خاطراي که تعريف ميگم واستون جالب باشه اين خاطره برميگرده به 5 سال پيش اون موقع من 25 سال داشتم الان من محمد رضا30 ساله قد180 وزنم 75 شغلم تو بازار تهران مغازه لوازم ارايشي دارم وشرايت شغليم جوري هست که پيشنهاد سکس از طرف خانمها زياد پيش مياد اما سکسي که ميخوام واستون تعريف کنم ربطي به کارم نداره چند سالي هست به صورت حرفه اي ورزش شنا رو دارم ادامه ميدم وازسال 84 کوهنوردي هم ميکنم البته بيشتر جنبه تفريح واسم داره خاطراي که واستون تعريف ميکنم واسم خيلي لذت بخشه نه به خاطر لذت جسمي و جنسي فقط به خاطراتفاق هاي که واسم تو اون روز پيش امد واسم خيلي خاطره شده يه روز جمعه ارديبهشت ماه داشتم از پايين ميدون تجريش ميرفتم بالا تا سوار ماشينهاي دربند بشم که يه خانم خوشگلو نازي رو ديدم چشم تو چشم شديم دختر خوشگل خوش استيلو جذاب بودو بانمک ازش خوشم امده بود ولي احساس کردم متتظر کسيه چند دقيقه يک بار به گوشيش نگاه ميکردو زنگ ميزد منتظر شدم ببينم چي ميشه کسي مياد دنبالش چند دقيقه يک بار نگاش ميکردم و اونم نگام ميکرد رفتم سمتش گفتم اگه دوست داري با هم بريم بالا گفت نه منتظر دوستم هستم رفتم سرجام نشستم ببينم کي مياد دنبالش هنوز منتظر دوستشه بعد 20 دقيقه اي بيخيال شدم رفتم سمت ماشينهاي دربند سوار شم که يه دفعه امد سمتم بهم گفت فکر کنم دوستم واسش اتفاقي افتاده نمياد اگه از پيشنهادت منصرف نشدي با هم بريم فقط من دربند نميرم من ميخوام برم گلابدره منم قبول کردمو رفتيم سمت ماشيناي گلابدره خوشحال بودم که يه داف خوشگل باهام همسفر شده تو ماشين هيچي به هم نگفتيم تا که رسيديم اول کوه من شروع کردم از خودم واسش گفتن از اسمو شغلو شرايطم واسش گفتم اونم تاديد من به حرف امدم شروع کرد از زندگيش تعريف کردن اسمش سارا بچه نياوران مجردي زندگي ميکرد متولد شيراز از وقتي واسه درس و دانشگاه امده بود تهران ديگه بر نگشته بود پيش خونواداش به خاطر مسائل شخصي دوست نداشت با خونواداش ديگه زندگي کنه شغلشم تو اداره بيمه مشغول بود کمي بالا رفتيم و تو اولين قهوه خونه قهوه خونه حسين اقابچه هاي که رفتن گلابدره ميدونن کجارو ميگم چون حسين اقا رو همه ميشناسن صبحونه رو که خورديم بدونه معطلي دوباره راه افتاديم معلوم بود سخت ميشه باهاش خودموني شد اخلاق خاصي داشت کمي پسرونه بود و يه دنده از خاطرات زندگيش که واسم ميگفت بهم ثابت شود که چقدر يه دنداست و کمي روک ازش خوشم امده بود مثل بعضي دختراي ديگه زود اعتماد نميکرد چند باري خواستم تو راه دستشو بگيرم بهم دستشو نمي داد حتي بعضي جاها ميدونست که اگه دستمو نگيره ميخوره زمين ولي انقدر قود و لجباز بود که ترجيه ميداد بخوره زمين تا دست منو بگيره ازش بيشتر خوشم امده بود اصلا فکر نميکردم با يه دختر امدم کوه کمي که بالا تر رفتيم دورو برمون که خلوت تر شده بود روسريشو برداشت و نيم کوتي که تنش بودرو در اورد وکرد تو کوله پشتيش ناز بود ناز تر شد موهاي خورماي که تا روي باستن خوش فرمش هر آدمي رو وسوسه ميکرد که يواشکي ديد بزنه احساس ميکردم خودش ميدونه که با اين کارش منو کمي وسوسه کرده واسه همين که اعتمادش نسبت بهم کم نشه ازش کمي جلوتر راه ميرفتم که بهش ثابت کنم که واسم عاديه نزديکاي ناهار شد به ابشار گلابدره رسيده بوديم جاي واسه نشستن پيدا کرديم کمي هوا خنک تر شده بودو ابري ناهارمونو که خورديم بهش گفتم تا کجا ميخواي بري بالا گفت تا قله گفتم دير نميشه گفت نه من امروز کاري نداري تو چي من ميخواستم تا ساعت 4 برگردم خونه با همکارام يه قرار کاري داشتم بهش گفتم من نميتونم بيام بالاتر تا يه جاهاي باهات ميام بعد بايد برگردم پايين گفت هر جور راحتي و ديگه چيزي نگفت ابرها خيلي خوشگل شده بودن تو ارديبهشت ماه واقعا کوه و اسمون قشنگ ميشه دوربينشو برداشتو دراز کشيد سرشو گذاشت رو پاهام کمي شوکه شدم دختري که حاظر نبود دستشو بهم بده يه دفعه باهام راحت و کمي خودموني شد شروع به عکس گرفتن کرد زول زدم به صورت نازش ميخواست خودشو واسم لوس کنه از این کارش منظور داشت ميشد از نگاهش فهميد چند دقيقه اي که بهش نگاه ميکردمو چيزي نميگفتم تا اينکه بهم گفت اگه ميخواي برگردي از همينجا برگرد کارشو خوب بلد بود منو با اين کارش مجبور کرد تا باهاش ادامه بدم و تا قله باهاش برم بهم گفت چی شد پس تو که میخواستی برگردی گفتم دلم نمیاد تنها ولت کنم و برگردم خندی شیطونی زدو گفت پس تا بالا باهام میای ساعت 5 بعد ظهر رسيديم قله انقد اون بالا قشنگ شده بود که ازم خواست با دوربينش چند تا ازش عکس بگيرم يک ساعتي نشستيم و کمي ميوه خرديم بهش گفتم بريم پايين تا تاريک نشده خودمونو به جايي برسونيم قبول کرد ولي گفت نه از راحي که امديم گفتم راه ديگه اي بلدي گفت اره يه راهي که زودتر ميرسيم قبول کردم و راه افتاديم موقع برگشتن کمی بارون زد لباسامون خیس شده بودن هوا سردتر تو ماه ارديبهشت هوا تقريبا ساعت تاريک ميشه اميد داشتم که تا اون موقع خودمونو به جايي برسونيم من خسته بودم حالم خوب بود ولي سارا خيلي خسته شده بود تند تند مينشستو استراحت ميکرد معلوم بود خيلي بدنش کم اورده با اين احوالش راه ميومد خيلي يواش يواش هوا کم کم داشت تاريک ميشد ما هر چقدر جلوتر ميرفتيم سرعتمون کمتر ميشد هوا تاريکتر يه احساسي بهم ميگفت امشب به خونه نميرسي ديدم سارا خيلي ناراحته داشت گريه ميکرد تا صداي گريه هاش امد به گوشم دستشو گرفتمو بهش گفتم نگران نباش اتفاقي نيوفتاده من امشب حتما تورو ميرسونم خونه حق داشت تو راهمون هیچ ادمی رو نمیدیدیم 2ساعتی بود داشتیم راه میرفتیم فکر کنم گم شده بودیم بهش دلداري ميدادم در صورتي که يکي ميخواست به خوده من دلداري بده هوا تاريک تاريک شده بود چراغ قوه رو در اوردم که جلوي پامونو بهتر ببينيم خدا خدا ميکردم يه ادم ببينم ولي هيچ کسي اون دورو برا نبود کمي که جلوتر رفتيم يه پناهگاه سنگي ديدم خوشحال شدم رفتيم داخل پناهکاه به نظر امنتر از بيرون ميومد بهم گفت نگو که امشبو اینجا باید بمونیم سارا امشبو اينجا بمونيم بهتره بیرون انقدر تاریکه که نمیتونیم جلوی پامونو ببینیم شروع به گریه کردن کرد بهش حق میدادم ترسیده بو منم همینطور باهاش صحبت کردم کمي اسرار قبول کرد خيلي خسته شده بوديم تو کوله پوشتيم هرچي داشتم ريختم بيرون انقدر تاريک بود که همديگرو نميتونستيم ببينيم لباسهاي اضافمونو با یه زیرانداز پهن کردم رو زمين چراغ قوه رو خاموش کردمو دراز کشيدم هوا سردبود بهش گفتم بيا تو بغلم دراز بکش امد تو بغلم سرما تو وجود هر جفتمون بود هر جفتمون هم ترسيده بوديم هم سردمون بودمحکم منو بغل کرده بود چند دقيقه اي که گذشت کمي گرممون شد صورتشو نميتونستم ببينم اما نفسشو خوب حس ميکردم نا خدا گاه لبامو چسبوندم به لباي سردو لرزونش انگار منتظر اين حرکت من بود با وله خاصي ميخورد منم همينطور لباشو طوري ميخوردم که تپش قلبشو تو دهنم حس ميکردم انقدر خورديم لباي همديگرو که احساس کردم بدنم گرم شده بدن سارا هم گرم شده بود با يه دستم کم کم سينهاشو ميمالوندم سينهاي کوچيکو نازي داشت دکمه هاي مانتوشو يواش يواش در اوردم اصلا عجله نداشتم دوست داشتم تا صبح بخورمش هيچي نميديدم مثل کورها فقط حس ميکردم زير مانتوش يه لباس ديگه بود زدم بالا لباسشو سوتينشو هم همينطور دادم بالا شروع کردم به خوردن سينهاي خوشمزاش صداي نازک نالهاش منو بيشتر تحريک ميکرد کيرم راست راست شده بود خوب که سينهاشو خوردم رفتم پاينتر اطراف نافشو ليس ميزدم پوست تنش کمي مزه اي شوري ميداد منم فقط ميخوردم خيلي خوشمزه بود شلوار شمعي شو کم کم کشيدم پايين کونشو بلند کردم تا راحت تر شلوارش پايين بياد از رو شرتش شروع به بوسيدن کوسش کردم داغ داغ شده بود اوووووه اااااااااااااااييييييييي چه لذتي داشت شرتشو در اوردم پاهش گرم شده بودن بهم گفت بزار منم کيرتو بخورم منم از خدا خواسته قبول کردمو کيرمو بردم سمت دهنش گرفت دستش شروع به ساک زدن کرد واي چقد بهم حال ميداد به هيچي به غير از سکس فکر نميکردم کيرمو جوري ميخورد که تا بحال کسي واسم اينجوري ساک نزده بود کيرمو از دهنش در اوردمو محمد رضا منو بکون دوست دارم کيرت بره تو وجودم بکن محمدرضا پاهاشو بلند کردم اوردم سمت شونه هام شلوارو شرتشو کامل از تنش در اوردم کیرمو گرفتم دستم سرشو میمالوندم دوروبر کوسش کفت بکن دیگه داره طاقتم سر میاد کفتم تو کوست یا کونت بکن تو کوسم بکن بازه کوسم بکن هیچ سواله دیگه ای نکردم کیرمو کمکم کردم تو کوسش اخ که چه حالی داد راهت رفت توش با کمی فشار تنم دیگه داغ داغ شده بود دو سه بار عقب جلو که کردم روونترم شد هیچ سرمای رو حس نمیکردم تند تند تلمبه میزدم اونم صداش بلند و بلند تر اه و ناله میکرد دوست داشتم تا صبح کیرمو از کوسش در نیارم خیلی حال میداد بکن بکن بکن داد میزد و من تند تر و با شدت بیشتری میکردم متوجه شدم ارضا شده بود ولی باز میخواست داشت کمکم ابم میومد اه ه اه اه ابم امد کیرمو در اوردمو ابمو ریختم رو زمین عرق تنم در امده بود خیلی بهم حال داد شرتو شلوارشو کردم تنش رفتم دوباره بغلش خوابیدم شروع به خردن لباش کردم خندشو بعد از چند ساعتی شنیدم هر جفتمون خندمون گرفته بود بهم گفت فکر نمیکردم دوستی یک روزمون یه اینجا برسه منم فقط میخندیدم واسه یک ساعتی فراموش کرده بودیم که اصلا کجا هستیم شاشم گرفته بود رفتم بیرون شاشیدمو برگشتم دوباره تو بغلش دراز کشیدم گوشیمو برداشتم انتن نداشت فکر میکردم ساعت باید 12 شب باشه ولی نبود هنوز 11 شبم نشده بود اون شب خیلی دیر میگذشت دوست داشتم هوا زود روشن بشه محکم بغلش کردمو از لباش میخردم بعد 20 دقیقه دوباره کیرم راست شد فهمید دوباره میخوام بکنمش از خداش بود اون شب منو سارا 3بار سکس کردیم بعد از سکس اخر دیگه نای صحبت کردنم نداشت سارا جان تو بخواب تا زمان واست زودتر بگذره باشه محمد رضام چشاشو بست تو هم بخواب محمد رضا باشه منم میخوابم با اینکه خیلی خسته بودم اصلا خواب به چشم نمیومد نیم ساعتی گذشت متوجه شدم سارا خوابیده کمی اروم شدم وچشای منم داشت سنگین میشد خوابم برد یه دفعه از خواب پردم خوشحال شدم هوا روشن شده بود ساعت گوشیمو نگاه کردم 6 بودسارا جان سارا جان بلند شو باید بریم هوا روشن شده رفتیم بیرون پناهگاه چند متر اونورتر یه رودخوبه بود هم تشنمون بود هم گرسنه بیسگویت و خرمای داخل کوله پشتیمو در اوردمو خردیم با هم خلاف جهت رودخونه راه افتادیم ساعت 8 بود که یه اقای حدود 50 ساله رو دیدیم خیلی خوشحال شدم به سمتش رفتمو ازش مسیر و پرسیدم اونم گفت 1ساعت دیگه میرسی به یه قهوه خونه هر جفتمون خوشحال شدیمو به راهمون ادامه دادیم وقتی رسیدیم به قهوه خونه یه دل سیر صبحونه خردیمو خستگی در کردیم گوششیم بعد از چند ساعتی انتنش امدو صداش در امد خانوادم بودن نگران شده بودن از نگرانی درشون اوردمو گفتم حالم خوبه رفتیم به سمت میدون تجریش تو میدون ازش خداحافظی کردمو شمارشو گرفتمو منو سارا بعد این جریان 2سال باهم دوست بودیم تا اینکه سارا بعد از دو سال دوستیمون رفت کانادا واسش ارزوی موفقیت میکنم ببخشید که سرتونو درد اوردم کمو کسری خاطرمو ببخشید اگه دوست داشتید نظرتونو بدید فقط خواهشن بی احترامی نکنید موفق باشید نوشته
0 views
Date: September 24, 2024