دوستان داستان برای رعایت اختصار و حفظ جذابیت در دو قسمت نوشته شده ۱۳ دی برق ها ناگهانی قطع شدن هیچ چیز قابل دیدن نبود با شروع تَق تَقِ منحوسِ کفش گوشیم که سعی داشتم با دست لرزان روشنش کنم از دستم افتاد از ترسِ شنیده شدنِ صدایی که از افتادن گوشی بلند شد نشستم رو زمین و کنار میز مچاله شدم انقدر وحشت کرده بودم که زبونم بند اومده بود تاریکی کورم کرده بود ترس لالم کرده بود یه جسم شوکه و بی حس و حرکت بودم که فقط دوتا گوش داشت صدای تق تق تق تق کفش منفور ترین صدای عمرم دلم رو به هم میریخت به پایه ی میزم چسبیده بودم و جرات نفس کشیدن نداشتم صدا هر لحظه نزدیک تر میشد هر لحظه بیشتر تو خودم جمع میشدم فقط امیدوار بودم پیدام نکنه زهی خیال باطل هیچ ایده ای برای اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته نداشتم همین باعث میشد رعشه به تنم بیوفته یه جفت گوش بودم و انگار صدا دقیقا داشت به طرف کلاس من می اومد کی بود چرا دست از سرم برنمیداشت با سختی دستم رو تکون دادم تکون میخورد با دست دنبال گوشیم میگشتم اما نبود انقدر محیط تاریک بود که انگار امشب حتی ماه نمیتابید دستم رو سریع اینور اونور میبردم گوشیم کجا بود باید به مش رحیم زنگ بزنم یا شاید پلیس گوشیم نبود خدای من صدای در کلاس اومد تمام موهای تنم سیخ شد کی اینجاس نفس نمیکشیدم اما صدای بلند قلبم رو نمیتونستم خفه کنم قلبم تند میکوبید و مطمئنا اون هم می شنید تنها آرزوم ایستادن قلبم بود صدای پا قطع شده بود حس اینکه کسی داره تماشام میکنه زیادی قوی بود یکی داشت نگام میکرد مگه تو این تاریکی دیده میشدم سنگینی نگاهش موهای سرم رو هم داشت سیخ میکرد زبونم رو برام گفتن تو کی هستی تکون دادم اما هیچ صدایی ازم خارج نشد ۱ سال بود دو سال چند سال بود تو تاریکی و سکوت سنگینی یه نگاه داشت لِهم میکرد چرا زمان نمیگذشت دلم پدرم رو میخواست موبایلم نبود و دلم میخواست بمیرم صدای تیک و پشت بندش نور شدیدی چشمم رو زد ۸ دی اوایل زمستون بود اما هوای کلاس با اینکه بخاری رو رو آخرین درجه گذاشته بودم بازم سرد بود بچه ها همه نق میزدن به بهونه ی سرما دائم دَم بخاری بودن و نظم کلاس رو بهم میزدن این کلاس بخاری بزرگتری نیاز داشت باید خودم با آقای کاظمی مدیر حرف میزدم گفتن به آقای صمدپور ناظم بی فایده بود نماینده ی کلاس رو صدا کردم تا کلاس رو اداره کنه و خودم به دفتر مدیر رفتم دفتر کلا این مدرسه ی داغون ۶ تا کلاس داشت اول تا ششم مدرسه ای قدیمی ساز با کلاس های بزرگ ولی کم جمعیت انگار که بچه ها چون روستایی ان باید از امکانات جدید بی بهره باشن هنوز گچ استفاده میکردن درحالیکه آموزش هایی که من دیدم با جدیدترین تکنولوژی ها مثل ویوئو پرژکتور دروس مجازی نرم افزارهای اجرایی درس ها تخته های هوشمند و رایانه های شخصی منطبق بود تمام سعی ام این بود که با وجود امکانات کم چیزی براشون کم نذارم حتی لپ تاپ شخصیم رو می آوردم و توی سرما که نمیشد حیاط رفت عوض اسم بازی و نقطه چین و نقاشی کار با رایانه رو یادشون میدادم هرچند مبتدی درِ دفترِ مدیریت بسته بود در زدم اما صدایی نیومد خواستم دستگیره رو بکشم که صدای پایی از پشت سرم دلم رو لرزوند برگشتم خودش بود مدیر خان بوی سیگار میداد کی این رو مدیر کرده وقتی خودش سیگاریه پس این پسرا از کی الگو بگیرن عصبانی بودم و دلم میخواست بگم که مشام تیزم بوی سیگارشو فهمیده اما خانوم کبیری مگه کلاس ندارین بوی تند سیگارش صورتم رو جمع کرد اومده بودم برای چی آها بخاری راستش برای بخاری اومدم کلاس بزرگه وسط حرفم پرید بفرمایید داخل حرف میزنیم با ورودم به اتاقش لرز کردم اتاق خودش از کلاس ماهم سردتر بود پشت صندلی گردان و کهنه اش نشست با چشم های آبی و به مراتب سردتَرش نگام میکرد نگران کلاس بودم سریع گفتم جناب کاظمی کلاس سرده یه بخاری کوچیک جواب نمیده بچه ها بد قلقی میکنن و نق میزنن میشه بخاری بزرگتری تهیه کرد البته قبلا به آقای صمد پور گفتم اما بی حس وسط حرفم پرید از اتاق من سردتره مسلما نه این اتاق بجز پایین بودن دماش به شدت سرد و خشک بود خود کاظمی هم انگار روح بود جوری که حس میکردم اگر بهش دست بزنم دستم یخ میکنه مثل لمس یه فلز تو هوای برفی سیگار هم که میکشید سرد و خشک و دودآلود مثل زمستون های وارونه ی تهران ساکت بودم که ادامه داد صمدپور چیزی بهم نگفته شاید چون میدونسته بودجه ی کافی نداریم شمام بگو بچه هات گرم تر بپوشن تواناییت روهم برای اداره ی کلاست بالاتر ببر دود از کله ام بلند شد میدونستم مغرور و جدیه اما نه تا این حد مردک تازه به دوران رسیده ی سیگاریِ معتادِ روانی با همین اخلاق مزخرفش ۲۰۰ تا پسر بچه رو اداره میکرد هرچقدر روز کوتاه تر میشد رفت و آمدم سخت تر میشد و به تاریکی میخوردم همه ی معلم های اینجا بجز من بومی بودن برای همین از اینجا هیچ سرویسی به شهر نبود با قطار رفت و آمد میکردم که ۲ ساعت یکبار می اومد عصر هم ساعت ۶ میومد کلاس اما تا ساعت ۵بود پس باید تاساعت ۶ تو کلاسم تو مدرسه میموندم تا قطار بیاد و بعد به ایستگاه میرفتم مثل همیشه مدرسه ساعت۵ تعطیل شد و من با گوشیم مشغول شدم تا وقت بگذره اینطوری سکوت فضا آزارم نمیداد دوتا معلم خانوممون اومدن و خداحافظی کردیم آقای صمدپور هم بعد از سرک کشیدن به کلاس ها و مطمئن شدن از خالی بودنشون باهام خداحافظی کرد و رفت رفتارش عجیب و دوقطبی گونه بود شایدم چند قطبی که البته شغلش مجاب میکرد با بچه ها به شدت جدی و عصبی بود طوری که همه ازش حساب میبردن و چشمای درشتش ترسناک بود شنیده بودم که بچه ها وزغ پور صداش میکردن بین خودشون اما با همکارای آقا صمیمی و گاها لوده بود با خانم ها صمیمی و مودب و در مقابل مدیرِ خشک و جدی مطیع مش رحیم سرایدار پیر و مهربونمون با زنش تو اتاقِ حیاط مدرسه زندگی میکردن همین دلگرمی بود تا از تنهایی و تاریکی مدرسه وحشت نکنم مشغول لبخند زدن به پیام هام بودم که صدای ریتمیک پاشنه ی مردونه ای از سالن متوقفم کرد کی بود الان قاعدتا هیچکس جز مش رحیم که کفش هاش تق تق نمیکردن نباید کسی تو مدرسه باشه صدای قدم ها در عین آرامش و ریتم ثابت استرس میدادن بین نشستن و سرک کشیدن مردد بودم که بلند شدم ولی صدا قطع شد صدای کفش قطع شده بود اما ریتم و محکمیش تو سرم اکو میشد بیرون برم که چی متنفر بودم اعتراف کنم که ترسیدم بلند شدم و پرده ی کلاس رو کنار زدم چراغ خونه ی مش رحیم روشن بود مش رحیم در بزرگ رو قفل میکرد و در کوچیک مدرسه رو که من آخرین نفر ازش بیرون میرفتم رو چفت میکرد درهر حال کسی نمیتونست داخل بیاد منتظر ادامه ی صدای تق تق کفش بودم ممکن بود پدرِ بچه ای که وسیله ای جا گذاشته باشه که مسلما باید صدای کفش مجددا برای خروجش به صدا درمی اومد اما خبری نبود این یعنی یکی تو سالن بود پس چرا انقدر بی صداس ساعت جلو میرفت اما دیگه صدایی نمیومد همین استرسم رو بیشتر میکرد در کلاس رو بستم زیر دستگیره اش تکیه ی صندلیم رو گیر کردم و به این فکر کردم که به مش رحیم زنگ بزنم یا نه زنگ بزنم بگم صدای پا شنیدم اونم منی که نترس بودنم معروف بود بگم صدای اومدن کسی رو شنیدم اما رفتنش رو نه از بچگی همین بودم نه از سوسک نه گربه نه تنهایی و نه از خیلی چیزای دیگه نمیترسیدم همین افکار اعتماد به نفسم رو برگردوند تا صندلی رو بردارم در رو باز کنم و بیرون برم نگاهی به اطراف و کلاس های چراغ خاموش انداختم به خاطر حضور من چراغ سالن روشن بود هیچ چیز مشکوکی نبود و همین ترسناک بود مسلما اون صدای پا باید صاحب میداشت به کلاس برگشتم نباید ترسو باشم حواسم رو به گوشیم دادم اما نیمی از مغزم درگیر بود ساعت۶ از مدرسه خارج شدم و همه چیز عادی بود هوا تاریک بود و سرد چندتا بچه فوتبال بازی میکردن دوتا پسر کمی دورتر باهم حرف میزدن روبرو یه مغازه ی قدیمی بود و یه موتوری هم با کلاه کاسکت کنار مغازه بود زندگی جریان داشت ۹ دی روز خوبی بود البته نق های بچه ها از سرما دائمی بود وقتی بهشون گفتم که لباس گرمتر بپوشن قلبم با جواب بعضیاشون به درد اومد اینکه لباس گرم ندارن پول ندارن بخرن اینکه میگفتن انقدر لباس زیرِ روپوششون پوشیدن که دیگه دارن خفه میشن اینکه به باباهاشون گفتن و بهشون گفته نفس خانوم معلمتون از جای گرم درمیاد دلم به درد اومد باید یه بخاری از حقوق خودم میخریدم تازه اول زمستون بود و اینطوری سرد بود کلا این منطقه زمستون های خیلی سردی داشت اصلا چرا اینجا خَیّر نداره میتونستم با تشکیل یه جلسه برای اولیا برای پیدا کردن یه خیّر اقدام کنم فکر خوبیه زنگ تفریح برای گفتن فکرم به اتاق مدیر رفتم اما فقط آقای صمدپور اونجا بود با آقا مدیر کار دارین رفته بیرون زود میاد اگر مهمه به من بگین آقای صمد پور خیّر این مدرسه کیه اصلا داره انگار دارم جوک میگم براش یه جوک تکراری نه خانوم کبیری نداره اینجا یه مدرسه دولتی ساده اس اگر خودتون خیّر میشناسید بگید اینجا اکثرا کارگرن نمیشناسم اما میتونیم یه جلسه اولیا بذاریم و پیدا کنیم من خودم صحبت میکنم با دیدن وضعِ حرفم با صدای آشنا و دلهره آور پاشنه کفش تو دهنم ماسید سریع برگشتم و معلم آقای کلاسِ پنجم رو دیدم به کفش هاش زل زده بودم که آقای صمدپور صدام زد خود معلم هم با تعجب و سوال به کفش هاش و من خیره بود کلید نمازخونه رو گرفت و رفت تمام وجودم گوش شده بود برای صدای قدم هاش سریع و رها راه میرفت و صداش خیلی بلند نبود شاید هم اونروز به خاطر خلوتی صدا میپیچیده خب چرا اونروز برگشته بوده مدرسه نمیدونسته من تو کلاسم شاید این نبوده اصلا برخورد زیادی باهاش نداشتم اما چشماش همیشه مستقیم و خیره بود راستی همه معلم ها میدونن که من میمونم تا۶ نکنه میخواسته وای برای یه صدا چه کارآگاه بازیای در میاوردم دیوانه که شاخ و دم نداشت سرکلاس با محمد یکی از بچه ها که همیشه تکلیف هاش نصفه و غلط بود صحبت میکردم مادرش فوت شده بود بارها خواسته بودم پدرش بیاد اما نمی اومد نامه ای مودبانه براش نوشته بودم تا به مدرسه بیاد اوضاع درسی محمد اصلا خوب نبود مدام بی دقتی میکرد و بی حواس و افسرده بود بهش گفته بودم نامه رو بده و به پدرش بگه امروز حتما بیاد تا در مورد اوضاع درسیش صحبت کنیم اما نیومده بود از کاپشن و کفشش مشخص بود که وضع مالی خوبی دارن پدرش هم شاغل بود اما انگار درس افتضاح پسرش براش مهم نبود محمد مگه نگفته بودم بگو پدرت بیاد نکنه اصلا بهش نگفتی فقط قراره در مورد دَرست حرف بزنیم اجازه خانوم آخه آقام سرکاره وقت نداره مگه خودت دیروز نگفتی گفته میاد چرا خانوم اما گفت وقت نکرده نامه ای که براش نوشتم رو دادی بهش جواب نامه رو نداد محمد سرش رو پایین انداخت نه خانوم وقت نکرد صداش میلرزید دروغ میگفت یعنی نامه رو بهش دادی محمد چیزی نگفت بغض کرده سرش رو بالاو پایین کرد بغل دستیش گفت باباش کتکش میزنه خانوم ببینین لباسش رو بالا زد و با دیدن کبودی های بنفش تنش تمام تنم بی حس شد نمیدونستم چی بگم مخصوصا که بغض راه گلوم رو بسته بود خشونت تا چه حد اونم با بچه ی خودش با گردوندن چشمام تو کاسه ی چشمم اشک هام رو پس زدم حرفام رو با محمد به زنگ تفریح موکول کردم و با ذهنی خراب و عصبی دیکته گفتم زنگ تفریح نگهش داشتم و باهاش حرف زدم یه بچه ی دوم ابتدایی از باباش طوری کتک میخورد که تمام پهلو و یکی از پاهاش کبود بود اشکم رو به سختی مهار میکردم ترس تو چشم هاش بود گفت که پدرش مادرش رو کتک زده و مادرش خودکشی کرده انقدر غم انگیز میگفت و اشک میریخت و میلرزید که فقط تونستم بغلش کنم و باهاش اشک بریزم میگفت پدرش همیشه میگه مادرش یه زن خرابِ هرجایی بوده که لیاقتش مرگ بوده میگفت خودش هم دیده که مادرش با مردای دیگه خونه میومده میدونستم در مقام معلم نباید گریه کنم و باید قوی باشم اما در مقام یه زن یه انسان اشک هام بند نمی اومد انقدر دلم به حالش کباب بود که نمیتونستم از خودم جداش کنم چقدر بی گناه و مظلوم بود لعنت به مادری که جلوی چشم بچه اش مرد میاره لعنت به پدری که همچین بچه ای رو کتک میزنه مثلا جای محبت مادر رو هم باید پر میکرد باید به یه روانشناس خوب ارجاعشون میدادم هم خودشو هم پدر جلادشو یه نامه تند و صریح برای پدرش نوشتم نوشتم که اگر بازهم بچه رو کتک بزنه به قانون معرفیش میکنم و شکایت میکنم طوری که مطمئن باشم دیگه جرات نمیکنه بچه رو بزنه به هر حال اسم قانون وسط بود وگرنه بچه رو ازش میگرفتن دعوتش کردم برای ملاقات حضوری بیاد یا اگر نمیتونه خودم با مش رحیم به خونشون میرفتم درهر حال مسئله ای نبود که بشه راحت ازش گذشت اداره ی کلاس با ذهن آشفته سخت بود یکی از بچه ها گفت خانوم کبیری اجازه بگو خانوم داداش ما یه چیزی گفت در مورد شما هی خندید ولی من نفهمیدم در مورد من گفت چی خانوم داداشم گفت به خانومتون بگو قدرِ اون ب توی فامیلیشو بدونه یعنی چی چشمام از تعجب چهارتا شد عجب داداش پررویی خنده امو به زور جمع کردم و گفتم حرف بی معنی ای زده عزیزم حرفای بی معنی رو تکرار نکن فامیلیم سوژه نشه حالا حداقل حرف برادر بانمکش کمی از فکر بیرونم آورد عصر به محمد و سرنوشتش فکر میکردم به اینکه هیچ بچه ای نقشی تو ثروت و فرهنگ خانواده ای که توش به دنیا میاد نداره به گردونه ی شانسی که یکی رو تو یه روستا با یه مادر بدکاره و پدر بی فکر میذاره و یکی رو تو کشوری پیشرفته با خانواده ای بافرهنگ و خوب یکی زیبا یکی بیمار یکی سالم چقدر درک حکمت و عدالتِ وقایع سخت و پیچیده است چقدر ترسناکه مثل ترس و اضطراب چشم های اشکی محمد نیم ساعتی بود تو فکر بودم هوا تاریک و سردتر شده بود و نوک انگشتهام سرد بود اما سرما با دوباره شنیدن صدای تق تق تق تق پاشنه ی کفش مردونه از یادم محو شد گوش هام ریتمش رو حفظ بودن انگار که یه جلاد با شلاقی تو دستش با اعتماد به نفس و سنگدلی و خشم از کنار سلول زندانی ها رد بشه یه جلاد با دوتا چشم ترسناک و ترس ترسناک بود و خود به خود از جام پریدم آروم به سمت در رفتم تپش قلبم رو روی رگ گردن و معده ام حس کردم محض احتیاط گوشیم رو درآوردم و روی شماره ی مش رحیم ثابت موندم صدای پا قطع شد بین چهارچوب ایستادم و از همونجا به راهروی روشن خیره شدم اینکه جرات کنم حتی سرم رو بیرون ببرم سخت بود صدای جیغ بلند و عجیبی دلم رو هری ریخت جیغی عجیب و از روی درد شبیه جیغ و دعوای گربه هنوز فرصت نکرده بودم تکون بخورم درواقع عین سکته کرده ها با چشمای درشت شده و دست روی قلبم خشکم زده بود که گربه ای سیاه با احوال و سر و صدایی عجیب به طرفم دوید روح از تنم رفت تن سیاهش محکم به پام خورد که محکم تر از اون جیغ کشیدم حنجره ام سوخت جلوی پام زمین خورد ناله ای کرد و اینبار به ته سالن خیز برد سرم گیج رفت و روی دو زانو افتادم چشمام روی رد خونی بود که از گربه روی زمین مونده بود خون سعی کردم بدون لرزش دست گوشیم رو بردارم و مش رحیم رو بگیرم که خودش با صدا زدنم و هراسون داخل اومد خانم کبیری چیت شده اِ چرا افتادی دختر یا حضرت عباس این خونا چیه رو زمین به طرفم دوید و سعی داشت بفهمه خون از منه یا نه لال شده بودم به زحمت به خشکی دهنم غالب شدم خ خووو خون خون گ گربه اس یا خدا گربه کشتی کجاس نفسی کشیدم و رد خونِ رو به انتهای سالن رو بهش نشون دادم کنارم نشست و کمکم کرد بلند شم و با روشن کردن چراغ آبدارخونه داخل رفتیم تنم میلرزید و سرمایی که حس میکردم تا استخوون هام رو مرتعش میکرد روی صندلی نشوندم و یه آب قند فوری بهم داد بخور حالت جا بیاد دختر تو گربه رو زخم زدی هنوز صدام میلرزید نه مش رحیم اول صدای پای یکی اومد بعدم جیغ گربه انگار کسی زخمیش کرد و فرار کرد جیغ کشید و دوید به کلاس و بعد ته سالن با تعجب و ناباوری گفت هی بهت میگم دختر این یه ساعتو بیا پیش ما به گوشِت نمیره تنها میمونی فکر و خیال میاد به سرت ببین رنگ و روت عین میّت شده دور از جانت به خاطر یه گربه میخواستی سکته کنی دور از جانت ها ازین به بعد این یک ساعته بیا پیش ما خانه ام خراب نشده که اینجا به خیال و وهم بترسی توام مث دخترمان میدونستم براش مثل دخترشم اما زنش خب اصلا یکبار هم روی خوش نشون نداد خیلی هم ساکت و بی حس بود اصلا روی خوش نشون نداد نمیدونسم چرا که البته خونش بود و اختیارشو داشت لابد معذب بود راستی گربه مش رحیم گربه هه بریم سراغش زخمش زدن اِی دختر باز میگی زخم زدن بابا جان درها قفله در کوچیکه هم فقط از داخل باز میشه همه هم رفتن خانه کی زخمش زده من صدای پا شنیدم مش رحیم با تاسف خاصی نگاهم میکرد فکر کرده من دیوونه شدم ادامه دادم صدای پاشنه ی کفش مردونه بود سرش رو به حالت تاسف به اطراف تکون داد از ترس خیالاتی شدی چندتا شیشه کلاسا شکسته گربه ازش اومده زخمش هم از شکستگیه شیشه اس پاشو ببرمت ایستگاه بیام به گربه زخمی برسم به گوشیم نگاه کردم یک ربعی به اومدن قطار مونده بود نه مش رحیم میخوام ببینم چش شده بازم نگاه عاقل اندر سفیه گربه میبینی باز پس میوفتی دختر شر درست نکن استرس داشتم و میترسیدم اما به خاطر کنجکاوی راضیش کردم که از گربه نمیترسم در واقع اگر نمیرفتم و واقعیت رو نمیفهمیدم از فکر و خیال دیوونه میشدم به سالن ساکت و خونی رفتیم مش رحیم انتهای رد خون رو گرفت و به طرف یه کلاس رفت دنبالش رفتم وارد کلاس شد و من هم دنبالش صدای ناله ی ضعیف گربه می اومد به سختی نگاهش کردم گوشه ی کلاس دراز کشیده بود و پاش رو لیس میزد مش رحیم بیا دختر ببین پاش زخمه گیر کرده به تیزیِ پنجره ای جایی حالا تو هی خیال بد کن برم پارچه بیارم پاش رو ببندم رفت آبدارخونه تا پارچه بیاره زخم گربه سطحی بود انگار و دیگه خون نمی اومد به عقل خودم شک کردم خب راست نمیگفت مش رحیم لابد گیر کرده به شیشه شکسته پنجره اینجا کسی نمیتونه بیاد اصلا یه آدم برای چی باید یه گربه رو زخمی کنه اما صدای قدم ها تو گوشم واضح و زنده بود و حقیقت رو هشدار میداد مش رحیم داخل کلاس شد به گربه نزدیک شد و کنارش نشست پای گربه رو آروم گرفت و شروع به بستن کرد چرا گربه ازش نمیترسید نباید فرار میکرد سوالم رو بلند گفتم مش رحیم چرا نمیترسه ازت بعد از چند ثانیه مکث گفت این حیوون جَلد همینجاس آشغال گوشت و پس مونده غذا میریزم براشون منو میشناسن به جوابش فکر میکردم و به موزاییک های خونیِ کف سالن خیره شدم جرقه خب با پیدا کردن شروعِ ردّ خون میتونستم بفهمم گربه از کجا اومده اگر از پنجره ای اومده و زخمی شده باشه معلوم میشه ردها رو از انتها و با توجه به حرکت گربه دنبال کردم جایی بین دونیمکره مغزم نبض گرفت وقتی دیدم رد پاها درست از وسط سالن شروع شدن دقیقا وسط سالن پس یا گربه از سقف افتاده یا از وسط سالن ظاهر شده یا تو بغل یه آدم زخمی و رها شده به سقف نگاه کردم و هیچ سوراخی نبود گربه ها هم ظاهر نمیشن پس سرم گیج رفت ادامه دارد نوشته
0 views
Date: July 6, 2019