10 سال گناه ناخواسته 1

0 views
0%

اون شب یه دعوای حسابی سر برداشتن زیر ابرو هام با بابام داشتم نمیدونم مگه چه مشکلی داشت شاید حرف مردم باعث برخورد اونجوریه بابام با من بود چون توی محله وقتی بعد از خرید به خونه بر میگشتم مردم چشماشونو ریز میکردن پچ پچ کنان توی گوش همدیگه از کنار من رد میشدن منم تا یه جای خلوت پیدا میکردم یه نگا به آینه میکردمو یه لبخند میزدمو کتفامو بالا مینداختمو به راهم ادامه میدادم بالاخره رسیدم خونه وقتی رسیدم دم در صدای خاور خانومو وقتی از پسرش واسه مامانم تعریف میکرد رو شنیدم بی اعتنا سرمو انداختم پایینو از پشت سرخاور خانم رد شدم چون من جز پیمان پسری که تو همسایگی ما بود به کس دیگه ای فکر نمیکردم منو پیمان کل قرارامونو گذاشته بودیم و تنها مشکلمون بابای من بود داشتم از پشت خاور خانم رد میشدم که با سلام مامانم سرشو برگردوند به من و با تعجب عجیبی که قبلا وقتی تو خیابون دیده بودم مواجه شدم سلام کردمو سریع رفتم تو نمیدونم چقدر طول کشید تا خاور خانم رفت ولی هنوز چیز زیادی از بسته شدن در نگذشته بود که یکدفه اسمم و با جیق همراش از تو حیاط شنیدم بعدش مامان اومد تو و تا تونست جیق و داد کرد که ذلیل مرده این چه غلطیه که کردی چرا ابرو هاتو عین این دختر خیابونیا کردی نمیزاشت حرف بزنم تا میومدم چیزی بگم سیر فوشم میکرد گذشت تا بابام اومد تا صدا ی در اومد مامان دوان دوان بیرون رفتو شروع کرد چقولی منو کردن بابام اومدو بدون هیچ حرفی کمربندشو درآورد و بعد یه ربع که از زدن من خسته شد گفت این چه غلطیه کردی میدونی خاور خانم به مامانت گفته دیگه تورو واسه پسرش نمیگیره حالا من چی کار کنم اینو که گفت با وجود همه ی کتکایی که خورده بودم تونستم بخندم خندیدمو بابام با عصبانیت فراوان بلند شدو در حالی که فکر میکردم دخلم در اومده گفت فردا تکلیفتو روشن میکنمو از در بیرون رفت خیلی ترسده بودم از طرفی دیگه تمام تنم درد میکرد همون موقع صدای همیشگی خوردن سنگ ریزه ها به شیشه اطاق رو شنیدم فهمیدم که پیمان و صدای دادو بیداد منو بابامو شنیده خونه ما قدیمی بودو راحت میتونستم از پنجره به کوچه برم به کوچه رفتمو پیمان قیافه پریشون منو دیدو شروع کرد به فوش دادن به بابام و میگفت که ایکاش میتونستم برمو تلافی شو سر بابات در بیارم که من حرفشو قطع کردمو گفتم هرچی باشه اون بابامه اونم با یه لبخند زوریو گفتن یه ای بابا روشو از من برگردوند بعد کلی حرف زدن پیمان گفت ما باید فرار کنیم برگشتم بهش گفتم پیمان خوبی دوباره فیلم نگا نکردی بر خلاف همیشه اصلا نخندیدو تو چشام نگا کردو گفت جدی میگم تو فکر فرو رفتم بعد یه دقیقه گفت سر ساعت 3 صبح من همین جا پایین پنجرم گفت به من اعتماد کن بهش گفتم اگه من از ایجا فرار کنم دیگه تو این محل هم نمیتونم بگردما منو تو محله ببین سر یه دقیقه بابام جلوم وایستاده که دخلمو بیاره پیمان گفت نترس اونقدر از اینجا دور میشیم که دست هیچکس به ما نرسه و گفت که چند وقت میریم خونه دوستش و کم کم زندگیمونو ردیف میکنیم اینم بگم قبلا راجب این موضوع زیاد حرف زده بودیم ولی اینطوری جدی بشه و قرار و ساعت تعیین کنیم تا حالا پیش نیومده بود منم هیچی نگفتم نمیتونستیم بیشتر از این حرف بزنیم چون تو اون کوچه هر دقیقه ادم رد میشدو ما هم تا صدا شنیدیم من برگشتم به اطاقو اونم رفت خونشون تا ساعت 3 نتونستم بخوابم تمام چیزایی که جمع کردم بزور تو یه کوله جا دادم و یه نامه نوشتم چسبوندم به دیوار و دم پنجره منتظر موندم ساعت 3 شودو پیمان اومد ما خنده کنان فرار کردیم به پارک رفتیم و شروع کردیم منتظر موندن تا ساعت 5 دوست پیمان بیاد دنبال ما خیلی منتظر موندیم ولی دوست پیمان نیومد اخرسر هم ساعت 7 زنگ زدو یه ادرس داد تا بریم ما هم راه افتادیم وسطای راه بودیم که از شانس بد ما بابام و سر راه دیدیم وااااااییییی ما هم تا دیدیم د بودو اونقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم موقع فرار کردن از پیمان جدا شدم بالاخره فرار کردم ولی دیگه پیمان پیش من نبود و هیچ راه دسترسی بهش نداشتم و از طرفی خونه هم نمیتونستم برگردم یه جایی رو پیدا کردمو شروع کردم به فکر کردن تا به این نتیجه رسیدم که برم پیش دوستم سحر که تو محله قبلیمون بود وقتی بچه بودم سحر بهترین دوست من بودو بیشتر خاطرات بچیگیمو با اون دارم ولی وقتی دیدمش خیلی عوض شده بود لاغر شدو بود و بوی سیگار و گودی زیر چشماش اونموقع شک به معتاد بودنش نکردم تقریبا یه 2 هفته پیشش مونده بودم وقتی ازش قضیه معتاد بودنشو پرسیدم گفت از 2 سال پیش که مامان و باباش تو تصادف مردن سحر هم ترک تحصیل میکنه و وقتی داداشش نیما معتاد میشه رو سحر هم تاثیر میگزاره خودمم هم اونقدر از بابام میترسیدم که تو این 2 هفته حتی فکر برگشتن به خونه و محله رو هم نکردم ولی مثل اینکه نیما از بودن من تو خونشون خسته شده بود و فکر کنم بخاطر همین هم بود که سحر به فکر پیدا کردن جا واسه من شد من هم هیچ کس و جایی رو جز پیمان که اونرو هم گم کرده بودم نداشتم و باید از سحر ممنون هم میشدم البته اینم بگم تقریبا تا وسطای هفته دوم هر روز ساعت 5 تا 8 سر قرار اونروز منو پیمان با دوستش میرفتم که شاید پیمان رو بتونم ببینم ولی من هر روز بیرون میرفتمو سعی میکردم بیشتر واسه جای خواب به خونه سحر برم یه روز غروب که به خونه سحر رفتم اون یه مهمون داشت که اسمش لیلا بود سحر به من گفت که لیلا برای من یه جا پیدا کرده که توش کار میکنم و یه درآمدی و جای خوابی هم برای من هست منم اونقدر خوشحال شدم که هیچ سوالی نپرسیدمو منتظر موندم تا به اونجا برم و از نزدیک ببینم ما برای صبح فردا قرار گزاشتیم صبح فردا شد سحر با ما نیومد و منو لیلا با هم راه افتادیم زمان زیادی تو راه بودیم و بالاخره به یه جای ویلایی تو شمال رسیدیم جای خلوت و ساکتی بود لیلا منو به شخصی که میشه گفت هیکلی و با اندام درشت بود معرفی کردو به من گفت که شاهین صابکارته و و گفت وکه میره یه چیزی بخره و منو شاهینو تنها میزاره تا درباره کار صحبت کنیم شاهین زیاد با من حرف نزد و رفت یه چایی با قلیون آورد منم که تا حالا لب هم به قلیون نزده بودم چایی رو خوردمو سراق قلیون نرفتم تو این مدت یه کلمه هم با شاهین حرف نزدم و اون فقط منو نگا میکرد چایی که تموم شد بهم گفت چرا قلیون نمیکشی منم بهش گفتم که تا حالا نکشیدمو اون خندیدو گفت عیبی نداره الان میکشی منم ترسیدم که کار واسم بپره قبول کردم پک پک که زدم اونقدر سرفه کردم تا جونم بالا اومدو تقریبا میشه گفت پک های بعدیو راحت تر کشیدم بعد از کشیدن حالت سر درد عجیبی داشتم که شاهین بهم گفت تو یه اطاق اوجنا استراحت کنم از طرفی لیلا هنوز نیومده بود من هم اونقدر سر درد داشتم که سریع قبول کردم به اطاق رفتمو استراحت کردم نمیدونم تو اون قلیون یا چایی چی بود که کل بدنم شل شده بود و سر درد شدید داشتم تو این حال بودم که شاهین از در اومد تو من تا اودم سرمو بپوشونم سریع خندید و گفت راحت باش راحت باش من گوش نکردمو سرمو پوشوندم اونشب بدترین شب زندگیم بود وقتی شاهین اومد تو در اطاقو قفل کرد هنوز هم کابوس شب هامه و روی من افتاد بدنم اونقدر شل شده بود که هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم که و اون کثافت با تمام بی رحمی پرده بکارتمو زد و من بعد 3 4 دقیقه بیهوش شدم و این شروعی بود بر گناه نا خواسته و هنوز داستان فاحشه اعتیاد و شدن ناخواستم تا پایان این 10 سال مانده دوستان داستان 10 ساله ی شخصیت این داستان که اسمش رو تو قسمت اخر میگم هنوز ادامه داره اگه خوشتون اومد بگین تا ادامشو بنویسم اگه نه حق دارین انتقاد کنین ولی فحش و ناسزا گفتن در شان شما

Date: August 5, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *