الجنس مع ابن أخيك

0 الرؤى
0%

اسمي فرحدة ، عمري 24 سنة ، ومتزوج منذ حوالي أربعة أشهر. التقيت بزوجتي (إلاهي) على الإنترنت وكنا أصدقاء منذ حوالي عامين ... لإيليها شقيقتان ، واحدة من من هي اكبر منها ومتزوجة اسمها الميرا وهي اصغر منها وغير متزوجة والله وشقيقتها الكبرى متشابهة جدا من حيث المظهر بصراحة لا ينقصهما شيء من حيث المظهر او الاناقة. ولكن لا يبدو أن ألميرا هي أخت إينا على الإطلاق ، لون الشعر والعينين ، وشكل الوجه ، والأناقة وباختصار من جميع النواحي ، هي رأس وكتف فوقنا ، فقط إلميرا تعرف بصداقتنا ، معظم الأماكن التي ذهبنا إليها ، كنا عادة ثلاثة أشخاص وبسبب قربنا من العمر (إلها تبلغ من العمر 22 عامًا والميرا تبلغ من العمر 21 عامًا) ، استمتعنا كثيرًا معًا ... باختصار ، جمعت تدريجيًا بعض المال والمال ، ولأن كان لدي منزل بفضل نعمة والدي ، وتمكنا من تقديم اقتراح قريب جدًا ... في البداية ، كانت الخطوبة تسير على ما يرام ... لم نعد نتسلل ، ولم نخاف من الشرطة و العشيرة ... مجرد شيء ما كان يزعجني ، لقد كانت إلميرا تزداد ثقلًا معي ... في البداية ، اعتقدت أنها ربما كانت مستاءة لأنها ستكون وحدها في المنزل بعد الإلهة ، وسيتم إصلاحها قريبًا ، لكن كانت المشكلة في مكان آخر ، بمجرد أن أخبرتها بسخرية. "آنسة إلميرا ، لن ترقص معنا بعد الآن ،" قال بابتسامة ، "قلت إنه من الأفضل أن نكون أصدقاء ... هذه إحدى عواقب زواج..." كان يقول الحقيقة ، في الواقع ، كلما تحدثنا أنا وإيلاه عن الزواج وبدء الحياة ، كانت إلميرا تعبر بطريقة ما عن معارضتها ، لدرجة أنها طلبت من إليها أن تفكر أكثر قليلاً في يوم العرض ، لكني أنا لم تناقش هذا الأمر على محمل الجد ، لم آخذ الأمر على محمل الجد ، فقد مر شهر تقريبًا منذ أن تمت خطبتي أنا وإيلاهي ، عندما كان والد إلاهي في رحلة عمل لبضعة أيام ، كان عليه أن يذهب إلى جنوب البلاد لمدة أسبوعين ولكي لا يكون وحيدا أراد أن يذهب مع عائلته ، فالسفر خاصة إلى جنوب البلاد في نفس المكان الذي يجب أن نذهب إليه أيضًا ، لكنني لم أستطع الذهاب بسبب العمل والانشغال ، لذا عرضت أن أذهب بدوني كأن لي دور الخيار لها. أخذ أول مجاملة وغادر ، كنت مريضًا جدًا ، أعتقد أنك ستبقى بعيدًا عن خطيبتك لمدة أسبوعين في أول شهر من الخطوبة ، هذا هو الحال ، لكنهم قالوا في الماضي إن الأمل ضئيل في اليأس. أصروا على إنكار إلميرا ، كنت سعيدًا أيضًا لأنه إذا لم تذهب إلميرا ، فسوف يحظرون الرحلة ، لكنني سرعان ما أدركت كم هم هراء قال هناك أمل في اليأس !!! لأن الميرا كان من المفترض أن تبقى مع أحد أفراد أسرتها كل ليلة لمدة أسبوعين حتى لا تكون وحيدة ، غادرت إلهة وغادروا. في الليلة الأولى كنت مثل كلب ، كنت أقفز على كل من في المنزل ، كنت على الهاتف لمدة 5 دقائق مع Elheha. تحدثت ، وقاطع العشاء ، وبعد حوالي ساعتين ، أرسل لي رسالة مفادها أنه متعب جدًا ولا يمكنه التحدث ، وأنه سيتصل بي غدًا بنفسه بقبلة. رمز كان علامة ومضايقات لي. باختصار ، كالعادة ، غفوت على أغنية مهستي "هيا نكتب" وفتحت عيني لأرى أن الساعة التاسعة صباحًا ، كنت في العمل وكنت أفكر في كم هي غير مبالية. دفع نفسه واتصل الساعة الثانية بعد الظهر. في ربع ساعة تحدثنا ، تحدثنا عن جمال الطريق وكيف كنت مخطئًا في عدم المجيء. لم أهتم بعد الآن لأنه لم يكن معي ، كنت غاضبًا جدًا منه لدرجة أنني فكرت في الطلاق ، لكنني ندمت عليه قريبًا ، أحببتها كثيرًا وما زلت أحبها ، لكنني لم أكن في مزاج في ذلك الوقت. .. باختصار ، مر ذلك اليوم وكان حوالي الساعة 9 مساءً ، كنت قد تحدثت إلى الإلهة قبل نصف ساعة وكنت أشعر بتحسن قليل ، كنت مستعدًا لأنني كنت على وشك النوم عندما تلقيت رسالة نصية قصيرة ، اعتقدت أن الإلهة هي التي أرادت أن تدللني بكلماتها الرومانسية ، لكن عندما التقطت الهاتف ، فوجئت برؤية أنها الميرا ، لم أتذكرها على الإطلاق ولم أتوقع رسالتها النصية القصيرة .: "إذا استيقظت ، اتصل بي" كنت متحمسًا للغاية ، مرت آلاف الأفكار المختلفة في رأسي لطلب رقمه ، والتقط الصافرة الأولى ، وكان صوته أجشًا ويرتجفًا ، كما لو كان قد بكى ، أقسمت له أن أخبرني بما حدث ، انفجرت بالبكاء. باختصار ، بعد دقيقة أو دقيقتين ، هدأت قليلاً ، فقد مر عام أو عامين بالنسبة لي ، وأدركت للتو أن السيدة بقيت في المنزل سألتها لوحدها لمدة ليلتين ، أمضت الليلة الماضية بالخوف والارتجاف ، لكن الليلة لم تستطع تحمل ذلك بعد الآن. لقد أدنت له ، أولاً ، لماذا بقيت في المنزل وحيدًا وثانيًا ، جعلتني نصف حياتي ولكن قلبي كان يحترق من أجله ، ولكن ما عساي أن أفعل في منتصف الليل .. قلت هل تريدني أن آتي إليك ، سأل الله وقال: "نعم ، يخلصك الله قريبًا". تعال ، لقد أصبت بجلطة دماغية. "يبدو الأمر كما لو أن المجاملات لم تصل إلى هذه العائلة على الإطلاق. لقد استيقظت من سوء الحظ ، وارتديت ملابسي ، وأخذت سيارتي وخرجت منها. لقد صُدمت أمي المسكينة للغاية. ظننت أنني مجنونة بسبب حزن الفراق. أخبرتها أنني كنت أقيم مع أحد أصدقائي في الليلة السابقة. طوال الطريق كنت ألعن نفسي وهذه الإطراءات غير اللائقة ، باختصار ، بعد ربع ساعة ، وصلت إلى المنزل ، اتصلت به ، واستغرق الأمر بعض الوقت حتى يأتي لفتح الباب ، كما أنني انتهزت الفرصة وأخبرت الأرض والوقت بالسوء والخطأ قدر المستطاع. من هو الباب قلت مش غربة افتح الباب لما فتحت الباب ظننت للحظة انني أخطأت يا إلهي كانت الميرا ...؟! كم كانت مختلفة! كم أصبحت أجمل بكثير! كانت ترتدي قميصًا أبيض مطاطيًا مع تنورة بيضاء حتى ركبتيها ، لقد صنعت نفسها بشكل جميل لدرجة أنه في هذا الضوء الخافت شعرت وكأن ملاكًا كان يقف أمامي. كنت أنا ، كنت دائمًا أنظر إليها كما أخت صغيرة وأنا لم ننظر إليها أبدًا من وجهة نظر الشهوة ، لكن هذه المرة كان فمي جافًا ، كنت أنظر إليها بطريقة تحدثت بمفردها وقالت: انظر من قلنا أن يأتي واهتم بنا. "ضحكت مرة ، ودخلت وصافحته ، لكن يدي كانت ترتعش بوضوح ، ولم يكن لدي أي سيطرة على أفعالي على الإطلاق. ذهبت إلى القاعة وانهارت على الأريكة. دخلت المطبخ ، ظللت أفكر في المشهد الذي رأيته وأحاول تبرير نفسي لسبب منطقي ، لكن هل كان ذلك ممكنًا ؟! المیرا به من زنگ بزنه و بگه بیا اینجا، اونم ساعت 11 شب، بعد هم اون آرایش و لباس، تو همین فکرا بودم که المیرا اومد نشست روبروم و یه لیوان آبمیوه گذاشت جلوم، تشکر کردم لیوان و برداشتم تا ته سر کشیدم، خودم از کارم خنده ام گرفته بود ، من جلوی هیچ دختری اینجوری کم نیاورده بوده، چه برسه به المیرا که مثل خواهرم بود، چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه یه کم به خودم اومدم و پرسیدم :”دیگه چطوری؟” گفت :” چه عجب حال منم پرسیدی” گفتم :”ببخشید یه کم خواب آلوده بوده، چرا تنها موندی خونه؟ نمیگی میترسی” خندید و گفت :” الان که تو پیش منی، واسه چی بترسم” اینو که گفت طوری تو چشمام نگاه کرد که باز این دل وامونده ام هری ریخت پایین، سعی کردم صدام نلرزه و گفتم :” بهر حال اشتباه کردی و…..”تا اومدم بقیه جمله مو بگم بلند شد و اومد نشست بغل دستم، جمله ام تو دهنم خشکید، تو دوران دوستی من و الهه بارها و بارها پیش اومده بود من و المیرا دوتایی به جایی بریم و یا اینکه در خلوت با هم صحبت کنیم، ولی هیچ وقت نه روابطمون از حد و اندازه خارج شده بود و نه من همچین حالی پیدا کرده بودم، احساس میکردم گرمای بدنش تمام وجودمو می سوزونه، زیر چشمی نگاهی به بالا تنه اش انداختم، سوتین نبسته بود و برجستگی سینه اش نگاه آدم رو قفل می کرد، در عرض چند ثانیه یه فلاش بک به تمام دو سال گذشته زدم، به تمام مدتی که المیرا در کنارم بود ، دست در دست هم راه رفتیم، با هم گفتیم و خندیدیم، ولی من از وجودش بی اطلاع بودم، انگار فهمید که نگاهم بد جوری به سینه هاش قفل شده چون یه تکونی به خودش داد و پاش رو رو پای دیگرش انداخت، اما بدتر شد، چون حالا میتونستم سفیدی رونشو تا لبه شرتش ببینم، اونقدر سفید و درخشان بود که حتی مجال پلک زدن هم بهم نمی داد، دست چپشو بلند کرد و روی پشتی کاناپه گذاشت ، طوری که فکر کردم می خواد دست دور گردنم بندازه، حالا دیگه رو در روی هم بهم نگاه می کردیم، همون طور که بهم نگاه میکرد دو سه بار لب باز کرد که چیزی بگه، ولی هربار حرفشو خورد، انگار تو دریای تردید بین گفتن و نگفتن گیر افتاده باشه، گفتم “: چیزی می خوای بگی” همونطور که نگاهشو از چشمام بر نمیداشت گفت”: می دونی چرا من همیشه مخالف ازدواج تو و الهه بودم” گفتم :”نمی دونم شاید واسه اینکه بعد الهه تنها میشی و منو مسبب این میدونی” احساس کردم چشماش قرمز شد، آره اشک تو چشماش جمع شد و به سختی بغضشو فرو داد و با صدای لرزون گفت:” نه ، نه من فقط و فقط واسه اینکه تو رو از دست ندم مخالف این ازدواج بودم، دقیقا هم درست فکر میکردم، چون تو این یک ماه نامزدی شما من فقط دو سه بار تو رو دیدم، اونم نه اونجوری که همیشه با هم بودیم، طی اون دو سال من همیشه باید با خودم و احساسم می جنگیدم و چیزی نمیگفتم، فقط و فقط بدلیل اینکه تو قرار بود با خواهر من ازدواج کنی، من نباید به تو می گفتم دوستت دارم چون الهه قبل از من تو رو دوست داشت، من باید به رفت و آمدهای عادی با تو بسنده می کرده چون در حق خواهرم خیانت نکرده باشم، ولی تو این یه ماه فهمیدم نمیتونم به این کار ادامه بدم، من نمی تونم…….” گریه نذاشت بقیه حرفشو بزنه و من که فقط مثل منگل ها داشتم نگاش می کردم تنها کاری که ازم بر اومد این بود که بهش نزدیک شم و سرشو رو شونه خودم بگیرم، خدای من ، من چقدر احمق بودم که متوجه این علاقه نشده بودم، علاقه ای که تازه فهمیده بودم چقدر متقابل و زیباست، من چقدر خر بودم که تا بحال به المیرا به چشم یه دختر کامل و مستقل نگاه نکرده بودم، المیرا همیشه برای من خواهر الهه بود، ولی الان دیگه دیر شده بود، من و الهه رسما زن و شوهر بودیم و واسه تصمیم گیری خیلی دیر بود، همونطور که المیرا گریه میکرد از خودم جدا کردمش و تو صورتش زل زدم، احساس کردم اگه الان حرفی نزنم احساس المیرا رو زیر پام له کردم، واسه همین به سختی گفتم :” ببین المیرا من نمیدونم این احساس از کی و چه جوری در تو بوجود اومده، ولی یه چیزو مطمئن باش، این علاقه ای که تو ازش حرف زدی فقط در تو نیست، یعنی الان می فهمم که چقدر دوستت دارم و چقدر متفاوت از قبل دوستت دارم، من …من قبول دارم که در حق تو بی انصافی کردم، ولی هنوز دیر نشده، من و تو می تونیم زود بزود هم دیگه رو ببینیم، بعد از ازدواج من و الهه هر وقت دوست داشته باشی میتونی بیای خونمون و مثل قدیما با هم بگیم و بخندیم، ما هنوز می تونیم با هم کوه و پارک و سینما و..

التاريخ: مارس 4 ، 2018

اترك تعليق

لن يتم نشر عنوان بريدك الإلكتروني. الحقول المشار إليها إلزامية *