حب مهران الأول

0 الرؤى
0%

هر شب کارم شده بود راس ساعت یازده پشت پنجره اتاقم که رو به آپارتمان پشت خونه بود می ایستادم تا فقط همدیگر را نگاه کنیم از من سه سال بزرگتر بود و جثه اش کمتر از سنش بود من که پسری 16 ساله بودم تازه عشق را حس کرده بودم و شبی نبود که بی دیدن او به خواب بروم اولین عشق بود و همه میدونند که یعنی چه چیزی که تا آخر عمر گریبان آدم را میگیره و فراموش نمیشه حتی اگه بهترین زن دنیا را هم داشته باشی سال 75 بود و یکی از روزهای جمعه غمگین پاییز صدای موزیک تو اتاقم سرم را میترکوند برام باور کردنی نبود اما گرچه فقط چند بار تو پارک محل باهاش صحبت کرده بودم و دستش را با خجالت فشرده بودم انگار نیمی از وجودم داشت با این صدا آب میشد تو حیاط آپارتمان غوغایی بود و صندلی ها ی چیده شده گواهی از خبر بدی برام داشت بهم گفته بود و بزرگتر از من بودنش را بهانه کرده بود اما از کسی که داشت به عقدش در میومد چیزی نگفت از هشت واحد آپارتمان 6 تا را اجاره داده بودند و یکی از اون دو تای باقیمانده نورش اذیتم میکرد از پرده توری تازه ای که زده بودند میشد همه چیز را فهمید مردی میان سال که موهای وسط سرش هم ریخته بود با کراوات قرمز رنگش با مهمونها تو حیاط دست میداد شناختمش شریک پدرش بود که آپارتمان را ساخته بودند مردی 43 ساله که دو سال بود خواستگار نرگس بود سرم درد گرفته بود و روی تخت دراز کشیدم نفهمیدم ساعت چند بود که خوابم برد و انگار برام یک لحظه گذشت بلند شدم و همه جا تاریک بود رفتم سمت پنجره و تنها چراغ اتاقی که توری جدید زده بودند روشن بود و پرده ضخیمی هم کشیده بودند ساعت دو شب بود و صدای موسیقی آرامی از همون اتاق خیلی گنگ به گوش میرسید تا صبح روی تخت نشستم و فقط سرم را گرفتم تا یکماهی دیگه نه سمت پنجره رفتم و نه تلفن اتاقم را برداشتم نزدیک به یکسال از اون روز گذشته بود و جند بار دیده بودمش همیشه تو ماشین شوهرش بود و نمیگذاشت پیاده حتی تا سر خیابان برود داشتن زن جوان و اختلاف 23 سال هم دردسریه کم کم فراموشش کرده بودم تا اون شب کذایی ساعت از یک گذشته بود و مشغول درس و تست زدن زنگ تلفن تو اون سکوت شب من را از جا پروند گوشی را که برداشتم سکوت بود و سکوت چند دقیقه بعد دوباره صدای زنگ حواسم را پرت کرد این بار خواستم فحشی بدم که صدایش آمد بیا دم پنجره باور نمیکردم نمیدونستم این چند قدم را برم یا نه تو افکار خودم بودم که دیدم کنار پنجره ایستاده و این فاصله ده متری را زل زده و تو چشم هم نگاه میکردیم نگاهش همان نگاه مظلوم و دوست داشتنی گذشته بود چند دقیقه گذشت که صدای تلفن بلند شد گوشی را برداشتم و چند روزی بود تلفنی صحبت میکردیم شوهرش برای یکماه رفته بود ترکیه و نرگس را با خودش نبرده بود خودش هم میدانست که بیماری مادرش باعث این نرفتن بوده اما میخواست تقصیر را گردن هوسبازی شوهرش بندازه توجیهی برای شروع یک گناه بزرگ فردای اون روز خونه مریم خواهر بزرگترش بودیم که کلیدش دست او بود دور از محل و دور از چشم هر آشنایی تو اون دوساعت تنها به یک چیز فکر میکردیم کام گرفتن از هم و سیر نشدن میدونست بار اول منه و مثل یک مربی کارهایی کرد و چیزهایی یادم داد که هنوز طعمشان زیر دندانم است مربی خوبی داشت مردی که وقتی فکر میکردم این اندام ظریف زیر بدنش شهوتش را تخلیه میکند میخواستم خفه اش کنم سن کم من و بی تفاوتی به اینکه او مالکی دارد از من حیوانی ساخته بود که فقط و فقط کام گرفتن از او را میخواست چهار روز هر روز و هر روز چندین بار این رابطه را تکرار کردیم و دیگه شروع سال آخر دبیرستان بود و شروع درس اون چهار روز تا همین امروز جلوی چشم من است و گرچه تو این سالها بارها و بارها با کسان دیگری تکرار کردم اما عشق اول و سکس اول چیز دیگری بود دیگه حتی رابطه تلفنی را قطع کردیم و شب عید سال 77 تو قنادی سر خیابان دیدمشان شکمش بالا اومده و دست تو دست شوهرش خوشحال بود با دیدن من رنگش پرید و من هم سریع خارج شدم حس حسادت بدی بهم استیلا پیدا کرده بود باید فراموش میکردم همان سال شروع دانشگاه بود و درس و کار دوری از تهران و اقامت در اصفهان و فراموشی عشق درس و درس و درس سال 83 برگشتم تهران و خدمت سربازی مدرک فوق لیسانس باعث شد بعد خدمت در همان شرکت سابق و شعبه تهران اون به کار مشغول بشم معاونت شعبه مرکزی شرکتی که توش کار میکردم بهم سپرده شد در کنارش هم برای دوره های مدیریتی و تا به خودم اومدم سال 90 بود و خونه و زندگی مستقل و وضعی خوب که همه را تو خانواده بسیج کرده بود تا برام زن بگیرند تو اون سالها تعدد دوست دختر و زن نسبت به زن جماعت بدبینم کرده بود و زیر بار تعهد نمیرفتم دیگه از نرگس هم خبری نبود و سالها بود که چشمم به چشمان قشنگش نیفتاده بود فراموش کرده بودم اما گوشه قلبم هنوز جا داشت یکی از روزهای تعطیل به خانه پدر و مادرم رفتم تا هم سری بهشون بزنم و هم مقداری لوازم قدیمی خودم را به خانه ام ببرم ماشین را پارک کردم جلوی خانه که پاهام سست شد از روبرو نرگس همراه با دو دختر سیزده و هشت ساله با شوهرش که عصایی دست داشت و میلنگید جلوم ظاهر شد خودم را با داخل ماشین سرگرم کردم و بی تفاوت نشان دادم چقدر بچه ها به مادرشان رفته بودند همان موهای بلند مشکی و چشمان خمار دیگه یک زن 35 ساله و جا افتاده بود اما با همان زیبایی و اندام ظریف این آخرین بار دیدن او بود و رفت عید سال 96 شده بود و همه در منزل پدری جمع شده بودیم نوه ها و عروسها و دامادها تنها مجرد جمع من بودم که دیگه از نسخه پیچی های فامیل خسته شده بودم حاضر نبودم زندگی آرام و راحت خودم را باکسی شریک باشم ته تغاری خونه بودم و همه برام لقمه میگرفتند برادرم خواهر زنش را خواهرم دختر خاله شوهرش را اون یکی دختر همسایه اش را و همه دنبال کیس مناسب برای من شده بودم سوژه مجلس و فقط سر به سرشان میذاشتم تو این میون مادرم اعتراض کرد چرا هرچی دختر سی و چهار پنج ساله هست که معرفی میکنید منم خندیدم و گفتم راست میگه مادر ویترینی ها را قایم کردین و از تو انبار میخواهید جنس بفروشین هنوز خنده ام تمام نشده بود که با حرف مادر زبانم بند آمد نوه خانوم صولتی را چند روز پیش دیدم خیلی هم خوشگله و تازه رفته دانشگاه داره مدیریت میخونه هم قشنگه هم میشناسیمشون برادرم اعتراض کرد مادر جان اون بچه ست تازه هجده نوزده سالشه پسر شما سی و هفت سالشه مادر بلافاصله جواب داد چه اشکالی داره مادرش هم وقتی شوهر کرد شوهرش بیشتر از بیست سال بزرگتر بود نمیدونستم دارن از کدوم نوه خانم صولتی میگن اما وقتی مادر گفت مادرش وقتی شوهر کرد بیست سال کوچکتر از شوهره بود فشارم افتاد نکنه صحبت از خانواده نرگسه مگه دختر نرگس چند سالشه تازه فهمیدم عمر چقدر سریع میگذره و از اتاق زدم بیرون و حالم بدبود چند سال بود فراموشش کرده بودم و حالا دخترش را برام لقمه گرفته بودند خجالت میکشیدم حتی اسمش را بیارم چه برسه خواهرم تو حیاط اومد کنارم و گفت دلخور نشو مادر قصد بدی نداشت اونا هم خونواده خوبیند و این اختلاف سنی مشکلی نیست دختره را من دیدم انگار با نرگس سیبی باشن که از وسط نصف شده عین قبل ازدواج نرگسه و حتماً خوشت میاد سیگاری روشن کردم و نگاهش کردم نمیتونستم حرفی بزنم و خودش هم فهمید مسئله چیز دیگه ای هست مدام اصرار میکرد و وقتی بهش گفتم من عاشق نرگس بودم و اولین عشقم بود سکوت کرد مدام میگفت خوب چرا همون موقع ها نگفتی وقتی گفتم از من سه سال بزرگتر بود و فقط دوستش داشتم مدام قربون صدقم میرفت که کاش همون زمان میگفتی دیگه از رابطه خودم با نرگس حرفی نزدم و فقط به گفتن اینکه عشقم بود بسنده کردم اون روز گذشت و دیگه صحبتی نشد تا هفته بعد که مادر تماس گرفت که ببرمشون دکتر وقتی رسیدم منزل پدر و مادرم با دختری دم در بودند که دختر دست مادر را گرفته و پشتش به من بود از ماشین پیاده شدم و تا سلام کردم دختر برگشت نرگس بود با همان چشمان زیبا و خال کوچک روی گونه مادر سریع معرفی کرد نسترن جون نوه خانم صولتی هست که امروز با خانم صولتی با ما میان دکتر صدای مهربون خانم صولتی از پشت سرم اومد که گفت سلام پسرعزیزم مهران جان همیشه این زن را دوست داشتم نه اینکه مادر نرگس بود بلکه به خاطر مهربانی و ترشی های خوشمزه ای که همیشه تو اون سالها برام میاورد سوار ماشین که شدیم مادر نسترن را فرستاد جلو پیش من و با نگاهی اخمو پدر را روی صندلی عقب نشاند نمیدونستم نرگس از این ارتباط و برنامه ای که مادرها چیده بودند خبر داره یا نه ولی حس غریبی بهم میگفت از همه چیز باخبره نفهمیدم چطور تا مطب رفتیم با رسیدن به دم مطب و شلوغی اونجا زدم بیرون تا هم سیگاری بکشم و هم راه فراری پیدا کنم از نسترن خوشم اومده بود ولی اختلاف سن ما میدونستم بیست سال بعد که تازه میشه چهل ساله و من حدود شصت سال مسائل زیادی بوجود میاره تو همین فکرها بودم که صداش منو به خودم آورد سیگار برات ضرر داره نگاهش کردم و دلم ریخت انگار نرگس بود همون صدا و همون اندام و همون لبخند دوست داشتنی به ماشین تکیه داد و گفت مادرم خیلی از شما تعریف میکنه لطف داره شما همیشه اینقدر کم حرفین این هم مادرتون گفته کمی بهش برخورد رفتار سرد من داشت نوعی توهین براش حساب میشد آخه اون میتونست بچه خودم باشه و سعی کردم فضا را عوض کنم و به شوخی گفتم شما هم مثل مادرتون هستید مثل یک سیب که از وسط نصف شده باشه خندید و گفت یعنی امیدوار باشم مثل مامانمم خوشگلم نگاهش که کردم باز دلم ریخت حتی خوشگل تر از مادرش از درس و رشته اش پرسیدم و بحث را کشیدم به دانشگاه و کار مادرم که اومد بیرون و دید داریم گپ میزنیم خنده ای کرد و رفت صدای موبایلش حرفمون را نیمه کاره گذاشت نرگس بود که بعد چند دقیقه اومد و گوشی را داد بهم نمیدونستم چکار کنم گفت مادرم میخواد باهاتون حرف بزنه و تشکر کنه که مادر جون را آوردین دکتر گوشی را گرفتم و کمی دور شدم اول با لحن خشک احوالپرسی که کردم نرگس خندید و گفت ببین مهران من از هیچی خبر نداشتم و مامان و مادر تو این کار را کردن خندیدم و گفتم دستشون درد نکنه اتفاقاً نظر من هم مثبته پای تلفن ساکت شد و گفت جدی نمیگی که میخواستم آزارش بدم و ببینم ته دلش چی هست وقتی گفتم بعد بیست سال از اینکه دوباره پیدات کردم خوشحالم سکوت کرد پرسید یعنی میخوای با نظر اونها موافقت کنی نسترن خیلی ضعیفه و طاقت بازی خوردن را نداره تا حالا هم با کسی ارتباط کلامی هم نداشته تو را به خدا امیدوارش نکن نسترن از دور مکالمه ما را تماشا میکرد و سعی میکردم مشکوک نشه بیشتر از سنش میفهمید و خیلی باهوش بود این را میشد از لحن حرف زدنش احساس کرد به نرگس شماره خودم را دادم و خواستم باهام تماس بگیره اون روز به خوشی تموم شد و وقتی دم خونشون پیادشون کردم نگاه نسترن و لبخندش من را خجالت زده کرد تا باهاش بازی نکنم آخر شب که رسیدم خونه با خودم درگیر بودم کاش نسترن را ندیده بودم ای کاش بیست سال قبل با نرگس نخوابیده بودم و کاش فکر این را میکردم که اگر با نسترن ازدواج کنم آیا مهران دیگری هست که وقتی نباشم اون اندام را در آغوش بگیره و از اون همه زیبایی کام بگیره سوال پشت سوال و همه بدون جواب تو شرکت بودم که موبایلم زنگ خورد و صدای نرگس رشته افکارم را که در حال صحبت با حسابدار بودم پاره کرد پنجره را باز کردم و رفتم تو ایوان از شب قبل لحظه ای از فکرش خارج نمیشدم لحن صحبتش معلوم بود که تنهاست و راحت حرف میزد وقتی خواستم ناهار را با هم باشیم بی بهانه قبول کرد و قرار گذاشتیم شرکت را که ترک کردم نمیدونستم چه چیزی در انتظارم هست و چه خواهد شد سوار ماشین که شد همون نگاه خمار ولی کمی جا افتاده تر من را به بیست سال قبل برد وقتی فهمیدم شوهرش سرطان استخوان گرفته و مشغول شیمی درمانی هست از خودم خجالت کشیدم دوستش داشتم و دلم نمیخواست زندگیش بهم بریزه اما وقتی با اشک از بیماری شوهرش گفت فهمیدم چقدر دوستش داره خیالم راحت شده بود که او همان زنی هست که انتظارش را داشتم وقتی خواست اون رابطه قدیمی را فراموش کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم دلم میخواست دستش را ببوسم دختر کوچکش ظهر تعطیل میشد و برای همین میخواست زودتر به خانه برسه راه افتادیم و بقیه حرفها را تو راه زدیم دیگه اون حس خواستن نرگس تو وجودم نبود و بهش احترام میذاشتم به عنوان یک همسر و مادر قابل تحسین بود از سختی های زندگیش پس از بیماری همسرش که گفت فقط اشک میریخت و تازه فهمیدم چقدر دوستش داره از اشتباهی که اول ازدواج کرده بود سخت پشیمون بود و مقصر اون اتفاق را مریم خواهر خودش میدونست که ذهنش را به سفرهای شوهرش بدبین کرده بود او هم برای انتقام کور با من خوابیده بود دیگه سبک شده بودم و وقتی نزدیک منزلش پیاده شد گفت نمیخوام فکر کنی نسترن دختر منه و اگر فکر میکنی با داشتن او نقطه تاریکی تو زندگیت بوجود میاد فراموشش کن اگر هم من با نظر مادرم مخالفت نکردم چون تو را میشناختم و میدونم آدم منطقی هستی دیشب نسترن همش از تو و اخلاقت تعریف میکرد و اگر نظری نداری خواهش میکنم نذار بهت دل ببنده مدام نگاهش میکردم و میدیدم چقدر پخته تر و آینده نگر شده وقت خداحافظی نگاهی بهش کردم و گفتم نرگس خانوم خیلی مخلصم و امیدوارم شوهرت هرچه زودتر خوب بشه لبخندی زد و رفت نگاهش میکردم و حسرت میخوردم که ای کاش من هم چنین همسری داشتم نوشته

التاريخ: مارس 21 ، 2019

اترك تعليق

لن يتم نشر عنوان بريدك الإلكتروني. الحقول المشار إليها إلزامية *