نسيت

0 الرؤى
0%

حالا که رفته ای دل دلیل می اورد و عشق گریه میکند با این همه جای خالیت پر نمیشود نه با خیال و نه با خاطره حالا که رفته ای برای پنجره فرقی نمیکند باران ببارد باران نبارد بارن باران باران به صفحه برفکی تلویزیون خیره بودم پتو را از روی شانه هایم برداشتم باورم نمیشد صبح بود اما گونه های هر دو اتاق تاریک بود تاریک از شبی که که نرفته بود نمیدانستم باید بروم یا بمانم سکوت خانه آزارم میداد هر طرف که نگاه میکردم تمام خاطرات تمام لحظه های دوست داشنی زندگیم در مغزم بالا و پایین میشد حتی آن صحنه دلم میخواست غم دلم را با گریه خالی کنم اما نمیتوانستم هم حس انتقام داشتم هم حس شکست و هم در اعماق وجودم روزنه نوری از عشق سوسو میزد شب آخری بود که مثل هر شب به گردش رفتم هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود در هوای بارانی که از زننده گی رنگ ها و بی حیایی خطوط اشیائ میکاهد من یک نوع آزادی و راحتی را حس میکردم و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا میشست در این شب انچه که نباید بشود شد من بی اراده پرسه میزدم ولی در این ساعت های تنهایی در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه صورت بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلوی چشمم مجسم بود وقتی که برگشتم گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود به طوری که درست جلوی پایم را نمی دیدیم ولی از روی عادت و از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلوی در خانه ام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاه پوش پیکر زنی بر روی سکوی در خانه ام نشسته کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمیدانم که چرا بی اراده چشمم به طرف آن کشیده شد دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود همان چشمانی که به صورت انسان خیره بود ولی نگاه نمیکرد را شناختم من مثل وقتی که آدم خواب میبیند خودش میداند که خواب است و میخواهد بیدار بشود اما نمیتواند مات و منگ ایستادم سره جای خود خشک شدم کبریت تا ته سوخت و انگشتانم را سوزانید آن وقت یک مرتبه به خود آمدم کلید را در قفل پیچاندم و در باز شد خودم را کنار کشیدم او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد از دالان تاریک گذشت در اتاقم را باز کرد و من هم پشت سره او وارد اتاق شدم دست پاچه چراغ را روشن کردم دیدم او رفته روی تخت من دراز کشیده صورتش در سایه واقع شده بود نمی دانستم او مرا می بیند یا نه صدایم را می توانست بشنود یا نه ظاهرا نه حالت ترس داشت نه میل مقاومت و نه اثری از انتقامی که می دانستم در تلاش برای اوست مثل این بود که بی اراده آمده بود یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم دلم میخواست در پس تمام ناگفته هایش گم شوم از آخرین رفتنش هفته ها میگذشت و من به دنبالش نرفته بودم دلیل آمدنش را هم نفهمیده بودم این چنین بی اراده آمدنش را این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانه را داشت صورتش یک فراموشی گیج کننده داشت از تما شای او لرزه بر اندامم افتاد و زانو هایم سست شد در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشم های درشت او دیدم چشم های تر و براق مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند در چشم هایش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی افسون گر آن غوطه ور شدم قلبم ایستاد جلوی نفس خود را نگه داشتم می ترسیدم نفس بکشم و او مانند دود و ابر ناپدید شود چه کردم با او پشت پلک هایش هزار حرف نگفته بود دلم می خواست زبانم باز می شد و می گفتم که من منتظرت مانده بودم اما در مسیری هول داده شده بودم که خبر نداشتم نمی توانستم خودم را جای او بگذارم جای دردی که او آن شب کشیده بود گفته بود بر می گردد و من باید منتظر میماندم اما نماندم من حرکت کرده بودم و او جا مانده بود اسمش را گذاشته بود خیانت اما خیانتی نبود سو سوی نوری بود از نفسی که رفته و تکیه گاهی بود که میخواستم نفسم را برای بازگشتش نگه دارم چه خوب خودم را با جملات توجیح میکردم و چه آسان جایش را به دیگری سپردم هنوزم دلم برایش پر میکشد برای هر ضربه قلبش برای هر خنده محوش ولی چه سود او دلگیر بود و من فاتح یک عشق جدید هر چند تلاشم بی حاصل بود اما دلم می خواستم برگردم برگردم پیش او همین آمدن این گونه اش شاید عذاب آخرتی بود که باید میکشیدم تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود عضلات نرم و لمس او رگ و پی و استخوان هایش منتظر بوسیده شدن بودند به سمت چراغ رفتم و آن را خاموش کردم دو شمعدانی آوردم و کنار تخت مقابل صورتش گذاشتم زیر نور شمع با آن شعله های رقصان صورتش جان دوباره گرفت از سره جایم بلند شدم و آهسته نزدیک او رفتم کنارش دراز کشیدم حتی یک کلمه تا آن زمان میان من و او ردو بدل نشد و فقط حرکات چشمانمان با هم حرف میزد نمیدانم بی اراده آمده بود بی اراده بر تخت خواب من دراز کشیده بود و بی اراده جسمش را به من هدیه میکرد خودم را در آغوشش انداختم پستان های درشتش را به سینه ستبر خود فشردم لبهایم را به انهنای گردنش چسباندم و شهوت ناک بوسیدمش من بی تاب از هجوم شهوت او را بر روی تخت کوبیدم وشروع کردم به در آوردن لباس هایش او مانند بره ای مطیعانه بر ر
كان مستلقيا على السرير ويجر أصابع قدميه بكل ضعفه، كنت أخلع ملابسي ببطء وأحدق في عينيها المخدرتين، حتى الدقائق تباطأت، كنت قد نسيت الوقت، عادت أنفاسي إلى الحياة مرة أخرى، كان نهداها المنزلقان يتلامسان صدري وكنت مثارًا للغاية، مصتها ببطء وعضتها ببطء، نزلت إلى الأسفل وقبلت بطنها، أسفل وأسفل، غرزت قضيبي وكانت تتأوه، كانت تحبس أنفاسها، وكان لونها يتحول إلى اللون الأزرق ، حبات كبيرة من العرق تتساقط من جبهتي وعلى خديها، كان يقطر، كنت أضغط عليه بقوة أكبر، كانت ضرباتي قوية، كنت أعض على ذراعيه، كانت شهيتي لا تشبع، أمام شهوة شفتيه، كنت أستمع إلى زهور التوليب في أذني، والأنفاس البطيئة التي كان يهمس بها في أذني مع أنين خفيف، كنت أستمع إلى صدى صوته، كان يهمس، امتلأ قلبي بصوته، كنت حذرا و سمعت فقط بضع كلمات، تذكر الليلة وانظر في عيني، لن أحمل ثقل نظري معي، لتعلم أنني سأذهب بدونك مرة أخرى، كان معنى الكلمات غريبًا عني، كنت سكران بالشهوة وكان غارقًا في ظلمة مطهره، أغمضت عيني، لم أعد أسمع شيئًا، وكنت فقط أضرب أكثر فأكثر، امتلأت سرورًا، وقعت على صدره، قبلته. وجهه الذي لا حياة فيه ولا حراك، كانت عيناه ممتلئتين، أوه، يا لها من متعة شعرت بها، لقد حصلت عليه، هذه المرة إلى الأبد، لم أكن أريد أن أفقده مرة أخرى بأدنى خطأ، لقد أمسكت به بقوة. أراد ذلك، لم يكن بإمكانه الذهاب إلى أي مكان آخر. وضعت رأسي على صدره. فاتني نبضات قلبه. حبست أنفاسي لأسمع بشكل أفضل، لكنني رفعت رأسي ونظرت إليه. كانت عيناه مفتوحتين وحدقت في سقف صوته لم أسمع إجابة، يديه خرجتا من ظهري، صرخت بصوت أعلى، ألهث، ألهث، كان صدى صوته قبل لحظات، عندما كان يهمس في أذني، كان تكررت لي، صرخة خفيفة من أعماق كياني كانت تناديه، كان الألم يسري في قلبي كله، كان يستهلكني مثل الآكل، كان يستهلكني حب البكاء أيضًا. لقد نزل عليّ العقاب، لقد أطلق السهم الأخير، كان في يدي، وكان بجانبي، لكني لم أفهم كيف امتلأ، كيف طعنته في الجذر بنار بلدي. الشهوة الكلمات تأتي وتذهب في كل مكان تنظر إليه، كنت أرى عينيه، ذهب وثقل بصره ترك وراءه، وبقيت هذه المرة بعين تحدق بي ودموع لم تتساقط أبدا وعمر وجع في قلبي لم يشفيه أي حب أو نفس آخر رحل ولوح لي بيده وكتب باران

التاريخ: يوليو شنومكس، شنومكس

اترك تعليق

لن يتم نشر عنوان بريدك الإلكتروني. الحقول المشار إليها إلزامية *