To envy his brother's wife

0 views
0%

Hello, my name is Reza. I want to tell you my first sexy story. I hope you enjoy it. After their marriage, they built a room for themselves in another corner of the yard and lived there. I was relatively jealous and that is why I did not like him very much, but the wife of this one, my wife's brother, was also more comfortable and relatively more beautiful, which made our relationship warmer. I looked in his eyes for a second, of course, on the other hand, I was afraid of the others' looks and I fully realized that the wife of that one, my wife's brother, was completely watching us and I was even afraid to talk to us. You know better that in the park and places like this for unknown reasons The lady's feelings are blossoming, the ladies have reached themselves, and I just found out there that my wife's older brother's wife is so jealous of the little one that she almost put herself between us until she wanted to look at me. Of course, I knew that a lot. He does not like me because I'm sure he has a heart, but his jealousy overcame all his feelings. He was really unlikely to behave very well. And he wants to hit the last wire. I could not look him in the eye for fear. I was confused, I was in myself.

 

بالاخره اونشب گذشت و هر روز که میگذشت من مطمئن بودم که زنداداش بزرگه داره کاملا با کوچیکه رقابت میکنه و نمی خواد از هر نظر از زنداداش کوچیکه عقب بمونه سرتونو درد نیارم بالاخره روز موعود فرا رسید و اون روزی بود که من تو خونه پدر زنم با بچه های خودم و چندتا از بچه های کوچیک فامیل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم و زنداداش کوچیکه گاهگداری یه چائی و آبی واسه منو بچه ها می اورد ماهم بی هوا داشتیم تلویزیون میدیدیم که زن داداش بزرگه خانومم اومد تو و تا صحنه رو اینجوری دید انگار کلی از قافله عقب مونده باشه یه چرخی زد و وقتی مطمئن شد که کس دیگه ای خونه نیست بدون هیچ مقدمه ای اومدو درست نشست جلو من طوری که من نتونستم تلویزیونو درست ببینم کمی از جام بلند شدم و نشستم یادمه بخاطر مرگ یه نفر از فامیل همه سیاه پوشیده بودند اونم لباس سیاهی تنش بود شروع کرد با من صحبت کردن که اون یکی زن داداش خانومم هم به ما ملحق شد ولی مگه این فرصت میداد اون یکی زن داداشه هم هاج و واج مونده بود حرفاش بی ربط و بی سرو ته بودن و من فقط با بله و نخیر جوابشو میدادم ولی یواش یواش دیدم چادر از سرش داره می افته پائین دست و بالش رو هم زیاد تکون میدا د و می خواست اندام استخوانیش و اون سینه های نرسیدش رو به رخ ما بکشه چند دقیقه ای گذشت و حالا دیگه اون چادر سرش نبود و موهاش رو که با یه دو میله بسته بود کاملا بیرون بودن و یه بلوز مشکی رنگ نیم تنه که یکمی از بالای سینش معلوم بود ولی اثری از سینه هاش بجز یه برجستگی کوچیک دیده نمی شد اون یکی زنداداش خانومم هم اومد و کنار اون نشست و انگار منتظر بود که ببینه چه اتفاقی می خواهد بیفته و جاریش می خواد بالاخره چیکار کنه حرفاش تبدیل به شوخی شد و کم کم دستاش هم شروع به کار کردند هر چند وقت ضربه های کوچیکی به پای من میزد و بعد چادر اون یکی زنداداشه رو هم از رو سرش کشید و با اونم شوخی میکرد بلند شدو چند قدمی رفت تو آشپزخونه و برگشت و دیگه میشد اندامش رو دید البته از رو شلوارو بلوز0 شوخیاش داشت کم کم فرق می کرد دوتا انگشتش رو که شکل یه آدمه داره راه میره روی بدن خودش و بعد روی بدن اون یکی زنداداش خانومم حرکت میداد و بعد اومد روی پاهای من و بعد رفت روی سینه های اون یکی زنداداشه و سینه هاشو گرفت من سرمو انداختم پائین ولی زیر چشمی داشتم اونا رو می پائیدم و خدا خدا میکردم این دوتا با هم اینطوری بازی کنن ومن مخصوصا سینه های اون کوچیکه رو بتونم ببینم همینطور که سینه های اونوتودستش داشت گفت چه سینه های بزرگی داری من زیاد سینه های بزرگ دوست ندارم امیر ( شوهرش) هم میگه سینه بزرگ دوست داشتنی نیست اون یکی هم حرفی نمی زد و من نمیتونستم قیافشرو ببینم بعد دستش رو برد رو سینه های خودش و گفت ببین اندام من مانکنه امیر خیلی خوشش میاد مخصوصا شبا و این جمله رو بطور خاصی ادا کرد من دیگه سرمو آوردم بالا و صورتاشونو دیدم اون کوچیکه که حسابی سرخ شده بود و حرفی نمیزد تن صداش رو آورده بود پائین و دیگه داشت در مورد لباسهای خوابش حرف میزدو هی امیر امیر میکرد باور کنید اصلا به اون فکر نمیکردم فقط ته دلم میخواستم تو این دیوونگی یه کاری کنه من اندام اون یکی زن داداش خانوممو ببینم یه جوری بودم بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و شاید هم خواستم از اونا دور بشم چون خودمو تو یه جمع زنونه حس می کردم بعدش هم رفتم اون یکی اتاق تا خواستم بشینم دیدم اومد تو اتاق و دوباره شروع به حرف زدن کرد به من گفت اندام مانکن دوست نداری من هم فقط برای اینکه یه چیزی گفته باشم زیر لب گفتم چرا دوست دارم اومد سمت منو من هم دیگه ننشستم خیلی به من نزدیک شد و یه دفعه دستو گذاشت رو شلوار منو یه کم نوازش دادو به من گفت می خوام ببینم مال تو با مال امیر چقدر فرق میکنه کیر لامذهب هم که قریبه و آشنا سرش نمیشه از هرکی یه ذره محبت ببینه فورا واسش بلند میشه یه کم که به اندازه واقعیش رسید رفت بیرونو اون یکی زنداداش خانومم هم صدا کرد با این کار احتمالا می خواست به اون بفهمونه که خیلی از اون سرتره اون که اومد تو اتاق دوباره کیر مارو دستش گرفتو به اون گفت ببین مال شوهر تو بزرگتره یا این من هم فقط داشتم تو چشای زنداداش کوچیه نگاه میکردم و از اینکه اون داره کیر منو میبینه حال میکردم چون قیافش خیلی معصومانه بود بعد نگاهش به نگاه من افتاد و من هم که مثلا مقابل یه عمل انجام شده قرار گرفته بودم یه نیمچه لبخندی بهش زدم اونم اومد نزدیک و داشتن کیر منو اندازه می گرفتن من هم دیگه طاقت نیاوردمو با ترس به سینه هاشون دست زدم ولی بیشتر سعی کردم با زنداداش بزرگه کار کنم چون راستش ته دلم ازش میترسیدم که اگه ناراضی بشه معلوم نبود چه عکس العملی نشون بده کوچیکه رفت در اتاقو ببنده و بزرگه از این فرصت استفاده کردو پشتشو به من کرد من هم کیرمو بهش چسبوندمو سینه هاشو گرفتم و این واسمون بهتر شد چون تا اون یکی برگشت لباشو خواستم اونم لباشو در اختیارم قرار داد من هم حسابی مک زدم هر دوتامون انگار منتظر بودیم اون به ما بگه چه جوری حال کنیم ولی اون خیلی نامرد تر از این حرفا بود سینه های خودشرو با بالا کشیدن بلوزش آورد نزدیک صورت منو خواست که بخورمشون فقط تونسته بودم یه دستمو به اون یکی اختصاص بدم وبا اندامش بازی میکردم ته دلم واسه آینده نقشه میکشیدم که بدون این استخوانی چه جور با اون یکی سکس خواهم داشت اصلا نمی دونستم چیکار دارم میکنم و فکر نمی کردم به این زودی کار به این جور جاها برسه کوچیکه دستمو گرفتو برد روی سینه هاش گذاشت و من حسابی حال کردمو اونا رو مالیدم همینطور که داشتم سینه های بزرگه رو می خوردم نگاهم به اون یکی بود تا خواستم سینه های کوچیکه رو در بیارم بزرگه برگشتو شلوار منو کشید پائین و کیر ما افتاد بیرون اومد نزدیکو گذاشت بین پاهاش و منو بغل کرد تا اینجوری شد کوچیکه از ما جدا شدو رفت سمت در و از لای در داشت بیرونو می پائید و بعد مارو تماشا میکرد من هم ازش نا امید شدمو اونیکی رو گرفتم تو بغلمو دستامو انداختم زیر کونشو از زمین بلندش کردم و پس از کمی لیس زدن کیرموگذاشتم توی کسش انگار تا حالا این مدلی نداده بود چون خیلی حال کرد منم هی مینداختمش بالا و وقتی بر می گشت پائین کیرم تا ته میرفت تو کسش چند دقیقه ای تلمبه زدمو اون یکی هم معصومانه داشت مارو نگاه میکرد نمی خواست بیاد پائین ولی من بهش گفتم ابمو نمی خوام بریزم تو و اونم اومد پائینو برگشت و خم شد منم ابمو ریختم پشتش.
It's been a while since that incident, but neither I nor I brought it on myself, and every time we are alone for a while, I try to leave it, maybe because I have not committed more sins.

Date: May 26, 2018

Leave a Reply

Your email address Will not be published. Required fields are marked *