Just to calm my heart

0 views
0%

سنی نداشتم كه مادرم تو خونه ولم كرد و رفت شدم یه دختر بی پناه تا هفت سالگی پیش مادربزرگم بودم بهترین سال های زندگیم شد بعد فوت مادربزرگم دوباره اواره شدم پدری كه هیچ وقت پدرم نبود منو برد جهنمی كه بهش میگفتن خونه یه دختر هفت هشت ساله عصبی یه پدر معتاد بی غیرت بخاطر بساط پدرم كسی سراغمونو نمیگرفت هر روز كتك و دعوا و بساط عیش و نوش هر روز طلبكار و داد و بیداد یكی از شبای جهنمی وسط بساط عیش و نوش اقایون پدرم منو كشون كشون برد وسط كه برقصم منم كه بلد نبودم دست و پامو تكون دادم و فرار كردم كه كتك حسابی خوردم این ماجرا بارها تكرار شد هر بار به نحوی تا یه شب به خودم اومدم دیدم بدن لختم دست به دست اقایون میگرده كس بدی داشتم كه نمیتونم تعریف كنم بعد ها فهمیدم كه پدرم دخترشو فروخته برای بدن لخت یه بچه دبستانی پول میگرفته چیزی از سكس و رابطه و الت زن و مرد نمیدونستم دختر كنجكاوی نبودم تو مدرسه با كسی دوست نمیشدم كه مبادا بیان خونمون چندین بار معلم و مدیر نامه دادن كه اولیام بیان مدرسه هر دفعه یه دروغ سرهم كردم دو سه سالی به همین منوال برنامه های شبانه گذشت برعكس هم كلاسی های مدرسه به بلوغ نرسیده بودم و هیكل ریز و ضعیفی داشتم برنامه شبانه پدرم تغییر كرد دیگه تو جمع دست به دست نمیشدم بلكه چند شب یبار برای یكی از اقایون لختم میكرد نمیتونستم مقاومت كنم چون میترسیدم از كتك از گشنگی از كبودی از همه بدبختیا میترسیدم لخت تو اتاق دراز میكشیدم اقا میومد سراغم با بدنم ور میرفت نه خیس میشدم نه لذت میبردم نه درك میكردم بدنمو لیس میزد كسمو میمالید كیرشو میزاشت لاپام ارضا میشد یه هدیه بهم میداد و میرفت به این كار عادت كرده بودم دیگه خجالت نمیكشیدم بارها تكرار شد كم كم بدنم تغییر حالت میداد كم كم بعضی شبا احساس نیاز میكردم دوس داشتم بیاد و بغلم كنه تا اینكه برای اولین بار پریود شدم بیشتر احساس نیاز كردم ولی نگفتم وقتی فهمید كه بالغ شدم رفتارش عوض شد منم درك میكردم كه كارم اشتباهه ولی جرئت و جسارت نداشتم یه روز پدرم خیلی بهم رسید مدام تكرار میكرد كه عروسم میكنه و من ترس وجودمو گرفته بود امادگی ازدواج نداشتم البته زهی خیال باطل ازدواج كجا بود صبح منو فرستاد حموم یه دست دامن و بولیز سفید نو بهم داد پوشیدم به قول خودش عروس برای حجله اماده كرد و اقا دوماد یا اقا رسیدن ازم خواستن كه شورتمو در بیارم و براش برقصم همون رقص بچگونمو تكرار كردم كه بغلم كرد به گریه افتادم خواهش كردم كه زنش نشم فقط خندید خندیدنی كه هنوز صداش تو سرمه به رسم خودش باهام معاشقه كرد روی پتوی همیشگی دراز كشیدم پاهامو باز كرد كیرشو فشار میداد نمیرفت چند بار تكرار كرد و بار اخر با تمام توانش فشار داد نمیدونم چقد رفت تو اما از تحمل من خارج بود صداشو شنیدم كه گفت یوسف بدهیات صاف شد همون لحظه روحم مرد به جسم و روحم تجاوز شد پدرم بكارتمو بجاب بدهیاش داد از اون روز به بعد حرف نزدم فقط تو خلوت خودم گریه كردم زندگیم تاریك شد هر چند شب یكی میومد خودشو ارضا میكرد و پولی به پدرم میداد و میرفت افسرده تر از سال های قبل شده بودم درس و مدرسه نمیفهمیدم چندین بار مشاور مدرسمون باهام حرف زد ولی من شهامت اعتراف نداشتم روزها میگذشت پدرم خوشحال از درامدی كه داشت تصمیم گرفت خودش هم از دخترش لذت ببره تیر خلاص بود برای من نمیتونستم حرف بزنم نه تو مدرسه نه تو خونه معلم و مدیر شاكی بودن تو حیاط مدرسه با چندتا قرص استامینوفن میخواستم خودكشی كنم مدیرمون تهدید میكرد كه اخراجم میكنه فلان میكنه ولی حرف نزدم بهم فشار اورد عصبیم كرد حرف زدم بلاخره گریه كردم ازش خواهش كردم بیاد خونمون باهام اومد خونمون خونه كه نه دخمه خرابه داغون تو مدرسه دولتی بودم همه متوسط رو به پایین بودیم حاشیه شهر بودیم با این حال خونه و زندگی ما از اونا هم بدتر بود بغلم كرد برای اولین بار یكی بی غرض نوازش كرد هر ماه به شرطی كه درسامو بخونم مایحتاجم تامین میكرد ولی نتونستم بهش بگم دردم چیه شدم سوم دبیرستان پاتوقم شده بود پارك محلمون وقت و بی وقت برای اروم كردن خودم میرفتم پارك ادمارو نگاه میكردم اگه درسی هم داشتم همونجا میخوندم یك شب حال روحی مناسبی نداشتم تازه هوا تاریك شده بود كه پدرم مشتری اورده بود دعوا كردم كه زیرش نمیخابم پدرم عصبانی شد بیرونم كرد قبلا هم پیش اومده بود بیرونم كرده بود چند ساعت بعد خودم برمیگشتم اون شبم به پارك پناه بردم گریه كردم هركی رد میشد چیزی میگفت و نگاهی میكرد نمیدونم چقد تو اون حال بودم به خودم اومدم دیدم یكی بهم اب داد نگاه كردم پسره ترسم بیشتر شد خواستم برم كه گفت هر روز منو اینجا میبینه ازم پرسید مشكلم چیه فقط گفتم خونوادگیه سوال پیچم كرد كه چی شده و بلاخره گفتم از خونه بیرونم كردن و شروع كرد نصیحتم كرد با حرفاش اروم شدم پاشدم برم خونه قرار گذاشتیم فردا همونجا همو ببینیم اونجا كلید اشنایی منو علیرضا خورد وضعیت زندگیم تغییر نكرده بود ولی به علیرضا وابسته شدم از بدبختیام بهش گفتم ولی نتونستم روابطمو بگم هر روز امیدوارم میكرد دانشجو رشته عمران بود تو درسام كمك میكرد كتابای برادرش كه یك سال ازم بزرگتر بود برام میاورد كم كم عاشقش شدم زندگیم یه رنگ دیگه گرفت یه روز اگه نمیدیدمش دیونه میشدم علیرضا شد روزنه امید من یه روز تصمیم گرفتم واقعیت بهش بگم از عكسالعملش میترسیدم میترسیدم باز تنها بشم ولی تصمیم گرفتم همه چیو گفتم شوكه شد رفت دو سه روز جوابمو نداد بعد چند روز پیام داد قرار گذاشت همو دیدیم بغلم كرد بهم قول داد كمكم كنه باور نمیكردم علیرضا فرشته نجات من بود میگفت تنها راه نجاتم قبولی دانشگاهه كمك كرد درس خوندم پایم ضعیف بود كمكم میكرد دستمو گرفته بود میكشید بالا وضعیت خونه فرقی نكرده بود پدرم فكر میكرد لذت میبرم كه روحیم عوض شده از اون طرف علیرضا همه تلاششو میكرد شب قبل كنكور تو همون پارك بهم گفت اگه قبول بشم میاد خاستگاریم این همه خوشبختیو باور نمیكردم كنكورمو دادم روزای ار استرس قبول میشم یا نه شروع شده بود همچنان علیرضارو هر روز تو پارك میدیدم میگفتیم و میخندیدیم جواب كنكور اومد مشخصاتمو بهش دادم خودم میترسیدم جواب ببینم زنگ زد خیلی راحت گفت قبول نشدی از ته دل گریه میكردم بهم گفت تو پارك منتظرمه با حال داغونم رفتم كارنامه پرینت شدمو بهم داد با رتبه نسبتا قابل قبول قبول شدم هم گریه میكردم هم میخندیدم مردم چپ چپ نگاه میكردن چند روز بعد پروسه انتخاب رشته شروع شد شهرای اطراف زدیم كه از خونه دور بشم روزامو با علیرضا میگذروندم جواب نهایی اومد بلاخره قبول شده بودم فكر میكردم خواب میبینم از علیرضا اولین هدیه زندگیمو گرفتم به بابام گفتم فكر میكردم خوشحال میشه اما برعكس عصبانی شد گفت كه حق ندارم برم دانشگاه باید خونه بمونم و كشمكش بین ما شروع شد به علیرضا هم زنگ میزدم جواب نمیداد میرفتم پارك نمیدیدمش تا اینكه بلاخره گوشیشو خاموش كرد و مثل مادرم دیگه هیچ وقت ندیدمش حالم روز به روز بدتر میشد پدرم شاكی كه مشتریا ازم راضی نیستن داغون شدم برای بار چندم شكستم دیگه چیزی تو زندگی نداشتم تصمیم گرفتم از خونه برم یه مقدار پول كه داشتم و كوله پشتیم شبونه از خونه زدم بیرون از همه خواننده های محترم بخاطر اروتیك و حرفه ای نبودن و طولانی شدن متنم معذرت خواهی میكنم اینم یه راه پیشنهادی برای اروم كردن دلم بود كه تو فضای مجازی بنویسم شاید اروم شدم نوشته دخترک کبریت

Date: May 27, 2019

Leave a Reply

Your email address Will not be published. Required fields are marked *