Mejor prisionero

0 vistas
0%

La amé desde el principio, desde el momento en que la vi, desde el día que nos fuimos, ella me propuso matrimonio, fuimos por un matrimonio permanente, y yo tenía 10 años, no sé por qué, pero tomé ella con ellos, yo era un niño travieso juguetón, y muchas cosas en ese momento. No sabía por qué vinimos aquí. La casa era una casa media en un lugar medio de la ciudad. Siempre estaba con mi abuela. No sé por qué vinimos.

Estaba ocupado con mi trabajo y estaba jugando en las escaleras. Bajé las escaleras y llegué al fondo del sótano. Estaba ocupado allí cuando vi algo. Una linda chica de 20 años salía del baño. "No sé por qué, pero me gustó mucho. Me quedé allí y miré el cabello dorado de 170 cm del maniquí que llevaba frente a mí. Por supuesto, no podías verme. Había sido martirizado y tenía dos hermanas con un hermano y una madre amorosa que, resultó, ya se habían preparado para decir que sí, porque mi tío es realmente nada menos que un chico y una chica guapos. Por supuesto, su situación financiera no era muy buena. Y No tuve nada que ver con ellos. Estuve sentado unos minutos cuando vi a una chica que realmente pensé que era hermosa. Se acercó a ti y me ofreció té. No sé por qué, pero tenía un sentimiento especial por ella desde el primer momento.Yo era Daim, lo habia olvidado todo y no sabia con quien se casaba Daim Oh, cuando estábamos en la ceremonia, porque yo era un niño, podía ir a la sección de adulterio, por eso fui a la sección de adulterio. Todos los demás eran un lugar permanente para mí. El invitado tuvo una desgracia. Sentí de la misma manera otra vez y sentí que lo amaba mucho.

Durante el tiempo que estuvimos casados ​​permanentemente, tuvimos mucha relación entre nosotros, por supuesto, nuestra familia y yo siempre íbamos a mi profesión cuando íbamos, íbamos a nuestra profesión rápidamente. Ellos viven abajo en la casa de mi abuelo y yo Me alegró mucho escuchar esta noticia, pero no porque pueda ver más, porque tanto Daeim como la esposa de Daeimu me querían mucho. Ojalá mi vida fuera permanente. Ahora siento lo mismo. Ha pasado alrededor de un año. Pasó y el tiempo de mi boda se ha vuelto permanente. Tuvimos una boda con una clase en un hermoso ayuntamiento. Yo solía hacerlo y siempre fui adúltera. Tuvimos una ceremonia donde un niño recibe un toman de cincuenta y la novia y el novio tengo que seguirlo y atraparlo, le dio un mordisco y me besó y se fue, muy molesto b Sentí una especie de miseria y lloré.

خلاصه عروسی تموم شد و همه رفتن خونه خود ولی چون ما خانواده ی داماد بودیم نرفته بودیم اونشب شب زفاف بود و داییم اینا رفته بودن پایین ولی من دلیلشو نمیدونستم همون شب اول داییم اینا دعواشون شد و کلی شیشه میشه شکست و زن داییم وسایلشو برداشت و میخواست بره راه افتاد تو کوچه ولی نو مادر بزرگم رفتیم دنبالش و برش گردوندیم ولی داییم گربه رو دم حجله کشته بود و از اون به بعد زن داییم شده بود یه زنه مطیع خلاصه ما چون خونمون نزدیک خونه ی مادر بزرگم بود بیشتر وقتا اونجا بودیم و حسه من هر روز نسبت به زن داییم بیشتر میشد یه روز که رفته بودیم اونجا و من داشتم تو حیاط برا خودم بازی میکردم یه صداهایی شنیدم و فهمیدم که از خونه ی داییم اینا میاد و چون پنجرشون نزدیک اتاق بود رفتم نزدیک پنجره البته پرده داشت و چیزی دیده نمیشد اما من میشنیدم که زرن داییم می گفت محمد نه درد میاد نه محمد نکن و بعد از چند لحظه صدای اه و اوه زنداییم بود که میومد من اون موقع ها یه چیزایی در این موردا میدونستم و فهمیدم دارن چیکار میکنن ولی ترسیدم و سریع رفتم بالا چند مدت گذشت و فهمیدیم که زن داییم حاملس ما حالا بیشتر اونجا میرفتیم ولی زن داییم هنوزم منو همون جوری مثله قدیم بوس میکرد ولی من دیگه اون بچه ی قدیمی نبودم و بوس کردنای اونو منو به یه دنیای دیگه میبرد همیشه پیشه من راحت می گشت و همیشه با من جوره دیگه ای رفتار می کرد من دو تا پسر خاله داشتم که اونا هم تو کفه زن داییم بودن ولی چون من از اونا کوچیکتر بودم زن داییم زیاد به اونا محل نمیذاشت بچه های داییم به دنیا اومدن یه دوقلوی خیلی خشگال یه پسر و یه دختر من بازم به داییم حسودی کردم و گفتم خوش به حالش بگذریم بریم سره داستان اصلی رفت و امد های ما ادامه داشت تا وقتی که برای داییم یه کاره خوب جور شد و رفتن خونه ی خودشون و منت دیگه کمتر زن داییمو میدیدم هنوزم با دیندننش یه جوری میشدم با اینکه 16 سالم شده بود ولی زن داییم هنوز باهام همون رفتار بچه گیرو داشت و همیشه باهام شوخی میپرد یادمه همیشه بهش دست میدادم و اون وقتی منو میدید میگفت پیمان دیگه بزرگ شدیها اینا گذشت تا وقته عروسی دایی کوچیکم رسید اونم یه زن انتخاب کرد و قرارا شد 1ماه دیگه عقد کنن روز عقد کنون همه خونهی مادر بزرگم بودیم و قرار بود مرالسم اونجا باشه داشتیم کار میکردیم و زن داییمم بود که مادر بزرگم گفت یخ نداریم چون خونه ی داییم اینا نزدیک خونه ی مادر بزرگم بود زن داییم گفت خونه ما هست و من میارم ولی گفت چئن زیاده یکی باید باهام بیاد و بهترین فرصت برای من جور شد زن داییم گفت پیمان پاشو بریم یخارو بیاریم و من از خدا خواسته قبول کردم راستش داشتم به خودم یگفتم این بهترین فرصته و نباید از دستش بدم راه افتادیم تو راه حس کردم زن داییم داره یه جور دیگه باهام حرف میزنه تو چشاش یه برق خاصی دیدم با اینکه چند سال از ازدواجش گذشته بود و یه بار زایمان کرده بود اما هنوز همون هیکلو داشت پیشه خودم داشتم نقشه میکشیدم که رسیدیم و رفتیم بالا زن داییم گفت بشین و من نشستم و اون رفت یه چیزی بیاره تا بخوریم راستش خیلی دلم میخواست پاشم همونجا بقلش کنم اما روم نمیشد زن داییم شربت اورد و گفت پیمان الان زوده بریم و بیا یه زره بمونیم رنگش پریده بود چون هوا خیلی گرم بود گفتم زن دایی حالت خوب نیست گفت اره یه کم گرممه شربتو خوردیمو گفت رفت لباساشو در اورد با یه تاب و شلوار تنگ اومد کنارم نشست البته این عادب بود چون همیشه اینجوری بود بهم گفت ماهواررو روشن کن و من روشن کردم رو پی ام سی بود و ارش داشت می خوند اهنگ ارش من دوست دارم داشتیم نگاه میکردیم البته نگاه من همش به زن داییم بود حالش بدتر شده بود و رنگش کلا گچ گفتم زن دایی خوبی گفت اره فقط یه زره فشارم افتاده گفتم وایستا الان یه کم دیگه شربت میارم رفتم تو اشپز خونه شربت ریختم و اوردم وقتی اومدم دیدم زن داییم بیهوش شده خیلی ترسیدم خواستم زنگ بزنم به داییم ولی یه لحظه یه فکری از سرم گذشت دیدم بهترین موقعیت جور شده اول چند بار صداش کردم دیدم جواب نمیده رفتم جلو یکم تکونش دادم بازم هیج عکس الملی نداشت گفتم حال وقتشه لبمو بردم جلو و لباشو بوس کردم کیرم همون لحظه شق شد وای چه لبای نرمی داشت همینجری داشتم لباشو میخوردم و صورتشو بوس میکردم اصلا هم فکر نمکردم که اگه یه وقت بلند شه چی میشه از لباش سیر نمیشدم واقعا لذت بخش بخش بود خوابوندمش رو مبل و بازم شروع کردم به خوردن لباش دماغ کوچوشو میخوردم تمام صورتشو لیس میزدم شهوت همه جامو گرفته بود و دیگه دسته خودم نبو یه لحظه یادم اومد که زن فقط صورتش نیست یه تاب نازک تنش بود که قشنگ سینه بندشو معلوم میکرد درش اوردم یه سوتین سیاه تنش بود داشتم گردنشو میلیسیدم که دستمو کردم زیره سوتینش و سینه هاشو مالیدم که یه لحظه حس کردم زن داییم یه تکنی خورد رنگم پرید و سریع رفتم کنار فکر کنم بیدار بود ولی نمیخواست که من بفهمم 2دقیقه وایستادم دیدم تکون مخورد دوباره رففتم سراغش ولی با احتیاط بیشتر سوتینشو در اوردم و سینه های قهوه ای شو خوردم راستش حس میکردم دارم خواب میبینم ولی اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم و این شهوت بود که دستور میداد اونقدر سینه هاشو خوردم که خسته شدم خواستم برم سراغ شلوارش ولی یه حسی بهم میگف نه ولی شهوت که این چیزا حالیش نیست شلوارش اونقدر تنگ بود به زور درش اوردم وای داشتم دیونه میشدم یعنی اینی که جلومه اونیه که چند سال تو کفش بودم دسته خودم نبود تا شرتشو دیدم پریدم طرفش و شروع کردم به خوردن اصلا دوس نداشتم شرتشو در بیارم داشتم همینجوری میخوردم که بازم حس کردم زن داییم تکون خورد این بار مطمئن شدم که بیداره رفتم بالا سرش و لباشو بوسیدم و گفتم زن دایی میدونم بیداری اگه دوس نداری چشاتو باز نکن ولی اینو بدون این چند سال عاشقت بودم و خیلی دوست داشتم چشاشو باز کرد یه لحظه از خجالت اب شدم و رفتم کناررر زن داییم گفت عیب نداره پیمان منم دوست داشتم ولی فکر نمیکردم تو منو اینجوری دوست داشته باشی.

Comí tanto que él mismo dijo basta, dije déjame bajar, dijo tú hiciste lo que quisiste, por qué te hizo reír tan lindo, y comencé a comerle la barriga, le comí el ombligo, y en eso En el momento en que me quité los pantalones, realmente miró su camisa de nuevo, realmente fue molesto. Empecé a quitarme la camisa de nuevo. Él dijo: "¿Por qué no te la pones?" Le dije: "Me encantan mis pantalones cortos". "Era súper, como una niña, las niñas tenían el cabello dorado fino y estaba hinchado. Perdí el control por un momento y la ataqué, y fue como si estuviera comiendo algodón. Fue muy, muy genial. Él No dijo y solo presiono su cabeza contra mi cabeza y cada pocos segundos soltaba un fuerte suspiro, comí tanto que estaba satisfecho, de hecho, me olvidé por completo de mí mismo y solo quería comerme a la esposa de mi tío. , pero estaba avergonzado. Dije: "La esposa de mi tío, estoy avergonzado". Nos pusimos de pie y comenzamos a besar a la mujer permanente de nuevo, ella me mordió el cuello, lo que por un momento me dio una sensación muy fría, me estaba rompiendo la camisa, me comió el estómago y bajó, comenzó a comerme y comenzó a comer. como si estuviera muy feliz porque estaba comiendo muy bien. Sentí que se venía. Y cuando me corrí, sentí que mi cabeza estaba vacía. Le dije que se sentara a cuatro patas con la cabeza y se la frotara en el pecho. y me la empeze a poner wow estaba muy pegajosa y me senti muy chula el volvio y me beso en la boca unos pasos de ida y vuelta y yo cai y cai al suelo la mujer del tio llego y me beso en los labiosY fue y se vistió y nos dijo que nos fuéramos rápido. Me preparé y nos pusimos en camino. Le agradecí mucho. Dijo que era imposible.

Fecha: marzo 17, 2018

Deje un comentario

Su dirección de correo electrónico no será publicada. Las areas obligatorias están marcadas como requeridas *