Roi X dans le dernier peuple à agacer

0 vues
0%

8 4 8 7 9 87 8 7 8 9 8 3 8 8 1 8 2 8 8 1 8 9 86 9 85 8 1 8 9 85 8 2 8 2 8 7 8 1 2 قسمت قبل دوستان از اینجای خاطره به بعد طنزی وجود نداره شاید باعث ناراحتی و دپرس شدنتون هم بشه پس لطفا اگر روحیتون داغونه از خوندن بقیش بگذرید سوار بنزش شدیم از پارک که در اومدیم گفت نمیای خونه ما گفتم هزار تا کار دارم گفت خره من میخوام تورو به زنم نشون بدم این چند روزه به هوای تو حسابی برم بیرون کرم بریزم ظاهرا خانمش به شدت مواظبشه صبح با هم میرن سر کار تو شرکت پدر زنش شب با هم بر میگردن میگفت اصلا نمیزاره نفس بکشم پرسید تو چند روز اینجایی گفتم نمیدونم هر چقدر کارم طول بکشه گفت بیا به زن من بگو بین سه هفته تا یک ماه اینجایی که من به هوای اینکه تو تنها نباشی حتی بعد از رفتنت شبا برم خوش بگذرونم گفتم باشه بعدا منو رسوند هتل اطاق گرفتم بعد رفتم به هتل تاجر اصفهانی برای یک ناهار کاری مرد تاجر بطور خلاصه گفت که به خاطر پارازیت ها ی شدید در کشور تصمیم گرفته یک محموله ال ان بی الترا بلک وارد ایران کنه اما چون حکم لوازم ماهواره حکم هرویین است نمیتونه مثل بقیه جنساش از گمرک وارد کنه کسیو هم نمیشناسه که جنس قاچاق رد کنه برام توضیح داد که این ال ان بی از انواع دیگه به شرطی که حتما تک سوزنه اش رو بگیری چهل درصد حساس تره و عملا چهل درصد افت کیفیتی رو که سیگنال به خاطر پارازیت پیدا میکنه رو جبران میکنه یعنی انگار نه انگار که پارازیت داری تصویر صافه صافه و برای همین این ال ان بی تو ایران جنس روزه گفت صد کارتن ال ان بی خریداری کرده اما ادمهای همیشگی حاضر به بردن جنس نیستن گفتم من جنس شما رو تهران تحویل میدم گفت تحویل باید در اصفهان باشه جواب دادم چون هنوز با ما قرار داد ندارین محموله اولو تهران تحویل میدیم دفعه های بعد هرجا که بخواین هدفم این بود که زنگ بزنه به حاجی منت کشی که موفق شدم با شخصی که بارها ازش انبار اجاره کرده بودیم تماس گرفتم و هماهنگی لازم انجام شد ادرس رو به تاجر اصفهانی دادم تا جنس هارو به اونجا بفرسته خودمم برای پرداخت صورتحساب به اونجا رفتم یک محوطه پر از سوله با دیوار های بلند در اطرافش در خارج از شهر بالاخره بار رسید و کارگران اونو داخل سوله گذاشتن و رفتن بعد به پیشکار شیخ زنگ زدم یه مدت بعد کاروانی از ماشین های بزرگ سیاه رنگ گرانقیمت به همراه یک اتومبیل باری مینی بار وارد محوطه شد برخلاف همیشه به جای پیشکار هندی خودش اومده بود خیلی گرم منو تحویل گرفت گفت جنسا رو فردا شب با لنج میفرستم ادماش جنسا رو بار ماشین کردن رفتن شاید شما فکر کنید کار صحیح این بود که به اصفهانیه میگفتم بارو مستقیم بیاره اسکله کرایه سوله نمیدادم اما جهت اطلاعتون نمیخواستم تاجر اصفهانی با شیخ خوزستانی مقیم دبی اشنا بشه و مستقیما با هم کار کنن هدف حاجی به دست اوردن قرار داد انحصاری ترخیص کل کالاهای مشتری اصفهانی بود به شیخ گفتم همیشه دلم میخواست با لنج از دریا عبور کنم جواب داد اینقدر مرد شدی که نترسی گفتم از چی گفت گشت های دریایی سپاه لنج های حامل کالای قاچاق رو مصادره و ادمهاشو به زندان میفرستن اگر حس میکنی جراتشو داری نیمه شب روی اسکله باش کلمات شیخ حسی بین توهین و مبارزه طلبی رو القاء می کرد اما یه لبخند و مهربانی خاصی تو نگاهش بود یه مرد قد بلند خوش قیافه با موهای پرپشت ریش سفید تمیز به دقت اصلاح شده با درخشش برف لباس بلند عربی چشمان درخشانش تو اون غروب سرخ حالت خاصی داشت انگار نور خورشید بخشی از وجودش رو ازچهرش منعکس میکرد بی نیازی قدرت و کامل بودن انسانی نبود که به کسی نیاز داشته باشه از اون ادمها بود که همه به ابو اتش میزدن تا خودشونو بهش ثابت کنن از اخرین بازمانده های نسلی بود که شاه پرورش داده بود نسلی که شجاعت انقلاب و جنگیدن رو داشت نسل فردین مردانی که نفسشون رو میدادن اما شرفشون رو نه مردونگیشون خریدنی نبود تو دنیا به اندازه کافی برای خریدنشون پول نبود نسلی که افسانه شدن حس کردم داره منو محک میزنه بد جوری منو برد تو فکر انگار با کشیده از خواب بیدارت کنن خدا حافظی کردم بدون حرف فقط نگام کرد بدون اینکه کلامی بگه یا حرکتی انجام بده یکی از افرادش با شتاب به جلو دوید و در یکی از اتومبیل های سیاه رنگ گرانقیمت رو باز کرد با احترام خم شد و با دست به داخل ماشین اشاره کرد تمام طول مسیر رو در حالی که سرم رو به شیشه تکیه داده بودم در سکوت کامل به افق خیره شده بودم افکارم منو به جاهای عجیبی میکشوند انگار برای اولین بار خودم رو تو ایینه میدیدم جلوی تونلی ایستاده بودم که انتهاش مشخص نبود با دو جمله تمام هویت منو زیرسوال برد تصمیم گرفتم به جای فکر خودمو به نوازش عاشقانه دختران برهنه بسپارم شاید دست لطیفشون مرحم ارامشی باشه بر هذیانهای ذهن تب الود من راننده عرب در سکوت از میدان ساعت عبور کرد و به سمت میدان جمال عبد الناصر تغییر مسیر داد اگر حرفی نمیزدم شاید تمام شب رو در سکوت رانندگی میکرد صندلی های چرمی نو عطر خوشبوی کاج تهویه مطبوع ماشین محیطی امن رو برام فراهم کرده بود مانند کودکی که ترک رحم مادر وحشت داره دلم میخواست داخل اون حباب لطیف بمونم اما میل به حفظ ظاهر اجازه دادن ادرس مرکز ماساژ به راننده رو بهم نداد انگار از فهمیدن مقصدم توسط شیخ شرم داشتم مگر ما انسان نیستیم چرا باید برای کوچکترین نیازهای این بدن خاکی برای درمان دردهایی که ناخواسته به ما تحمیل شده و نقشی در بودنشون نداریم اینقدر از جسمو روح عذاب بکشیم خدا لعنت کنه بنیانگزار دولتی رو که نسل مارو از انسان بودن بیزار کرد درسکوت از ماشین پیاده شدم و دور شدن اتومبیل رو در تاریکی شب نظاره کردم کاغذ حاوی ادرس رو به مرد جوانی دادم که در کنار تاکسیش ایستاده بود بی حرف سوار ماشین شدیم خیلی زود به مقصد رسیدم نور های ابی ملایم ساختمان در تاریکی شب حالت چشم نواز و ارامش بخشی داشت به داخل رفتم زن سی ساله ای با کیمونوی سفید مزین به گلهای نقره ای به استقبالم اومد و با گرمی از من پذیرایی کرد منو به قسمت جلویی راهنمایی کرد جایی که روی ردیف صندلی های فلزی که به هم متصل شده بودند دختران جوان ژاپنی با صورتهایی کودکانه در کیمونوهایی با سایه های متفاوت صورتی و بنفش مشغول گفتن و خندیدن بودن انگار گذر زمان و تاریکی های دنیا حق ورود به اونجا رو نداشت محیط بی تکلف شاد بود با لبخند ازم خواست که انتخاب کنم بی حرف کاغذی رو که شماره رزرو روش نوشته شده بود بهش دادم اخم کرد دوباره سمت در ورودی رفت و شماره رو به دختری که در کیمونوی سفید پشت کامپیوتر نشسته بود داد دختر چیزی به عربی گفت که نفهمیدم فقط یک کلمه از دهنم در اومد انگلیش بدون مکث به زبان انگلیسی گفت طبقه دوم واحد چهار پس از پرداخت پول ژتون پلاستیکی سبز و طلایی رنگی رو که روی میز گذاشت برداشتم و از پله ها بالا رفتم در راهرو دختران جوان نیمه برهنه ای رو میشد دید که بازوی مردان اکثرا پیری رو گرفته بودند مردانی که از نگاه کردن به هم اجتناب میکردن به در اطاق چهار ضربه زدم صدایی به زبانی نا اشنا چیزی گفت که معنیش میتونست از بفرمایید تا نیا تو هر چیزی باشه دوباره در زدم اینبار دختری که عکسش رو دیده بودم درو باز کرد و چیزهایی به زبان ژاپنی گفت دوباره فقط گفتم انگلیش دستمو گرفت و منو به داخل برد فضایی کوچک حدود نه متر با کفی مرمری یک دوش یک حوض که از مجسمه سنگی روی دیوار به شکل سر شیر اب گرم داخلش جاری بود ابتدا لباسهامو در اورد و مداوما به زبان ژاپنی حرف میزد منو زیر دوش برد و با اب گرم و صابون مایع بدنم رو شستشو داد سرد و بی تفاوت بودم انگار مرده ای بودم روی تخت غسالخانه بعد از شستنم منو به داخل حوضچه اب گرم برد از ظرفی شیشه ای کره های بنفش رنگی رو به داخل اب انداخت که مثل قرص جوشان بلافاصله شروع به تولید حباب کردن در کمتر از یک دقیقه سطح اب پر از کف شد و بوی عطر خوش جاسمین گل یاسمین فضا رو پر کرد داخل حوض نشستم کاملا برهنه روبروی من نشست و مشغول ماساژ کف پام شد سپس پای راست رو زمین گذاشت و کف پای چپم رو در میان دستهای کوچکش گرفت مداوم حرف میزد و میخندید نمیدونم چی میگفت برام اهمیتی هم نداشت انگار روحی بودم که از بالا دنیا رو نظاره میکردم به ارامی به طرفم اومد لبهامو اهسته و کوتاه به مدت یک ثانیه بوسید باز هم حرکتی نکردم پاشد درست پشتم رو لبه سنگی نشست پیشانی شقیقه گردن و شانه هامو ماساژ داد بعد کف حوض پشت سرم نشست کمرم رو هم مالید و سپس نوبت بازوهام شد بعد روبروم روی پاهام نشست و سینه های بزرگشو تو دهانم گذاشت همه جاش مثل دختر دبیرستانی بود اما سینه هاش برای مردم نژادش واقعا بزرگ بود بعد منو بلند کرد و به کنار دیواری برد که میله ای روش نصب شده بود از من خواست رو زمین دراز بکشم دستشو به میله افقی گرفت و با دمپایی ابری روی پشتم راه رفت صدای شکستن قولنج کمرم شاید اولین صدایی بود که از من میشنید کسی چه میدونست شاید زنده بودم بعد نشست و صابون مایع رو با دستهای کوچکش روی کمرم مالید روی کمرم دراز کشید و روی بدنم سر خورد به بالا میومد و دوباره سر میخورد و به پایین میرفت حس تماس سینه های لطیفش روی کمرم منو به دنیای زنده ها بر میگردوند بعد به ارامی کلمات لطیفی رو به ژاپنی توی گوشم زمزمه کرد و اروم لاله گوشم رو بین لبهاش گرفت برای چند ثانیه ای مکید و بروی کمر برم گردوند دوباره نوازش دستهای پر از صابون مایع دوباره سرخوردنش روی بدنم دوباره خندیدن جلوی صورتم و دوباره نگاه سردو بی تفاوت من در باز شد و دختر دیگه ای با کیمونوی جلو باز با اندامی کاملا برهنه موهای مشکی براق و سینه هایی کوچک صورت کوچک مثلثی شکل مثل عروسک در چهار چوب در نمایان شد به حالت تمنا شروع به حرف زدن با ماساژور کرد ماسازور با عصبانیت کلماتی رو زمزمه کرد و به من اشاره کرد اما دومی همچنان با التماس به حرفهاش ادامه میداد مثل عروسکی مچاله شده روی زمین افتاده بودم انگار این دعوا روی صفحه تلویزیون بود اول کاملا بی تفاوت بودم اما یواش یواش داشت دیواره لطیف سکوت اطرافم رو خراش میداد خواستم از جام بلند شم و از اطاق بیرون برم که ماساژور با عجله روی زمین نشست جمله ای رو با عصبانیت به دختر دوم گفت و در رو نشون داد بدون اینکه منتظر جوابش بشه الت من رو به دهان گرفت و با دقت و ملایمت شروع به خوردن کرد چهره واقعا زیبایی داشت نمیدونم اینکار ادامه روال استاندارد ماساژ بدن به بدن بود یا برای اینکه به دوستش بگه کار داره و اون باید بره بیرون اما دختر دوم با کیمونو روی زمین خیس نشست و با التماس اما به ملایمت به حرفاش ادامه داد انگار داشت چیزی رو توضیح میداد یا بیگناهیشو ثابت میکرد دختر ماساژور اول چیزی نگفت اما بعد با عصبانیت التم رو از دهانش در اورد و شروع به حرف زدن کرد تا خواستم بازوهامو ستون کنم و از جام پاشم دومی بلافاصله دستش رو روی سینم ستون کرد و به سمت زمین فشار داد التم رو به دهان گرفت در تمام مدتی که اولی حرف میزد به کارش ادامه داد بعد اولی بازومو گرفت وبلندم کرد و زیر دوش برد بدنم رو زیر اب گرم حرکت میدادن و در نقطه ای که اب با بدنم برخورد میکرد گوشت تنم رو با دستشون مشت میکردن زیر اب گرم اول ماساژم دادن و بعد از یک سکس کامل هر دو دختر جلوم زانو زدن و منو به نقطه ارضا رسوندن احتمالا برای این بود که ازشون به رئیسشون شکایت نکنم اما من اصلا تو حال هوای این کارا نبودم با حوله خشکم کردن و لباس پوشیدم قبل از رفتن کیف پولم رو در اوردم تا انعامی بهشون بدم چون میدونستم سکس کامل جزو روال عادی اونجا نیست احتمالا رشوه ای بود که برای ساکت موندنم بهم دادن دختر ژاپنی کارت سفیدی رو که روش فقط یک شماره نوشته شده بود بهم داد اسکناس دوم رو به دختر سینه کوچک دادم خوشحال شد خودکار رو از جیبم برداشت پشت کارت شماره دیگه ای رو نوشت دستشو رو شونه دوستش گذاشت و به خودشون اشاره کرد بعد کارتو بهم برگردوند از پله ها پایین اومدم دختری که پشت کامپیوتر نشسته بود بلند شد و به من تعظیم کرد بدون مکث از جلوش رد شدم خداحافظی زن سفید پوش سی ساله رو هم بی جواب گذاشتم تنها خسته خالی و بیزار از خودم قدم به تاریکی شب گذاشتم نمی دونم چقدر راه رفتم بین خواب وبیداری فقط قدم بر میداشتم می خواستم از خودم فرار کنم اما سرعت قدم هام کافی نبود برخورد تصادفیم با یک عابر احتمالا مست منو از خلسه ام بیرون اورد نور های سیتی سنتر جلوم بود با تاکسی به هتل رفتم به مسئول رسپشن گفتم هیچ تلفنی به اطاقم وصل نشه و به هیچ وجه مزاحمم نشن تو اسانسور زوج روس خوشبختی رو دیدم که با دختر خردسالشون که در بغل پدر بود بازی میکردن پدر بودن خانواده داشتن چیزیایی که شاید هرگز تو سرنوشت من نبود انگار یه دیوار شیشه ای منو از انسانیت جدا کرده بود همه چیز رو میدیدم اما نمیتونستم بخشی ازش باشم به اطاقم رفتم و خوابیدم چهلو هشت ساعت بود درستو حسابی نخوابیده بودم وقتی بیدار شدم ساعت از چهار گذشته بود دوش گرفتم و پایین رفتم که بپرسم پیغامی برام نیومده قبل از حرف زدن رسپشن به پشت سرم اشاه کرد مرد جوانی رو در لباس عربی دیدم حدودا بیستو هشت ساله قد بلند سیه چرده با نگاهی نافذ منو یاد مجسمه هوروس خدای با سر شاهین مصر می انداخت گفت انا مرتوح نام من مرتوح است پسر شیخ هستم به فارسی پرسیدم اتفاقی افتاده با دست به حالت دعوت در خروجی رو نشون داد کسی که پدرش ایرانی باشه بعیده فارسی بلد نباشه عربی حرف زدنش مفهومی داشت که اون لحظه از معناش مطمئن نبودم میخواست بگه اینجا کشور منه از ایرانی بودنش شرم داشت یا بخاطر اینکه پدرش پسر ارشدشو به دنبال یک پیشکار بی ارزش فرستاده بود از من کینه داشت نمیدونستم چقدر تو لابی منتظر من مونده برام مهم هم نبود به محض قدم گذاشتن به پیاده رو دو اتومبیل مشکی اشنا جلوی ما توقف کردن برخلاف تصورم مرتوح هم در ماشین پشتی با من نشست تمام مدت سکوتی بینمون بود انگار حرف زدن یکجور ابراز ضعف بود انگار با سکوتمون دیگری رو تحقیر میکردیم ماشین از جاده باریکی عبور کرد و جلوی برج العرب توقف کرد به لابی هتل رفتیم اولین بار بود پامو اونجا میزاشتم همیشه از دور دیده بودمش وارد اسانسور شدم و رومو برگردوندم اما مرتوح با غرور و سر افراشته سر جاش وایساده بود قبل از بسته شدن در اسانسور با تمسخر فقط یک کلمه گفت المنتها به معنی پایان فکر کردم منظورش طبقه اخره اما در یکی از طبقات پسر جوان مسئول اسانسور که لباس جگری با حاشیه های زرد رنگ و دکمه های طلایی به تن داشت اسانسور رو نگه داشت و با گفتن کلمه المنتها با دست به بیرون اشاره کرد بیرون اومدم و در سمت راست کلمه المنتها که نام یکی از رستوران های برج بود رو روی دیوار دیدم به محض وارد شدن دختر زیبایی در یک لباس شب فوق العاده زیبا به رنگ قهوه ای و طلایی که نور رو منعکس میکرد به استقبالم اومد اسم شیخ رو اوردم جلو راه افتاد و منو به انتهای رستوران برد قسمت عقبی فضاهای شیشه ای مکعب شکلی داشت که مشخصا برای مهمانی های خصوصی در نظر گرفته شده بود شیخ با لباس و جواهراتی زیبا لم داده و مشغول کشیدن قلیان بود با دست منو به نشستن دعوت کرد و گفت به منو توجه نکن هر غذایی رو که میل داری فقط بگو اشپز برات درست میکنه از دیروز داخل هواپیما چیزی نخورده بودم اما تمایلی به غذا خوردن جلوی شیخ نداشتم انگار اینکار منو کوچک میکرد مخصوصا که خود شیخ نه به میوه های جلوی روش دست زده بود نه حتی به چای اما رد کردن مهمان نوازی شیخ هم بی احترامی بود گفتم لطفا فقط قهوه شیخ چیزی به زبانی نا اشنا که بعدا فهمیدم هندی بوده گفت و دختر زیبا از ما دور شد شیخ از من چند سوال راجع به زندگیم پرسید که حاضر بودم قسم بخورم جواب تک تکشو میدونست انگار داشت صداقتم رو محک میزد هر لحظه جلوی این مرد یک امتحان بود حس شاهزاده ای رو داشتم که باید از بین برادرانش لیاقتشو برای سلطنت به پدر ثابت کنه اما در درون حتی مطمئن نیست به قصر تعلق داشته باشه مردانی سفید پوش با شال کمر قرمز و سینی های نقره ای وارد مکعب شدند قوری های قهوه و چای انواع کیک نان شیرینی و خوراکی های دیگه دوستان اگر حمل بر خودستایی نکنید من قبل از رسیدن به سی سالگی پانزده کشور جهان رو دیده بودم بیش تر از چهل بار به خارج از کشور سفر کردم انسان ندید بدید و بی اطلاعی نیستم اما نصف خوراکی های روی میز رو هرگز نه دیده بودم و نه حتی اسمشو شنیده بودم سرویس عصرانه بود نه ناهار به احترام شیخ دست به چیزی نزدم با لبخند گفت میدونم نه ناهار خوردی نه صبحانه احتمالا رسپشن به پسرش گفته بود که از صبح پایین نیومدم با اشاره دست مردان سفید پوش رو بیرون فرستاد و برای خودش از قوری نقره چای نعناء ریخت میوه تیره رنگ ریزی که هرگز ندیده بودم رو به دهان گذاشت و با دست به قوری قهوه اشاره کرد قهوه رو ریختم و مشفول نوشیدنش شدم شکر و شیر روی میز بود گفت اگر به خامه عادت داری بگم برات بیارن جواب دادم هرکسی چیزی به قهوه خوبش اضافه کنه یک وحشی دور از تمدن واقعیه از جملات قصار متعلق به ابراهام لینکن که پیشوا علاقه زیادی به تکرارش داشت با صدای بلند خندید و گفت تو قلب یک پادشاه رو داری از تفریحاتت برام بگو جواب صحیح و کامل ماساژ جکوزی و کتاب خواندن بود اما من فقط به سومی اشاره کردم گفت رابطه ات با رئیست چطوره جواب ندادم گفت نترس هرچی بگی همینجا میمونه جواب دادم سکوت همیشه اثبات ترس نیست یه وقتایی فاصله گرفتن از حماقته بیسمارک و ساکت شدم گفت ادامه بده گفتم هیچ انسانی کامل نیست یعنی شما قبل از شروع این مکالمه میدونستی که رئیس من هم یک عیبایی داره و احتمالا اینقدر دیدینش که تک تکشونو خودتون بدونید ایندفعه با صدای بلند تری خندید تعجب کردم با حرکت چرخش دست گفت ادامه بده گفتم یه عنوان نمایندش اگر عیب هاشو بگم میشم یک خائن نمک نشناس اگر حسن هاشو بگم میشم یک چاپلوس بی ارزش پاسخ دادن در هر صورت به معنای باخت این مبارزه فکری یا امتحان یا هر چیز دیگه ایه که شما به خاطرش منو به اینجا دعوت کردین گفت چرا بردن برات اینقدر مهمه جواب دادم جایزه پیروزی هرچقدر هم بزرگ باشه یه روزی خرج میشه و میره اما خاطره شکست یکعمر اعتماد به نفس رو نزدیک زمین نگه میداره البته بعضی خنده ها هم بی تاثیر نیست با محبت گفت خنده من برای تحقیرت نبود پسرم اون حرفت که گفتی اینقدر ملاقاتش کردین که منو به خنده انداخت واقعا فکر میکنی من بجز اطرافیانم هر کسی رو بیشتر از یکبار ملاقات میکنم دنیا بزرگتر از اونه که بخوای عمرت رو با تکرار حروم کنی به هر حال اینجا بودنت ربطی به رئیست نداره به من بگو برنامه امشبت چیه گفتم شهر از بار اخری که اینجا بودم خیلی تغییر کرده شاید یه گردش شبانه گفت من رانندمو ساعت ده میفرستم هتل دنبالت اگر بخوای تورو به اسکله میاره به پسرم گفتم اگر اومدی تورو هم همراهش ببره و اگر نخوای راننده و اتومبیل در اختیارته امشب هر جا که بری و هر کاری بکنی هزینه اش به عهده منه اگر هم خواستی تنها باشی به راننده بگو سوییچ اتومبیل رو با یک کارت اعتباری بهت میده با اشارش پیشکارش جلو اومد و در حالت نیمه تعظیم به شیخ در حال نگاه به من با دست به خروجی مکعب اشاره کرد فهمیدم وقت رفتنه خداحافظی و بابت قهوه تشکر کردم و بیرون اومدم ارزان ترین غذای المنتها هر پرس سیصد دلار و گرانترین شش هزار و پانصد دلار برای هر نفره در برابر اون همه زرقو برق به شدت احساس فقر و کوچکی میکردم خالی بودن زندگیم از هر نوع تجملاتی به شدت به رخم کشیده میشد سوار اسانسور شدم کنار دیوار شیشه ای ایستادم و به اخرین لحظات غروب خورشید خیره شدم احساس انسانهای گمشده طول تاریخ رو داشتم که به مکان یا زمان تعلق نداشتن کسانی که در اوج تنهاییشون در سکوت به سمت خورشید در حال غروب فریاد میزدن فریادهایی که از جنس نگاه بود من به این جهان به این مردم و به این زمان تعلق ندارم منو هم با خودت ببر شاید در ورای دریاها درسرزمین باختر ارامشی هم برای من وجود داشته باشه اما اینبار هم مثل همیشه سیاهی شب انسان محکوم به نا امیدی رو در خودش غرق کرد ادامه دارد نوشته شاه

Date: Mars 10, 2019

Soyez sympa! Laissez un commentaire

Votre adresse email n'apparaitra pas. Les champs obligatoires sont marqués *