Girlfriend

0 views
0%

سلام من داستانهاتونو خوندم بعضیهاش کمی دروغه ولی داستانه من واقعیه.سال 82 وارد کاری شدم که همش ماموریت تو شهرستان و سرو کله زدن با دانشجوهای دختر رشته پرستاری و ماماییه خلاصه سال 83 یه ماموریت رفتم آبادان تو دانشکده پرستاری نمایشگاه داشتم روز دوم دختری که به نظر 2سالی از من که 25 سال داشتم بزرگتر بود اومد پیشم یه سری کتاب میخواست ولی معلوم بود پول نداره و رفت منم که از هیکل و اون قیافه سبزه آبادانیش خوشم اومده بود با اینکه کیرم بلند شده بود چیزی نگفتم.روزه بعد همون خانم که اسمش Mitra bû bi hevalê xwe zivirî ji min re û ji profesyonel Tplsh ya baş e jî vekirî Hey Ksshr û û teslîmkirina. Mitra çû ba min. Min ji hevalê xwe re got ku eger we dixwest ku hûn dabeşkirinek baş bû. Wî got, tenê min bide min.

Dîroka: Adarê 3, 2018

Leave a Reply

E-maila te ne dê bê weşandin. qadên pêwîst in *