İstenmeyen Haçlar

0 Gösterim
0%

8 6 8 1 8 8 8 8 1 8 9 86 8 7 8 9 88 8 7 8 3 8 9 87 2 قسمت قبل آخر شب بود زنگ زدم به ماهان و امیدوار بودم بیدار باشه گوشی رو برداشت و باهاش احوال پرسی کردم حال مانی رو پرسید که بهش گفتم خوابیده با کمی مکث ادامه دادم که موردی پیش اومده و باید ببینمت گفت باشه حتما فردا با مانی هماهنگ میکنم یه سر میام خونتون بهش گفتم نه خودم تنهایی میخوام ببینمت و نمیخوام که مانی از ملاقات ما با خبر باشه پس اگه میشه فردا صبح که سر کاره همو ببینیم صداش اصلا تعجب نکرد و گفت اوکی فردا ساعت نه میام دنبالت یه پارک دور افتاده از خونه گیر آوردیم و شروع کردیم قدم زدن ماهان که فهمیده بود من هنوز تردید دارم تو حرف زدن بهم گفت راحت باش بگو هر چی میخوایی هنوز دو دل بودم و تردید داشتم اما بلاخره خودمو قانع کردم به ماهان گفتم یه مشکلی برام پیش اومده و چاره ای جز کمک گرفتن از تو ندارم قبلش باید بهم قول بدی هر چی که ازم میشنوی بعدش هیچ قضاوت بدی و فکر بدی روی مانی نکنی و فقط سعی کنی بهم کمک کنی ماهان گفت تو که منو میشناسی من اهل قضاوت درباره دیگران نیستم و راحت حرفتو بزن یه نفس عمیق کشیدم و خواسته مانی که چندین وقته پیله شده و ولکن نیست رو بهش گفتم از خجالت گفتن این حرفا داشتم منفجر میشدم اما بلاخره گفتم ماهان کمی سکوت کرد و گفت اگه میشه یه جا بشینیم یه میز گرد گیر آوردیم و روبه روی هم نشستیم ازم خواست سرمو پایین نگیرم بهش نگاه کنم خیلی خونسرد بود و اصلا قیافش متعجب نبود پرسید الان من چه کمکی میتونم بکنم بهش جواب دادم که تو این همه سال هیچ کسی رو ندیدم که اینجور روی مانی بتونه تاثیر بذاره و حرفاشو گوش بده مانی خیلی خیلی از تو تاثیر میگیره و به نظرم تو میتونی بدون اینکه بفهمه من بهت گفتم از زیر زبونش بکشی بیرون و منصرفش کنی ماهان سکوت کرده بود و فقط منو نگاه میکرد فقط صدای کلاغای داخل پارک بود که میومد و وزش باد پاییز که چند روزی بود که وارد پاییز شده بودیم بلاخره یه نفس عمیق کشید و گفت همه اینایی که گفتی من میدونم ویدا و خود مانی بهم گفته همه چیزو دهنم از تعجب باز شد و نمیدونستم چی بگم بی نهایت غافلگیر شده بودم و اینکه مانی تا این حد به ماهان نزدیک شده برام غیر منتظره بود هنوز مونده بودم که چه جوابی بدم که ماهان ادامه داد اولا که لطفا همونجور که خودت خواستی این ملاقات و این مکالمه مخفی بمونه پس به مانی نگو که بهت چی گفتم دوما این همه آشفتگی و نگرانی تو رو از بابت این پیشنهاد مانی درک نمیکنم و جوری رفتار میکنی که انگار بهت خیانت کرده و یا تصمیم داره خیانت کنه از عصبانیت این حرف ماهان خندم گرفت و گفتم مثلا خیر سرم اومدم کمک کنی اما ببین چی داری میگی میشه به این پیشنهاد دقیق تر فکر کنی یعنی من خودمو بذارم در اختیار یه مرد غریبه و شوهرم که همه عشق و زندگیمه رو ببینم که با یه زن غریبه داره سکس میکنه ماهان همچنان خونسرد بود و گفت ویدا همه اینا افکار یه طرفه و خط قرمزایی هستن که خودت توی ذهن خودت از عشق و دوست داشتن ساختی من تو عمرم هیچ مردی رو ندیدم که مثل مانی عاشق همسرش باشه و اینجور وابسته باشه بهش اون میخواد این کارو با تو انجام بده و لذت تو براش مهم تره نرفته که خیانت کنه خوبه بره تنهایی با هر کی که دلش میخواد باشه اینجوری دوست داری دیگه داشتم از شنیدن حرفای ماهان از کوره در میرفتم و حالا فهمیدم که مانی از کی اینا رو یاد گرفته بود با عصبانیت گفتم ماهان چی داری میگی ماهان با آرامش گفت عصبانی نشو ویدا و منطقی فکرکن به حرفام با لجاجت و عصبانیت چیزی حل نمیشه و مانی از خواسته اش کوتاه نمیاد یا باید همراهش بشی مثل این سال هایی که بودی یا بذار به حال خودش و عواقب هر چیزی رو هم که از مانی سر زد بپذیر با این حرفای ماهان انگار توی بنبست گیر افتاده بودم سعی کردم خودمو خونسرد بگیرم و میدونستم با عصبانیت چیزی حل نمیشه حداقل مذاکره با ماهان بهتر از مانی بود که سریع قهر میکرد و احساسی میشد بهش گفتم که ببین ماهان من خودم این صداقت و صافی مانی رو میبینم و درک میکنم و اگه میخواست بهم خیانت کنه یه لحظه هم باهاش زندگی نمیکردم من میدونم که مانی از سر هوس و هیجان و تنوع این پیشنهاد رو داده اما مشکل اینجاست که مانی دقیق نمیدونه داره چیکار میکنه بر فرض که اونا هم راضی بشن که من بعید میدونم هیچ زوجی همچین چیز احمقانه ای رو بخواد و مطرح کردن این موضوع با اونا خودش یک آبرو ریزی کامله حالا به فرض راضی شدن اما مانی خبر نداره که بعدش چه احساس بدی پیدا میکنه از اینکه یک مرد دیگه با زنش سکس کرده مانی فکر میکنه همه چی به شیرینی تفکراتشه فکر میکنه بچه بازیه ماهان همچنان داشت به چشمای عصبانی من نگاه میکرد و گفت چرا اینقدر مانی رو بچه میدونی و حتی بارها دیدم که مثل بچه ها باهاش رفتار میکنی و جدی نمیگریش و بدون که یکی از درد و دلایی هست که در مورد تو باهام میکنه چرا فکر میکنی عاقل نیست همه ما آدما گاهی وقتا یه احساساتی داریم و یه خواسته هایی داریم مثلا امکان داره یکی دوست داشته باشه که اندامش توسط کس دیگه دیده بشه و لباشو ببوسه مانی هم قطعا این حق رو داره که بخواد خواسته هایی داشته باشه از شوک حرفای ماهان نا خواسته بلند شدم و بدون کنترل عصبانیتم گفتم مانی خیلی نامرده خیلی بی شعورهههههه چطور تونست اینارو هم بیاد بهت بگه من میدونم باهاش چیکار کنم برگشتم که برم و دیگه طاقت شنیدن حرفای ماهان رو نداشتم سریع خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت و گفت ویدا برای یک ثانیه هم فکرشو نکن که بذارم اینجوری بری طبق قولمون حق نداری این حرفا رو به مانی بزنی و بدون اگه بفهمه من بهت گفتم اینا رو دیگه هیچی نه به من و نه به کس دیگه نمیگه و معلوم نیست چیکارا که نکنه و کاملا از دستت خارج میشه هم زمان که دستمو گرفته بود دو نفر از کنارمون رد شدن و با تعجب این وضعیت ما رو نگاه میکردن ماهان گفت بهتره ادامه این صحبتو بریم خونه تا آروم تر بشی و اینجا تو عموم نباشیم بهتره چاره ای جز گوش دادن به حرفاش رو نداشتم و همراهش رفتم سوار ماشینش شدم تو راه نا خواسته اشک میریختم و توقع نداشتم که مانی اینجور از خصوصی ترین چیزای بینمون بره به دوستش بگه و حالا این من بودم که حس بی آبرو بودن میکردم اونوقت چقدر نگران آبروی مانی بودم از ماهان پرسیدم که دیگه چه حرفایی در مورد من زدین و چه نقشه هایی برام کشیدین ماهان خنده کم رنگی کرد و گفت اینجور بدبین نباش ویدا مانی صادقانه و به عنوان یک دوست با من حرف میزنه و تنها یک بار درباره تو از من خواست که غیر مستقیم ببینیم چه چیز مخفی ای تو ذهنت هست و آیا حاضری اون رو تو جمع بگی یا نه همون بازی سه نفره اعتراف بود که اتفاق خاصی هم نیوفتاد مورد دیگه ای نبود و از این فکرا نکن درباره من فکر رابطه با سعید و الهه و این پیشنهاد هم خودش بهش رسید و اومد به من گفت ماشین متوقف شد و منو برد به آپارتمانش که هیچ وقت این یکی خونش رو ندیده بودم حوصله دقت به خونه و وسایلش رو نداشتم فقط نشستم رو کاناپه برام شربت آورد و گفت بخور تا حالت بهتر بشه یه دستمال کاغذی برداشت و کنارم نشست و اشکامو پاک کرد نصف شربتو بیشتر نتونستم بخورم و گذاشتمش رو میز با دستاش از دو طرف بازوهامو گرفت و چرخوند سمت خودش و همچنان داشت به چشمام نگاه میکرد بهم گفت ویدا جان خواهشا احساسی فکر نکن و تصمیم نگیر فکر میکنی الان که مانی همه چیزای تو دلش رو اومده به من گفته چی شده فکر میکنی الان من حس بدی بهت دارم یا حس میکنم زن خرابی هستی یا فکر خاصی دارم و نظرم دربارت عوض شده یا اصلا فکر میکنی لازم بود که مانی اینارو بهم بگه فکر میکنی من خودم نفهمیدم که چقدر دوست داری خاص تر نگاهت کنم یا حتی گاهی وقتا از بی تفاوت بودن من کمی حرص میخوردی و سعی میکردی که بیشتر جلب توجه کنی اون شب عروسی داداشم که اینقدر تابلو بودی که اصلا نیاز به ریز بینی و دقت زیادی نبود و فرداش هم با اون قیافه ای که موج میزد از عذاب وجدان تابلو تر بودی ویدا جان اولین باری که پامو تو خونت گذاشتم و تو چشمات نگاه کردم کامل شناختمت و همه حدسام در موردت درست بود تو یک زن فوق انرژیک و خاص هستی وفاداری و عشقت به زندگیت و مانی رو هر بچه ای هم میتونه حدس بزنه و فکر نکن که نظر من اینه که زن خراب و بدی هستی تو زیبایی داری و فوق جذابی هر مردی نا خواسته نگاهت میکنه و جذبت میشه و نگو که ته دلت از این بدت میاد نگو که وقتی تو جمع دوستات هستی و حس میکنی که از همشون سری و بیشتر دیده میشی لذت نمیبری من همه اینا رو تو وجود تو و چشمای تو میبینم ویدا تو تا حدی برات مهمه دیده شدن که اگه کسی نبینه تو رو نا خواسته و شاید بدون اینکه خودت بفهمی عصبانی میشی فقط مشکل اینجاست که چرا فکر میکنی این حس بده و داری باهاش میجنگی چرا فکر میکنی این متضاد دوست داشتن شوهرته تو و مانی عاشق هم هستین و بهت قول میدم که این عشق تا آخر عمرتون همراهتونه خودتو از بند و اسارت یه سری فکرای سنتی و مذهبی و مسخره رها کن و آزاد کن خودتو مانی میخواد با عشقش این لذت رو تقسیم کنه و من مثل تو در موردش فکر نمیکنم و بهش حق میدم مانی بی نهایت از تو لذت میبره و فکر نکن که براش تکراری شدی اون فقط میخواد اینو به عنوان یک تنوع و هیجان تجربه کنه اونم با تو و نه تنهایی باور کن اگه زودتر از مانی من باهات آشنا میشدم و میدیدمت ثانیه ای برای ازدواج باهات درنگ نمیکردم و هر بار که گفتم به مانی حسودی میکنم بدون عین حقیقت بود و تعارف نبود الانم طاقت دیدن اشکات و ناراحتی تو رو ندارم و بدون که وقتی مانی اینو بهم گفت که چی تو سرشه من مطمئن بودم تو مخالفت میکنی و سعی کردم که منصرفش کنم اما اون تصمیمش رو گرفته بود گزینه سعید و الهه برای اینکار خیلی خوبه نه خیلی آشنا و نزدیک هستن که تا آخر عمرتون جلوی چشمتون باشن و نه کاملا غریبه که نتونین اعتماد کنین به نظرم خواست مانی رو انجام و بده و برای یک بار این کارو به خاطرش بکن و اینقدر فکر نکن کار خاص و پیچیده و نشدنیه و خودتو عذاب نده دستای ماهان همچنان رو بازوهام بود و حتی تو این وضعیت داشتم به لباش نگاه میکردم شال روی سرم کاملا لیز خورده بود روی شونه هام عصبانتیم فرو کش کرده بود و به حرفای ماهان فکر میکردم سوال احمقانه ای تو ذهنم شکل گرفت که بهش بگم اگه میدونستی که دوست دارم نگام کنی پس چرا نگاه نکردی میدونستم این سوال با تلیپ ظاهری و عصبانی ای که سر پیشنهاد مانی برداشتم مغایرت داره بینمون سکوت بر قرار شد و فقط همو نگاه میکردیم همه حرفا و دلایل ماهان رو توی ذهنم مرور و آنالیز کردم و گفتم که با این حساب که میگی دو تا راه بیشتر ندارم یا همین الان برم وسایلمو جمع کنم و برای همیشه از مانی جدا بشم یا به خواسته اش تن بدم اگه اینقدر که میگی و مدعی هستی که منو میشناسی خوب میدونی که حتی یک ثانیه هم بدون مانی دووم نمیارم و از طرفی طاقت دیدن مانی ناراحت رو تو زندگیم ندارم گیر کردم ماهان گیر کردمممم غیر تو هیچ کسی نبود که بشه ازش کمک بخوام و اینا رو بگم من تو خوابم نمیدیدم که حرفای فانتزی با شوهرم برای اینکه سکسمون جذاب تر و هیجانی تر بشه اینجوری روش تاثیر میذاره حالا حس میکنم همه چی از دستم خارج شده حالا تو بگو چیکار کنم ماهان لبخند دوست داشتنی همیشگیش رو زد و گفت همین الان خودت جواب دادی و مشخصه که خوب میدونی باید چیکار کنی پاشو بریم که دیر وقته و باید یه ناهار حسابی و خوشمزه برای شوهرت درست کنی حس دوگانه ای بعد صحبتام با ماهان داشتم اولین حسم نا امیدی بود که فکر میکردم میتونه برام کاری کنه و دومین حسم این بود که فهمیدم بیشتر از اونی که فکر میکردم بهم دقت و توجه داره و بی نهایت دوستم داره تو دوراهی تنفر و دوست داشتن ماهان بودم و بلاخره باید تصمیم نهاییم رو برای پیشنهاد مانی میگرفتم تو عمرم اینجوری فشار روی ذهنم و روحم نبود و سرم داشت منفجر میشد با بی میلی داشتم غذامو میخوردم که رو کردم به مانی و گفتم قبوله اما چطوری میخوای به اونا بگی و معلوم نیست چه عکس العملی نشون میدن به این اصلا فکر کردی مانی قاشق تو دهنش موند از تعجب چشاش گرد شد و گفت چی داری میگی ویدا با حرص جواب دادم دارم میگم موافق اون فکر و پیشنهاد احمقانت برای سکس ضربدری با سعید و الهه هستم اما چجوری میخوایی به سعید بگی این فکرتو اگه عصبانی بشه و بزنه تو گوشت و آبرو ریزی کنه چی مانی که حسابی شوکه و غافلگیر شده بود از اینکه یه هویی این حرفو بهش زدم لقمه رو نجویده قورت داد و گفت یه چیزی بگم ناراحت نمیشی بهش گفتم چیزی بدتر از این خواسته هم مگه هست که حالا نگران ناراحت شدن منی کمی من و من کرد و گفت اونا میدونن و قبول کردن همه منتظر جواب تو بودیم با حرص از پشت میز بلند شدم و میخواستم چنگال تو دستمو بکوبم رو دست مانی چند قدم برداشتم تا عصبانتیمو کنترل کنم باورم نمیشد اینی که میشنیدم رو همه و همه خبر داشتن جریان چیه غیر من خودمو آماده هر جوابی کرده بودم غیر این یکی میدونستم هر چیزی بخوام بگم با فریاد و توهینه و هیچ فایده ای هم نداره برگشتم سر جام نشستم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم مانی مثل بچه ها ترسیده بود و گفت میدونم که الان عصبانی هستی و ناراحتی اما باور کن همه ما میدونستیم تو مخالفت میکنی با این موضوع سعید و الهه خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی از تو خوششون اومده و اگه بخوایی برات تعریف میکنم که چی شد که اونا هم این جریان رو مطرح کردن و دوست دارن اینکارو انجامش بدیم حرف مانی رو قطع کردمو گفتم بس کن مانی نمیخوام بدونم گفتم قبوله اما چند تا شرط دارم که باید قبول کنی وگرنه من میدونم و تو مانی قیافه خوشحالی به خودش گرفتو گفت هر شرطی بذاری قبول میکنم عزیزم فقط جون بخواه به چشماش خیره شدمو گفتم که اولین شرطم اینه که زمان لازم دارم تا بتونم با سعید و الهه جوری کنار بیام تا بلاخره به اون مرحله ذهنی برسم که سکس ضربدری ای که تو ذهنته انجام بدیم یه دفعه نمیتونم برم زیر مرد غریبه بخوابمو پیش زمینه نیاز دارم شرط دومم اینه که فقط و فقط یک بار این کارو انجام میدیم و اگه بار دیگه ازم بخوایی به جون بابام اون روی سگم بالا میاد و قید همه چی رو میزنم مانی شرط آخرم اینه که اگه بفهمم بعد این جریان از اون زنیکه الهه خوشت اومده و بهش احساس پیدا کردی و تصمیم به زیرآبی بگیری هزار برابر اون روی سگم بالا میاد مانی خوب به شرطام فکر کن و میدونی که همینجوری که الان راضی به این کار شدم همونجور هم اگه زیر شرطام بزنی چه کارایی که از دستم بر نمیاد و قید آبروی خودمو خودتو میزنم مانی حسابی خوشحال شد و بلند شد اومد سمتم گونه هامو بوسید و گفت همه شرطایی که گفتی قبول بهت قول مردونه میدم دونه به دونه پاش وایستم اما تو هم یه قولی بده ویدا سرمو چرخوندم سمت صورتش و گفتم چه قولی گفت قول بده دیگه اینجوری عصبانی نباشی و اگه قراره همش یه بار این کارو بکنیم زهر تن من نکنی نه غر بزنی و نه اینجوری موج منفی بدی ویدا باور کن لذت بردن تو از این کار برام مهم تر از خودمه من نمیخوام تحت فشار باشی انگار که بهت تحمیل شده و رفع تکلیف این کارو انجام بدی و میخوام که تو هم از این جریان حالشو ببری بهش گفتم اولا که شک نکن که تحمیل شده مانی و دوما اون کله پوکتو کار بنداز و به شرط اولم دقت کن فکر کردی برای چی زمان میخوام برای اینکه ذهنم آمادگی سکس با سعید و دیدن اینکه یه زن دیگه زیر شوهرمه رو داشته باشه خودمم خوب میدونم که اگه برای تو کاری رو از ته دل نکنم سریع میفهمی و بهت بر میخوره فقط خواهش میکنم مانی نذار که به خاطر این کار زندگیمون از هم بپاشه همه هستی و زندگی من تویی این همه سال بودن باهم و حس خوشبختی ای که باهات دارمو خرابش نکن و بهم ثابت کن که الکی از عواقب این کار میترسم مانی که حسابی هم خوشحال و هم احساسی شده بود گفت باشه عزیزم بهت قول میدم قول میدم که نه تنها بهت ثابت بشه که هنوز چقدر عاشق همیم بلکه بیشتر قدر همو بدونیم و از هم لذت ببریم دیگه اشتهای خوردن غذا نداشتم بلند شدم و به مانی گفتم که آخر هفته دعوتشون کن بیان خونه ما حالا که میگی اونا هم در جریان هستن و موافقن لازمه چهار تایی یه سری حرفا رو بهم بزنیم این قولایی که تو بهم دادی اونا هم باید بدن رفتم تو اتاق خواب و در و بستم مانی معنی این مدل در بستن رو میدونست که میخوام تنها باشم و نیاد دنبالم دراز کشیدم و سرم همچنان داشت منفجر میشد و هنوز جرات فکر و تصور کاری که قراره بکنیم رو نداشتم این همه وقت با سعید و الهه گذورنده بودم اما این بار استرس داشتم انگار که روم نمیشد ببینمشون نمیدونستم باید چجوری باهاشون برخورد کنم چون حالا دقیق خبر داشتم که چه نگاهی رو من دارن و قراره چیکار کنیم حتی برای انتخاب لباس هم وسواسی شده بودم و مردد بودم بلاخره با کلی کلنجار رفتن حرف مانی رو گوش دادم و یک دامن تا زانو پوشیدم و یک پیراهن اندامی با وضع بدتر از اینم تو عروسی داداش ماهان رفته بودم اما این فرق داشت و خوب میدونستم برای چی باید لباس اندامی و لختی بپوشم بلاخره اومدن و منم طبق قولم به مانی همه سعی خودمو کردم که خوش اخلاق و خوش برخورد باشم وقتی به سه تاییشون نگاه میکردم و یادم میومد که این همه مدت میدونستن جریان چیه و من از همه جا بی خبر بودم احساس بدی بهم دست میداد به بهونه پذیرایی همش خودمو تو آشپزخونه معطل میکردم و اصلا روم نمیشد برم باهاشون حرف بزنم مانی صدام کرد که بیا بشین صحبت کنیم با صورت کمی قرمز شده رفتم بهشون ملحق شدم و میدونستم دیگه راه فراری نیست و باید باهاش مواجه بشم داشتم تو ذهنم مرور میکردم که چی بگم و چی نگم که سعید صدام زد و صورتم چرخید به سمت صورتش نا خواسته و برای اولین بار داشتم به صورت سعید به چشم یه خریدار نگاه میکردم قیافه سعید هم مثل ماهان به خوشگلی مانی نبود اما بی ریخت هم نبود جذابیت و خاص بودن ماهان رو نداشت و میشه گفت در کل معمولی بود از چشمای رنگ روشن و هیزش خوشم نمیومد و حس خوبی بهش نداشتم سعید شروع کرد حرف زدن و گفت مانی همه چی رو به من و الهه گفته و شرطایی که گذاشتی هم باهامون در میون گذاشته شرط اولت که گفته بودی زمان میخوای رو ما هم موافقیم شرط دوم که گفته بودی فقط یک بار رو علی رغم اینکه نظر ما اینه که میشه بیشتر از یک بار باهم بود اما چون تو میگی ما هم قبول میکنیم شرط آخرت این بود که احساسات رو درگیر و قاطی نکنیم که این قطعا شرط ما هم هست و 100 درصد باهاش موافقیم بهتون قول میدم ما هم اینجوری فکر میکنیم و قرار نیست کسی احساساتشو قاطی کنه و هر بار احساس کردیم یکی داره اینکارو میکنه کات میکنیم و تموم در ضمن خیلی خوشحالم که قبول کردی و بهت قول میدم پشیمون نشی میخ شده بودم به صورت سعید و باورم نمیشد داریم سر سکس ضربدری اینجوری با کلاس مذاکره میکنیم یه نفس عمیق کشیدم و حرف خاصی برای گفتن نداشتم میدونستم اگه بخوام بیشتر سخت بگیرم و کشدارش کنم مانی ناراحت میشه با لبخندی که به سعید زدم اوکی نهایی رو دادم درونم غوغا بود که الهه گفت فقط ویدا جون یه سوال تو ذهنمه که دوست دارم تو جمع بپرسم میشه دقیقا منظورت رو از وقت خواستن بگی و دقیق توضیح بدی که چیکار باید کنیم که آماده بشی نیش و کنایه خاصی تو لحن و سوال الهه بود جواب دقیقی براش نداشتم و مونده بودم که چی بگم مانی دخالت کرد و گفت فکر کنم منظور ویدا اینه که کم کم این رابطه رو شروع کنیم سعید گفت درسته و میشه برای اینکه آمادگی اینو پیدا کنه که صمیمی تر بشیم مانی و الهه من و ویدا خصوصی تر با هم در ارتباط باشیم شماره همو که داریم و فقط کافیه جواب همو بدیم و بیشتر همدیگه رو بشناسیم و حتی حضوری همدیگرو ببینیم مانی گفت و اینکه از حالا به بعد شما خانوما لباسای راحت تر بپوشین و دیگه لازم نیست از هم خجالت بکشیم مثلا من و ویدا همونجوری بگردیم و رفتار کنیم که فقط وقتایی که تنها هستیم انجامش میدیم اما حالا شما هم هستین سعید و مانی همچنان داشتن فکراشونو میگفتن و مشخص بود برای این حرفا کاملا برنامه ریزی کردن و الهه با اشتیاق کامل به حرفاشون گوش میداد نگاهش و توجهش کاملا به سمت مانی بود و مانی هم کم نشد که بهش لبخند نزنه آخر حرفاشون از من خواستن که نظرمو بگم و با اینکه نصف حرفاشون رو از بس که تو فکر بودم نشنیده بودم موافقت خودمو اعلام کردم اون شب هم خوابم نمیبرد و تصمیم گرفتم هر طور شده خودمو با این جریان وقف بدم وگرنه تا آخرش دیوونه میشدم فرداش نزدیکای ساعت ده از خواب بیدار شدم و تو همون تخت گوشیمو چک کردم توی لاین یک پیام از سعید دیدم که نوشته بود سلام صبح بخیر عزیزم پاشو تنبل جوابشو دادم سلام صبح تو هم بخیر و خسته نباشی تنبل عمته دلم میخواد بخوابم این شد شروع پیام بازی منو سعید و میشه گفت تا موقع اومدن مانی به هم پیام دادیم و تنها موردی که شباهت و تفاهم داشتیم این بود که جفتمون اهل شوخی و کل کل کردن بودیم میدونستم همین بساط بین مانی و الهه هست و خیلی کنجکاو بودم که بدونم بین اونا چی میگذره و چیا میگن به هم این روش ارتباط بر قرار کردن رو دوست داشتم چون کم کم داشتم اینجوری به سعید نزدیک میشدم و از اون فشاری که اول این جریان روم بود کم شده بود حتی موقع هایی که مانی خونه بود سعید بهم پیام میداد و جوابشو میدادم جکای خیلی خیلی سکسی میفرستاد برام منم براش جکای سکسی که تو گوشیم بود رو میفرستادم یه شب تو تخت بودم و مانی خوابیده بود مثل همیشه سرم تو گوشیم بود تا منم خوابم ببره سعید پیام داد که بیداری هنوز نوشتم آره خوابم نمیبره نوشت چی پوشیدی جیگر جواب دادم یه شلوار ضخیم و یه دامن بلند و سه تا لایه زیرپوش و پیرهن و یه بلوز بافت ضخیم و یه مانتو بلند و روش هم یه چادرم سرم کردم از شکلکای خنده ای که میفرستاد مشخص بود ترکیده از خنده و دوباره پرسید بدون شوخی ویدا الان چی تنته نوشتم چیز خاصی تنم نیست یه شرت و یه زیر پوش جواب داد سوتین چی نوشتم نچ همینی که گفتم یه اوفففففففف بلند نوشت و گفت دوست داشتی الان من پیشت بودم میخواستم بنویسم برو گروتو گم کن بی جنبه اما خودمو کنترل کردمو نوشتم که تخت ما دو نفره هستش سه نفر توش جا نمیشن بازم شکلک خنده فرستاد و نوشت بی شوخی ویدا الان فرض کن من و تو فقط رو تختیم دوست داشتی یا نه میدونستم یه جواب بیشتر نباید بدم و این شد شروع سکس چت من و سعید تو توصیف فانتزیای سکسش با من خیلی مهارت داشت و علی رغم اینکه زور میزدم که روم اثر نذاره اما گاها نا خواسته تحریک میشدم از نوشته هاش و حتی عجله داشتم زود تر متن بعدی رو برام بنویسه اسیر حس چند گانه ای شده بودم حس ترس و منطقی نبودن این کار حس حسادت به رابطه مانی و الهه حس هیجان به شدت خاصی که داشت حس لذت نا خواسته ای که بهم تحمیل میشد حس تنوعی که حالا با صحبتای سکسی و این طرز برخورد سعید درونم به وجود اومده بود و کلی با مانی فرق داشت نمیشه گفت کدوم بهتر بودن اما فرق داشتن و تنوع جالبی بود برام که هر مردی چجوری میتونه با یک زن عشق بازی کنه یک روز صبح پنجشنبه الهه بهم زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد و تاکید کرد که لباسات و وسایلتو بیار شب همینجا بخوابین با مانی هماهنگ کردمو تابلو بود که در جریانه منم از حرصم بهش گفتم دلم برای ماهان تنگ شده مانی میشه به اونم بگی بیاد یکمی مکث کرد و از پشت تلفن فهمیدم غافلگیر شده از این حرفم و درخواستم من و من کنان گفت باشه اوکی بهش میگم رو لبام پوزخند لذت بخشی نشست و گفتم حال سه تاتونو میگیرم امشب رفتم حموم و حسابی نظافت کردم برگشتمو کل بدنمو یه لوسیون خوش بو کننده مست کننده زدم که مانی میدونست هر بار که کل بدنمو شیو میکنم این لوسیون رو میزنم موهامو با حوصله خشک کردمو شونه زدم در حدی که بلد بودم مدلی موهامو بستم که خیلی به صورتم میومد آرایش ملایم کردم حالا میموند انتخاب لباس یه شلوارک کتان مشکی کوتاه بالا زانو داشتم که یه جورایی شرت پاچه دار حساب میشد یه تاپ یقه باز و آستین حلقه ای قرمز که فقط جلوی مانی چند بار پوشیده بودم انتخاب کردم یه ست شرت و سوتین قرمز توری هم انتخاب کردم بعد اینکه آرایشم و درست کردن موهام تموم شد و لباسایی که انتخاب کردمو پوشیدم رفتم جلوی آیینه و خوب میدونستم با دیدن این صحنه سعید کفش میبره و روانی میشه و حتی شاید مانی هم بیشتر به من نگاه کنه تا به الهه هر چی تو کلشونه حداقل امشب با وجود ماهان نقش بر آب میشه از نقشه ای که برای اذیت کردنشون کشیده بودم کلی ذوق کردم و رفتم یه شلوار پوشیدم و مانتو تنم کردم و منتظر مانی نشستم مانی یکمی دیر تر اومد و منتظر ماهان بوده تا حاضر بشه سوار ماشین که شدم جفتشون گفتن واوووو عجب بوی عطری مانی از آیینه ماشین نگاهم کرد و گفت چیکار کردی با خودت لعنتی وارد خونه سعید شدیم و بعد احوال پرسی رفتم تو اتاق عمدا بیشتر صبر کردم که همشون تو ذهنشون منتظر برگشت من از اتاق باشن مانتو و شالمو درآوردم و شلواری هم که پوشیده بودم درش آوردم دیگه خجالت نمیکشیدم و با اعتماد به نفس کامل رفتم تو هال همشون نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن از نگاه مجنون وار سعید شروع شد و دونه دونه برگشتن سمت من الهه ساپورت و تاپ پوشیده تر از من تنش بود و تابلو بود که عمرا اگه حدس میزدن من با همچین تیپی بیام عاشق این چند ثانیه سکوت بودم که چطور محو من شدن خونسرد و خندون رفتم نشستم کنار مانی و رو به ماهان گفتم خب چه خبر ماهان بی معرفت شدی و یادی از ما نمیکنی لبخند قشنگ ماهان تبدیل به خنده شد و مشخص بود که فهمیده چی تو سرمه شروع کردم با ماهان صحبت کردن و اصلا به اون سه تا توجه و دقت نمکیردم میدونستم که الان سعید داره منفجر میشه هر چند دقیقه یه بار پامو رو پام عوض میکردم و به آرومی خاصی اینکارو میکردم صدای پیام گوشیم اومد و سعید تو لاین برام نوشته بود که میخوایی دیوونم کنی آره حتی بعد خوندن پیام بهش نگاه هم نکردم و همچنان با ماهان مشغول حرف زدن بودم الهه شروع کرد چیندن میز شام بلند شدم که برم دستامو بشورم که کمکش کنم دستشویی تو راه رو بود و به هال دید نداشت از دستشویی که اومدم بیرون نمیدونم کی سعید خودشو رسونده بود جلوم سبز شد و روشنی و برق چشاش از شهوت چند برابر شده بود خندم گرفته بود و بهش گفتم برو اونور میخوام برم به الهه کمک کنم دستشو آورد پشتم و گذاشت رو کونم فشار داد و گفت دارم برات ویدا به وقتش تلافی میکنم از ذوقم خندم بلند تر شد و گفتم نمیدونم داری از چی صحبت میکنی برو اونور الهه جون دست تنهاست بعد خوردن شام شروع کردم شستن ظرفا الهه هم مشغول جمع و جور کردن بود زاویه وایستادنم جوری بود که ماهان حدودا بهم دید داشت و چند لحظه یه بار میدیدم که داره نگام میکنه و عمدا بهش یه لبخند تحویل میدادم سعید داشت باقی مونده وسایل رو میز رو میاورد تو آشپزخونه بعدشم نشست رو صندلی آشپزخونه که مثلا به الهه تو جمع و جور کردن کمک بده نمیدونم چجوری دستشو باز رسوند به باسن من و اینقدر تو کف بود که احمق نفهمید که ماهان از جایی که نشسته دید داره سریع سرمو چرخوندم سمت ماهان و زاویه نگاهش رو به سمت باسنم دیدم و بعد یک پلک زدن چشاش زوم شدن تو چشمای من الهه زد رو دست سعید و آروم گفت تابلو بازی درنیار سعید این پسره اینجاست و زشته من اصلا حواسم به سعید و الهه نبود فقط داشتم به اون چند ثانیه نگاه ماهان فکر میکردم شاید عجیب ترین نگاهی بود که تو عمرم میدیدم ماهان خودش منو راضی به این کار کرده بود و چطور میتونست تو این نگاه غم و ناراحتی باشه حتما دارم اشتباه میکنممممم کارمون تو آشپزخونه تموم شد و برگشتیم ماهان بلند شد و گفت مرسی الهه خانوم حسابی به زحمت افتادین و ممنون سعید جان اگه اجازه بدین من رفع زحمت کنم سعید و الهه هر چی اصرار کردن ماهان واینستاد فکر میکردم تا آخر شب بمونه اما خیلی زود داشت میرفت مانی هم هر چی بهش گفت فایده نداشت موقع رفتن هم نذاشت کسی بدرقه اش کنه رو به من گفت ویدا یه لحظه بیا کارت دارم تا دم در آپارتمان همراهش رفتم کفشاشو پاش کرد و منتظر بودم حرف بزنه ببینم چیکارم داره قیافش ناراحت بود و به چشمام نگاه میکرد اومد یه چیزی بگه که حرفشو قورت داد گفت هیچی بیخیال کار مهمی نیست میخواستم چند تا سوال درباره گلستان سعدی بپرسم الان باید برم وقتش نیست بهش گفتم مطمئنی ماهان حرفت این بود سرشو از صورتم چرخوند و گفت آره مطمئن برو خوش باش بای سوار آسانسور نشد و پله ها رو گرفت و رفت نمیدونم چرا اون همه نشاطی که تو دلم و بود و حسابی سرحال بودم یه هو همش رفت و از رفتن ماهان خیلی ناراحت شدم برگشتم تو جمع سعید و الهه خیلی خوشحال بودن که مزاحم دیگه نیست مانی فهمید یه چیزیم شده و گفت ماهان چیکارت داشت گفتم چیز مهمی نبود و رفتم نشستم مانی اومد کنارم نشست و گفت چت شده ویدا کل امشب شاد و سرحال بودی ماهان چیزی گفت سعید گفت من برم پاسور بیارم بازی کنیم الهه هم گفت من برم شیر بذارم جوش بیاد یه شیر قهوه حسابی بهتون بدم به چشمای مانی نگاه کردم و آروم گفتم که مانی امشب من آمادگیشو ندارم میدونم دیگه به قسم دادن و گفتن اعتقادی نداری اما تو رو خدا هر کاری که میکنیم امشب نه کمی با تعجب نگام کرد و گفت باشه عزیزم هر چی تو بخوایی خودم حواسم هست نمیدونم چم شده بود و چرا اینجوری شده بودم این چه انرژی منفی ای بود که همه وجودمو یه هو گرفته بود سعید میز پذیرایی رو برداشت که بتونیم رو زمین بشینیم پیشنهاد یه بازی جدید با پاسور داد که امتیازی بود و گفت هر دو نفر با هم یار میشن و هر دست که امتیاز بیشتری گرفتن و بردن یه دستور به دو تا بازنده میدن و اونا هم باید انجامش بدن از اونجایی که تو چت کردن با من بهم گفته بود یکی از رویاهاش این بازی هستش و میدونستم قراره اگه ببره چه دستورایی بده بهش اخم کردمو گفتم سعید من همینجوری چیزی تنم نیست نمیشه بیخیال بازی بشی یا قسمت دستورشو حذف کنی سه تاییشون زدن زیر خنده و سعید گفت تقصیر خودته که هیچی تنت نیست اگه همه موافق باشن بازی میکنیم مانی گفت من موافقم و ویدا هم بشه یار من منم سریع گفتم آره من میخوام یار مانی باشم بازیش دقت بیشتری نسبت به حکم لازم داشت و همه انرژیمو جمع کرده بودم که ما نبازیم اما از شانس گندی که داشتم همون دست اولو باختیم سعید و الهه دستاشونو به نشونه برد به هم زدنو حسابی خوشحالی کردن استرس داشتم که الان چه کاری از ما میخوان سعید رو کرد به الهه و گفت خانوما مقدم ترن تو اول بگو حالا حالاها ما میبریم و وقت برای گفتن من هست الهه به منو مانی نگاه کرد و با چشمام داشتم بهش التماس میکردم چیز بدی نگه رو کرد به مانی و گفت دوست دارم لب گرفتنتو ببینم از خانومت لب بگیر ببینم اون جور که میگی بلد هستی یا نه یکمی خیالم راحت تر شد از اون فانتزی های عجیبی که سعید تو چت بهم گفته بود خیلی بهتر بود مانی خندش گرفته بود و مشخص بود یکمی خجالت میشکه اون دو تا هم همش میگفتن تند باش تند باش سعی کرد به خودش مسلط بشه اومد نزدیک من و صورتمو با دستاش گرفت و جلوی صورت خودش قرار داد میتونستم از نگاهش خجالت توام با تحریک رو ببینم و مشخص بود داره از این وضعیت لذت میبره لباشو چسبوند به لبام چشامو بستم و سعی کردم کمکش کنم نمیدونم به خاطر جوی که توش بودیم یا به خاطر اینکه به الهه ثابت کنه چقدر تو لب گرفتن حرفه ایه واقعا لبامو رومانتیک و محشر بوسید و یه لب حدودا طولانی و لذت بخش از لبام گرفت بعد حدود یک دقیقه ازم جدا شد از کاری که جلوی الهه و سعید کرده بودیم خندم گرفته بود تو چشمای سعید شهوت و تحریک هر لحظه بیشتر موج میزد یا نگاهش به خط سینه هام بود یا به رونای پام حالا هم که لب گرفتن منو دیده بود دست دومو شروع کردیم انگار داشتم بازی قهرمانی جهان انجام میدادم و اینقدر بردن برام مهم بود خیلی خیلی نزدیک و حساس موفق شدیم ببریم از خوشحالی خم شدمو دوباره لبای مانی رو بوسیدم مانی رو کرد بهم و گفت همون حرف سعید خانوما مقدم ترن با خوشحالی هر چی بیشتر شروع کردم نگاه کردن سعید و الهه بدون ذره ای فکر کردن که احمق جون اگه کار بدی بهشون بگی خب سری بعد سر خودت میارن سریع گفتم حالا به مانی میگین از من لب بگیره آره 5 دقیقه عشق بازی کنین مانی از این دستورم خندش گرفت و گفت بابا تو دیگه کی هستی سعید بدون اینکه ذره ای ناراحت بشه و اعتراضی کنه رفت سمت الهه شروع کردن از هم لب گرفتن بعدش لبای سعید رفت سمت گردن الهه که دستاشو به زمین تکیه داده بود که نیوفته دستشم رفت سمت رون پای الهه شروع کرد چنگ زدن و هم زمان داشت گردنشو بوس میکرد تو عمرم عشق بازی زن و مرد دیگه رو از نزدیک ندیده بودم انگار دیدنش خجالتش بیشتر از انجام دادنش بود میشد حدس زد که چقدر محکم داره به رونای الهه چنگ میزنه دستای سعید گنده و مشخصا قوی بودن تصمیم داشتم نگاه نکنم اما چشمم میخ شده بود و نمیتونستم نگاه نکنم دست سعید رفت سمت کس الهه و همون جور داشت چنگ میزد صدای آه الهه بلند شد گفتم اوکی 5 دقیقه شد بسه دیگه خیلی داره خوش بحالتون میشه حالا میتونستم شهوت رو تو چشمای خمار الهه ببینم که چطور وقتی سعید ازش جدا شد داشت به مانی نگاه میکرد دست بعدی اینقدر تو فکر عشق بازی سعید و الهه بودم که با اختلاف باختیم اعصابم حسابی خورد بود و حالا یادم اومد که چه گندی زدم و چطور سر کم نیاوردن جوگیر شده بودم سعید از خوشحالی داشت پرواز میکرد رو به مانی گفت شما باید ده دقیقه عشق بازی کنین و با این تفاوت که باید تاپ و شلوارک ویدا رو دربیاری اومدم اعتراض کنم که یادم اومد خواسته خودم همچین خیلی بهتر از این نبود مانی با خنده داشت میومد سمتم خودمو کشیدم عقب و گفتم حداقل یه کار کنیم چراغا رو خاموش کنیم سعید مخافلت کرد و گفت نخیر قانون قانونه اما الهه گفت اگه اینجوری راحته عیبی نداره نمیخواییم اذیت بشه که بلند شد رفت همه چراغا به غیر از لامپای ریز بالای اوپن رو خاموش کرد درسته همون لامپا باعث میشدن همو ببینیم اما نور خونه خیلی خیلی کمتر شد و حس میکردم همین میتونه کمک کنه که این کارو کنیم مانی اومد سمتم و آروم خوابوندم رو زمین چشامو بستم که چشمم به سعید و الهه که داشتن لخت شدن منو میدیدن نیوفته مثل همیشه رومانتیک و ملایم گردنمو بوسید و دستشو گذاشت رو سینه هامو آروم مالش میداد دستش رفت سمت شلوارکمو آروم شروع کرد کشیدن پایین با فشار دادن رونام به همدیگه مقاومت نا خواسته ای کردم برای اینکه نتونه در بیاره اما کم کم کشید پایین و کامل از پام درش آورد دستشو آروم روی رون پام میکشید و دوباره شروع کرد بوس کردن گردنم و میخواست بره سمت سینه هام سرشو با دستم گرفتمو بردم بالا و ازش لب گرفتم به این بهونه میتونستم آروم بهش بگم که مانی امشب هر کاری شد فقط خودت باهام بکن تو چشام نگاه کردو گفت باشه عزیزم تاپمو گرفت و کمکش کردم که درش بیاره و حالا فقط با شرت و سوتین جلوی سعید و الهه بودم با کشیدن دستم رو کمر مانی و لب گرفتن ازش منم همراهیش کردم دست مانی روی سینه هام بود و شیکمم هنوز موفق نشده بودم تحریک بشم اما استرسی که داشتم کمتر شده بود و داشتم به این وضع عادت میکردم به مانی گفتم ده دقیقه نشد خندش گرفت و گفت کدوم ده دقیقه بابا اونا ببین سرمو چرخوندم سمت سعید و الهه که دیدم اون دو تا دراز کشیدن و تو هم هستن خیالم راحت شد امشب فقط با مانی باید سکس کنم حالا هرچند جلوی اونا اما بهتر از سکس با سعید بود که اصلا آمادگیشو نداشتم پس بهتر بود مانی رو تا میتونم تحریک خودم بکنمش جامو باهاش عوض کردمو حالا اون خوابیده بود و من اومدم روش پلیورشو درآوردمو شروع کردم بوسیدن گردنش و سینه اش صدای آه و ناله الهه بلند شده بود و سرم باز چرخید طرفشون شوکه شدممممم سعید الهه رو کامل کامل لخت کرده بود پاهاشو از هم باز کرده بود و داشت کسشو میخورد مثل هیپنوتیزم شده ها داشتم نگاه میکردم دستای الهه رو که سینه های خودشو میمالوند دستای مانی رو روی گیره سوتینم حس کردم که سریع بازشون کرد سوتینمو درآورد و شروع کرد خوردن سینه هام دیدن بدن لخت الهه که سعید داشت کسشو میخورد و خوردن سینه هام باعث شد ته دلم بلرزه و تحریک بشم مانی هم زمان سینه هامو میخورد و با دستاش کونمو میمالوند نفسم نا منظم شده بود و آه از گلوم بلند شد مانی هم که حسابی نگاهش به اونا بود بلند شد و دوباره منو خوابوند و اومد بین پاهام نشست و شرتمو درآورد مثل سعید پاهامو از هم باز کرد و شروع کرد خوردن کسم من و مانی جفتمون خیلی کم پیش میومد که ساک بزنم و یا کسمو بخوره اما همون چند باری که خورده بود مطمئنم اینجوری نبود لباش و زبونشو تو شیار کسم و رو چوچولم حس میکردم و دیگه کامل کامل تحریک شده بودم سرمو باز برگردوندم سمت سعید و الهه که سعید بلند شد و سریع لباساشو در آورد و لخت شد کیرشو تو همون نور کم میدیدم همونجور وایستاده موهای الهه رو گرفت و برد سمت کیرش الهه با ولع شروع کرد براش ساک زدن داشتم از دیدن این صحنه از نزدیک دیوونه میشدم و لبای مانی رو کسم هم بیشتر باعث دیوونگیم میشد نگاهم رفت بالا تر و دیدم که سعید چطور داره منو نگاه میکنه با هم چشم تو چشم شدیم پوزخند خاصی بهم زد و از موهای الهه گرفت و بیشتر به سمت کیرش فشار داد گفتم الانه که الهه خفه بشه مانی اومد بالاتر رو شروع کرد خوردن سینه هام دستامو پشت کمرش میکشیدم و حالا منم صدامو آزاد کردمو آه و نالم بلند شده بود مانی شلوار و شرتشو درآورد و کیرشو یکمی مالوند به کسم و فشار داد تو شروع کرد تو کس خیسم تلمبه زدن صورتشو با دستم نزدیک صورتم کردم و لباشو با شدت هر چی بیشتر میمکیدم متوجه ناله بلند تر الهه شدم باز سرمو سمتشون چرخوندم و دیدم الهه به حالت چهار دست و پا به سمت ما هستش و سعید از پشت داره میکنش و چند بار با دستش محکم زد به کونش الهه دستاش رو زمین بود و به شدت جلو و عقب میشد نگاه سعید کاملا به ما بود باز باهاش چشم تو چشم شدم و بازم همون پوزخند نگاهمو آوردم پایین تر و دیدم همین نگاه داره بین چشمای الهه و مانی رد و بدل میشه و تلمبه زدن مانی شدید تر و محکم تر مانی حرکتشو متوقف کرد و از روم بلند شد بهم فهمون مثل حالت الهه بشم و منو به سمت اونا چهار دست و پا کرد کیرشو از پشت کرد تو کسم و شروع کرد تلمبه زدن سعید و الهه هم وضعیتشونو عوض کردن سعید الهه رو صاف خوابوند و کاملا آوردش نزدیک ما جوری که سر الهه زیر سر من بود با دستاش پاهاشو از هم باز کرد و شروع کرد تلمبه زدن تو کسش چند بار متوجه شدم موهام داره میره تو صورت الهه و با دستم خواستم بزنم کنار که با صدای شهوتیش و نازکش گفت نمیخواد عزیزم عیبی نداره و دوباره شروع کرد ناله کردن تو وضعیتی بودیم که نا خواسته با الهه چشم تو چشم شدم چقدر چشمای شهوتی الهه موقع دادن فرق کرده بود و خماری سکس چقدر تغییرشون داده بود یا الهه اینجوریه یا ما همه زنا اینجوری بودیم و من خبر نداشتم تو بحر چشما و لبای الهه بودم که دست یکی رو روی سینه هام حس کردم دیدم دست سعید هستش که حالا کامل خوابیده رو الهه و اونم بهم نزدیک شده تا جایی که دستشو به سینه هام برسونه اولین دستی به غیر دست مانی بود که سینه هامو لمس میکرد اصلا قابل مقایسه با دستای لطیف مانی نبود و خشن و زبر بود مانی همچنان داشت تلمبه میزد و با صدای نفس نفس زدنش گفت شما سه تا کلتون رفته تو هم دارین چیکار میکنین منو دوباره صاف خوابوند و مثل الهه شدم و سرامون به هم چسبیده بود مانی اومد روم و شروع کرد تلمبه زدن چشامو بستم و دیگه تشخیص دستای زبر سعید کار سختی نبود و اینکه دستای مانی الان روی سینه های الهه هم هست فهمیدنش سخت نبود صدای شالاپ و شولوپ تلمبه زدن کیرای مانی و سعید تو کس منو الهه و آه و ناله های بلندمون کل خونه رو برداشته بود هر چهار تاییمون حسابی عرق کرده بودیم و عطر لوسیون من به خاطر اینکه عرق کرده بودم بیشتر به مشام میرسید تلمبه زدنای محکم و سریع مانی یه طرف و دست خشن و زبر سعید رو سینه هام یه طرف و دیدن اینکه سعید چجور محکم و قوی داره الهه رو میکنه یه طرف همه اینا رو تو ذهنم تکرار میکردم صدای ناله منو الهه کر کننده شده بود و یک دفعه همه وجودم به لرزه افتاد و نفسم بند اومد دستامو گذاشتم پشت کمر مانی و چنگ زدم و یه هو همه بدنم خالی شد خیلی ارضای عمیقی بود برای چند دقیقه بی حال بودم و هیچی نفهمیدم مانی رو دیدم که به پهلو کنارم دراز کشدیه و میگه خوبی عزیزم با سرم بهش فهموندم خوبم و سعی کردم بشینم که ریختن آب از کسم رو حس کردم فهمیدم مانی هم ارضا شده کمک کرد رفتم کنار و تکیه دادم به پایه کاناپه و نشستم سعید همچنان داشت وحشیانه و با شدت بیشتر الهه رو میکرد جوری محکم تلمبه میزد که گفتم الانه که کیرش از حلق الهه بزنه بیرون بعد چند دقیقه با صدای نعره مانند کیرشو درآورد و آبشو ریخت رو شیکم الهه مشخص بود جفتشون با هم ارضا شدن چون الهه هم بی رمغ شد و صداش ضعیف تر شد خودمو تو بغل مانی جمع کرده بودمو باز اون حس خجالت بهم برگشته بود اما اون دو تا بعد چند دقیقه خیلی راحت همونجور لخت بلند شدن وایستادن الهه به مانی گفت حالش خوب نیست براش آب قند بیارم مانی گفت اگه بیاری ممنون میشم سعید اومد جلمون خم شد و گفت چطوری ویدا سرمو آوردم بالا و میتونستم کیر بزرگش که حالا شل شده بود و یه قطره آب ازش آویزون بود رو ببینم بهش گفتم چیزیم نیست خوبم آب قندی که الهه آورد و خوردم حالم بهتر شد اما عمدا به مانی گفتم سرم درد میکنه و خوابم میاد الهه گفت شما برین تو اتاق ما بخوابین ما همینجا جا میندازیم با کمک مانی رفتم رو تخت همنیکه اونا جاشونو برداشتن و رفتن به مانی گفتم امشب از پیشم جم نمیخوری پشتمو کردمو که بخوابم اما میدونستم عمرا اگه حالا حالا ها خوابم ببره 8 6 8 1 8 8 8 8 1 8 9 86 8 7 8 9 88 8 7 8 3 8 9 87 4 ادامه نوشته

Tarih: Kasım 12, 2019

Yorum bırak

E-posta hesabınız yayımlanmayacak. Gerekli alanlar işaretlenmişlerdir. *