İşçi biliyor

0 Gösterim
0%

امشب تصمیم گرفته ام راوی داستانی باشم که حدود 12 سال پیش برای این حقیر سراپا تقصیر رخ داد و از دو جنبه برایم اهمیت داشت نخست اینکه اولین تجربه کاریم به عنوان یک مددکار اجتماعی بود ودوم اینکه اولین تجربه سکسی ام در اوج بلوغ جنسی ام بود القصه اینجانب در یکی از شهرهای جنوب کشور برای رشته مددکاری پذیرفته شدم در سیستم بسته آن روزگار که نه موبالی بود ونه اینترنتی اصولا برقراری ارتباط با جنس مخالف به مراتب سختر از این ایام بود وتنها کاری که از دستمان بر میامد دید زدن و پیدا کردن سوژه ای بود برای جلق های شبانه وتصوری که از سکس داشتم چیزی ماورائی و دست نایافتنی بود پس از گذشت چند ترم درس مددکاری عملی را انتخاب کردم و شیوه پاس کردن درس به این صورت بود که باید خانواده مددجویی که رسما به یکی از ارگانهای کمیته امداد یا بهزیستی جهت دریافت تسهیلات مراجع کرده بود را تحت پوشش قرار میدادیم که کار ما این بود که تائید کنیم متقاضی شرایط مددجویی را دارد یا نه پس از مراجعه به بهزیستی پرونده وآدرسی را یکی از خانم های کارمند در اختیارم گذاشت به محض حرکت آقایی از اتاق مجاور خانم کارمند را صدا زد و پس از لحضه ای مرا نیز به اتاق فرا خواند آقایی میان سال که موهای سرش رو به سفیدی گذاشته بود پرونده را از دستم گرفت ورق زد و خطاب به خانم کارمند در حالی که نگاهی اجمالی به من انداخت گفت پرونده خانم موسوی را به ایشان بده خانم پس از اندکی تامل جواب داد اما حاجی فکر کنم ایشان مجردباشن حاجی گفتن اشکال نداره تا خانم جهت آوردن پرونده مذکور رفتن حاجی با نگاهی که طبع شوخش را بیشتر هویدا میکرد گفتن که مجردی ها چه بهتر ادامه داد که مدد کار باید اهل کارخیرباشه مدد کاری مددکار خوبی میشه که کار بلد باشه نه وولک کلمه عامیانه جنوبی ها منم با خنده ساختگی لبخنداشو جواب میدادم القصه پرونده را گرفتیم و عازم آدرس آنجا شدیم داخل اتوبوس پرونده را مروری کردم اینجانب راضیه موسوی مادر دو کودک به مشخصات مدت یک سال است که شوهرم به علت بیماری فوت و دوبار متوالی زنگ خانه را به صدا درآوردم صدای زنی جوان به عربی پرسید که کیه در را باز که کرد اولین چیزی که نظرم را جلب کرد موهای طلایی رنگی بود که معلوم بود آخرین باری که رنگ شدن قبل فوت همسر بوده چون قسمت اعظم هر دانه مو سیاه پر کلاغی بود و آخرای مو رنگ طلایی سال قبل را با خودش داشت به غایت زیبا وخوش اندام بود باهر جان کندنی که بود خودم را معرفی کردم خودش را جمع جور کرد شیل روسری سیاه عربها را محکم تر کرد و مرا به داخل دعوت کرد در را هم پشت سرش بست نمیدانم چرا دیدن این حرکت باعث مکثم وتند شدن ضربانم شد مرا به اتاقی فرا خواند ساختمان تازه کاره بود داخل اتاق کولر نداشت اما نواحی جنوب بجای گل و گچ جداره داخلی اتاق را سیمان کاری میکنن که این باعث میشد یک خنکی مرطوبی را حس کنم با شربتی خنک ازم پذیرایی کرد منم دفترو دستکم را بیرون آوردم و مشغول پر کردن فرمها شدم در اتاق مجاور کودکی حدودا دو ساله خوابیده بود اما بیشتر نگاهم به اندام زیبای راضیه بود با وجود دو شکم بچه که زائیده بود هنوز ترگل ور گل مانده بود کمر باریک و کون پهن و قلمبه اش و سینه های درشتش تمام ذهنم را متوجه خود ساخته بود به نحوی که نمی دانستم اطلاعات لازمه را چطور مینویسم حالتی بین شهوت و دلهره داشتم طبیعی بود که اگر ایشان گاگول هم تشریف داشتن همه چیز را فهمیده بود واز آن لحظه بود که فتانه گری خانم گل کرد دیگر زیاد در قید افتادن روسری نبود وقتی ازش شناسنامه هارو جهت مطابقت خواستم با اینکه میدانست جایشان کجاست مدام کون مبارکشان را به هوای گشتن زیر فرش جلو من حقیر قلمبه میکرد و بجز من گه در آن لحظه به جای مدد کار به اصطلاح مهندس کشاورزی تشریف داشتم کسی را یارای دیدن آن اندام زیبا ومقاومت نبود چه بگویم که انواع تنازی هارو بکار بست که مرا شیفته و حیران خود کند و همه این کارها نه از برای من دانشجوی چلقوزبود که به گمان ایشان حقیر عامل تائید وی برای برقراری مستمری بودم که تا حدودی واقعیت داشت لحظه به لحظه حشرم بالا میزد چند جای برگه را باید امضاء میکردند دستان لطیفش را جلو آورد در یک کسر ثانیه اندیشیدم که آخرای کار است ودیگر زمانی برایم باقی نمانده در این افکار بودم که پرسید کجارو گفتم چی با خنده معناداری پرسید امضاء دندانهای سفید ولبان گوشتی قرمز رنگش طپشم را بالا برد رعشه غریبی را در دستانم حس کردم به جای امضاء اشاره کردم دستش را برای گرفتن خودکار به دستم چسباند اگر بگویم چند لحظه ای تمام دنیا تاریک شد مبالغه نکردم دستش را بلند نکرد از آن لحظه دیگر هیچ حرکت من ارادی نبود پستانهایش آن دو پستان درشت را در دستم حس میکردم لبانش را با لبانم گرفتم تا می توانستم مک زدم کیرم به حدی سفت شده بود که حس میکردم میخواهد شلوارم را سوراخ کند درازش کردم دست راستم را دور کمر باریکش حلقه زدم خودش دکمه های پیرهن مشکیش را باز کرد کورست قرمز رنگش را بالا برد دستش را زیر ممه راستش برد و جلو آورد نوک پستانش را به دهن گرفتم این بار دیگر لازم نبود مانند سوژه های جلقم چشمانم را ببندم بلکه باید تمام جسمم چشم میشد تا آن بدن زیبا را ببینم کیرم را به رانهای نرمش میمالیدم حسی شهوانی از ستون فقراتم شروع شد وبه ارضاء شدنم ختم شد تمام شورتم خیس شد خنده ای کرد گفت همین بودی بی جنبه پس من چی از شر منگی سرم را پائین انداختم رفت بیرون5 دقیق
Sonra odanın içinde rengarenk bir çadır gördüm ama üzerinde korse ve tişört dışında bir şey yoktu.Dürüst olmak gerekirse korkmuştum, nefes nefese kaldım. Gitmemi söyle, ama birkaç dakika sonra bana bir bardak şurup ikram etti, yine yanıma oturdu, şehvet duygusu kapıldı, kafasına bir yastık koydu, kafasına koydu, yine elbiselerini düzeltti. O prezervatife çarptım ve çok meşgul olduk, bu çocuğa uyanmamasını söyledim, biraz yaşlı olduğumu söyledi. Kuskusu görebiliyordum, kuskustan su berraktı, dışarısı çok rüzgarlıydı. Kiro'yu esirgemedi ve keskin bir sallamayla cebine koydu. Sonunda çığlık attım, acıttığını düşündüm ama bunun bir zevk olduğunu anlamadım, pompalamaya başladım Bacakları belime kilitlendi. Bilincini kaybetti. Memnun olduğumu anlayınca böcek oldum, doyana kadar hızlı pompaladım. Giydiğimiz kıyafetlerde birkaç dosya kaldı. "Sanırım örtüleceğim" dedi. "Şüphe etmeyin" dedim. Tahran'da olmak, onlar hassas insanlar, geri kalanlarının konuşmasına izin vermedim, sakin ol dedim, nasıl yardım edeceğimi biliyorum, artık seni göremiyorum, güldün, arkamdan kapıyı kapattın, bu bizim olağanüstü hikayelerimizden biri sevgili eleştirmenler, Yazıyorum ve yazmak niyetinde değilim, bu yüzden yemin etmeyin.

Tarihi: Temmuz 22, 2018

Yorum bırak

E-posta hesabınız yayımlanmayacak. Gerekli alanlar işaretlenmişlerdir. *