وحشیانہ تفتیش XNUMX

0 خیالات
0%

با تُن صدای تیز و بلند مادر پیرم از خواب پریدم هر بار که می خواستم بهش بگم مادر جان لطفا آروم تر صدام کن صورت پیر و چروکیدش که با اون چشمایی که تازه آب مروارید عمل کرده بود باعث میشد منم لبخند بزنم و اعتراضی نکنم البته این سری حسابی خوشحال و سرحال بود با شوق و ذوق بیدارم کرد و گفت پاشو پسرم پاشو که روز اول کاریته یه صبحونه مقوی برات درست کردم که یه وقت خسته نشی وقتی سر سفره صبحونه نشستم یکمی پنیر و دو تا دونه تخم مرغ آبپز جلوم بود به مادرم لبخند زدم و گفتم قربون مادر گلم برم با لذت و شوق بهم خیره شد سالها من رو با سختی و تنهایی بزرگ کرده بود خرج تحصیلم رو با سختی داده بود و حتی نذاشت که من سر کار برم وقتی برای استخدام تکنسین اتاق عمل امتحان دادم کلی نذر و نیاز کرد موقعی که متوجه شد قبول شدم از خوشحالی تو آسمونا بود بلاخره بعد از یه سری مصاحبه و کارای اداری مراحل استخدام انجام شد و امروز اولین روز کاری من به حساب می اومد البته خودم هم کم خوشحال نبودم بلاخره می تونستم یه سر و سامانی به این زندگی بدم حداقل ذره ای جبران سختی ها و کمبود هایی که مادرم تحمل کرد رو بکنم روزای اول رو پر انرژی و با انگیزه شروع کردم از من برای عمل های راحت و ساده استفاده میشد شغلم رو دوست داشتم و سعی می کردم به بهترین شکل ممکن انجامش بدم بعد از چند ماه موفق شدم اعتماد همه رو جلب کنم البته بعضی از همکارا دید خوبی بهم نداشتن و به چشم یه آشمال بهم نگاه می کردن اما برام اهمیت نداشت مهم این بود که بتونم پیشرفت کنم و جایگاهم رو به عنوان یه تکنسین خوب تثبیت کنم حتی بعد از یک سال با یکی از دختر های پرستار به اسم سودابه آشنا شدم حس می کردم که دارم عاشقش میشم و اونم حس خوبی بهم داره چند بار ازش در مورد خودش و خانوادش یه سری سوالا پرسیدم خیلی سوالام تابلو بود که برای چی دارم می پرسم سودابه هم لبخند زنان بهم جواب می داد جوری جواب می داد که اونم مشتاق این اتفاقه رابطه مون هر روز قوی تر می شد و هر روز بیشتر مطمئن می شدم که سودابه می تونه همسر ایده آل من باشه در کل همه چی به خوبی پیش می رفت اما خبر نداشتم که سرنوشت چطوری قراره این زندگی آروم من رو متلاتم کنه چطور من رو وارد جریان هایی کنه که حتی بهشون فکر هم نمی کردم اکثر ما آدما تو دنیای ساده و معمولی و با مشکلات ساده و معمولی خودمون زندگی می کنیم از دنیای پیچیده و خیلی عجیب و حتی ترسناک بعضی از آدما خبر نداریم حتی شاید بهش فکر هم نکنیم و اگه کسی برامون تعریف کنه به چشم یه دیوونه بهش نگاه کنیم اما حقیقت و زندگی اونی نیست که فقط ما می بینیم و تجربه می کنیم جریانا و اتفاقا و آدمایی وجود دارن که فقط یه اتفاق می تونه ما رو باهاشون آشنا کنه یک روز سرد پاییزی حدود ساعت 6 عصر لباسم رو پوشیده بودم که برم خونه داشتم با سودابه حرف می زدم و ازش خدافظی می کردم بلندگو اسم من رو پِیج کرد و ازم خواست خیلی فوری به بخش اتاقای عمل برم سودابه به حال غُر گفت ای بابا دارن ازت سو استفاده می کنن حتما باز یه عمل اورژانسی پیش اومده و دم دست تر از تو هم نیست با لبخند بهش گفتم مهم نیست الان میرم ببینم چه خبره آقای زمانی که حدودا سراسیمه بود بهم گفت دو تا از اتاقای عمل پره و بچه ها درگیرن یه مورد اورژانسی پیش اومده و نیرو کم داریم باید سری عمل بشه سریع اتاق عمل رو آماده کن دکتر حسام و دکتر تاج سریع خودشون رو به اتاق عمل می رسونن با تعجب به آقای زمانی گفتم تصادفیه طرف اقای زمانی بهم گفت نخیر بازم با تعجب گفتم آخه دو تا دکتر با دو تا تخصص مختلف آقای زمانی که از سوال های من کلافه شده بود گفت تازه قراره خانم دکتر مهرپرور هم بیاد تو هم اینقدر سوال نپرس وقتی خواستم برگردم دستم رو گرفت و با جدیت تمام بهم نگاه کرد و گفت آرش در مورد این بیمار نباید با هیچ کسی صحبت کنی فهمیدی با سرم تایید کردم تا حالا تجربه ی همچین موردی رو نداشتم تا حالا نشده بود که ازم بخوان در مورد یک عمل جراحی با کسی حرف نزنم سعی کردم تمرکز کنم و به کارم برسم سریع لباسم رو عوض کردم و مشغول آماده کردن اتاق عمل شدم یکی دیگه از تکنسین ها هم اومد کمک دکتر بی هوشی هم اومد اونا هم از جریان به صورت دقیق خبر نداشتن فقط چون خانم دکتر مهرپرور که دکتر زنان بود قرار شد جزء تیم عمل باشه متوجه شدیم که مورد یه زنه بعد از نیم ساعت آقای زمانی در اتاق عمل رو باز کرد و گفت دارن میارنش فقط یه پرستار همراهشه برین کمک کنین که بیارش داخل تعجبم هر لحظه بیشتر میشد چرا آخه یه پرستار چرا این همه دارن مخفی بازی در میارن وارد سالن شدم و در آسانسور باز شد یکی از پرستارای خانم که از دوستای سودابه به اسم مژگان بود بیمار رو آورده بود فقط یکی از پرسنل بیمار بَر کمکش بود حدسمون درست بود و بیمار یه زن بود مژگان دست تنها ماسک اکسیژن رو براش نگه داشته بود قیافه اش مضطرب و ناراحت بود به مژگان گفتم چی شده با ناراحتی گفت فکر نکنم زنده بمونه وقتی وارد اتاق عملش کردیم و خواستیم بذاریمش روی تخت عمل متوجه صورتش شدم که تماما کبود بود و داغون مژگان شروع کرد با قیچی مانتو و بقیه لباسای تنش رو پاره کردن بهش گفتم چرا قبل از اینکه بیاریش آماده اش نکردی بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت بهم گفتن مستقیم بیارمش توی اتاق عمل و همینجا آماده اش کنم البته قبلش بردم سیتی اسکن و عکس برداری از کل بدنش الان میرم جواب سیتی اسکن و عکسا رو میارم وقتی مژگان کاملا لختش کرد چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم شوکه شدم و با دهن باز به مژگان گفتم چه اتفاقی براش افتاده مژگان هم که از دیدن بدن تمام کبود و له شده ی بیمار ناراحتیش بیشتر شد گفت نمی دونم آرش چند تا کُت و شلواری آوردنش و یه حرفایی به آقای زمانی زدن آقای زمانی هم سریع دستور داد که با کمترین کادر ممکن عمل انجام بشه اما فکر نکنم زنده بمونه رو به مژگان گفتم خب لباس مخصوص اتاق عمل تنش کن اون همکار دیگه تکنسین گفت نمی بینی مگه مشخصه دنده هاش شکسته دست چپش هم شکسته از خون ریزی شدیدی که داره معلومه پارگی شدید دستگاه تناسلی داره حتی احتمال میدم پاهاش هم آسیب جدی دیده باشه خون ریزی داخلی هم که قطعا داره و احتمال اینکه سرش هم ضربه شدید خورده باشه زیاده یه جورایی یه پکیج کامل از بلاهای کامل سرش اومده همه جاش نیاز به عمل داره چه لباسی تنش کنه دکتر بیهوشی که با تعجب داشت به بدن آش و لاش بیمار نگاه می کرد گفت عجیبه که هنوز زنده اس تا حالا همچین موردی رو ندیدم خیلی سریع شروع کردم به وصل کردن موارد لازم برای ضربان قلب و نبض و این چیزا مژگان هم یه آنژوکت به بیمار زد و رفت که عکسا و جواب سیتی اسکن رو بیاره بعد از چند دقیقه مژگان برگشت و تلاقی پیدا کرد با دو تا از دکترا دکتر بیهوشی رو صداش زدن و همون بیرون اتاق عمل شروع کردن صحبت کردن در مورد مراحل کار همکارم هم بهشون ملحق شد برای چند لحظه به صورتش خیره شدم یه زن حدودا سی ساله موهای نسبتا بلند بلوند شده اندام خوبی هم داشت هزار تا سوال تو ذهنم درست شد که چه بلایی سرش اومده یه هو متوجه شدم که سرش تکون خورد یکی از چشماش به سختی باز شد چشم دیگه اش رو از شدت کبودی نمی تونست باز کنه فهمیدم که می خواد یه چیزی بگه برای چند لحظه ماسک اکسیژن رو برداشتم لبای کبود شده و خونیش به سختی حرکت می کردن برای اینکه متوجه بشم چی می گه سرم رو بردم نزدیک صورتش تا جایی که میشد گوشم رو نزدیک لباش کردم جمله ای بهم گفت که من رو شوکه کرد ترس همه ی وجودم رو برداشت هر بیماری که پاش رو توی اتاق عمل می ذاره به امید خوب شدن و سلامتیه اما با نهایت تعجب بهم گفت منو بُکُش منو بُکُش فقط همین رو تکرار می کرد سرش به لرزش افتاد و چند قطره اشک از چشمش سرازیر شد تو عمرم ندیده بودم که کسی برای هر چیزی اینجوری التماس کنه اونم برای مرگ خودش با بُهت و تعجب بهش خیره شده بودم که بقیه اومدن تو اتاق عمل دکتر بیهوشی از طریق تزریق بیهوشش کرد و عمل خیلی سریع شروع شد هر چی بیشتر گذشت بیشتر متوجه عمق فاجعه ای که برای این زن پیش اومده شدم فقط خوش شانس بود که سرش صدمه ی جدی ای ندیده بود و نیاز به جراحی نداشت اما 4 تا از دنده هاش مچ دست چپش و سه تا از انگشتای دست چپش شکسته بود روی بازوهاش چندین جای سوختگی و زخم بود پاهاش نشکسته بود اما جراهات و زخم های زیادی داشت مخصوصا کبودی ها و خون مردگی های خیلی شدید روی رون پاش وضعیت وحشتناک کف پاش که انگار دیگه پوستی براش نمونده بود جراحات شدید داخلی و خون ریزی شدید داخلی پارگی شدید واژن و مقعد به گفته ی دکتر مهرپرور قطعا بهش تجاوز شده و دردناک تر اینکه چند تیکه ریزه چوب از داخل واژن و مقعدش در اومد ضربانش به شدت ضعیف بود یه جورایی سلاخی شده بود اکثر بدنش یا جای سوختگی بود یا زخم یا کبودی هیچ جای سالمی نداشت فشار دیدن بلاهایی که سرش اومده هر لحظه بیشتر عصبیم می کرد دستگاه شوک آماده بود که هر لحظه اگه لازم شد بهش شوک بدن چند واحد خون لازم داشت که جبران این کم خونی شدید رو بکنه تنها ترین و تکراری ترین سوال این بود که دقیقا چه بلایی سر این زن اومده بلاخره بعد از چند ساعت عمل تموم شد بیمار به هر شکل ممکن زنده موند البته بازم امکان داشت که خون ریزی داخلی کنه باید تحت مراقبت شدید می بود اما به گفته ی دکتر حسام احتمال زنده بوندش خیلی بالا رفته بود کلافه و خسته بودم حس و حالی داشتم که هرگز تجربه نکرده بودم موقع رفتن سودابه جلوم سبز شد وقتی قیافه ی من رو دید تعجب کرد دستم رو گرفت رو به همکارش که شیف شب بود گفت من و آرش یه لحظه می ریم اتاق استراحت در و می بندم حواست باشه کسی نیاد بردم قسمت اتاق استراحت ازم خواست بشینم یه صندلی آورد و جلوم نشست با نگرانی گفت چت شده آرش با این قیافه بری خونه مادرت سکته می کنه خودتو دیدی تو آینه رنگت مثل گچ سفید شده چشمات قرمز شده و گود افتاده تو که خوب بودی به چهره ی نگران سودابه نگاه کردم به چشمای درشتش که از پشت عینک هم جذاب بود اولین بار بود که دستم رو می گرفت دوست نداشتم که اولین تماسمون اینجوری باشه و تو این حال باشم حس کردم برای آروم شدن و خلاصی از این شرایطی که توش بودم لازمه که باهاش حرف بزنم هر چیزی که دیده بودم رو براش تعریف کردم حتی بعضی جاها نا خواسته صدام می لرزید آخر کار هم بهش گفتم مژگان پرستارش هستش و مسئول مراقبت ازشه بردنش تو یه اتاق خصوصی مجهز چهره ی سودابه حسابی متعجب شد با اینکه توی بیمارستان دیدن این جور چیز ها طبیعی هستش و مخصوصا بیمارای تصادفی که شرایط خیلی بدی دارن رو زیاد دیده بود اما این مورد برای سودابه هم عجیب بود دوباره دستم رو گرفت و گفت با اینکه من ندیدم اما همینکه بهم گفتی همه ی تنم لرزید حق داری که اینجور بهم بریزی اما سعی کن آروم باشی عزیزم اصلا صبر کن من تا نیم ساعت دیگه شیفتم تموم میشه با هم میریم یه دوری می زنیم و بعد برو خونه بذار کمی بهتر بشی مادرت با این حالت ببینه تو رو نگران میشه برای شام با سودابه رفتیم فست فود کمی بهتر شده بودم اما نمی تونستم چیزی که دیده بودم رو از ذهنم بیرون کنم بعضی اتفاقا با گذشت زمان بیشتر روی آدم تاثیر می ذارن تازه آدم بیشتر و دقیق تر متوجه عمق فاجعه میشه همین اتفاق داشت برای من هم می افتاد سودابه همه ی سعی خودش رو کرد که از این وضعیت خارجم کنه دیگه طاقت نیاوردم و بهش گفتم برای یه لحظه من و اون زن توی اتاق عمل تنها شدیم ازم خواست که بکشمش سودابه لقمه ی توی دهنش رو به سختی قورت داد و گفت چی گفتی یعنی چی ازت خواست بکشیش یه نفس عمیق کشیدم و گفتم نمی تونست حرف بزنه به سختی فقط تکرار می کرد من و بُکُش آژانس گرفتیم خونه ی من نزدیک تر بود اول من پیاده شدم البته قبل از پیاده شدن سودابه دوباره دستم رو گرفت صورتش رو آورد نزدیک و گونه ام رو بوسید سعی کرد همه ی تلاش خودش رو برای آروم کردنم بکنه بهم گفت منم مثل خودت خیلی تجربه ندارم آرش شاید چون کم تجربه هستیم این موارد اینجوری رومون تاثیر گذاشته شاید در آینده کلی مورد مثل این دیدیم و برامون عادی بشه خودتو اذیت نکن تو رو خدا با اینکه لمس لبای سودابه روی گونه ام اولین لمس لب یک دختر روی گونه ام بود و حتی تو اون شرایط کمی ته دلم رو لرزوند اما بازم کمک خاصی برای خارج شدن از این شوک بهم نکرد ایندفعه منم دستش رو فشار دادم و گفتم مطمئنی که به سلاخی شدن یه آدم عادت می کنیم سودابه جوابی نداشت که به سوالم بده جسارت به خرج دادم و ایندفعه من بودم که گونه اش رو بوسیدم بهش گفتم ممنون که امشب و تو این شرایط کنارم بودی دوسِت دارم از ماشین پیاده شدم ماشین حرکت کرد و سودابه سرش رو برگردوند و هم زمان که ماشین دور میشد به من نگاه می کرد ادامه دارد نوشته

تاریخ: مارچ 24، 2019

جواب دیجئے

آپ کا ای میل ایڈریس شائع نہیں کیا جائے گا. درکار فیلڈز پر نشان موجود ہے *