محبت کی انتہا

0 خیالات
0%

باسلام الان نزدیک سه چهار ساله که از این ماجرا میگذره و من هنوز نتونستم فراموشش کنم کلاس اول دبیرستان بودم یه پسر شر و شیطون ک همش دنبال رفیق بازی بود خوش اخلاق بودم با خیلیا گرم میگرفتم توی محل چند تا رفیق بودیم که همش باهم بودیم همه کارمون باهم بود و نمیتونستیم یه روز همو نبینیم یه دختر تو یکی از محله های نزدیکمون بود که خیلی ناز بود دختری با موهای رنگی چشمای درشت و اندامی مناسب و صورتی زیبا هر موقع میدیدمش میگفتم خدا یعنی میشه من باهاش دوست بشم تااینکه یه روز راجبش با یکی حرف زدم و دست بر قضا اون طرف شمارشو داشت شمارشو که گیر آوردم به خودم جسارت دادم ک بهش نزدیک بشم واسش پیام دادم و وقتی که آشنا شدیم بهش پیشنهاد دوستی دادم اول قر اومد و ناز میکرد اما با اصرار های من راضی به دوستی شد رابطمون اون چند ماه اول فقط به اندازه ای بود ک تو کوچه و خیابون همو ببینیم اما بعد از چند ماه من یه خونه خالی جور کرده بودم و اونجا باهاش قرار میذاشتم رابطمون فقط در حد حرف زدن بود و حتی دست هم نمیدادیم بهم همینجور که پیش میرفت من بیشتر دیوونه و عاشقش میشدم و کم کم چشم باز کردم دیدم دنیام شده اون دختر حس میکردم بدون اون هیچی نیسم کم کم رابطمون هم گرم تر شده بود و حالا بوسه های کوچیک اومده بود بینمون گاهی لباشو میبوسیدم و تو بغلم میخوابید اما کوچکترین حس شهوتی به خودم اجازه نمیدادم ک بینمون باشه حالا داشت نزدیک سه سال از این ماجرا میگذشت و ما دیوونه وار عاشق هم بودیم تا اینکه یروز که تو بغلم بود گوشیش زنگ خورد گفت مامانمه ولی من صدا رو تشخیص دادم و فهمیدم که صدای پسره یکم شک کردم ولی چیزی نگفتم و پیگیر ماجرا شدم کم کم حس میکردم که باهام سرد شده و شدیدا دنبال این موضوع بودم ک مچشو بگیرم عکسش رو صفحه موبایلم بود یه روز که تو یه جمعی رفته بودم یکی از بچه ها عکسشو دید و گفت این دختره کیه گفتم عشقمه گفت پاشو بیا بیرون وقتی رفتم گفت این با یکی رفیقامه اول باورم نمیشد زنگ زد به رفیقش و رفتیم پیشش و تموم ماجرا را واسم باز کرد ک کجا ها رفتن و چیکارا کردن و چند وقته با همن اما قسمش دادم پیش دختره چیزی نگه خودمم چیزی ب دختره نگفتم و واسه فرداش قرار گذاشتم باهاش طبق معمول تو دلم خوابید و شروع کریم لب گرفتن 10دقیقه ای که لب گرفتیم دستمو بردم سمت دکمه شلوارش ک یهو جا خورد و خودشو جمع کرد گفت دیوونه شدی گفتم نه ولی منوتو که تاابد مال همیم منم خیلی تو کف ام و نیاز دارم گفت دیوونه من دخترم گفتم خب عزیزم منم که با جلوت کاری ندارم بهونه آورد و گفت نه و فلان که سریع رفتم سمتش به زور خوابوندمش و خوابیدم روش و دکمه شلوارشو باز کردم هر دومون شدیدا تلاش میکردیم بغض کرده بود و حالا دیگه قسم میدا اما فایده نداشت دلم پر از کینه بود همینجور که دست و پا میزد پاش خورد تو صورتم منم عصبانی شدم و یه سیلی بهش زدم همین که سیلی را خورد شروع کرد به گریه زاری و یهو شل شد دیگه تلاشی نمیکرد و فقط التماس میکرد رو شکم خوابوندمش موهاشو چنگ کردم و اروم همه چیزو با سند و مدرک دم گوشش گفتم وقتی شنید پشماش فر خورد و تعجب کرده بود اومد حرف بزنه گفتم خفه شو و زار زار گریه میکرد شرتشو کشیدم پایین و همچنان التماس میکرد لای کونشو باز کردم وقتی چشمم به صورخ کوچیک و صورتی رنگ و خشکلش افتاد داشتم دیوونه میشدم کیرم شق شده بود و دوست داشتم هرچی زود تر جرش بدم اما گفتم اون نامرده چرا من مثه اون باشم یه تف انداختم لای پاش و از روش بلند شدم و بهش گفتم پاشو گورتو گم کن پاشد لباساشو پوشید و فقط گریه میکرد و التماس میکرد منم حالم ازش بهم میخورد پاشدم از خونه بیرونش کردم و از اون لحظه دیگه اسمشو نیاوردم و اصلا جوابشو ندادم چند ماه پیش فقط پیام داد ک حلالم کن و دارم شوهر میکنم که من جواب ندادم دوستان این داستان سکسی نیس و فقط یه درد دله و یه اعلام خطر به همه ی عاشقا مراقب همدیگه باشید واسه هم جوری باشید که هیچکدومتون نتونه خیانت کنه هر چن بالاخره آدم لاشی زیاد هست ببخشید که طولانی شد دمتون گرم نوشته

تاریخ: اگست 13، 2019

ایک "پر سوچامحبت کی انتہا"

رکن کی نمائندہ تصویر گمنام جواب منسوخ کریں

آپ کا ای میل ایڈریس شائع نہیں کیا جائے گا. درکار فیلڈز پر نشان موجود ہے *