سینٹ گریگوری کی کہانی

0 خیالات
0%

عصر شده بود و بارون هنوز داشت روی خیابونا می شاشید تازه از دانشگاه رسیده بودم خونه ی ننه بزرگم یه حیاط کوچیک داشت پر از بوی خاک خیس کفش هام رو در آوردم و رفتم داخل از بچگی اونجا تنها پناهگاهم بود توی راهروی ورودی یه آیینه ی گنده وجود داشت که هر دفعه من رو جلوی خودش میخکوب میکرد به قیافه م نگاه انداختم شبیه برد پیت بود نیمه ی اول فیلم بنجامین باتن یا شبیه قیافه ی انسان های اولیه ای که هنوز حال نداشتن تکامل پیدا کنن دورانی که وقتی یه خرس نزدیک غارشون میشد بلد نبودن حرف بزنن و نمیتونستن با زبون خوش بهش بگن از اینجا برو دیوث به جای این کار با خرسه درگیر میشدن و اگه آخرش زنده میموندن با خوشحالی اطراف یه آتیش بالاپایین می پریدن و چونکه دوباره بلد نبودن صحبت بکنن هیچکس نمی گفت به جای این دیوونه بازیا بیاین بریم چیزای بیشتری از زندگی کشف کنیم کسی هنوز نفهمیده چه جوری میشه جق بزنیم البته این قضیه از نظر تاریخی مورد تردیده چون به هر حال قدمت کشف جق به قبل از کشف آتیش می رسه حتی علت انقراض بعضی از نژاد های انسان هم همین دستاورد بزرگ بوده این عقیده ی فقط من نیست بسیاری از باستان شناسانی که تا حالا باستان شناسی نکردن اونا هم همین نظر رو دارن جلوی آینه ی راهرو با یه بازوم فیگور گرفتم و ازش سلفی انداختم بدون ذره ای مکث پاکش کردم اگه پاکش نکرده بودم باید یه اکانت تقلبی دخترونه توی اینستاگرام میساختم و عکس بازوم رو اونجا پست میکردم کلی هم لایک میگرفتم نه به خاطر بازوی لاغر توی تصویر بلکه به خاطر اسم اکانت جدیده _ و خب همچین اسم قشنگی که اینقد زود رفته سر اصل مطلب معلومه که از چند صد میلیون تا دنبال کننده کمتر نداره اگه این اتفاق میفتاد خودم هم احتمالاً یادم میرفت که خودمم و میرفتم لایکش میکردم بعدش طبق شیوه ی کتاب راهنمای کس لیسی از مقدماتی تا پیشرفته کامنت میذاشتم خیلی قشنگه این عکس بی نهایت هنری معنوی عاشقانه شاعرانه و فلسفیه فقط ببخش یه سوال کوچولو چرا بازوت از موکت روی زمین که توی عکسه پشمالوتره وقتی سن و سالم کمتر بودش هر موقع از اون راهرو میگذشتم توی آینه نگاه میکردم و زیر لب قسم میخوردم که بالاخره منم یه روزی شروع میکنم به ورزش هیکلم رو بعد شیش ماه میکنم شیش برابرِ آرنولد یه روز هم میرم مطب دکتر زیبایی پوست صورتمو اینقدر صاف و صیقلی میکنم که بقیه هر موقع بهم نگاه کنن عینک دودی بزنن رفتن به مطب آسون تر بود با اون شروع کردم یه روز بعد از ظهر رفتم پیش یه دکتر که کلّی توصیه ش رو از این و اون شنیده بودم و حدود چهل سالی هم از طبابتش میگذشت وقتی معاینه م تموم شد تقریباً یه ربعی داشت سرش رو میخاروند و آخرش هم این تشخیصو داد متاسفانه باید بری پیش یه آدم با تجربه تر خدافظ دست هاش رو گرفتم و التماس کردم توی دفترچه بیمه م حداقل اسم یه مرطوب کننده واسه لب هام بنویس گفت بیا اوضاعت رو از این که فعلاً هست خراب ترش نکنیم برو بگو نفر بعدی بیاد وقتی داشتم ناامیدانه از مطب بیرون می اومدم دیدم که یه پوستر زده بودن به دیوار و روش نوشته بود نگران چه هستی زیبایی در درون تو است بعد هم برای اثبات این قضیه عکس اهرام ثلاثه رو کشیده بودن و یه حکمت عرفانی از مصر باستان آورده بودن آنچه در برون است در درون است آنچه در بالاست در زیر است چند دقیقه به اون پوستر خیره شدم تا اینکه فهمیدم قسمت دوم حرفش مالیده به همه چی بالاخره آدم یا باید بالا باشه یا پایین نمیشه که همزمان هم بخواد بکنه هم بخواد بده هم اون وسط به جای گفتن بخواد تفکرات فلسفی داشته باشه این دیگه چه جور پوزیشنیه 69 669 666 داره قضیه مرموز میشه به چند تا از این نمادشناس های باهوش احتیاج داریم به اونایی که از طرح بافتنی های ننه بزرگ منم به آرم فراماسونری میرسن ولی به هر حال وقتی آدم به دانش و ساخته های مردم باستان مثل مصری ها فکر میکنه به این نتیجه میرسه که چه ریاضیات پیشرفته ای داشتن اگه به خاطر یادگرفتن همین چیزا بوده که خایه مالی آدم فضایی ها رو میکردن پس من فقط یه حرف میتونم بزنم ارزشش رو داشته دو یادمه همین چند وقت پیش هم اونقدر جَو گیر شدم که سوییشرت ورزشی مرحوم بابابزرگم رو پوشیدم و شروع کردم به دویدن دور یه پارک توی دور اول یه جور سریع میدویدم که انگار سگ دنبالم کرده و توی دور دوم یه جور از خستگی دهنم وا مونده بود و زبونم بیرون افتاده بود که انگار به دلیل کمبود بودجه نقش سگه رو دیگه دادن خودم بازی کنم و اما دور سوم شک ندارم اگه تمومش میکردم الان توی کما بودم که البته در مقایسه با وضعیت فعلیم انتخاب بهتری به نظر میرسید حدود چهل دقیقه ای میشد که روی یکی از نیمکتای پارک دراز کشیده بودم از شدت نفس کشیدن یکی میتونست روی شیکمم یه توپ بندازه تا باهاش به صورت حرفه ای والیبال بازی کنه هنوز توی فاز همین نا امیدی و پایان شب سیه چقدر کیریه بودم که یه خانوم سی چهل ساله تپل و با لباسای داغون از لای بوته ها پرید بیرون به سر و وضعم نگاه کرد و گفتش غصه نخور پهلوون از پشت دست کرد توی شلوارش و یه کیسه ی کوچولو کشوند بیرون بهم گفت خوب جایی اومدی من تنها هدفم توی زندگی نجات دادن آدما از رنج کشیدنه اگه چشمام بسته بود فکر میکردم همون فرشته هست که پینوکیو هر بار به غلط کردن می افتاد سر و کله ش پیدا میشده ولی با توجه به اینکه توی دستش به جای چوب جادو یه کیسه با چیزای شیشه ای رنگ داشت فقط یه نتیجه ی دیگه از این حرفش میشدگرفت گفتم مرسی خاله جون نیاز ندارم به من نگو خاله شغلم این نیست ولی باز به هر حال اگه بخوای میتونم برات یه چند نفر با مکان جور کنم یه کم گیج شدم ببخش خانوم هر چی که شغلت هست من اهل مواد نیستم کیسه ش رو جلوی چشمام تکون داد و گفت این که مواد نیستش پس چیه یه چُس مثقال مت امفتامین اسمش برام آشناست بچه که بودی برات شربت تقویتی نخریدن با ذوق گفتم از اینا که سرش قطره چکون داشت باریکلّا پسر از همونا یه آه طولانی کشیدم و سفره ی دلم رو براش باز کردم خب من از این بطری هاش توی مدرسه دیده بودم ولی هر چی توی خونه اومدم گفتم کسی برام نخرید راستش بچگی هام مامانم بیشتر وقتش رو درگیر همکارای بابام بود و بابا هم تو کار منشی خودش آخرش هم یه روز بابای بیچاره م مچ منشیه رو وقتی داشت بهش خیانت میکرد گرفت و افسرده شد بعدش ترمز کن پسر اشتباهه اینا رو برای یه غریبه بگی یه نگاه اخمالو به اطراف انداخت و گفت میشه بدونم منشیه دیگه با کی خوابیده بود احتمالاً مامانم دستش رو گذاشت روی شونه م و گفت اشکالی نداره راستش توی بیزینس من یه خانواده ی از هم پاشیده اساس کار محسوب میشه حالا بالاخره خریداری یا نه بر خلاف لحن مهربونی که داشت توی نگاهش یه به تخمم خاصی موج میزد البته از نظر علمی تفسیر صحیح نگاهش میشد به تخمکم چند لحظه ای چیزی نگفتم اگه میگفتم هم صدامو نمیشنید یه پیرمرده که شبیه راننده کامیونا بود صدای گوشیش رو گذاشته بود روی آخرین درجه و داشت به یکی از آهنگای جواد یساری گوش میداد وقتی از کنارمون رد شد پشمای من که هیچی برگ درختا هم داشت می ریخت زمین بالاخره به فروشنده جواب دادم خودت داری میگی شربت اینا که شبیه شیشه خورده ند دوماً اسم اونا مولتی ویتامین بود نه مت امفتامین خیره شد به دمپایی های پاره پوره ش بعدش مثل یه استاد برجسته ی دانشگاهی صداشو صاف کرد و شروع کرد به کنفرانس دادن من خودم تاریخچه ش رو اولش نمیدونستم زیاد ولی یکی از رفقا که خیلی چیزا میدونه بهم گفت اینا اصلش مال آمریکاست یه بنده خدای سرطانی به اسم والتر وایت داشته از همینا اونجا درست میکرده خلاصه منم در نظر گرفتم که به هر حال اونا زبونشون با ما فرق میکنه دیگه متوجهی میخوان بگن مولتی ویتامین ولی تلفظ میکنن مت امفتامین نکته ی دوم وقتی زیرش یه فندک بگیری ترجیحاً فندک اتمی دوباره عین روز اولش میشه مایع چه باحال آره پسرجون تازه غُلغُل هم میکنه برات گوش کن اگه یه هفته دیگه زنگ نزدن تا اردوی تیم ملی دعوت بشی اونجوری اصلاً بیا فندکت رو بگیر زیر کون من گارانتی خوبی داشت قبول کردم سه وقتی پولامو از دستم کش رفت و با بدبختی چند تا خیابون رو دنبالش دویدم وقتی از پیرمرده که به جواد یساری گوش میداد رد شد دیگه خیلی ازش عقب افتادم انگار پشت یه دیوار صوتی گیر کرده بودم که هواپیما هم نمیتونست سوراخش کنه روی پله های فرهنگسرای محلمه مون نشستم تا یه کم حالم جا بیاد من اونجا زمانی که میخواستم کنکور بدم کتابخونه میرفتم یاد اون موقع ها افتادم روزایی که زود میرسیدم میز کنار پنجره رو انتخاب میکردم بالای میز یه برچسب زدن بودن لطفا چیزی روی میز یادداشت نکنید و تقریبا پنجاه نفر زیرش نوشته بودن باشه حال مامانت چطوره و چیزای دیگه ولی مهم تر از همه یه گوشه ی میز یکی یه قلب شکسته حک کرده بودش که یه کیر پشمالو از وسطش رد شده بود توی دنیای هنر این تنها باری بود که تونستم معنای یه اثر هنری رو به وضوح درک کنم یه شکست عشقی کیری دلم به حال طرف سوخت به جای درس خوندن خیال پردازی های مختلف توی ذهنم شروع شد شاید کسی که اینو کشیده بوده یه شب با دوس دخترش رفته بوده سینما تا فیلم ترسناک ببینه بعدش کم کم دستش رو برده داخل شلوار دختره رسیده به یه چیز کلفت شاید رابطشون اینجوری تموم شده ولی تصور لبخند دختره توی اون لحظه و جیغ زدن های پسره هنوز هم کابوس بعضی شبای من باقی مونده تصمیم گرفتم برای واقعاً درس خوندن باید یه میز دیگه انتخاب کنم من نمیدونم روی میزای سالن مطالعه ی دخترا چی مینویسن ممه هام دهنت بیا نوکشونو ساک بزن به هر حال بعد کوچ کردنم به تنها میز باقی مونده کنار پنجره ها نُه ماه بعدی سال رو سخت تلاش کردم و هر بار که سرم رو از روی کتاب بلند میکردم سعی داشتم با نوشته های میز جدیدم کنار بیام بزرگترین جمله این بود هیچ گهی نمیتونی بخوری و وقتی رتبه های کنکور اعلام شد تک تک کلمه های این عبارت به واقعیت پیوست من هم به این نتیجه رسیدم که شخص نویسنده ش یک پیشگو نبوده فقط از چقدر دیوث بودن طراح ادبیات کنکور اطلاعات جامعی داشته چهار روی پله های فرهنگسرا لَم داده بودم که چشمم خورد به یه بنر آموزش بوکس برای مسابقات جهانی زیرش هم عکس بروسلی رو گذاشته بودن تا اونجا که من یادم می اومد مرحوم بروسلی رشته ش بوکس نبوده ولی به هر حال رفتم ثبت نام کردم حداقل راهش نزدیک بود همون روز عصرش رفتم ویدیوکلوپ یکی از رفقا هر چی فیلمِ بزن و بکن بود کرایه کردم از هفت سامورایی بگیر تا پاندای کونگ فو کار از جکی جان تا معبد شاعولین از گاو خشمگین تا راکی و البته چند تا هم سوپر گرفتم برای زنگ تفریح بین بقیه فیلما لحظه شماری میکردم منم هر چی زودتر بتونم با لگد یه در رو بشکونم و داد بزنم اژدها وارد میشود تا اینکه فهمیدم توی بوکس لگد زدن ممنوعه صرفاً اجازه داشتم خیلی معمولی در رو باز کنم و بعدش داد بزنم چند دفعه اینجوری امتحان کردم ولی از شما چه پنهون دیگه بیشتر روانپریش به نظر میرسیدم تا سامورایی اولین جلسه که رسید فهمیدم بر خلاف انتظارم چه باشگاه مجهزی بود از آبخوری با آب داغ بگیر تا دوش با آب سرد همه چی داشت تنها مشکلش اسمش بود باشگاه فرهنگسرای فلان آخه کی اسم یه باشگاه که هیچی اسم تیمش رو هم این میذاره کتابخونه شاید اما بوکس آخه والّا کار خیلی فرهنگی ای قرار نیست اونجا انجام بشه من ترجیح میدادم وقتی به فرض محال حریفم کف رینگ دراز کشیده و از دهنش خون سرازیر شده یکی از بلندگو اعلام نکنه فلانی از تیم فرهنگسرا برنده شد همچنین بعد از اینکه ثبت نام کردم اوضاع ناجور واقعی تازه شروع شد من امیدوارم بودم از جلسه اول که نه دیگه حداقل از جلسه ی دوم بهم بگن حاج ممدعلی کلی ولی کاشف به عمل اومد که کسی توی محله ی ما وقتی به سن من میرسید شروع بدنسازی رو به شروع بکس ترجیح میداد باسه همینم مجبور بودم به عنوان یه مبتدی آخر یه صف دنبال چند تا بچه دبستانی دور باشگاه بچرخم خوشبختانه همگی گشادتر از اون بودیم که بدویم و فقط تا وقتی سیگار مربی تموم میشد و دوباره برمیگشت داخل سالن باید همش فریاد میزدیم یک دو سه چهار و دلیل این کار هنوز کشف نشده باقی مونده تنها چیز بدرد بخوری که توی روزای اول یاد گرفتم این بودش که یه بار که از راه رفتن هم نفسم گرفته بود بعد اومدن مربی با التماس صداش زدم اُستااااااااد و همه یکصدا گفتن این پسره چس داااااااد چه قافیه ی خوبی داشت بعداً فهمیدم این یه جور شوخی رایجه ولی اون روز همه داشتن منو با انگشت نشون میدادن چون ضمن عرض تاسف همچین چیزی واقعاً رخ داده بود دلیلی که خیلی زود فاز قهرمان جهان شدنم به خواب ابدی فرو رفت ربطی به این آبروریزی هم نداشت راستش برای مربی مهم نبود که داشتم توی باشگاه دقیقاً چی کار میکردم آیا موقع دراز نشست فقط گردنمو بالا پایین میکردم آیا از داخل رینگ تا خود مرز عوارضی برزخ از حرفه ای ها مشت میخوردم و آیا زیر دوش باشگاه به احترام اون دختر بوکسوره که توی فیلم عزیز میلیون دلاری بودش هفته ای سه جلسه جق میزدم اگه یه ورزشکار حرفه ای بودم یه کنفرانس مطبوعاتی توی فرودگاه برگذار میکردم و جواب همه ی سوالات بالایی رو با دو تا کلمه میدادم تکذیب میکنم بعدش همه ی خبرنگارا برام دست میزدن و میرفتم تا سوار هواپیما بشم نمیدونم مقصدم کجا بود ولی این جوری خیلی باکلاس میشد اما از اونجا که طبق استاندارد جهانی توی لیست کاملاً غیر ورزشکار طبقه بندی میشدم راهی برای ماسمالی کردن کارهام وجود نداشت من از مربی بی خیالمون یه جورایی خوشم می اومد نوبت هر سانس از گندزدن های متنوعم توی باشگاه که میرسید چه توی سالن می اومد سمتم و میدید یه گوشه با یه کیسه بوکس توی بغلم دراز کشیدم چه کنار رینگ می ایستاد و تماشا میکرد چطور مدل گارد گرفتن من بیشتر از خایه هام محافظت میکنه تا از صورتم و چه حتی وقتی آخر کار برای اینکه مطمعن شه باشگاه تخلیه شده پرده ی حموم رو کنار میزد و میفهمید من هنوز اونجام در حالی که فقط کف دستام کفیه فرقی نمیکرد شیوه ی آموزشیش به من همیشه یه جور بود بهم میگفت خسته نباشی بعدش یه لبخند میزد و میرفت تا یه سیگار دیگه بکشه به نظرم میخواست یه ذره با خودش خلوت کنه و توی رویاهاش غرق شه جلوی خبرنگارا وایسه و بگه این شاگرد من که الان زیر دوش حمومه بهترین شاگردی بوده که تا حالا داشتم میخوام از همینجا قهرمان جهان شدنش رو به همه تبریک میگم همچنین لازم به گفتن نیست که از فستیوال امسال هم جایزه ی دختر شایسته ی سال رو برنده شده البته نمی دونم چطوری چون خودم دو دقیقه ی پیش با چشمام مدرک پسر بودنشو که ازش آویزون بود دیدم حتی حاضرم توی هر دادگاه بین المللی ای هم شهادت بدم حالا گور باباش بیاین راجبه خودم حرف بزنیم حرفه ای ترین مربی بوکس دنیا من فوق العادم لطفاً شک نکنید و از اونجا که رویاهای خودش بود کسی شک نمیکرد همه براش هورا میکشیدن و میرفت تا سوار هواپیما بشه به مقصدی که باز هم نمیدونم کجا بود ته قسمت اول نوشته

تاریخ: مارچ 30، 2019

جواب دیجئے

آپ کا ای میل ایڈریس شائع نہیں کیا جائے گا. درکار فیلڈز پر نشان موجود ہے *