ڈاؤن لوڈ کریں

ایول ملف جوڑوں کے ساتھ کھیلنا پسند کرتا ہے۔

0 خیالات
0%

کہ میں سیکسی فلموں کا مارجن کم کر سکتا ہوں تاکہ آپ بور نہ ہوں۔

پہلے حصے میں جنسی تعلق نہیں ہے، لیکن دوسرے حصے میں یہ محبت کا معاملہ ہے اور تیسرے حصے میں اس میں رف جنسی ہے، مجھے امید ہے

میں بادشاہ کو پسند کرتا ہوں۔میری طبیعت بالکل ٹھیک نہیں تھی۔میں نے تھیلی اٹھائی اور الوداع کہا

میں کمپنی سے باہر آیا، مجھے نہیں معلوم تھا کہ کس راستے سے جانا ہے، میں بالکل بھول گیا تھا کہ میں نے گاڑی کہاں کھڑی کی تھی، کھانا کھا کر چلا گیا۔

میں نے خود کو سنبھالا اور ریپر کے پاس گیا۔

میں بیٹھ گیا اور اپنے گلے سے نفرت کرنے لگا۔وہ نپل تھے۔میری آنکھوں میں آنسو بج رہے تھے۔

Coss کی رازداری تاکہ میں محفوظ طریقے سے رو سکوں اور

میں نے خود کو خالی کیا، گاڑی آن کی اور ایک زوردار ٹک لگا کر پارک سے باہر نکل گیا۔میں بہت تیزی سے سیکس سٹوری کی طرف گیا۔

میں جھیل کے ارد گرد جاؤں گا، وہاں واحد جگہ تھی جہاں میں نے ایران کے ساتھ جنسی تعلق کیا تھا

آرامش میداد دستم رو بوق بود که کسی نیاد جلو راهم مجبور بشم ترمز کنم ، خیابونم تقریبا خلوت بود صد متر بعد میدون بود که یه نیسان از کوچه بیرون اومد سرعتم خیلی زیاد بود دستمو گذاشتم رو بوق و کلاج و ترمز رو تا ته فشار دادم ولی دیگه خیلی دیر شده بود اومد تو راهم و محکم بهم خورد اه تو این وضعیت فقط تصادفو کم داشتم پیاده شدم کل دق و دلیامو سر اون راننده بدبخت خالی کردم هرچند میدونستم خودم مقصرم و فحش دادن تو خیابون واسه من که یه دختر بودم زشت بود ولی دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم ، کاشکی تصادف شدید بود و میمردم اصلا زندگی کردن واسم دیگه ارزشی نداشت ، زنگ زدم به بابام و گفتم که تصادف کردم و بابام سریع خودشو رسوند افسر اومد و من مقصر شناخته نشدم آخه من تو اصلی بودم و از فرعی پیچیده بود جلوی من ، حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم وایسم مدارک خودمو ماشینو دادم به بابام و از افسر معذرت خواهی کردم و گفتم که ترسیدم و دیگه نمیتونم وایسم افسرم چیزی نگفت و خودم با ماشین بابام رفتم خونه چندبارهم نزدیک بود تصادف کنم ، تف به این زندگی لعنتی بدون اراده خودمون اومدیم ولی کاشکی مرگمون لااقل دست خودمون بود ، رسیدم خونه سریع رفتم حموم میخواستم گریه کنم میخواستم زار بزنم و خودمو خالی کنم دلم نمی خواست کسی اشکامو ببینه ، رفتم زیر دوش آبش خیلی سرد بود اصلا واینسادم گرم شه کم کم آب گرم شد گرمای لذت بخشی داشت کل خاطرات اون روزا جلو چشام رژه میرفت روزایی که بهترین بود واسم تک بود لنگه نداشت ،خیلی شاکیم از زمین و زمان از خودم از خدا از همه ، کاشکی میدونستم حکمت خدا چیه که داره این بلا ها رو سرم میاره آخه خدا جونم خیلی دوس داشتم دفتر زندگیمو میدادی دستم بخونم که آخر زندگیمو بدونم ، بدونم تو کجایی این زندگی کوفتی قراره که بدبختیام تموم بشه ، امروز دیدمش دلم لرزید نفسم تند شد یاد اونروزا افتادم که برای دیدنش لحظه شماری میکردم ولی امروز اصلا خوشحال نشدم یعنی اصلا انتظار نداشتم که پاشه بیاد سر کارم بهش گفته بودم که دوس ندارم اینجا ببینمش خصوصا اینکه مدیرم هم پسر داییش بود و کاملا در جریان عشقمون بود وقتی اومد تو بعد سلام و علیک که اونم با تته پته بود از شرکت اومدم بیرون و اتفاقای دیگه واسم پیش اومد(تصادف) ، آخرین باری که دیدمش 9 ماه پیش بود وقتی که تو کت و شلوار دومادیش دیدمش چقد ناز شده بود چقد دوس داشتم اونروز من عروسش بودم دوس داشتم بغلش کنم و سرمو بزارم رو شونش دستامو بگیره تو دستشو بهم دلگرمی بده ولی نشد بر عکس نه تنها نیومده بود بهم آرامش بده بلکه اون آرامش نسبی رو هم که داشتم ازم گرفت، مامانم یه سالن آرایشگری بزرگ داشت من و خواهرم هم کل دوره های آرایشگری رو گذرونده بودیم و کار گریم و شینیون عروس رو انجام میدادیم هر چند هر جفتمون کارمون یه چیز دیگه بود ، به اسرار خودم عروسش رو آورده بود آرایشگاه که آرایشش کنم می خواستم بهش نشون بدم که اصلا از ازدواجش ناراحت نیستم اونقد که میتونم خودم آرایشش کنم ولی همش بلوف بود وقتی خانومش رفت لباساشو عوض کنه خواهرم گفت مطمئنی میتونی کار کنی ؟ – آره چرا نتونم ؟ اون قضیه واسه من تموم شدس اصلا خودم به زور راضیش کردم عروسشو بیاره اینجا – در هر صورت هر جا دیدی داری کم میاری برو من هستم و هواتو دارم – مرسی آبجی جون ، عروس خانوم اومد و رو صندلیش نشست برای اینکه به کارم تمرکز داشته باشم صندلیشو کامل خوابوندمو خودم نشستم رو صندلی کارم و نگاهش کردم مثلا داشتم تشخیص میدادم که چه آرایشی بهش میداد ولی اصلا اینطور نبود داشتم با خودم مقایسش می کردم از هر لحاظ من از اون بهتر بودم لااقل از لحاظ ظاهری(همون قیافه و قد و هیکل )، دست به کار شدم دستام میلرزید اشک تو چشام بود و با هر پلک زدنم امکان داشت از چشم بیوفته پایین اصلا تعادل نداشتم هم خواهرم هم کارآموزا فهمیده بودن که مثل همیشه نیستم چند بار ازم پرسیدن که حالم خوبه و میتونم ادامه بدم که منم جوابشونو دادم که آره خوبم ولی واقعا نمی تونستم لحظه به لحظه بدتر میشدم آخرش غرور مسخرمو کنار گذاشتم و قلمورو گذاشتم رو میز و با صدایی که معلوم بود یه دنیا بغض و ناراحتی توشه معذرت خواهی کردم و رفتم بالا بدو بدو از پله ها رفتم بالا رسیدم به اتاقم و محکم خودمو انداختم رو تختم و تا جاییکه میتونستم گریه کردم دیگه چشامو نمی تونستم باز کنم بسکه میسوخت چشمامو بستم شاید سوزشش کمتر بشه با بستن چشام رفتم تو خاطرات 6 سال پیش 29 آبان سال 83 یه دختردوم دبیرستانی شاد و شیطون بودم یه ثانیه هم رو پام بند نبودم اصلا هم اهل دوست پسربازی نبودم بچه زرنگ کلاس و دختر خوب بابایی ، ولی رفتن به یه عروسی باعث شد زندگیم دیگه مسیر یکنواختشو طی نکنه ،عروسیه دختر دایی مامانم بود که آخرای عروسی یه پسره که از اول عروسی چشش بهم بود بهم شماره تلفنشو داد منم جدی نگرفتم وشمارشو دور انداختم ، ولی تا یک ماه همش پا پیچم بود با اصرارو التماس و جلو مدرسه اومدن و واسطه کردن دوستاش و دوستام یه جورایی با بی میلی و فقط برای اینکه دست از سرم برداره و خودمم دلم میخواست بدونم دوستی چطوریه باهاش دوست شدم اصلا از قیافش خوشم نمی اومد درسته پولدار بود تیپش هم خوب بود ولی من قیافه واقعا برام مهمه اونم اصلا قیافه جالبی نداشت ، خیلی براش مهم بودم اونجور که خودش میگفت از بچگی چشش دنبالم بوده آخه همسایه قدیمی خالم بودن ، دوستی جالبی بود من آدمی نبودم که بهم کم محبت بشه همه تو خونه عاشقم بودن و از محبت فول بودم ولی اینم اندازه ای محبت میکرد که منو اسیر خودش کنه اونموقع خطای اعتباری نبود منم بابام کادوی شاگرد اولی واسم سیم کارت و گوشی خریده بود تو مدرسه بهم گیر نمی دادن که چرا گوشی میبرم ،یادش بخیر چقدر دوران خوبی بود تو زنگ تفریح زنگ میزد احوالمو میپرسید اگه میگفتم گشنمه میومد واسم چیزی میاورد اگه حوصلم سرمیرفت کلاسو میپیچوندم میومد دنبالم و میرفتیم بیرون (البته یه روز درمیون چون نظامی بود و سرکارش یه شهر دیگه بود که با شهر خودمون 2 ساعت راه بود) ، در کل خیلی خوب بود تو طی 4 ماه عاشقش شدم تا اینکه یه شب که خونه داداشم بودم و داداشم شب کار بود داشتم با تلفن خونه باهاش صحبت میکردم که هزینش زیاد نشه که یهو دره خونه باز شد و داداشام و بابام اومدن تو ، وایییییییییی نمی تونم توصیف کنم و شما هم نمی تونید احساس کنید که چه حسی داشتم بدنم یخ کرده بود میلرزیدم اصلا نذاشتن از خودم دفاع کنم تا میتونستم و میخوردم زدنم خونه داداشم سرامیک بود نمی دونم کدومشون بود که با لگد زد تو سرم ، سرم خورد به زمین الانم که الانه بعده 6 سال سر درد دارم ، خدا زنداداشمو خیر بده که اومد خودشو انداخت جلو که بیشتر از اون کتک نخورم ، بابام سرگرده مخابرات نیرو انتظامی بود و با سیستمی که خطا رو کنترل میکردن خطو کنترل کرده بودن و کل صحبتامونو شنیده بودن ، آخر شب جلسه گذاشتن و سعی کردن خیلی محترمانه با موضوع برخورد کنن فقط گوشیمو ازم گرفتن و قرار شد هر روز با بابام برم مدرسه و برگردم هنرستانی بودم ساعت مدرسم با ساعت کار بابایم یکی بود ، ولی از اون طرف احمد نفمیده بود که چرا من قطع کردم بازم زنگ زد که بابااینام مجبورم کردن باهاش صحبت کنم و آدرس محل کارشو بپرسم منم میدونستم محل کارش کجاس و به اونا نگفتم و با بی ادبی تمام باهاش صحبت کردم که بفهمه ، آدرسو اشتباه داد فقط شهرشو درست گفت متوجه نشد فقط شک کرد فردا صبح من رفتم مدرسه و داداشم رفت ازش شکایت کنه و شکایت کرد، دیگه ازش خبر نداشتم جرات هم نداشتم از مدرسه دو در کنم برم بهش زنگ بزنم جوری ترسیده بودم که حتی فکرمم کار نمیکرد از طریق دوستام خبری بهش بدم ، یکسال گذشت و تو این یکسال من فقط یه بار دیدمش اونم وقتی که اومده بود از دور منوببینه وقتی سوار ماشین بابام میشم ، تا اینکه خرداد سال 85 بود که دیدمش دیگه از تحریم دراومده بودم و تنهایی بیرون میرفتم ولی کماکان گوشیم تو تحریم بود ، با اشاره بهم فهموند که باید برم دنبالش و منم رفتم سلام و علیک کردیم، بغض تو گلو هر دومون بود زمان زیادی نداشتیم که بتونیم با هم تو کوچه صحبت کنیم و واسه فردا ساعت 10 صبح جلو مدرسه با هم قرار گذاشتیم و …..

تاریخ: جولائی 26، 2019
سپر غیر ملکی فلم میک اپ ہیارڈریسر کا سیلون قضاء کاسمیٹک بے ترتیب آپ کیسے ہو؟ اس کی شادی غلط اشامو اصرار کرنا کریڈٹ میں گر پڑا بھیک مانگنا مجھے امید ہے انتظار کر رہا ہے۔ قانون کا نفاذ۔ گرا دیا میں نے پھینکا سائز حادثہ ہم آ گئے۔ انجور اس دن انروزا پھر یہ ٹھیک ہے میرا نام بابا ہے۔ ڈیڈی بابائے اسے دیکھنے کے لیے ہم کر سکتے ہیں بدینیام ٹکراؤ ویکٹر واپس آو بہترین ہر طرح سے بیوفتہ پوچھو لڑکے کھیلتے ہیں۔ دولت مند پیچیدہ میں ڈر گیا تھا ڈرا ہوا بے ترتیب تقریبا فون شو تنہائی میں کر سکتا ہوں کہاں جمون ان کو جواب دیں۔ ایک طرح سے آنکھیں آپ کیسے ہو؟ کتنی بار یادیں اسکی بیوی خدا حافظ Xewundmo میں چاہتا تھا میری بہن U.S خوشون خوش گلی گلی دادشام میرے بھائی کہانی ہائی اسکولر دوسری بیٹی دراودہ درمیان جھیل میرے ہاتھ حوصلہ افزائی میرا دل اس کا پیچھا کرو میرے پیچھے چلو اسکا دوست میرےدوست دودیش مجھے پتا تھا ڈرائیور روزہ زندہ باد میری زندگی میری زندگی سیرامک اس کا باس سرگردہ سرمفت نظامی جانا جاتا ہے شیون بات کرنا اس کی کرسی سلیشو لمبی ظہور اس کی دلہن شادی پیار کرنا ہماری محبت سمجھ گیا فہمیدہ قلمرو انٹرن شپ ہمارا کام کونسا اب بھی میں نے چھوڑ دیا لیٹ ہم نے چھوڑ دیا گزر رہا ہے۔ گلیمو اس کے کپڑے کاریں میری امی مجھے کرنا ہے۔ شائستگی سے ٹیلی کمیونیکیشن مردمون میرا مذاق اڑانا کیا آپ کو یقین ہے موازنہ مجھے دیکھو لاتا ہے تم پوچھو میں لپیٹتا ہوں۔ میں کر سکتا ہوں میں کرسکتا ہوں کیا آپ چاہتا تھا میں چاہتا تھا میں کھا رہا تھا میں نے دیا تم نے دیا ہم نے دیا۔ مجھے پتا تھا میں جا رہا تھا ہم جا رہے تھے یہ جل گیا۔ میں کر رہا تھا کر رہے تھے میں کہہ رہا تھا: ملزیریڈ ملزیریڈیم میں مر رہا تھا۔ میں پریشان ہوں تکلیف میرے پاس نہیں تھا ہمارے پاس نہیں تھا۔ مت چھوڑو نامیدہ مجھے نہیں ملا ہے میں نہیں کر سکتا میں نہیں کر سکتا نہیں کیا نیومدہ پڑوسی شیشے کا کمرہ اصلی میں کھڑا ہوا اور میں ہوں ویھییییی میں نے وصول کیا وشمرشو نیرس

جواب دیجئے

آپ کا ای میل ایڈریس شائع نہیں کیا جائے گا.