پاکیزہ لباس میں بدمعاش

0 خیالات
0%

اواخر شهریور بود و تمام خانواده مسرور بودن از اولین ماشینی که حیاط خونمون به خودش میبینه برادرم بعد از چند ماه کار توی معدن گل گهر تونسته بود یدونه ۱۱۱ ابی نفتی مدل ۹۰ بخره تا قبلش فقط موتور داشتیم چون پدرم خرید خونرو واجب تر میدونست و الانم قراره قسطای ماشینو با کمک هم بدن همه خوشحال بودنو نوبتی میشستن پشت فرمونو ادا در میاوردن و من سعی می کردم با ظاهرم نشون بدم که مثل همه خیلی خوشحالم اما این طور نبود من توی جدال با خودم بودم جدالی نابرابر من ادم معتقدی بودمو و سکسو رو با همسرم و به طور شرعی درست می دونستم اما توی این جنگ حریفای سرسختی پیش روی اعتقاداتم بود از جمله قلبم دیوونه وار عاشقش بودم انگار توی قلبم یک حفره دقیقا قالب عشقش درست کرده بودن و با اون تکمیل می شدم قلبم می تونست حریف اعتقاداتم بشه و با دلایلی مثل تو حتما باهاش ازدواج میکنی و اگه باهاش ازدواج کنی انگار از بدو تولد بهش محرم بودی می تونست منه بی منطقو قانع کنه اما توی این دوئل ۳ نفره کسه دیگه ای هم بود شهوتم غریضه ای که از ۱۴ ۱۵ سالگی همراهم بوده و فقط تونسته بودم باهزار جور داستان خزعبل ساکتش کنم اما وقتی موقعیتو مناسب دید رم کرد توی این دوئل اعتقاداتم محکوم به شکست بود د همونجور که میدونیم شکست پلیه برای پیروزی پیروزی که نمی ارزید من موندم و وجه حیوانیم به سپیده پیام دادم کی و کجا اخه قرار شده بود اگه من با خودم کنار اومدم بهش پیام بدم و اونم اگه مشکلی نداشت قرارو بزاره چون من به خاطر خواهر معلولم مادرزادی خونمون معمولا خالی نبود و جای دیگه ای نداشتم اما اون چون خانوادش مثل ما وضع مالی خوبی نداشتن پدر و مادر و دوتا برادرش وقت پسا وقت رسیدن پسته ها می رفتن پسته چینی و تنها می شُد معمولا از صبح زود می رفتن تا غروب و نفری ۴۰ ۵۰ تومن در می اوردن پول خوبی بود واسه یک مدت کوتاه بعد از ارسال شدن پیام ضربان قلبم به شدت بالا رفت دیگه نمی تونستم احساساتمو مخفی کنم تقریبا همه متوجه شده بودن ی طوریم هست ولی اصلا فکر فکر توی سر من رو هم نمی تونستن بکنن فکر می کردن به خاطره این عصبیم که داداشم تونسته ی درامدی داشته باشه و ماشین بگیره و من هنوز گیر یک سری نمایش مسخره تئاترم نمایش هایی که شاید نتونسته بودن دسترسیموبه نعمات دنیوی زیاد کنن اما تونسته بودن منو با عشقی که دنبالش بودم اشنا کنن با سپیده سر یکی از نمایش ها اشنا شدم و صفحه ی جدیدی از زندگیم ورق خورد تو این فکر بودم که اگه نه بگه چقد میتونه دیدش بهم عوض بشه و فکر کنه تمام این مدت یک ساله به فکر سکس باهاش بودن توی افکار واهی خودن غوطه ور بودم که با پیام ساعت ۳ خونه ما از طرف سپید ادرنالین تمام وجودمو فرا گرفت دیگه ضربان قلبمو حس نمی کردن مغزم درحال پردازش اتفاقات پیش روم بود و درحالی که داشتم بدن برهنه سپیدرو متصور می شدم با یک تلنگر خودمو هوشیار کردمو به خودم گفتم نه من ی ادم هوس بازم نه اون ی فاحشه ی بی احساس راه دیگه ای نداریم من حتی پول ندارم یدونه دوچرخه بخرم چه برسه بخام زن و بچه نون بدم تقصیر جامعست من باید خیلی وقت پیشا ازدواج می کردم منم به خدا ادمم تازه قرار نیست که سکس کنیم و تموم قراره زنم بشه بالاخره ی روزی میشه که وسط همین مونولاگای بچه گانه بودم که داداشم با لحنی طلبکارانه گفت اقا محمّد اگه افتخار میدین برید اماده شید که بریم خونه ننه مادربزرگ اخه هر وقت کسی از خانواده ماشین جدید می خرید می رفتن خونه ننه تا با تخم مرغ گذاشتم زیر تایر یجورایی ماشینو بیمه کنه بعد از سوالش منم سریع نقاب خوشحالیمو زدم به صورتم و گفتم شما اختیار دارید این چه حرفیه اقا مهندس شما برین من محدثه رو می خوابونم بعد میرم دنبال یسری کارام با رفتن خانواده دوباره فکرم رفت طرف اتفاقاتی که قراره بیفته ساعتو نگاه کردم ۱ ۴۵ بود سریع رفتم داخل خونه و محدثرو از روی ویلچر جلوی تلویزیون خوابوندم توی رختخوابش و اهنگ مورد علاقشو گذاشتم توی ضبط و ار خونه زدم بیرون تا خونشون یک ساعتی باید راه می رفتم چون خیلی از موتور میترسیدم توی راه تمام چیزایی که درمورر سکس دیده و شنیده بودم رو مرور می کردم تمام چیزایی که از اطرافیان شنیده بودم و توی سایتا و عکسا دیده بودمو اندک فیلم سوپری که دیده بودم تنها توشه هام توی این تجربه جدید بودن ظاهرا همینجور که همه چیزو خیلی سریع توی ذهنم مرور میکردم روی سرعت راه رفتنمم تاثیر گذاشته بود و ۲ ۵۰ رسیدم سرکوچشون گفتم چند دقیقه سر کوچه به ایستم که فک نکنه خیلی کس ندیده ام با اینکه میدونست اهل اینجور داستانا نسیتم ولی ترس از قضاوت همیشه ی مشکل اساسی بوده برام لحظه به لحظه اون ۱۵ دقیقرو یادمه کاملا می تونستم تسلط شهوت رو به خودن حس کنم شهوتی که دیگه هیچ چیز جلودارش نبود مثل گاو وحشی بود که لحظه شماری میکنه تا در حصارش باز بشه تا تمام عقده های این چند سالو سر سوارکارش خالی کنه اون ۱۵ دقیقه خیلی واسه هردومون سخت گذشت بالاخره وقت موعود رسید سر ۳ ۰۵ با تمام احتیاط که نکنه کسی منو ببینه زنگ خونشونو زدم بعد از به صدا در اومدن زنگ انگار تونسته بودم پرواز کنم دیگه پریده بودم و هیچ راه برگشتی نداشتم میدونستنم این خصلتمه و الانم از وقت پرواز کردنم خیلی گذشته منتظر شدم تا درو بازکرد و من با زیباترین صحنه عمرم رو به رو شدم و از اون به بعد انگار تمام دنیام مملو شد از نور سفیدی که مانع ثبت لحظات بی نظیری که با سپیده داشتم می شد بعد از اینکه هوشیاز شدم و چشم باز کزدم متوجه شدم که کارمون تموم شده حس بی نظیری داشتم و با به یاداوری اندک تصاویر مربوط به سکسمون این حس دوچندانم میشد اما وقتی سرمو به راست چرخوندم و سپیده رو دیدم شوکه شدم اقیانوس بی کرانی از عشق که بین خودمو ن متصور شده بودم الان تبدیل شده بود به شوره زاری که توی اتیش شهوت هردومون سوخته بود انگار سپیده برام غریبه بود هیچ حسی بهش نداشتم و اونجا بود که فهمیدم هیچ عشقی وجود نداره فهمیدم هممون فقط یک مشت حیوون ناطقیم که می تونیم با دلیل و برهان به کارای کثیفمون فرصت عمل بدیم هردو برای همدیگه تموم شدیم و به این شکل تبدیل شدیم به هرزه هایی در لباس پاکدامنان نوشته

تاریخ: دسمبر 12، 2019

جواب دیجئے

آپ کا ای میل ایڈریس شائع نہیں کیا جائے گا. درکار فیلڈز پر نشان موجود ہے *