عظیم اجر

0 خیالات
0%

سلام اول از همه اعتراف می کنم که اسم های به کاررفته در این داستان بر خلاف خود داستان واقعی نیست راستش بخوای می دونم که با خوندن این داستان شاید فکر کنی می خواستم دروغ بگم یا شاید فحشم بدی و شایدم اصلا این داستان حذف بشه اما این داستان واقعیت داره هر چی هم دوست داری بگو کاردانی ام رو که گرفتم نتونستم ادامه تحصیل بدم و رفتم سربازی خانواده ما از نظر مالی ضعیف بود و تا سربازیم تموم شد مجبور بودم سریع برم سر کار اما کو کار اونم کاردانی کامپیوتر که ماشالله فراوونه و دانشگاه چارقوز آبادم دیگه مدرکش رو ارائه می ده اما من کار تجربی زیاد داشتم و تو فکرم بود یه کاری داشته باشم که آقای خودم باشم خیلی درهارو زدم و جوابی نگرفتم تا اینکه به پیشنهاد یکی از دوستام یه کارت ویزیت توپ طراحی کردم و بردم یه شرکت تبلیغاتی که چاپش کنه تا اون و به دوستام بدم که هم بتونم تجربه ام رو زیادتر کنم هم جا بیفتم و هم یه پولی به دست بیارم مثلا این یک کار تبلیغاتی بود اولین بار توی دفترشون دیدمش یه دختر زیبای جذاب که هیچی توی زیبایی کم نداشت چشمان زیبا اندام زیبا و از همه مهمتر اخلاق خوبش که یه دنیا ارزش داشت خیلی زود دل بسته اش شدم بدون اینکه بشناسمش و یا حتی بدونم شوهر داره امرتون رو بفرمایید یه کارت ویزیت کتان می خوام طرحشم آماده کردم میشه طرح رو ببینم بله حتما توی این فلش طرح خیلی زیباییه کار خودتونه آره من یک کمی با فتوشاپ کار کردم ما یه طراح می خوایم البته حقوقش خیلی زیاد نیست شما کسی رو سراغ ندارید کسی که نه اما خودم یک کمی بلدم کار کنم نمونه کار هم دارم توی همون فولدر می تونید ببینید باز شدن فولدر همان و باز شدن پای حسام به اون شرکت تبلیغاتی همان دیگه روزی حداقل ساعت با هم بودیم و خیلی زود متوجه شدم که متاهله اما نخواستم بپذیرم و سعی می کردم هی بهش نزدیکتر بشم اما خیلی سنگین بود و به کسی رو نمی داد خیلی ها تو کفش بودن و نخ می دادن اما کمترین اعتنایی به کسی نداشت مخصوصا من اما خوب دیگه کم کم به هم نزدیک شدیم و بهش فهموندم که دوستش دارم و دیگه کار به جایی رسید که یه روز یه طرحی توپ زدم و توش نوشتم نیوشا عزیز دوستت دارم کم کم رابطمون از حالت یک طرفه به دوطرفه تبدیل شد و من و اون بیشتر با هم صحبت می کردیم از زندگیش می گفت از شوهرش از خانواده اش با وجودی که کار اونجا برای من مقرون به صرفه نبود اما نیوشا دلیل موجهی بود که اونجا بمونم و حتی برخورد بد و تحقیر آمیز مدیر اونجا رو هم تحمل کنم مدیر اونجا هم که به عشق من و نیوشا پی برده بود از این فرصت سوء استفاده می کرد و تا می تونست از من بیگاری میکشید یه روز نیوشا گفت بیا امروز ظهر شرکت باشیم و به کارهای عقب افتاده برسیم خوب کی حاضره چنین موقعیتی و از دست بده با کمال میل قبول کردم چون مدیر شرکت مسافرت بود و می دونستم که تا بعد از ظهر کسی مزاحم ما دوتا نمیشه اما تو فکر شوهرش بودم که فهمیدم نیوشا اون رو پیچونده و شوهر بدبختشم به یه سفر کاری رفته حالا هم من می دونستم که نیوشا من رو دوست داره و نیوشا هم می دونست که من عاشقشم بعد از خوردن ناهار کارها خیلی سریعتر از اون چیزی که فکر می کردم پیشرفت و نیوشا ازم خواست که کنارش روی مبل بنشینم یه مبل سه نفره کم کم جرات پیدا کردم که بهش نزدیک و نزدیکتر بشم تا جایی که دستش رو توی دستم گرفتم و محکم فشار دادم سکوت محضی توی شرکت حاکم شده بود و من قلبم داشت کنده می شد تا می خواستم حرف بزنم یه فشار از توی سینم خارج می شد که نمی ذاشت چیزی بگم همش آب دهانم رو قورت می دادم کم کم دستم رو بردم طرف صورتش و صورت نازش رو با انگشتام لمس کردم چه حس با شکوهی کم کم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و وقتی دیدم مقاومتی نمی کنه یه بوس جانانه از لپ سفیدش گرفتم بعدی بعدی بعدی که دیدم داره لبهاش رو به لبهام نزدیک می کنه اولین بار بود که از کسی لب می گرفتم کم کم دراز کشید روی مبل و منم مقنعه اش رو در آوردم و روش دراز کشیدم شده بودم مثل آدم های قحطی زده خدایا من به آرزوم داشتم می رسیدم آرزویی که خیلی از پسرها داشتن کم کم دستام بردم طرف دکمه های مانتوش و اونها رو باز کردم و خواستم برم سمت شلوارش که یه لحظه مقاومت کرد منم از خود بیخود شده بودم و نمی دونستم چی می گم و چیکار می کنم که یه هو یاد حرف یکی از بهترین دوستام که می تونم بگم استاد زندگی من بود افتادم می گفت آدم بعضی وقتها از یه کاری دلگیر میشه و از دلش بیرون نمیاد و بعضی وقتها یه کار خوب همیشه توی ذهنش می مونه خدا هم همینجوریه یعنی این همون کار بود بلند شدم اما نیوشا هنوز هم دست من رو محکم گرفته بود و ول نمی کرد وقتی مقاومت من رو دید دستم رو ول کرد همونجا گفتم خدایا به خاطر تو از این گناه می گذرم تو کمکم کن و سریع رفتم توی اتاقم و وسایلم رو برداشتم نیوشا حسابی گیج شده بود و مونده بود قضیه چیه هی میگفت ناراحت شدی قضیه چیه نمی خواستم اینجوری بشه اما من تصمیم رو گرفته بودم رفتم تا یه چند روزی منگ بودم و با خودم کلنجار می رفتم نیوشا و کارم رو از دست داده بودم و دوباره شدهه بودم حسام آس و پاس هی خودم رو سرزنش می کردم توجیه می کردم فحش می دادم به خودم و حتی به سرم زده بود که دوباره برگردم پیشش و رابطه ام رو ادامه بدم اما من دیگه تصمیم رو گرفته بودم چند روزی از نیوشا بی خ
میں چلا گیا تھا، اس کا مجھ سے کوئی تعلق نہیں تھا، مجھے اس کی کوئی پرواہ نہیں تھی، لیکن سچ پوچھیں تو میں اس کے ساتھ تھا اور میں نے اللہ سے ہم دونوں کو معاف کرنے کی درخواست کی تھی، ایک ہفتہ گزر چکا تھا اور میں دیوالیہ ہو چکا تھا جس کا صرف اثاثہ تو خدا سے امید تھی لیکن میں اپنا قیمتی سرمایہ آہستہ آہستہ کھوتا جا رہا تھا۔ایک دن میں سڑک پر چل رہا تھا کہ میں نے اپنے ایک دوست کو خدمت میں حاضر دیکھا۔جلال میرے اچھے دوستوں میں سے ایک تھا اور میں اس سے پیار کرتا تھا۔ بہت، لیکن ہم سروس کے بعد بہت قریب نہیں تھے، ہیلو، اچھا حسام، نہیں، جلال جان، میں کیوں بے روزگار ہوں، میں بور ہوں، اچھا، چلو مل کر ایک کمپنی شروع کرتے ہیں، کیا آپ مذاق کر رہے ہیں؟ میرے والد نے جلدی سے ایک بندوبست کیا۔ میرے لیے قرض اور جلال نے خود اپنا سرمایہ اکٹھا کیا اور ہم نے یہ کام شروع کیا اور میرے والدین نے اپنے ایک دوست کی بیٹی کو پرپوز کرنے کی پیشکش کی جو بہت امیر تھی لیکن میں اور میری والدہ بہت خوفزدہ تھے اور یقین نہیں کر پا رہے تھے۔ ہم نے ان کی اکلوتی بیٹی کو رکھا جو میرے سسر کے مطابق اس پر، میرے جسم پر اور بہت زیادہ منحصر ہے۔یہ ہماری سوچ سے زیادہ آسان تھا، رابطہ قائم ہو گیا۔میرے سسر ہمیشہ کہتے ہیں کہ آپ کی مجھ سے محبت اتنی بری تھی کہ میں نے اسے قبول کر لیا، یقیناً ہمارے لیے بہت مشکلات تھیں، جو مشکل نہیں، لیکن میں یہ کہنے کی ہمت ہے کہ میں اپنے سسر اور اپنے والدین کی مدد کی بدولت کامیاب ہوا، اور یقیناً میری اپنی کوششوں سے ہم چار سال کے اندر اپنی کمپنی کو ترقی دینے اور لوگوں کو ملازمت دینے کے قابل ہو گئے۔ آئیے کام کریں اور اللہ کا شکر ادا کریں۔ بہت کامیاب زندگی گزاریں، خاص طور پر اس سال، ملک میں شدید مالی بحران کے باوجود، میں اپنی پسندیدہ کار، اپنے سائز کا ایک اپارٹمنٹ اور چند غیر ملکی دورے خریدنے میں کامیاب ہوا، مجھے یہ سب کچھ اس وجہ سے یاد ہے، معاف کیجئے گا۔ وہ کبیرہ گناہ، میں جانتا ہوں، کچھ دن پہلے، میں فیس بک کے ذریعے اس سائٹ سے واقف ہوا، اور میں نے آکر چند کہانیاں پڑھی، اور میں نے کتنی چپکے سے آپ کی چند تصاویر کو دیکھا، جب مجھے اپنی یہ عظیم یاد یاد آئی۔ میں نے کہا زندگی آپ پر چھوڑ دو میں یہ بھی کہنا چاہوں گا کہ یہ سچ ہے کہ آپ بہت پریشان ہوں گے اور مجھ پر قسم کھا رہے ہوں گے۔بہت سے لوگ یہ سمجھتے ہیں کہ میں جھوٹ بول رہا ہوں، لیکن میرا مقصد یہ ہے کہ شاید یہ واقعہ اس کی طرف لے جائے۔ کم از کم ایک شخص کھاؤ، میں ہمیشہ اللہ کا شکر ادا کرتا ہوں کہ اس کے پاس دو نعمتیں نہیں ہیں، لیکن اس نے مجھے کام پر ایک اچھا ساتھی اور زندگی میں ایک اچھا ساتھی دیا ہے، میں آپ سب کی کامیابی اور فخر کی خواہش کرتا ہوں۔

تاریخ: جولائی 15، 2018

جواب دیجئے

آپ کا ای میل ایڈریس شائع نہیں کیا جائے گا. درکار فیلڈز پر نشان موجود ہے *