به خاطر پسرم ۱

0 views
0%

درود خدمت تمام کاربران شهوانی این داستان رو مینویسم تا شاید کمی از آنچه در دل دارم بیرون بیاید و کمی سبک بشم اسامی داستان به جز اسم خودم و پسرم و همسرم جعلی هستند و داستان رو هم میزارم به عهده قضاوت خودتون بیست سالم بود که عاشقش شدم عاشق دختری پاک و نجیب و زیبا و با متانت از بچگی هام باهاش بودم چون همسایه مون بود یه دختر به تمام معنا زیبا و با وقار از کودکی دوستش داشتم اما بیست سالگیم دیگه واقعا عاشقش شده بودم و یه لحظه هم بدون فکر اون نمیتونستم زندگی کنم اما خجالت میکشیدم به پدر و مادرم چیزی بگم و بهشون بفهمونم که وقت ازدواجمه هر چند زود بود اما من نمیتونستم بیشتر از اینها طاقت بیارم عشق سهیلا تمام وجودم رو احاطه کرده بود و تصویرش همیشه تو ذهنم نقش میبست و دلم میخواست هر چه زودتر بهش برسم حتی حاضر بودم ناممکن ترین شرطهاش رو هم بپذیرم تا قبولم کنه روزها به سختی میگذشت و من هم طاقتم طاق شده بود دیقه تحمل نداشتم توی خیابونا پرسه میزدم و با خودم کلنجار میرفتم که بالاخره دلم رو زدم به دریا دوان دوان تا اون جایی که در توانم بود به سمت خونه حرکت کردم انگار خونه فرسنگها فاصله داش هر چه میرفتم تموم نمیشد قدم ها رو بلند بلند بر میداشتم تا اینکه بالاخره به در خونه رسیدم رفتم داخل خونه و با صدایی پر از نفس نفس مادرم رو صدا زدم مادرم با نگرانی اومد سراغم گفت چی شده دانیال چرا اینقد حرااسونی گفتم مادر من دیگه نمیتونم صبر کنم گفت چیرو نمیتونی صبر کنی چی شده درست بگو ببینم چته مردم از نگرانی مادرم مات و مبهوت و پر از ابهام به من نگاه میکرد منم از دلهره شدید نمیتونستم بهش چیزی بگم عصبانی شد گفت خدا مرگت بده جون به لبم کردی نمیخوای بگی چه مرگته اولین باری بود که مادرم با این خشونت باهام حرف میزد حق هم داشت چون با اون حالت اضطراب و دلهره ای که من داشتم هر کسی رو نگران و پریشون میکرد مادرم دو تا غر زد و خواست بره که گفتم نرو مامان بزار حرفم رو بزنم مادرم گفت بنال ببینم چی میخوای بگی گفتم مامان من من گفت چیو من بگو دیگه گفتم من زن میخوام مادرم با شنیدن این جمله مانند نارنجکی که ظامنش رو میکشن منفجر شد و شروع کرد به خندیدن و از ته دل قاه قاه میخندید از دستش خییییلی ناراحت شدم انگار آب سردی ریختن رو بدنم از شدت ناراحتی دوان دوان رفتم سمت اتاقم و با شدت زیاد درب رو به هم زدم و رفتم زیر پتو و های های گریه کردم اولین باری بود که اینطوری گریه میکردم اینقدر صدای گریه ام بلند بود که مادرم با شنیدنش اومد تو اتاقم و با تعجب بهم نگاه کرد دیگه دلم رو زدم به دریا و هرچی تو دلم بود به مادرم گفتم مامان من عاشق شدم میفهمی عاشق اونم عاشق دختری پاک و نجیبی که خودتم میشناسیش و دوستش داری و هر روز از خوبیاش برام میگی من از خیلی وقته دوستش دارم و الان عاشقش شدم و تا بهش نرسم دست بر نمیدارم مگه اینکه بمیرم حرفام که تموم شد دوباره رفتم زیر پتو و های های گریه کردم مادرم چند لحظه ای مبهوت مونده بود انگار فهمیده بود کیو میگم به همین خاطر ازم نپرسید عاشق کی شدم بعد چند دیقه تامل از اتاقم رفت بیرون و در رو بست تا شب از اتاقم بیرون نیومدم ساعتای ۹بود از اتاق به بهونه ی دستشویی اومدم بیرون بابام رو دیدم که با چهره ای سرشار از تعجب و توأم با عصبانیت روی مبل نشسته و به من خیره شده انگار مامان همه چیز رو بهش گفته بود سلام کردم و خسته نباشید گفتم وخواستم برم سمت دستشویی که یه دفعه گفت وایسا وایسادم گفت مادرت چی میگه از ترس نمیتونستم چیزی بگم فریاد زد مادرت چیییییی میگه گفتم بابا جون اون چیزایی رو که میبایست بگه گفت با عصبانیت از جاش بلند شد و اومد سمتم خواست بزنه تو گوشم که دستش تا نزدیکیای گوشم اومد و به گوشم برخورد نکرد خودم رو به حالت مظلومانه ای گرفتم و نگاه به دست پدرم کردم که دیدم دستش تو دست مادرمه و مادرم اون رو سفت گرفته مادرم گفت چته مرد مگه بچه ام جنایت کرده عاشق شده مثل خودت که تو همین سن و سالا عاشق من شدی برق از چشام پرید باباهم آره با گفتن این جمله مامانم آتش عصبانیت بابام خوابید و بعد چند لحظه تفکر داد زد اون موقع که من عاشق شدم کار داشتم سرمایه داشتم اما این پسره چی هیچی نداره فقط خبرش عاشق شده جرأت کردم و گفتم بابا میام پیش خودت کار میکنم تو رو خدا بابام گفت غلط کردی باید درس بخونی منم گفتم من علاقه ای به درس ندارم من میخوام بیام و تو کارخونه شما کار کنم بابام هم شروع کرد به دادو فریاد کردن و بالاخره اون شب با تمام عذاب ها و بدیهاش تموم شد برای جلب توجه پدرم چند روزی اعتصاب کردم رفتم تو اتاقم و در رو از رو خودم بستم و چهار رو هیچی نخوردم مادرم با گریه میومد و میگفت بخور منم نمیخوردم آتش عشق سهیلا این اجازه رو بهم نمیداد روز پنجم از شدت ضعف بیهوش شدم و افتادم کف اتاق و دیگه نفهمیدم چی شد چشمام رو باز کردم و مادرم رو با چشمای گریون و پدرم رو با چشمانی پر از نگرانی دیدم گفتم اینجا کجاست گفتند بیمارستان گفتم من اینجا چکار میکنم گفتند از شدت ضعف بیهوش شدی آوردیمت اینجا پدرم گفت خیل خوب پسر امتحانت رو پس دادی آخر هفته میریم خواستگاری از خوشحالی از جام بلند شدم ونشستم و دستهای پدرم رو گرفتم و فشردم و صمیمانه ازش تشکر کردم دو روز مونده بود به آخر هفته این دو روز برای من مث ده سال گذشت مادرم با خانواده معینی هماهنگ کرد و پنج شنبه شب رفتیم خواستگاری دل تو دلم نبود آیا سهیلا منو میپذیرفت آیا منو قبول میکنه چهره ام پر از غم و اندوه بود مادرم گفت چته دانیال چرا اینهمه ناراحتی گفتم مامان میترسم قبولم نکنه به شوخی گفت غلط کرده دلشم بخواد پسر به این خوش تیپی و خوبی لبخندی زدیم و زنگ خونه معینی رو زدیم پسر دوازده سالشون معین اومد دم در سلام کرد و خوش آمد گفت رفتیم داخل خلاصه جلسه خواستگاری شروع شد و پدر مادرا حرفاشون رو زدن و نوبت به منو سهیلا رسید ما رو بردن تو اتاق اندرونی تا باهم صحبت کنیم سهیلا از خجالت شرم تنگی گرفته بود و روی صورتش رو با چادر پوشونده بود چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که من دل رو زدم به دریا و گفتم سهیلا خانم من من من عا عا عاشق شما شدم و برای رسیدن به شما هر شرطی رو میپذیرم سهیلا خانم لبخندی زد گفت فکر نمیکنی خیلی زوده گفتم چی زوده عاشقی یا گفت ازدواج براتون زود نیست هنوز سنی ندارید گفتم ن خیلی هم دیره دیگه یه لحظه هم بدون شما نمیتونم زندگی کنم تو رو خدا منو بغلامی خودت قبول کن حاضرم هر کاری بخاطرت انجام بدم با لبخندی سرشار از شیطنت گفت آقا دانیال من شما رو از بچگی هات میشناسم هیچ شرطی نیست فقط دو چیز برای من مهمه یکی صداقت و دیگری خوش اخلاقی اگه بتونی بهم قول بدی باهام صادق باشی من حرفی ندارم از خوشحالی میخواستم فریاد بزنم اما جلوی خودم رو گرفتم بالاخره به عشقم رسیدم و باهاش ازدواج کردم بعد از یک سال زندگی عاشقانه و پر از عشق و علاقه و محبت سهیلا باردار شد و هر دومون از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم من بیشتر از همیشه هوای سهیلا رو داشتم بهش گفتم سهیلا اگه بچه مون دختر شد تو اسمش رو بزار و اگه پسر شد من اسمش رو میزارم گفت دانیال جون چی میخوای بزاری گفتم چون عاشق تو اسم قشنگتم میزارم سهیل تو چی عشقم گفت منم میزارم نرگس چون عاشق گل نرگسم گفتم قربون تو تمام اون چیزهایی که دوست داری من برم ماه های آخر بارداریش سهیلا حرفهای عجیبی بهم میزد میگفت دانیال قول بده که اگه من رفتم اون دنیا مراقب بچه مون باشی و نزاری چیزی تو این دنیا کم داشته باشه گفتم عشقم این حرفا چیه میزنی میخوای منو بکشی با این حرفا گریه میکرد و این حرفها رو میزد نمیدونم چش شده بود با حرفاش وجود من رو آتیش میزد اما من فقط بهش قول میدادم ۹ ماه تمام شد و سهیلا رو بردم بیمارستان سهیلا با آه و ناله داد میزد دانیال منو ببخش دانیال ازم راضی باش اشک از گرنه هام سرازیر شد و نمیدونستم چرا سهیلا اینطور میگه بعد از ساعت ها انتظار بالاخره دکتر از اتاق زایمان اومد بیرون ماسکش رو از رو صورتش برداشت و با حالتی عجیب گفت تبریک میگم بچه تون پسره خوشحال شدم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دکتر مادر بچه حالش چطوره سرش رو انداخت پایین و رفت پریدم جلوش گفتم خانم دکتر پرسیدم همسرم حالش چطوره خانم دکتر سری تکون داد گفت بهش گفته بودم نگه داشتن این بچه ممکنه باعث بشه جون خودت رو از دست بدی به گوشش نرفت شما چرا جلوش رو نگرفتی پاهام سست شد و مبهوت به دکتر نگاه کردم گفتم دکتر جلوی چیو بگیرم به منم بگید اونجا چه اتفاقی افتاده گفت متأسفانه همسرتون جونش رو بخاطر بچه از دست داد و ما هم بهش گفتیم که نگه داشتن بچه باعث از دست دادن جون خودش میشه با این حرف دکتر چشمام سیاهی رفت و افتادم کف بیمارستان و دیگه نفهمیدم چی شد چشمام رو باز کردم و پدر و مادرم رو با چشمانی قرمز کرده و پر از اشک کنار خودم دیدم به خودم اومدم عین دیوونه ها از جام بلند شدم و بدو بدو رفتم سمت اتاق زایمان توی راهرو چند بار زمین خوردم تا بالاخره رسیدم اجازه نمیدادن برم تو گفتن خانومت اینجا نیست سرد خونه است بغضم ترکید و فریاد زدم من سهیلا رو میخوام همین حالا تاز متوجه شده بودم چرا سهیلا اون حرفها رو بهم میزد لعنت به اون دوره که تجهیزات پزشکی کم بود و عشق و عمر و نفس من رو ازم گرفتن اون لحظه بخاطر بچه دار شدن خودم رو لعنت میکردم اما افسوسسس که سودی نداشت رفتم و به زور خودم رو چپوندم تو سرد خونه و سهیلا رو بهم نشون دادن چسبیدم به جسدش و های های گریه کردم اینقدر ناله کردم و صداش زدم تا از هوش رفتم صدای سهیلا هنوز تو گوشم بود دانیال هوای بچه مون رو داشته باش یه لحظه یادم افتاد از پسرم دوان دوان رفتم سمت بخش زایمان و گفتم پسرم پسرم کجاست پرستار از ترس زود رفت و پسر من رو آورد گرفتمش تو آغوشم و مقداری آرامش گرفتم چون بوی سهیلا رو میداد مادر سهیلا که با شنیدن این خبر از هوش رفته بود و هنوز هم بهوش نیومده بود برادر سهیلا بدو بدو اومد سمتم و گفت قاتل تو آبجیم رو کشتی گفتم آره معین راست میگی من اونو کشتم بیا بزن تو گوشم بیا منو بزن تیکه پاره کن من بی لیاقتم اگه لیاقت سهیلا رو داشتم خدا به این زودی از من نمیگرفتش معین هم آروم شدو رفت گوشه ای ایستاد و شروع کرد گریه کردن ماه ها گذشت و سهیل کوچولو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد منم هم روز به روز دلتنگ و دلتنگتر میشدم تو چهره معصومانه سهیل سهیلا رو جست و جو میکردم روز به روز دلم تنگ و تنگ و تنگ تر میشد اینقدر تنگ که تنها راه نجاتش ترکیدن بغض گلوم بود و های های گریه کردن سهیل کوچولو هم از ترس گریه های من میزد زیر گریه و دوتایی زار زار گریه میکردیم تو زیرزمین خونه پدرم زندگی میکردیم البته زیر زمینش خیلی بزرگ و دلباز بود و اصلا شبیه یه زیر زمین نبود یه خونه شیک و مجزا بود و سهیلا هم عاشق اون بود اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مادرم با شنیدنشون اومد پایین و اونم نشست و به حال و روز من گریه می کرد بخاطر همین خونه ام رو عوض کردم تا کسی از گریه هام خبر دار نشه روزها به سختی میگذشت و منم تمام وقت و عمرم رو گذاشته بودم برای بزرگ کردن سهیل و تنها امید زنده موندنم اون بود سهیل بزرگ و بزرگ و بزرگتر میشد هرچه بزرگتر میشد به مادرش شبیه تر میشد توی پنج سالگیش گذاشتم موهاش بلند بشه چون میشد مثل بچه گی های مادرش خیلی پسر زیبایی شده بود با دیدنش تمام دلتنگی هام از بین میرفت عاشق سهیل بودم چون مث مادرش زیبا بود و مانند سیبی بود که از وسط نصف کرده بودن موهای بور چشمانی عسلی و زیبا و صورتی گرد و جذاب حتما اگر دختری شده بود خواستگارای زیادی پیدا میکرد موهای سهیل رو همیشه بلند میزاشتم چون با موی بلند انگار خود سهیلا جلوی من راه میرفت مادر سهیلا با دیدن نوه اش اشک تو چشماش حلقه میزد و گریه میکرد چون سهیل همه رو یاد سهیلا مینداخت مادرم ازم خواهش کرد موهای سهیل رو کوتاه کنم تا مادربزرگش اینقدر رنج نبینه موهای سهیل رو کوتاه کردم اما باز هم فرقی نکرد او خود مادرشبود همیشه اون رو تو آغوش میکشیدم و نوازش میکردم چشمها و لب هاو گونه هاش رو به عشق سهیلا میبوسیدم سهیل پسر شیطون و پر جنب و جوشی بود شیرین زبون و دوست داشتنی و سرشار از انرژی با کارهاش همه رو شگفت زده میکرد و همه با وجودش دلخوش و شاداب بودیم سهیل پا به سنی گذاشت که میبایست بره مدرسه از بردن سهیل به مدرسه بیم داشتم چون میترسیدم بخاطر زیباییش بلایی سرش بیارن روز اول مدرسه بهش گفتم سهیل جان پسرم گفت بله بابایی گفتم بابایی فدات بشه ببین عشقم تو مدرسه هر اتفاقی افتاد یا هر کسی چیزی بهت گفت بهم بگو باشه میخوام هوات رو داشته باشم خم شدم و گونهای نرم و سفیدش رو بوسیدم و گفتم باشه بابایی اونم یه بوسه از گونه هام گرفت و گفت چشم بابایی گلم باهاش خداحافظی کردم و فرستادمش مدرسه هرچند دوری سهیل ازم کمی سخت بود اما من باید کم کم ازش دل میکندم تا مانع پیشرفتش نشم سهیل با اینکه پسر شر و شیطونی بود اما بسیار درس خون و حرف گوش کن همون هفته های اول مدرسه کلی دوست برای خودش پیدا کرده بود و همه بچه های کلاس و حتی معلم ها هم شیفته اون زبون شیرین و اخلاق زیباش بودن تمام وجود این پسر مث مادرش بود مادرش هم تو بچگیاش خیلیا رو شیفته خودش کرده بود از جمله من سهیل پا به عرصه راهنمایی گذاشت بزرگتر شده بود اما چیزی از زیباییش کم نشده بود بلکه زیاد ترم هم شده بود درست کپی مادرش بود هر وقت از مدرسه میومد من اون رو تو آغوشم میکشیدم و میبوسیدم سهیل هم از این کار بدش نمیومد چون بهش گفته بودم پسرم تو مث مادرتی و من با دیدنت یاد اون میوفتم و تا تو رو نبوسم آروم نمیشم سهیل هم با دیدن عکسهای مادرش این نکته رو میدونست و خودش با عشق از این عمل من استقبال میکرد پدر و مادر من به فکر ازدواج مجدد من بودن ولی من به عشق سهیل و قولی که به سهیلا دادم هرگز تن به این امر نمیدادم و تمام وجودم رو صرف سهیل میکردم حاضر بودم براش هر کاری بکنم سهیل سال سوم راهنمایی بود که دیگه خودش به مدرسه میرفت و میومد چون میخواستم کمی استقلال بهش بدم تا احساس وابستگی نکنه اما از ساعتی که میرفت مدرسه و تاساعتی که بر میگشت نصف عمر من تموم میشد عشق به سهیلا به پسرش سهیل سرایت کرده بود و حالا دیگه من عاشق سهیل بودم و حاضر نبودم گزندی بهش برسه یه روز زمستونی که بارون هم میومد منتظر اومدن سهیل بودم یک ساعت از زمان اومدنش گذشته بود هنوز نیومده بود گفتم شاید رفته خونه دوستش یونس زنگ زدم خونه یونس اونجا نبود زنگ زدم به تمام دوستاش هیچ کجا نبود از ترس و نگرانی داشتم میمردم کافشنم رو پوشیدمو عین دیونه ها راه افتادم تو خیابونا هر طرف رو نگاه کردم سهیل رو ندیدم داشتم دیوونه میشدم خدا رو بحق هر چیزی که دوست داشت قسم دادم اما سهیل رو ندیدم بارون شدید و شدیدتر میشد و من زیر بارو خیس آب شده بودم ساعت ۴بعد از ظهر بود و من هنوز تو خیابونا پرسه میزدم چند بار تا مدرسه سهیل رفتم و برگشتم اما خبری ازش نبود نا امید و با حالتی پر از گریه و اندوه برگشتم سمت خونه از دور دیدم یه نفر جلوی در خونه نشسته اما درست دیده نمیشه دوان دوان رفتم سمت خونه هرچی نزدیکتر میشدم اون شخص واضحتر میشد آره اون خودشه خود سهیله با لباسایی پر از گل و لای و چهره ای ناراحت و پریشان بادیدن سهیل با این وضع چشمام سیاهی رفت و پاهام سست شد خدای من یعنی چه اتفاقی براش افتاده یعنی چه بلایی سر عشق و امید زندگیم اومده سهیل تو بارون رو زمین نشسته بود منتظر من آخه کلید خونه رو نداشت پاهاش رو تو بغلش گرفته بود و نشسته بود صداش زدم سهیل بابا با شنید صدای من مثل برق از جاش بلند شد اومد طرفم رسیدم بهش و نشستم دو تا شونهاش رو گرفتم و تکون دادم و با حالت عصبانیت گفتم کجا بودی پسر دلم هزار راه رفت چرا اینقدر آشفته ای چرا لباسات اینهمه گلی ین چند لحظه ای سکوت کرد و گفت ببخشید بابا داشتیم با بچه ها فوتبال بازی میکردیم خوردم زمین لباسام پر از گل شد میدونستم داره دروغ میگه چون به تمام دوستاش زنگ زده بودم و همه خونه بودن برای اینکه غرورش نشکنه و چهره اش هم پر از اضطراب بود دروغش رو پذیرفتم و گفتم خیلی بی فکری سهیل بخدا از ساعت ۱تا الان دارم دنبالت میگردم دفعه دیگه خواستی فوتبال بازی کنی قبلش به من خبر بده تو که میدونی طاقت از دست دادن تو رو ندارم با گفتن این جنله بغض تو گلوی سهیل شکست و خودش رو انداخت تو آغوشم و شروع کرد گریه کردن و گفت غلط کردم بابایی منو ببخش بابایی که نگرانت کردم من میدونستم گریه سهیل بخاطر اتفاقیه که براش افتاده بود اما نمیدونستم اون اتفاق چیه گونه هاش رو بوسیدم و گفتم عیب نداره نفسم بیا بریم تو تا سرما نخوردی بردمش تو و فرستادمش حموم خودش رو تمیز کرد و لباساش رو پوشید و اومد بیرون از اون روز به بعد سهیل بهم گفت بابا تو رو خدا خودت بیا مدرسه دنبالم گفتم بابایی من آخه گفت بابا تو روجون مامان تا این رو گفت دیگه حرفی نزدم هرچند مامانش جونی نداشت اما چون قسم اون رو خورد قبول کردم و فهمیدم که اتفاقی براش افتاده و نباید تنهاش بزارم سهیل دیگه اون پسر شاد و شنگول نبود با اضطراب و دلهره مدرسه میرفت لبخند بزور رو لبهاش میومد اصلا شده بود یه فرد دیگه دوهفته گذشت و سهیل روز به روز بدتر و بدتر و بدتر میشد اصلا با همه سرد شده بود هر دفعه میخواست چیزی بهم بگه اما انگار یه مانع بزرگ این اجازه رو بهش نمیداد دیدم پسرم نفسم عشقم داره کم کم مث شمع آب میشه و از بین میره یه چیزی تو دلشه که نمیتونه بگه و داره از بین میبرتش یه روز که رفتم از مدرسه آوردمش از ماشین که پیاده شد رفت تو اتاقش و در رو روش بست بدون اینکه بیاد و چیزی بخوره به خودم هزار تا فحش دادم گفتم بیا اینهمه ادعا میکردی هوای پسرت رو داری اون هرچی تو دلشه بهت میگه حالا ببین اصلا انگار هیچ وقت تو از دل اون خبر نداشتی سرم رو کلی زدم تو دیواروبا کلی فکر و تأمل رفتم سمت اتاق سهیل در رو باز کردم دیدم سهیل زیر پتو داره بی صدا گریه میکنه رفتم رو تختش نشستم و پتو رو از روش برداشتم گفتم سهیل بابایی چت شده چرا به بابات چیزی نمیگی دستش رو گذاشت جلوی چشماش تا منو نبینه چون خجالت میکشید دستش رو از رو صورتش برداشتم و اشکهاش رو که مثل دونه های مروارید از روی گونهاش سر میخورد و پایین میافتاد پاک کردم چشماش رو بسته بود و فقط هق هق گریه میکرد با گریه هاش وجود من رو آتیش میزد هر هق هقی که میزد بند بند بندنم میلرزید دیگه به ستوه اومدم از جاش بلندش کردم و صورتش رو روبروی صورت خودم گرفتم و گفتم سهیل چشمات رو باز کن سهیل چشمهاش رو باز کرد و با دیدن چشمهای پر از اشک من جا خورد و گفت بابایی چرا گریه کردی گفتم خودت نمیدونی چرا فک کردی من کی هستم بابایی یه هالو دو هفته است که تو مث شمع داری آب میشی الان هم اومدی تو اتاقت و داری زار زار گریه میکنی از وقتی از اون فوتبال لعنتی اومدی کلا عوض شدی سهیلی من باباتم شاید بتونم مشکلت رو حل کنم بهم بگو چت شده من که میدونم اونوز تو فوتبال نبودی به تمام دوستات زنگ زدم همه خونه بودن تو رو جون مامانی بگو چت شده پسرم گریه اش با شنیدن حرفهام قطع شد و سرش رو پایین انداخت گفت بابایی اونا گفتن اگه به بابات بگی بابات میکشتت تیکه تیکه ات میکنه منم نمیترنم بگم گفت بابات غلط کرده عشق خودش رو نفس خودش رو تیکه تیکه کنه بابایی بگو چه اتفاقی برات افتاده دوباره زد زیر گریه و خودش رو پرت کرد رو بالشت و گفت نمیتونم بگم بابایی منم یه دفعه بغض توی گلوم شکست و عین دیوونه ها شروع کردم گریه کردن از اتاق رفتم بیرون تا پسرم گریه های باباش رو نبینه رفتم توی حیاط نشستم و دستام رو گذاشتم زیر چونم تا میتونستم گریه کردم تا کمی سبک بشم یه دفعه حضور پسرم رو بالای سرم احساس کردم دستاش رو دور سرم حلقه زد و گفت بابایی جونم چرا گریه میکنی تا حالا تو رو اینطور ندیده بودم گفتم سهیل پسرم من یه بار مادرت رو به راحتی از دست دادم دیگه نمیخوام تو رو از دست بدم مفهمی تو داری با این حرف نزدنت بابات رو میکشی اونا کین کی تو رو اذیت کرده مگه چکارت کردن چی بهت گفتن که اینقدر تو رو اذیت میکنه بگو به بابات تا سبک شی سهیل گفت باشه بابا یهت میگم اما دیگه روم نمیشه تو روت نگاه کنم گفتم بگو فقط بگو تا سبک شی بابایی سهیل دستم رو گرفت و کشوند تو اتاقش و نشوندتم روی تخت شروع کرد به در آوردن لباسش تو ذهنم گفتم خدایا این چه کاریه داره این پسر انجام میده لباس و عرق گیرش رو در آورد و تن سفیدش رو نمایان کرد نگاهی پر از اضطراب بهم کردو پشتش رو کرد طرفم یه دفعه چشمام رو برق زد و انگار آب سردی رو ریختن روی بدنم یه کبودی بزرگ از وسط کمرش تانزدیکای باسنش رو پشتش بود و سیاه کرده بود انگار یکی با شلاق به کمرش زده باشه زبانم به منو من افتاد گفتم ب ب ب بابایی این چیه رو پشتت سهیل لباسش رو پوشید و پاچه شلوارش رو زد بالا یه کبودی هم روی رون پاش بود خداییا این چه اتفاقیه که برا پسرم افتاده دوباره گریم گرفت انگار دیگه جلو سهیل گریه کردن برام عادی شده بود سهیل هم منو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن بعد از اینکه آروم شدیم سهیل نشست کنارم و شروع کرد به تعریف کردن بابایی اون روز بارونی که گفتم فوتبال بودم یادته گفتم آره بابایی گفت اون روز فوتبال نبودم داشتم میومدم خونه که یه دفعه مسعود و رفیقاش اومدن جلوم رو گرفتن و گفتن به به بچه خوشکل منظورشون رو نمیفهمیدم مسعود گفت بچها بلندش کنید داد زدم ولم کنید ولم کنید اما کسی اونجا نبود که منو نجات بده مسعود نامرد با اون سه تا دوست کثافتش منو بزور سوار متور کردنو جلوی دهنم رو گرفتن دو تا مو تور بودن مسعود پشت من نشست و منو محکم گرفت و رانندش هم غلام بود منو بردن یه جایی خیلی دور هر چی زور زدم تا ولم کنن نکردن بردنم تو یه خرابه بابا هرچی گریه کردم فایده نداشت بابایی اونجافقط تو رو صدا میزدم ولی نبودی که نجاتم بدی نامردا از رو موتو پرتم کردن پایین لباسام شد پر گل بردنم تو خرابه کافشن و لباسم رو از تنم در آوردن بعد تمام لباسام رو در آوردن با دیدن بدن لختم شروع کردن چرت وپرت گفتن چقد کردنیه چقد خوشکله و از اینجور حرفا منم نمیدونستم میخوان چکار کنن مسعود گفت زود به شکم بخواب ببینم میخوام یه حال اساسی به کیرم بدم منم همش التماس میکردم کمربندش رو برداشت و یکی محکم زد به کمرم اون که میبینی سیاه کرده مال همینه اینقدر محکم زد که جیغم رفت هوا یه دونه دیگه محکم زد به رون پام از هوش رفتم بعد که بهوش اومدم دیدم منو به شکم خوابوندن بعدش بابا باهم یه کارای خیلی بدی کردن روم نمیشه بگم بابا هر چهار تاشون بابا تا میتونستن من اذیتم کردن و ازم فیلم گرفتن تا هر وقت خواستن ازم سواستفاده کنن بابا منو مجبور میکنن هر وقت خواستن همراهشون برم دستم رو از روی خشم و نفرت گذاشتم روی دهان سهیل و گفتم بسه دیگه پسر دیگه چیزی نگو سهیل شروع کرد گریه کردن و اشک ها از گونه سفیدش پایین میریختن چشمای عسلی و زیباش از بس گریه کرده بود سرخ شده بود امید زندگی من رو کی به این روز انداخته بود کی جرأت کرده بود با عمر من همچین کاری بکنه نفرت تمام وجودم رو احلطه کرده بود به چیزی جز انتقام در اون لحظه فکر نمی کردم سهیل گفت بابایی ازمن متنفری اشکها رو از روی گونه های نرم و سفیدش پاک کردم و یه بوسه از روی گونه سفیدش گرفتم و گفتم تا حالا کجای این عالم دیدی یه پدر از پسرش متفر باشه پسر نازم من از اونایی که با تو این کار رو کردن متنفرم و مطمین باش که انتقام تو رو ازشون میگیرم تو فقط اونا رو نشون من بده دیگه کارت نباشه سهیل نفس عمیقی از ته دلش کشید و از اینکه این جریان رو به من گفت خیالش آسوده شد و حالا فهمید که یکی مثل کوه پشت سرشه و اون رو از این هچل بیرون میکشه پسرم رو تو آغوشم تو تختش خوابوندم این اولین خوابی بود که بعد از دو هفته به چشمای نازنینش میومد رفتم تو اتاقم و به انتقامی که میخواستم بگیرم و کارهایی که میخواستم انجام بدم نقشه بشکم ساعت ها فکر کردم تا یک نقشه درست و حسابی اومد تو ذهنم فردای اون روز سهیل اون چهار تا بی ناموس و کثافت رو دیدم که مث انتر راه میرفتن و میخندیدن به پسرم گفتم سهیل این آخرین خنده هایی هست که از این لندهورا میبینی صبر کن و ببین بابای سهیل چه دماری از روزگارشون در بیاره سهیل بالبخندی خداحافظی کرد و رفت لبخندش بعد از دو هفته دلم رو برد ویاد سهیلا انداخت رفتم سر خاک سهیلا و از اون بخاطر کوتاهی در حق سهیل عذر خواهی کردم و گفتم سهیلا میدونم این کاری رو که میخوام انجام بدم خلاف شرع و مروت و مردونگیه اما من تا یه درس درست و حسابی به این دیوثا ندم خیالم آسوده نمیشه از سهیلا خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه تا مقدمات نقشه رو فراهم کنم نوشته

Date: July 22, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *