سال 87 بود که توی شهرستان محلات دانشگاه قبول شدم ! اولش بابام مخالفت می کرد و گیر داده بود که یه سال دیگه بخون تا تهران قبول شی اما اون قدر دایی و عمو و عمه و خاله و دیگه کل فامیل اومدن روی مخش کار کردند تا اجازه داد که من برم شهرستان. البته قبلش باهام اتمام حجت کرد که اگر بدونه کوچکترین خاطایی ازم سر زده همون موقع است که باید انصراف بدم و دیگه هم حق ندارم برم دانشگاه حتی اگر تهران باشه روزی که رفته بودم برای ثبت نام با یه دختر چادری و خیلی مظلوم اشنا شدم به نام لیلا. لیلا خانواده خیلی تعصبی داشت ! حتی وقتی لیلا داشت با من که دخترم صحبت می کرد داداشش چپ چپ بهم نگاه می کرد که با خواهر من حرف نزن!!!! مامانش فقط یه چشمش بیرون بود!!! وقتی بهش گفتم بابام به زور راضی شده که بیام اینجا اون هم داغ دلش راضی شد و گفت که کلی توی خونه بحث کرده و قول داده و داداشش هم راضی شده که بیاد اما شرط گذاشته که هفته ای یه بار می اد بهش سر می زنه و هر سری هم از همه ی مسئولین دانشگاه و خوابگاه پرس و جو می کنه و اگر خطایی ازش سر زده باشه دیگه باید دور درس خوندن رو خط بکشه ولی اینا برای من و لیلا مهم نبود! خوشحال بودیم که بالاخره خانوادهامون رضایت دادند… از شانس خوب یا شاید بدمون بود که من و لیلا خوابگاهامون توی یه ساختمون بود! البته اتاقامون باهم فرق داشت . ولی رفت و با یکی از بچه ها صحبت کرد و اون هم راضی شد که جاش رو با لیلا عوض کنه و لیلا با من هم اتاقی هم شد! زمانی که وارد اتاق شدیم کسی داخل نبود. غیر از ما دو نفر دیگه هم توی اون اتاق بودند و دو تا تخت دو طبقه توی اتاق بود با یه اینه بزرگ و یه کمد! یه کمد دیواری هم بود که من لیلا توی طبقات خالیش وسایل هامون جا دادیم! با اینکه مردها رو توی خوابگاه راه نمی دن اما داداش لیلا اون قدر داد و بیداد کرد و کولی بازی در اورد تا اینکه سرپرست مجبور شد که بیاد بالا و به همه طبقات حجاب اعلام کنه! که اقا داداش لیلا خانوم تشریف بیارند توی اتاق و محل زندگی خواهرش رو ببینه خیلی جالب بود که وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون با لحن خیلی تند و مزخرفی برگشت و بهم گفت : کاری به خواهر من نداشته باش هاااا. سرت به کار خودت باشه! نمی خواد باهاش حرف هم بزنی . تنها باشه براش بهتره! من هم که جرات نداشتم چیزی بگم . روم و کردم اون ور و مشغول انجام کارای خودم کردم! لیلا خیلی خجالت کشیده بود و وقتی داداشش رفت کلی ازم معذرت خواهی کرد! اما من که از دست لیلا ناراحت نبودم … با لیلا مشغول شدیم به درست کردن تخت هامون . کارامون که تموم شد رفتیم طبقه پایین تا غذا سفارش بدیم و از روز بعد بریم خرید تا بتونیم خودمون غذا درست کنیم. زمانی که پایین بودیم دو تا دختر وارد خوابگاه شدند که تازه از راه رسیده بودند چون ساعت 10 بود باید جلوی سرپرست به خانوادشون زنگ می زدن و هم اینکه باید بلیطتشون رو نشون سرپرست می دادند که ببینه واقعا توو راه بودند یا نه! خلاصه که به خانوادهاشون زنگ زدند و رفتند بالا! رفتاراشون تا حدی عجیب بود. از لب های همدیگه بوس می کردند و وقتی هم از پله ها بالا می رفتن دستاشون دور کمر هم بود و ماچ و بوسه بود که نثار همدیگه می کردند. به نظر من که حالت خیلی عجیب و چندشی داشتند تا از پله ها رفتند سرپرستمون رو به ما دو نفر کرد و گفت: اگر اینا از اینجا می رفتند من راحت می شدم! سفارش غذا دادیم و اومدیم بالا و قرار شد که صدامون کنن! وقتی در اتاق رو باز کردم رفتم داخل یه لحظه میخ شدم سرجام! یکی از همون دخترا لخت مادرزاد ایستاده بود دم در حموم و اون یکی هم داشت لخت میشد!!! تا دید من در رو بازکردم بدون اینکه بخواد خودش رو جمع کنه گفت: بیا تو دیگه! هم اتاقی جدیدمون تویی؟ وارد اتاق شدم و گفتم : اره! پشت سر من هم لیلا وارد شد… سعی می کردم وقتی باهاش حرف می زنم بهش نگاه نکنم! ولی لیلا ذل زده بود به هیکل دختره وچشم هم برنمی داشت! وقتی دیدم لیلا داره چه جوری نگاه می کنه خندم گرفت و اون یکی دو تا دختره هم به لیلا نگاه کردند سه تایی زدیم زیر خنده! دختر ی که قدش بلندتر بود گفت: خوبه پسر نیست! وگرنه همین الان من و می کرد !!! اون یکی دختره هم حرفش رو تایید کرد و بعدش دوتایی با هم رفتند حموم فک من و لیلا هم بسته نمی شد که ! داشتیم این دو تا رو نگاه می کردیم که دارن با هم می رن حموووووووووم! لیلا گیر داده بود بهشون که چرا باهم میرید حموم؟؟؟؟ یکیشون با یه حالت خیلی شهوت انگیزی گفت: میخوای امتحان کنی؟ خیلی حال می ده هااااااااا. لیلا خجالت کشید و سریع گفت: نههههههههههههههه! گناه داره! اصلا نباید پیش هم لخت باشید! دختره: ااا؟؟؟؟؟؟؟ چطور وقتی داری ما رو دید می زنی گناه نداره! اگه راست می گی دیگه نگاهمون نکن! لیلا دیگه چیزی نگفت و اون دو تا هم رفتندحموم… تا اون دوتا رفتن حموم لیلا شروع کرد به صحبت کردن که این دوتا چقدر هیکل های نازی دارند ! چرا با هم می رن حموم؟ خیلی راحتن هاااا! چرا؟؟ و …. مونده بودم دست لیلا! یه بند داشت حرف می زد! وسط حرفاش بلند شدم و گفتم دارم میرم ببینم غذاها رو اوردند یا نه! می ای؟ لیلا: نه! حال ندارم! لطفا تو برو! من هم که از خدام بود! گفتم باشه و رفتم پایین! هنوز غذا رو نیاورده بودند اما همون پایین نشستم تا بیارند و بعدش برگشتم دوباره توی اتاق! اون دوتا هنوز توی حموم بودند . به لیلا گفتم : بدون اینا بخوریم زشت نیست؟ لیلا هم با خونسردی گفت: نه! ما که اصلا نمی شناسیمشون! غذاتو بخور بابا! شروع کردیم به خوردن… دیگه هم ازحرف زدن خبری نبود. لیلا اون قدر گرسنه بود که همه حواسش به غذا خوردنش باشه. توی سکوت اتاق یهو سر و صدایی از حموم بلند شد که بیاد وببین! صدای اه و ناله یکیشون بالاگرفته بود و من و لیلا هم کپ کرده بودیم! وقتی این سر و صدا رو شنیدم وبیش از حد راحت بودن این دو نفر با هم رو دیدم حدس زدم که باید لز باشند اما حالا یکی بیاد لیلا رو توجیه کنه! بدون اینکه به من بگه رفت به سمت حموم و تند تند در میزد و میگفت: چی شده؟؟؟؟ حال کی بد شد؟؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟ وای من دیگه مرده بودم از خنده! اوردمش نشوندمش کنار خودم و بهش گفتم : لیلا! این دو تا باهم لزند! لیلا: چی هستن؟ لزن؟ یعنی چی؟ من: شوخی می کنی! یعنی نمی دونی لز چیه؟ لیلا: نه! می خواستم براش توضیح بدم که یکی در رو زد و در اتاق رو باز کرد! یکی از بچه های اتاق بقلی بود که گفت: به اون دو تا بگو اروم ترررررررر! الان دوباره این سر پرسته می اد بالا دعوا به پا می کنه ها ! هیچ کدوم اعصاب نداریم! بهش گفتم: من نمی تونم بهشون چیزی بگم! می خوای بیا خودت بگو! دختره هم با عصبانیت وارد اتاق شد و در حموم زد و گفت: سروناز! نازنین! بسه دیگه! بذارید از راه برسید بعدش شروع کنید! یا حداقل ارومتر دیگه ! خوابگاه و گذاشتید روی سرتون هاااااااا! یکیشون داد زد!: نازنین ارضا نشده هااااااااااا! صدای تی وی رو ببر بالا! به این دو تا هم بگو سر و صدا کنن ! صدای نازنین گم بشه توی صداها!!!!!!!!!!!!!!!!! دختره با عصبانتت مشت زد به در حموم و گفت: شورش رو در اوردییییییییییییییییییین! رفت صدای تی وی رو که توی سالن بود بلند بلند کرد! دوباره اومد توی اتاق گفت: سریع تمومش کنید! صدای تی وی بلنده کم کم صدای نازنین داشت به گوش می رسید! رفته رفته صداش بلند و بلندتر می شد! … دیگه کم کم داشت جیغ می زد!!!!!!! خیلی سر و صدا می کرد!!!!! همون دختره اومد رو به من گفت: پاشو وایسا دم در حموم! انگار داره می زااااااااد! اگه سرپرست اومد بهت می گم بزن به در حموم! تا خواستم پاشم صدای اه و ناله نازنین مبدل شد به خنده و دو تایی توی حموم داشتن قهقه می زدن دختره هم خندش گرفت و گفت: نمی خواد! بشین! مثل اینکه تموم شد! حالا فکر کنید توی این حین لیلا عین مشنگها داشت به در حموم نگاه می کرد همش داشت به مخش فشار می اورد! دوباره طاقت نیاورد و گفت: چی شد؟ ببین! یعنی چی که لزن؟؟؟ با خنده گفتم: حالا بیا شامت رو بخور تا بعدا بهت بگم! شروع کرد به خوردن ولی همش فکرش مشغول بود! بالاخره اون دو تا از حموم اومدن بیرون و با یه حوله که دور باسنشون پیچیده بودند فقط اومدن نشستند روی تخت! یکیشون رفت بیرون! با همون وضعیت فجیع! بچه ها داشتند توی سالن تی وی می دیدند. تا دیدنش همه داد زدند که : چه عجبببببببب نازنین خانوم! خوش گذشت؟؟؟؟ نازنین همش با ناز می خندید و جوابشون رو می داد! لیلا بی مقدمه رو به دختر قد بلند که توی اتاق بود کرد و گفت: داشتین چی کار می کردین؟؟؟ چی شد؟ چرا داد می زدی؟ دختره گفت: یعنی واقعا نفهمیدی؟ لیلا: نه! دختره: وا؟ خوب داشتم ارضا می شدم! لیلا: یعنی چه جوری؟ دختره : یعنی تو واقعا تاحالا ارضا نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونی ارگاسم چیه؟ لیلا: نه! دختره یه لبخند شیطنت برانگیزی زد و گفت: نشونت می دیم عزیزمممممممم! اون یکی اومد داخل و گفت : چی رو نشونش می دی؟ دختره هم اب و تاب گفت: این تاحالا ارضا نشده!!!!! اون یکی هم با تعجب به لیلا گفت: یعنی خودارضایی هم نکردی؟ لیلا: نه! دو تایی زدند زیر خنده! یکیشون برگشت به من گفت: تو چی؟ تو می دونی ارضا شدن چیه؟ لیلا به جای من گفت: اره! می دونه بابا! تازه لز هم می دونه چیه؟! قراره به من هم بگه دختره گفت: خدا رو شکر! باز این یه چیزی حالیشه! نمی خواد این بهت بگه ! خودمون بهت می گیم . فعلا یه ترم کامل پیش همیم! لیلا هم نیشش باز شد و گفت: مرسی!!!!!!! انگاری که می خوان بهش بستنی بدن مثلا! ظرف غذای خودم رو برداشتم و رفتم بیرون! همون دختر عصبانیه اومدم سمتم و گفت: تو هم لزی؟ من: نه! دختره: خوبه! من سیمینم! من: من هم انا هستم! ظرف غذا رو انداختم توی اشغال و سیمین من و برد نشوند کنار خودش و شروع کرد به گفتن از اون دوتا! جفتشون رو هم بهم معرفی کرد: قد بلنده سرونازه و اونی که یه کم توپره نازنین! این دو تا با هم لزن! ترم 6 هستند و به احتمال زیاد 10 ترمه هم تموم نکن! خیلی بده که توی اتاق اینایی! باهاشون قاطی نشو. و کاری به کارشون نداشته باشی کاری باهات ندارن! و … از سیمین جدا شدم و دوباره اومدم توی اتاق! لیلا ازم خواست که در رو باز بذارم چون بخار حموم پر شده بود توی اتاقمون ! حموم توی اتاق ما بود و این مشکل بخار در طول ترم خیلی اذیتمون کرد اون شب نازنین و سروناز دوتایی با هم روی یه تخت خوابیدن. لیلا هم دوباره گیر داده بود که می افتین هااااااا! خوب برید سر جای خودتون بخوابید!!!! نازنین که دیگه حال نداشت جواب سوالای لیلا رو بده گفت: بگیر بخواب! به ما چی کار داری؟ اه! حدود یک ماهی از شروع ترم گذشت و از طرفی ما چهار نفر با هم کنار اومده بودیم که چه جوری غذا درست کردن و ظرف شستن و خرید رو بین خودمون تقسیم کنیم تا کسی بهش فشار نیاد و همه به درساشون برسند. که البته این برنامه رو سروناز و نازنین که ترم بالایی بودند و با تجربه ریخته بودند و ما هم مخالفتی نداشتیم چون برای همه خوب بود! توی این مدت من و لیلا خیلی دیده بودیم که این دو تا تو زیر لهاف به هم بلولند! اما همیشه زیر پتو یا هر روز انداز دیگه ای کارشون رو می کردن و معمولا وقتی ما نبودیم همدیگه رو ارضا می کردن. چون دیگه صدای ارضا شدنشون رو به جز وقتی که حموم می رفتن نمی شنیدیم! اما یه شب بعد اینکه شام رو خوردیم من پا شدم سفره رو جمع کنم و نازنین هم با من اومد توی اشپزخونه تا ظرف ها رو بشوره چون نوبتش بود! همیشه وقتی نوبت ظرف شستن نازنین می شد می ذاشت برای صبح و همون لحظه ظرف ها رو نمی شست اما اون شب با من اومد توی اشپزخونه اون شروع کرد به شستن ظرف ها و من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل ها . یه کم هم لفتش می دادم تا نازنین ظرفا رو بشوره و تنها نمونه. نازنین ازم پرسید: تا حالا دوست نداشتی که سکس کنی؟ حالا منظورم حتما دختر نیست هاااا. فرقی نمی کنه . کلی می گم! من: خوب چرا! هر کسی دوست داره! ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده. البته بادختر خوشم نمی اد با پسر هم حتما باید کسی باشه که دوستش داشته باشم. -اوکی! پس طالب سکس رمانتیکی؟ -اوهوم! -من و سروناز هم خیلی هم دیگه رو دوست داریم -من که نگفتم دوست ندارین! من از لز بودن خوشم نمی اد! بحث ما تموم شد و شستن 4 تا قاشق چنگال و بشقابهای کثیف هم داشت تموم می شد. نازنین وقتی دید که منتظر اون ایستادم ازم خواست برم و اون هم خودش می اد! رفتم داخل اتاق! نازنین هم بعد چند لحظه اومد … اول رفت سراغ پنجره اتاق و بستش. بعدش هم در رو بست اومد نشست کنار سروناز . سروناز داشت با هندزفری هاش اهنگ گوش می داد. هندزفری ها رو از گوش سروناز در اورد شروع کرد از لباش لب گرفتن. لیلا هم که همیشه حواسش به این دو تا بود این سری سرش توی کتابش بود . صداش زدم لیلا! صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت: ها؟! با چشمم به نازنین و سروناز اشاره کردم. لیلا نیشش به پهنای صورتش باز شد و انگاری که داره فیلم سینمایی می بینه ذل زد به این دو تا نازنین لب های سرو ناز و می خورد و سینه هاش رو از روی لباس می مالید . سروناز کاملا شل بود. داشت کم کم دستش می برد به سمت الت نازنین. من خودم هم مثل لیلا بودم! تا به اون موقع دو تا لز که جلوی خودم سکس کنند ندیده بودم! یه لحظه نازنین نگاهم کرد و گفت : لطفا برو جلو در! نذار کسی بیاد توووو. از همین پشت در هم مراقب باشی کافیه! من هم چیزی نگفتم و قبول کردم! رفتم جلوی در و لای در رو یه کم باز می کردم وحواسم بود که کسی نیاد داخل.. کم کم نازنین و سروناز هم دیگه رو لخت کردن و فقط شورت پاشون بود. سروناز دراز کشیده بود و نازنین پاهاش رو گذاشته بود دوطرف سروناز. تقریبا می شه گفت که روش بود دیدن این صحنه برای لیلا دیگه خیلی سنگین بود. حتی تا اون موقع یه فیلم سکسی عادی هم ندیده بود!!! خوب دیدن این صحنه ها اونم این جوری زنده براش خیلی عجیب بود توی همین حال لیلا به نازنین گفت: من دارم یه جوری می شم. فکر کنم شورتم خیسه!!!! نازنین زد زیر خنده و گفت : در این موارد باید دستت رو بکنی توی شورتت و بمالیش! لیلا:چی رو بمالم؟ نازنین: منو! چوچولت رو دیگه!!! کم کم یاد می گیری! لیلا دستش رو برده بود توی شورتش ! ولی مطمئنم که نمی دونست که کجا رو بماله. چون اخمهاش روکرده بود توو هم و داشت تمرکز می کرد ببینه چوچول چیه و کجاست!!!!!!!!!!!! نازنین داشت سینه های سروناز رو میک می زد و یا اون یکی دستش از روی شورتش التش رو می مالید. سروناز یه دستش به سینه اش بود و اون یکی دستش توو موهای سروناز . از طرفی هم صدای اه و ناله اش و لبش که پی در پی از شدت لذت داشت گاز می گرفت صحنه خیلی سکسی روبه وجود می اورد. خود من هم حالم بد بود!!! لیلا دیگه طاقت نیاورد! حالش بدتر از اونی بود که بخواد فکر کنه که داره چی کار می کنه شورت و شلوارش رو با هم در اورد و رفت سمت نازنین و گفت : کجاش و بمالم! نازنین یه لبخند زد و گفت: ببین! بعدش شورت سروناز رو دراورد و پاهاش باز کرد . با دستش اروم چوچول سروناز رو تکون می داد ومی گفت: ببین! این رو می گم! سروناز توی حال خودش نبود! دو دستی سینه هاش رو چسبیده بود و فشار می داد . به حالت خمیده در اومده بود و سر و صداش دیگه کامل دراومده بود. نازنین اصلا انگشتش رو داخل نمی کرد اما انگشتش رو گذاشته بود روی سوراخش و با زبونش داشت با چوچولش ور می رفت.. سروناز دوبار بالا و پایین شد و ارضا شد و شل افتاد روی تخت. چشماشم باز نمی کرد. فقط بی حال به نازنین گفت: الان حالم سر جاش بیاد می ام بهت حال می دم عزیز دلم! لیلا گیر داده بودم منم!!! . انگاری که دارن می برنش شهربازی… از اونجایی که خیلی پشمالو بود نازنین رغبت نمی کرد بهش نزدیک بشه. اما بهش گفت: از این بعد اصلاح کن! این چه وضعشه؟ بیا بخواب ببینم! بولیز لیلا رو هم دراورد و شروع کرد به خوردن سینه های لیلا و با یه دست هم مالیدن چوچولش… لیلا با دو سه حرکت بالا پایین شد و جیغ کشیییییید و ارضا شد. همه زدیم زیر خنده! سروناز با این که حال نداشت حتی چشماش رو باز کنه اما با همون چشمای بسته هر هر می خندید نازنین گفت: چرا جیغ می کشی؟؟؟؟؟ لیلا اصلا حرف نمی زد! فکر کنم اصلا نمی دونست که چی شده!!! بعد چند لحظه گفت: چقدر باحال بود! خیلی جالب بودااااا!!! یه لحظه نازنین نگاهم کرد و گفت: نمی خوای بیای ؟ حال می ده هااااا لبخند زدم و گفتم : نه! بعدش هم رفتم بیرون و نشستم پشت در… بعد چند دقیقه سروناز اومد در و باز کرد که من به پشت خوردم به پاهای سروناز! سروناز با خنده گفت: عملیات تموم شده ها . بیا برو توووو نمی دونم چرا با دیدن این صحنه ها اعصابم بهم می ریخت! وقتی که توو هم لولیدن سروناز و نازنین رو می دیدم اذیت نمی شدم اما چون لیلا رو هم داشتن قاطی می کردند اعصابم خورد می شد! موقع خواب لیلا رو بردم توی راه پله ها. من: لیلا! می دونی امروز چی کار کردی؟ لیلا: اره! تا حالا تو هم ارضا شدی؟ حال می ده هااااا . بیا نازنین ارضات کنه. خیلی باحال این کار رو انجام می ده! من: لیلا! من نمی گم ارضا شدن بده . اما این راهش نیست هااا. لیلا: بی خیال! قراره فردا سه تایی بریم حموم!! من: (فکم افتاد زمییییییییین!) حمووووووووووووم؟ کجا با این عجله؟ مگه خونه خالست؟ لیلا: خودشون گفتن. دخترای خوبی هستند . من که دوستشون دارم!!! ترجیح دادم دیگه چیزی نگم. بهش گفتم: خودت می دونی! از اون روز به بعد لیلا هم کمکان وارد اکیپ این دو تا شده بود. تقریبا سه تاشون با هم روی اعصابم بودند. چند بار اقدام کردم برای عوض کردن اتاقم . اما نشد که نشد! یعنی کل خوابگاه این دو اعجوبه رو می شناختند و حاضر نبودند که اتاقشون رو با من عوض کنن. از طرفی بابای جفتشون هم از اون کله گندههای روزگار بودند که اگر به بچشون چپ نگاه می کردی له ت می کردند. مامان سروناز فوت شده بود و مامان و بابای نازنین هم از هم جدا شده بودند. البته همه این اطلاعات رو بعدا سیمین بهم گفت! سیمین اونجا قدیمی بود و از همه بچه های واحد ما هم سنش بیشتر بود. از طرفی حرفش برش داشت و معمولا کسی رو حرفش حرف نمی زد حتی نازنین و سروناز! و اما لیلا که بعدا فهمیدم باباش مرده و توی کل دنیا یه مادر داره و یا داداش (عصبی) . همه ی دنیای لیلا توی مامانش خلاصه می شد و به جز باریکه محبتی که مادرش بهش داشت از کسی محبت ندیده بود. از طرفی نازنین و سروناز بیش از حد شروع کردن به تحویل گرفتنش و پشتش رو گرفتند . طوری که کم کم لیلا بهشون تکیه کرد و انگاری که اون دو تا مامان و باباش باشند!!! جالب بود که به حرف کسی هم گوش نمی داد و اگر نازنین یا سروناز بهش میگفتند بپر توو دهن شیر با کله شیرجه می زد! و شدیدا هم بهشون وابسته شد! طوری که ماهی یه بار به زور می رفت خونشون ! داداشش هم که خوشحال بود که خواهرش اهل هیچ کاری نیست! ولی نمی دوست که توی خفا دو نفر عوضی دارند مخش رو کار می گیرند اوایل فکر می کردم که نازنین و سروناز دوستش دارند اما بعد اتفاق وحشتناکی افتاد فهمیدم که همش یه جور بازی بوده . این اتفاق وحشتناک از وقتی شروع شد که سروناز و نازنین گیر دادن به لیلا که باید با اون پسری که چند دفعه جلو اومده بود به لیلا پیشنهاد داده بود دوست بشه!! لیلا اوایل قبول نمی کرد و همش پسشون می زد. همش می گفت : اگر داداشم بفهمه می کشتم واین حرفا کم کم نازنین و سروناز راههای پیچوندن داداشش رو بهش یاد دادند!! گاهی دلم برای داداش لیلا می سوخت که چه خوشه برای خودش… . برای همین هم تصمیمم گرفتم که به داداشش بگم که خواهرش داره از دست می ره اما داداشش دلش می خواست شاد باشه برای خودش . با همون خشم همیشگی توی چشمام نگاه کرد و گفت: برو دروغات رو برای خودت نگه دار!!! من از مدیر دانشگاه بگیر تا سرپرست امار لیلا رو دارم. خواهر من پاک تر از برگ گله! شما خودت مورد داری!!!!!!!!!!!!!!! بعد اینکه این حرفا رو بار من کرد توی دلم گفتم: حقته که دورت بزنن! پسری که به لیلا پیشنهاد می داد توی دانشگاه ما نبود و از پسرهای همون جا بود. (نمی خوام با این داستان به اهالی محلات بی احترامی کرده باشم . همه جا خوب وبد داره). بالاخره زور زدن های نازنین و سروناز جواب داد و لیلا با اون پسره که اسمش هم سروش بود دوست شد! سروش یه پسر قد بلند و هیکل معمولی و قیافه خیلی معمولی بود . تیپش بدک نبود و خودش رو خیلی عاشق لیلا نشون می داد . روزی که لیلا باهاش دوست شد بهش گفته بود که به دوستاش بگه ناهار رو مهمون اون هستیم . نازنین و سرو ناز هم با سر رفتند . تازه لیلا کلی هم پز می داد که دوست پسرم دستش به جیبش می ره و این حرفا…! با کادوهایی که اون برای لیلا می گرفت و تلفن های شبانه روزی و بیرون رفتن های همیشگی داشت به من هم این اطمینان رو می داد که سروش واقعا لیلا رو دوست داره ! اما نه! این طور نبود… شاید یه ماه از دوستیشون می گذشت .درست وقت امتحانات بود که استرس رو توی چشای لیلا رو دیدم. رفتم ازش پرسیدم که اگر چیزی شده بهم بگه شاید بتونم کمکش کنم اما لیلا از من خیلی دور شده بود! خصوصا که داداشش هم بهش گفته بود که من خواستم مثلا زیرابش رو بزنم و از اون به بعد یه جورایی دور من رو خط کشیده بود… فرداش ساعت حدودای 6 عصر بود که دیدم لیلا عین مرغ پر کنده هی این ور و اون ور می ره و نازنین و سروناز هم همش دارن توی گوشش می خونن. اخر سر هم یه چیزی بین هم پچ پچ کردن و شروع کردن به ارایش کردن لیلا! اولش توی دلم خندم گرفت که لابد می خوان ارایشش کنن باز این از داداشش می ترسه اما بعد اینکه ارایشش کردند نازنین یه دست از مانتو شلوارهای خیلی شیک خودش رو داد به لیلا و سروناز هم یه ست صورتی با یه تاپ صورتی که با اون ست تن لیلا ست بود بهش داد. لیلا لباس ها رو پوشید و نشست روی تختش! با تعجب گفتم: می خوای جایی بری؟ الان؟ با سروش؟ چی خبر که اینقدر تیپ زدی؟ لیلا چیزی نگفت: به زانوهاش تکیه داده بود وداشت گوشت کنار ناخوناش رو می کند… دوباره گفتم: لیلا؟ چی شده؟ چته؟ نگاهم کرد و گفت: دارم میرم خونه سروش ! سروناز وارد اتاق شد و گفت: گیر نده بهش که نره هاااااا. کلی زور زدیم تا رازیش کنیم . بعد یه ماه دیگه باید بره خونه پسره دیگه . این جوری که نمیشه . باید همدیگه رو بیشتر بشناسند؟ سروش می خواد بره خواستگاریش.. من: چه ربطی داره؟ چون سروش می خواد بره خواستگاریش این باید بره خونش؟ سروناز : گیر نده دیگه! سروش این رو خواسته . لیلا هم سروش رو دوست داره . پس باید قبول کنه دیگه.. من رو به لیلا: اخه با چه عقلی می خوای بری خونش؟ باباجان پسره حتی توی دانشگاهمون نیست که فردا اگر اتفاقی افتاد بشه خفتش کرد . لیلا نرو! سروناز داد سرم: انا‍! به تو چه؟ دلش می خواد بره! بس کن دیگه . اه! لیلا هم از جاش بلند شد و گفت: بریم؟ داشتم دیوونه می شدم! رفتم دستای لیلا رو گرفتم و گفتم: تو نمی ری! همینی که می گم. تو نمی فهمی داری چی کار می کنی . می دونی داداشت بفهمه.. می کشتت؟؟؟ خندید و گفت : اگه تو نگی نمی فهمه!!! سروناز هولم داد و دو تایی با هم رفتند.. یه ساعت بعد نازنین اومد داخل اتاق! با عصبانیت پرسیدم: بقیه کوشن؟ با خنده گفت: من باهاشون نرفتم!مگه نمی بینی؟ من که مانتو شلوار تنم نیست که . من پیش لاله و شیده بودم… خیلی استرس داشتم! خیلی نگران لیلا بودم . داشت دستی دستی خودش رو می انداخت توی اتیش. حدود ساعت 7:30 بود که سروناز هم اومد اما بدون لیلا…! دیگه قاطی کرده بودم! داد و بیداد می کردم فقط! می خواستم برم به سرپرست بگم اما هیچ دردی دوا نمی شد و فقط می شد دردسر برای لیلا. از طرفی وقتی شنیدم که سروناز لیلا رو تا دم در خونه ی سروش برده و خودش برگشته دلم می خواست سروناز و تیکه تیکه کنم! همش هجوم می بردم به سمت سروناز و نازنین جدامون می کرد ساعت شد 9! ولی لیلا برنگشت.. سرپرستمون صداش در اومده بود و همش می اومد بالا و سراغش رو می گرفت ولی چیزی دستگیرش نمی شد. ساعت که 10 شد سرپرستمون از شدت استرس همه تنش می لرزید. دیگه طاقت نیاوردم و رفتم قضیه رو به سرپرستمون گفتم. قاطی کرد و اومد بالا پیش سروناز . گیر داد بهش که کجا بردیش؟ سروناز هم با ارامش خیلی خیلی زیاد گفت: من نبردمش! دیگه هم جواب سوالای تو رو نمی دم. برو بیرون! سرپرستمون هم چاره ای نداشت جز اینکه بره… ولی این سری من و سروناز بودیم که افتاده بودیم به جون هم . یکی اون می گفت و یکی من!!! هر چی که بلد بودیم نثار هم کردیم . صدامون خیلی بالارفته بود . کل خوابگاه هم دیگه خبردار شده بودند که چی شده! سرپرست اومد جدامون کرد و سروناز رو برد پیش لاله و شیده. نازنین هم با سروناز رفت… سیمین هم اومد من رو برد توی اتاق خودشون … توی اتاق سیمین اینا همه نگران بودند ..هیچ کدوم تا صبح نخوابیدیم … < p style="text-align: right;"> بالاخره صبح شد . ولی هنوز از لیلا خبری نبود. دل تو دلم نبود. از بی خوابی و استرس چشمام پف کرده بود و رنگم پریده بود . از طرفی امتحان داشتم که نتونستم برم سر جلسه و حذف شد. تا ساعت 10 صبح هیچ خبری نبود. حتی دانشگاه هم از طریق سرپرستمون در جریان قرار گرفته بود. معاون دانشگاهمون دو بار به خوابگاه سر زد که ببینه خبری شده یا نه! (دانشگاهمون غیر انتفاعی بود و خیلی کوچیک – برای دیدن رییس دانشگاه دنگ و فنگ نداشتیم. دیگه معاون جای خود دارد!!! ) و اما حدودا ساعت 10:5 دقیقه بود(اون قدر به ساعت نگاه می کردم و قدم می زدم که ساعت اومدنش دقیق یادمه) یهوو کلی سر و صدا از طبقه پایین اومد. عین جت پریدم پایین. لیلا برگشت… مانتوش پاره شده بود و دکمه هاش سه تا یکی بسته شده بود. شالش سرش نبود. تاپی هم که از زیر پوشیده بود کلا تنش نبود و سوتینش معلوم بود. عین یه شوک بود برام . نه من بلکه همه میخ شده بودن سر جاشون. سرپرستمون رفت جلو و زیر بقلش رو گرفت و برد توی اتاق خودش. یه چند دقیقه ای هیچ خبری نبود و کسی رو توی اتاق راه نداد. همون جا جلوی در نشسته بودم و هنگ بودم. از ظاهرش معلوم بود که چه اتفاقی براش افتاده.. همون چیزی که تا صبح من و بچه ها رو بیدار نگه داشت و تمام شب نگرانش بودیم. سرپرستمون اومد بیرون . ازش خواستم که بذاره برم توی اتاقش اما نذاشت و گفت خوابه… داشتم با از سرپرستمون پرس و جو می کردم که اون هم عین اینکه کر هستش . هیچی نمی گفت. سرش رو انداخته بود پایین و داشت با گوشی ور می رفت و یهویی وسط حرفام گفت: اقا ما اینجا یه بیمار اورژانسی داریم.. تو رو خدا زودتر بیایید . خون ریزی داره از ناحیه واژن و ادرس خوابگاه رو داد. توی همین حین سروناز اومد و به سرپرست گفت: لیلا اومد؟ دیگه اون قدر عصبی بودم که چشمم رو بستم دست انداختم به سمت سروناز . جیغ و داد و مو کشی و فحش و … سرپرستمون داد زد سرمون و گفت: بسه!!!!! تمومش کنید دیگه . وگرنه یه کاری می کنم که به گه خوردن بیافتید هااااا… سروناز با لحن عصبانی گفت: مگه چی شده که این سگ هار این جوری داره سر من داد می زنه؟ سرپرستمون هم قاطی کرد و گفت: سگ این نیست. سگ تویی که این طفل معصوم رو انداختی توی چاه. سه نفری ریختن روی سرش و معلوم نیست که چی کارش کردن. خون ریزی داره.. می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سروناز انگاری که پاهاش شل شده باشه همون جایی که ایستاده بود نشست . من هم انگاری که همه ی دنیا دور سرم چرخید.. داد زدم: یعنی در این حدحالش بده؟ چرا نمی برینش دکتر؟ سرپرست هم گفت: مگه نشنیدی؟ زنگ زدم اورژانس دیگه . الان می رسند. بیمارستان همین بقله بعد چند دقیقه.. امبولانس اومد و سرپرست حجاب اعلام کرد و ما رفتیم توی اتاق ها. لیلا رو بردند بیمارستان. من هم رفتم اماده شدم تا خودم رو برسونم به بیمارستان. وقتی رسیدم بیمارستان رییس دانشگاه و معاون هم اونجا بودند. دلم نمیخواست که از من توضیحات بخوان اما مجبور بودم. هر چی می دونستم گفتم و قرار شد که سروناز رو هم بیارند… سروناز هم که دیگه زررررررررررنگ. سریع با بابا جونش تماس گرفته بود و اخر سر هم نفهمیدم که این قضیه رو چه جوری ماسمالی کرد و کاری کرد که یه بار هم ازش پرس و جو نشد و کلا می گفتی سروناز همه می گفتند: سروناز کیه؟ و اما لیلا .. خون ریزی شدیدی کرده بود همه بدنش کبود بود. تا می خورده زده بودنش و کرده بودنش . وقتی می خواست تعریف کنه گریه اش می گرفت و ازش می خواستم که دیگه ادامه نده… داداش گرامیش هم وقتی رسید بیمارستان داد و بیدااااااااااااااد راه انداخته بود که بدید خودم باید این دختره ی اشغال رو بکشم! منظورش خواهر عزیزش بود! اگر پرستار ها نبودند همون جا لیلا به دست برادرش کشته شده بود. لیلا از دانشگاه اخراج شد و با همون داداش قلدرش که به نظر من دلیل انحراف لیلا همون ادم اشغال بود (سروناز و نازنین که جای خود دارند) رفت شهرستان خودشون و دیگه نمی دونم داره توی چه شرایطی زندگی می کنه یا اصلا زنده‌ست یا نه…" />

خوابگاه دختران

0 views
0%

یه سری از قسمت های این جریان به خاطر اینکه کامل یادم نبوده دست کاری شده و جزییات کاملا حقیقی نیستند….اسم ها واقعی نیستند…. اگر نارسایی داره ببخشید…. در ضمن اگر کسی می خواد با خوندش جلق بزنه لطفا نخونه چون فکر نمی کنم که موفق بشه..)

<

p style=”text-align: right;”>

سال 87 بود که توی شهرستان محلات دانشگاه قبول شدم !
اولش بابام مخالفت می کرد و گیر داده بود که یه سال دیگه بخون تا تهران قبول شی اما اون قدر دایی و عمو و عمه و خاله و دیگه کل فامیل اومدن روی مخش کار کردند تا اجازه داد که من برم شهرستان. البته قبلش باهام اتمام حجت کرد که اگر بدونه کوچکترین خاطایی ازم سر زده همون موقع است که باید انصراف بدم و دیگه هم حق ندارم برم دانشگاه حتی اگر تهران باشه
روزی که رفته بودم برای ثبت نام با یه دختر چادری و خیلی مظلوم اشنا شدم به نام لیلا. لیلا خانواده خیلی تعصبی داشت ! حتی وقتی لیلا داشت با من که دخترم صحبت می کرد داداشش چپ چپ بهم نگاه می کرد که با خواهر من حرف نزن!!!! مامانش فقط یه چشمش بیرون بود!!!
وقتی بهش گفتم بابام به زور راضی شده که بیام اینجا اون هم داغ دلش راضی شد و گفت که کلی توی خونه بحث کرده و قول داده و داداشش هم راضی شده که بیاد اما شرط گذاشته که هفته ای یه بار می اد بهش سر می زنه و هر سری هم از همه ی مسئولین دانشگاه و خوابگاه پرس و جو می کنه و اگر خطایی ازش سر زده باشه دیگه باید دور درس خوندن رو خط بکشه
ولی اینا برای من و لیلا مهم نبود! خوشحال بودیم که بالاخره خانوادهامون رضایت دادند…
از شانس خوب یا شاید بدمون بود که من و لیلا خوابگاهامون توی یه ساختمون بود! البته اتاقامون باهم فرق داشت . ولی رفت و با یکی از بچه ها صحبت کرد و اون هم راضی شد که جاش رو با لیلا عوض کنه و لیلا با من هم اتاقی هم شد!
زمانی که وارد اتاق شدیم کسی داخل نبود. غیر از ما دو نفر دیگه هم توی اون اتاق بودند و دو تا تخت دو طبقه توی اتاق بود با یه اینه بزرگ و یه کمد!
یه کمد دیواری هم بود که من لیلا توی طبقات خالیش وسایل هامون جا دادیم!
با اینکه مردها رو توی خوابگاه راه نمی دن اما داداش لیلا اون قدر داد و بیداد کرد و کولی بازی در اورد تا اینکه سرپرست مجبور شد که بیاد بالا و به همه طبقات حجاب اعلام کنه! که اقا داداش لیلا خانوم تشریف بیارند توی اتاق و محل زندگی خواهرش رو ببینه
خیلی جالب بود که وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون با لحن خیلی تند و مزخرفی برگشت و بهم گفت : کاری به خواهر من نداشته باش هاااا. سرت به کار خودت باشه! نمی خواد باهاش حرف هم بزنی . تنها باشه براش بهتره!
من هم که جرات نداشتم چیزی بگم . روم و کردم اون ور و مشغول انجام کارای خودم کردم!
لیلا خیلی خجالت کشیده بود و وقتی داداشش رفت کلی ازم معذرت خواهی کرد! اما من که از دست لیلا ناراحت نبودم …
با لیلا مشغول شدیم به درست کردن تخت هامون .
کارامون که تموم شد رفتیم طبقه پایین تا غذا سفارش بدیم و از روز بعد بریم خرید تا بتونیم خودمون غذا درست کنیم.
زمانی که پایین بودیم دو تا دختر وارد خوابگاه شدند که تازه از راه رسیده بودند چون ساعت 10 بود باید جلوی سرپرست به خانوادشون زنگ می زدن و هم اینکه باید بلیطتشون رو نشون سرپرست می دادند که ببینه واقعا توو راه بودند یا نه!
خلاصه که به خانوادهاشون زنگ زدند و رفتند بالا! رفتاراشون تا حدی عجیب بود. از لب های همدیگه بوس می کردند و وقتی هم از پله ها بالا می رفتن دستاشون دور کمر هم بود و ماچ و بوسه بود که نثار همدیگه می کردند. به نظر من که حالت خیلی عجیب و چندشی داشتند
تا از پله ها رفتند سرپرستمون رو به ما دو نفر کرد و گفت: اگر اینا از اینجا می رفتند من راحت می شدم!
سفارش غذا دادیم و اومدیم بالا و قرار شد که صدامون کنن!
وقتی در اتاق رو باز کردم رفتم داخل یه لحظه میخ شدم سرجام!
یکی از همون دخترا لخت مادرزاد ایستاده بود دم در حموم و اون یکی هم داشت لخت میشد!!!
تا دید من در رو بازکردم بدون اینکه بخواد خودش رو جمع کنه گفت: بیا تو دیگه! هم اتاقی جدیدمون تویی؟
وارد اتاق شدم و گفتم : اره!
پشت سر من هم لیلا وارد شد…
سعی می کردم وقتی باهاش حرف می زنم بهش نگاه نکنم! ولی لیلا ذل زده بود به هیکل دختره وچشم هم برنمی داشت! وقتی دیدم لیلا داره چه جوری نگاه می کنه خندم گرفت و اون یکی دو تا دختره هم به لیلا نگاه کردند سه تایی زدیم زیر خنده!
دختر ی که قدش بلندتر بود گفت: خوبه پسر نیست! وگرنه همین الان من و می کرد !!!
اون یکی دختره هم حرفش رو تایید کرد و بعدش دوتایی با هم رفتند حموم
فک من و لیلا هم بسته نمی شد که ! داشتیم این دو تا رو نگاه می کردیم که دارن با هم می رن حموووووووووم!
لیلا گیر داده بود بهشون که چرا باهم میرید حموم؟؟؟؟
یکیشون با یه حالت خیلی شهوت انگیزی گفت: میخوای امتحان کنی؟ خیلی حال می ده هااااااااا.
لیلا خجالت کشید و سریع گفت: نههههههههههههههه! گناه داره! اصلا نباید پیش هم لخت باشید!
دختره: ااا؟؟؟؟؟؟؟ چطور وقتی داری ما رو دید می زنی گناه نداره! اگه راست می گی دیگه نگاهمون نکن!
لیلا دیگه چیزی نگفت و اون دو تا هم رفتندحموم…
تا اون دوتا رفتن حموم لیلا شروع کرد به صحبت کردن که این دوتا چقدر هیکل های نازی دارند ! چرا با هم می رن حموم؟ خیلی راحتن هاااا! چرا؟؟ و ….
مونده بودم دست لیلا! یه بند داشت حرف می زد! وسط حرفاش بلند شدم و گفتم دارم میرم ببینم غذاها رو اوردند یا نه! می ای؟
لیلا: نه! حال ندارم! لطفا تو برو!
من هم که از خدام بود! گفتم باشه و رفتم پایین!
هنوز غذا رو نیاورده بودند اما همون پایین نشستم تا بیارند و بعدش برگشتم دوباره توی اتاق!
اون دوتا هنوز توی حموم بودند . به لیلا گفتم : بدون اینا بخوریم زشت نیست؟
لیلا هم با خونسردی گفت: نه! ما که اصلا نمی شناسیمشون! غذاتو بخور بابا!
شروع کردیم به خوردن…
دیگه هم ازحرف زدن خبری نبود. لیلا اون قدر گرسنه بود که همه حواسش به غذا خوردنش باشه.
توی سکوت اتاق یهو سر و صدایی از حموم بلند شد که بیاد وببین!
صدای اه و ناله یکیشون بالاگرفته بود و من و لیلا هم کپ کرده بودیم!
وقتی این سر و صدا رو شنیدم وبیش از حد راحت بودن این دو نفر با هم رو دیدم حدس زدم که باید لز باشند اما حالا یکی بیاد لیلا رو توجیه کنه! بدون اینکه به من بگه رفت به سمت حموم و تند تند در میزد و میگفت: چی شده؟؟؟؟ حال کی بد شد؟؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟
وای من دیگه مرده بودم از خنده! اوردمش نشوندمش کنار خودم و بهش گفتم : لیلا! این دو تا باهم لزند!
لیلا: چی هستن؟ لزن؟ یعنی چی؟
من: شوخی می کنی! یعنی نمی دونی لز چیه؟
لیلا: نه!
می خواستم براش توضیح بدم که یکی در رو زد و در اتاق رو باز کرد! یکی از بچه های اتاق بقلی بود که گفت: به اون دو تا بگو اروم ترررررررر! الان دوباره این سر پرسته می اد بالا دعوا به پا می کنه ها ! هیچ کدوم اعصاب نداریم!
بهش گفتم: من نمی تونم بهشون چیزی بگم! می خوای بیا خودت بگو!
دختره هم با عصبانیت وارد اتاق شد و در حموم زد و گفت: سروناز! نازنین! بسه دیگه! بذارید از راه برسید بعدش شروع کنید! یا حداقل ارومتر دیگه ! خوابگاه و گذاشتید روی سرتون هاااااااا!
یکیشون داد زد!: نازنین ارضا نشده هااااااااااا! صدای تی وی رو ببر بالا! به این دو تا هم بگو سر و صدا کنن ! صدای نازنین گم بشه توی صداها!!!!!!!!!!!!!!!!!
دختره با عصبانتت مشت زد به در حموم و گفت: شورش رو در اوردییییییییییییییییییین!
رفت صدای تی وی رو که توی سالن بود بلند بلند کرد! دوباره اومد توی اتاق گفت: سریع تمومش کنید! صدای تی وی بلنده
کم کم صدای نازنین داشت به گوش می رسید!
رفته رفته صداش بلند و بلندتر می شد! …
دیگه کم کم داشت جیغ می زد!!!!!!! خیلی سر و صدا می کرد!!!!!
همون دختره اومد رو به من گفت: پاشو وایسا دم در حموم! انگار داره می زااااااااد! اگه سرپرست اومد بهت می گم بزن به در حموم!
تا خواستم پاشم صدای اه و ناله نازنین مبدل شد به خنده و دو تایی توی حموم داشتن قهقه می زدن
دختره هم خندش گرفت و گفت: نمی خواد! بشین! مثل اینکه تموم شد!
حالا فکر کنید توی این حین لیلا عین مشنگها داشت به در حموم نگاه می کرد همش داشت به مخش فشار می اورد! دوباره طاقت نیاورد و گفت: چی شد؟ ببین! یعنی چی که لزن؟؟؟
با خنده گفتم: حالا بیا شامت رو بخور تا بعدا بهت بگم!
شروع کرد به خوردن ولی همش فکرش مشغول بود!
بالاخره اون دو تا از حموم اومدن بیرون و با یه حوله که دور باسنشون پیچیده بودند فقط اومدن نشستند روی تخت! یکیشون رفت بیرون! با همون وضعیت فجیع! بچه ها داشتند توی سالن تی وی می دیدند. تا دیدنش همه داد زدند که : چه عجبببببببب نازنین خانوم! خوش گذشت؟؟؟؟
نازنین همش با ناز می خندید و جوابشون رو می داد!
لیلا بی مقدمه رو به دختر قد بلند که توی اتاق بود کرد و گفت: داشتین چی کار می کردین؟؟؟ چی شد؟ چرا داد می زدی؟
دختره گفت: یعنی واقعا نفهمیدی؟
لیلا: نه!
دختره: وا؟ خوب داشتم ارضا می شدم!
لیلا: یعنی چه جوری؟
دختره : یعنی تو واقعا تاحالا ارضا نشدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونی ارگاسم چیه؟
لیلا: نه!
دختره یه لبخند شیطنت برانگیزی زد و گفت: نشونت می دیم عزیزمممممممم!
اون یکی اومد داخل و گفت : چی رو نشونش می دی؟
دختره هم اب و تاب گفت: این تاحالا ارضا نشده!!!!!
اون یکی هم با تعجب به لیلا گفت: یعنی خودارضایی هم نکردی؟
لیلا: نه!
دو تایی زدند زیر خنده!
یکیشون برگشت به من گفت: تو چی؟ تو می دونی ارضا شدن چیه؟
لیلا به جای من گفت: اره! می دونه بابا! تازه لز هم می دونه چیه؟! قراره به من هم بگه
دختره گفت: خدا رو شکر! باز این یه چیزی حالیشه! نمی خواد این بهت بگه ! خودمون بهت می گیم . فعلا یه ترم کامل پیش همیم!
لیلا هم نیشش باز شد و گفت: مرسی!!!!!!!
انگاری که می خوان بهش بستنی بدن مثلا! ظرف غذای خودم رو برداشتم و رفتم بیرون!
همون دختر عصبانیه اومدم سمتم و گفت: تو هم لزی؟
من: نه!
دختره: خوبه! من سیمینم!
من: من هم انا هستم!
ظرف غذا رو انداختم توی اشغال و سیمین من و برد نشوند کنار خودش و شروع کرد به گفتن از اون دوتا! جفتشون رو هم بهم معرفی کرد: قد بلنده سرونازه و اونی که یه کم توپره نازنین! این دو تا با هم لزن! ترم 6 هستند و به احتمال زیاد 10 ترمه هم تموم نکن! خیلی بده که توی اتاق اینایی! باهاشون قاطی نشو. و کاری به کارشون نداشته باشی کاری باهات ندارن! و …
از سیمین جدا شدم و دوباره اومدم توی اتاق!
لیلا ازم خواست که در رو باز بذارم چون بخار حموم پر شده بود توی اتاقمون ! حموم توی اتاق ما بود و این مشکل بخار در طول ترم خیلی اذیتمون کرد
اون شب نازنین و سروناز دوتایی با هم روی یه تخت خوابیدن. لیلا هم دوباره گیر داده بود که می افتین هااااااا! خوب برید سر جای خودتون بخوابید!!!!
نازنین که دیگه حال نداشت جواب سوالای لیلا رو بده گفت: بگیر بخواب! به ما چی کار داری؟ اه!
حدود یک ماهی از شروع ترم گذشت و از طرفی ما چهار نفر با هم کنار اومده بودیم که چه جوری غذا درست کردن و ظرف شستن و خرید رو بین خودمون تقسیم کنیم تا کسی بهش فشار نیاد و همه به درساشون برسند. که البته این برنامه رو سروناز و نازنین که ترم بالایی بودند و با تجربه ریخته بودند و ما هم مخالفتی نداشتیم چون برای همه خوب بود!
توی این مدت من و لیلا خیلی دیده بودیم که این دو تا تو زیر لهاف به هم بلولند! اما همیشه زیر پتو یا هر روز انداز دیگه ای کارشون رو می کردن و معمولا وقتی ما نبودیم همدیگه رو ارضا می کردن. چون دیگه صدای ارضا شدنشون رو به جز وقتی که حموم می رفتن نمی شنیدیم!
اما یه شب بعد اینکه شام رو خوردیم من پا شدم سفره رو جمع کنم و نازنین هم با من اومد توی اشپزخونه تا ظرف ها رو بشوره چون نوبتش بود! همیشه وقتی نوبت ظرف شستن نازنین می شد می ذاشت برای صبح و همون لحظه ظرف ها رو نمی شست اما اون شب با من اومد توی اشپزخونه
اون شروع کرد به شستن ظرف ها و من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل ها . یه کم هم لفتش می دادم تا نازنین ظرفا رو بشوره و تنها نمونه.
نازنین ازم پرسید: تا حالا دوست نداشتی که سکس کنی؟ حالا منظورم حتما دختر نیست هاااا. فرقی نمی کنه . کلی می گم!
من: خوب چرا! هر کسی دوست داره! ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده. البته بادختر خوشم نمی اد با پسر هم حتما باید کسی باشه که دوستش داشته باشم.
-اوکی! پس طالب سکس رمانتیکی؟
-اوهوم!
-من و سروناز هم خیلی هم دیگه رو دوست داریم
-من که نگفتم دوست ندارین! من از لز بودن خوشم نمی اد!
بحث ما تموم شد و شستن 4 تا قاشق چنگال و بشقابهای کثیف هم داشت تموم می شد. نازنین وقتی دید که منتظر اون ایستادم ازم خواست برم و اون هم خودش می اد!
رفتم داخل اتاق! نازنین هم بعد چند لحظه اومد … اول رفت سراغ پنجره اتاق و بستش. بعدش هم در رو بست
اومد نشست کنار سروناز . سروناز داشت با هندزفری هاش اهنگ گوش می داد. هندزفری ها رو از گوش سروناز در اورد شروع کرد از لباش لب گرفتن.
لیلا هم که همیشه حواسش به این دو تا بود این سری سرش توی کتابش بود . صداش زدم لیلا! صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت: ها؟!
با چشمم به نازنین و سروناز اشاره کردم. لیلا نیشش به پهنای صورتش باز شد و انگاری که داره فیلم سینمایی می بینه ذل زد به این دو تا
نازنین لب های سرو ناز و می خورد و سینه هاش رو از روی لباس می مالید . سروناز کاملا شل بود. داشت کم کم دستش می برد به سمت الت نازنین.
من خودم هم مثل لیلا بودم! تا به اون موقع دو تا لز که جلوی خودم سکس کنند ندیده بودم!
یه لحظه نازنین نگاهم کرد و گفت : لطفا برو جلو در! نذار کسی بیاد توووو. از همین پشت در هم مراقب باشی کافیه!
من هم چیزی نگفتم و قبول کردم!
رفتم جلوی در و لای در رو یه کم باز می کردم وحواسم بود که کسی نیاد داخل..
کم کم نازنین و سروناز هم دیگه رو لخت کردن و فقط شورت پاشون بود. سروناز دراز کشیده بود و نازنین پاهاش رو گذاشته بود دوطرف سروناز. تقریبا می شه گفت که روش بود
دیدن این صحنه برای لیلا دیگه خیلی سنگین بود. حتی تا اون موقع یه فیلم سکسی عادی هم ندیده بود!!! خوب دیدن این صحنه ها اونم این جوری زنده براش خیلی عجیب بود
توی همین حال لیلا به نازنین گفت: من دارم یه جوری می شم. فکر کنم شورتم خیسه!!!! نازنین زد زیر خنده و گفت : در این موارد باید دستت رو بکنی توی شورتت و بمالیش!
لیلا:چی رو بمالم؟
نازنین: منو! چوچولت رو دیگه!!! کم کم یاد می گیری!
لیلا دستش رو برده بود توی شورتش ! ولی مطمئنم که نمی دونست که کجا رو بماله. چون اخمهاش روکرده بود توو هم و داشت تمرکز می کرد ببینه چوچول چیه و کجاست!!!!!!!!!!!!
نازنین داشت سینه های سروناز رو میک می زد و یا اون یکی دستش از روی شورتش التش رو می مالید.
سروناز یه دستش به سینه اش بود و اون یکی دستش توو موهای سروناز . از طرفی هم صدای اه و ناله اش و لبش که پی در پی از شدت لذت داشت گاز می گرفت صحنه خیلی سکسی روبه وجود می اورد. خود من هم حالم بد بود!!!
لیلا دیگه طاقت نیاورد! حالش بدتر از اونی بود که بخواد فکر کنه که داره چی کار می کنه
شورت و شلوارش رو با هم در اورد و رفت سمت نازنین و گفت : کجاش و بمالم!
نازنین یه لبخند زد و گفت: ببین!
بعدش شورت سروناز رو دراورد و پاهاش باز کرد . با دستش اروم چوچول سروناز رو تکون می داد ومی گفت: ببین! این رو می گم!
سروناز توی حال خودش نبود! دو دستی سینه هاش رو چسبیده بود و فشار می داد . به حالت خمیده در اومده بود و سر و صداش دیگه کامل دراومده بود. نازنین اصلا انگشتش رو داخل نمی کرد اما انگشتش رو گذاشته بود روی سوراخش و با زبونش داشت با چوچولش ور می رفت..
سروناز دوبار بالا و پایین شد و ارضا شد و شل افتاد روی تخت. چشماشم باز نمی کرد. فقط بی حال به نازنین گفت: الان حالم سر جاش بیاد می ام بهت حال می دم عزیز دلم!
لیلا گیر داده بودم منم!!! . انگاری که دارن می برنش شهربازی…
از اونجایی که خیلی پشمالو بود نازنین رغبت نمی کرد بهش نزدیک بشه. اما بهش گفت: از این بعد اصلاح کن! این چه وضعشه؟ بیا بخواب ببینم! بولیز لیلا رو هم دراورد و شروع کرد به خوردن سینه های لیلا و با یه دست هم مالیدن چوچولش…
لیلا با دو سه حرکت بالا پایین شد و جیغ کشیییییید و ارضا شد.
همه زدیم زیر خنده! سروناز با این که حال نداشت حتی چشماش رو باز کنه اما با همون چشمای بسته هر هر می خندید
نازنین گفت: چرا جیغ می کشی؟؟؟؟؟
لیلا اصلا حرف نمی زد! فکر کنم اصلا نمی دونست که چی شده!!! بعد چند لحظه گفت: چقدر باحال بود! خیلی جالب بودااااا!!!
یه لحظه نازنین نگاهم کرد و گفت: نمی خوای بیای ؟ حال می ده هااااا
لبخند زدم و گفتم : نه!
بعدش هم رفتم بیرون و نشستم پشت در…
بعد چند دقیقه سروناز اومد در و باز کرد که من به پشت خوردم به پاهای سروناز!
سروناز با خنده گفت: عملیات تموم شده ها . بیا برو توووو
نمی دونم چرا با دیدن این صحنه ها اعصابم بهم می ریخت! وقتی که توو هم لولیدن سروناز و نازنین رو می دیدم اذیت نمی شدم اما چون لیلا رو هم داشتن قاطی می کردند اعصابم خورد می شد!
موقع خواب لیلا رو بردم توی راه پله ها.
من: لیلا! می دونی امروز چی کار کردی؟
لیلا: اره! تا حالا تو هم ارضا شدی؟ حال می ده هااااا . بیا نازنین ارضات کنه. خیلی باحال این کار رو انجام می ده!
من: لیلا! من نمی گم ارضا شدن بده . اما این راهش نیست هااا.
لیلا: بی خیال! قراره فردا سه تایی بریم حموم!!
من: (فکم افتاد زمییییییییین!) حمووووووووووووم؟ کجا با این عجله؟ مگه خونه خالست؟
لیلا: خودشون گفتن. دخترای خوبی هستند . من که دوستشون دارم!!!
ترجیح دادم دیگه چیزی نگم. بهش گفتم: خودت می دونی!
از اون روز به بعد لیلا هم کمکان وارد اکیپ این دو تا شده بود. تقریبا سه تاشون با هم روی اعصابم بودند. چند بار اقدام کردم برای عوض کردن اتاقم . اما نشد که نشد! یعنی کل خوابگاه این دو اعجوبه رو می شناختند و حاضر نبودند که اتاقشون رو با من عوض کنن. از طرفی بابای جفتشون هم از اون کله گندههای روزگار بودند که اگر به بچشون چپ نگاه می کردی له ت می کردند. مامان سروناز فوت شده بود و مامان و بابای نازنین هم از هم جدا شده بودند. البته همه این اطلاعات رو بعدا سیمین بهم گفت!
سیمین اونجا قدیمی بود و از همه بچه های واحد ما هم سنش بیشتر بود. از طرفی حرفش برش داشت و معمولا کسی رو حرفش حرف نمی زد حتی نازنین و سروناز!
و اما لیلا که بعدا فهمیدم باباش مرده و توی کل دنیا یه مادر داره و یا داداش (عصبی) . همه ی دنیای لیلا توی مامانش خلاصه می شد و به جز باریکه محبتی که مادرش بهش داشت از کسی محبت ندیده بود.
از طرفی نازنین و سروناز بیش از حد شروع کردن به تحویل گرفتنش و پشتش رو گرفتند . طوری که کم کم لیلا بهشون تکیه کرد و انگاری که اون دو تا مامان و باباش باشند!!!
جالب بود که به حرف کسی هم گوش نمی داد و اگر نازنین یا سروناز بهش میگفتند بپر توو دهن شیر با کله شیرجه می زد! و شدیدا هم بهشون وابسته شد! طوری که ماهی یه بار به زور می رفت خونشون ! داداشش هم که خوشحال بود که خواهرش اهل هیچ کاری نیست! ولی نمی دوست که توی خفا دو نفر عوضی دارند مخش رو کار می گیرند
اوایل فکر می کردم که نازنین و سروناز دوستش دارند اما بعد اتفاق وحشتناکی افتاد فهمیدم که همش یه جور بازی بوده . این اتفاق وحشتناک از وقتی شروع شد که سروناز و نازنین گیر دادن به لیلا که باید با اون پسری که چند دفعه جلو اومده بود به لیلا پیشنهاد داده بود دوست بشه!!
لیلا اوایل قبول نمی کرد و همش پسشون می زد. همش می گفت : اگر داداشم بفهمه می کشتم واین حرفا
کم کم نازنین و سروناز راههای پیچوندن داداشش رو بهش یاد دادند!!
گاهی دلم برای داداش لیلا می سوخت که چه خوشه برای خودش… . برای همین هم تصمیمم گرفتم که به داداشش بگم که خواهرش داره از دست می ره اما داداشش دلش می خواست شاد باشه برای خودش . با همون خشم همیشگی توی چشمام نگاه کرد و گفت: برو دروغات رو برای خودت نگه دار!!! من از مدیر دانشگاه بگیر تا سرپرست امار لیلا رو دارم. خواهر من پاک تر از برگ گله! شما خودت مورد داری!!!!!!!!!!!!!!!
بعد اینکه این حرفا رو بار من کرد توی دلم گفتم: حقته که دورت بزنن!
پسری که به لیلا پیشنهاد می داد توی دانشگاه ما نبود و از پسرهای همون جا بود. (نمی خوام با این داستان به اهالی محلات بی احترامی کرده باشم . همه جا خوب وبد داره). بالاخره زور زدن های نازنین و سروناز جواب داد و لیلا با اون پسره که اسمش هم سروش بود دوست شد!
سروش یه پسر قد بلند و هیکل معمولی و قیافه خیلی معمولی بود . تیپش بدک نبود و خودش رو خیلی عاشق لیلا نشون می داد . روزی که لیلا باهاش دوست شد بهش گفته بود که به دوستاش بگه ناهار رو مهمون اون هستیم . نازنین و سرو ناز هم با سر رفتند .
تازه لیلا کلی هم پز می داد که دوست پسرم دستش به جیبش می ره و این حرفا…!
با کادوهایی که اون برای لیلا می گرفت و تلفن های شبانه روزی و بیرون رفتن های همیشگی داشت به من هم این اطمینان رو می داد که سروش واقعا لیلا رو دوست داره ! اما نه! این طور نبود…
شاید یه ماه از دوستیشون می گذشت .درست وقت امتحانات بود که استرس رو توی چشای لیلا رو دیدم. رفتم ازش پرسیدم که اگر چیزی شده بهم بگه شاید بتونم کمکش کنم اما لیلا از من خیلی دور شده بود! خصوصا که داداشش هم بهش گفته بود که من خواستم مثلا زیرابش رو بزنم و از اون به بعد یه جورایی دور من رو خط کشیده بود…
فرداش ساعت حدودای 6 عصر بود که دیدم لیلا عین مرغ پر کنده هی این ور و اون ور می ره و نازنین و سروناز هم همش دارن توی گوشش می خونن.
اخر سر هم یه چیزی بین هم پچ پچ کردن و شروع کردن به ارایش کردن لیلا! اولش توی دلم خندم گرفت که لابد می خوان ارایشش کنن باز این از داداشش می ترسه اما بعد اینکه ارایشش کردند نازنین یه دست از مانتو شلوارهای خیلی شیک خودش رو داد به لیلا و سروناز هم یه ست صورتی با یه تاپ صورتی که با اون ست تن لیلا ست بود بهش داد.
لیلا لباس ها رو پوشید و نشست روی تختش! با تعجب گفتم: می خوای جایی بری؟ الان؟ با سروش؟ چی خبر که اینقدر تیپ زدی؟
لیلا چیزی نگفت: به زانوهاش تکیه داده بود وداشت گوشت کنار ناخوناش رو می کند…
دوباره گفتم: لیلا؟ چی شده؟ چته؟
نگاهم کرد و گفت: دارم میرم خونه سروش !
سروناز وارد اتاق شد و گفت: گیر نده بهش که نره هاااااا. کلی زور زدیم تا رازیش کنیم . بعد یه ماه دیگه باید بره خونه پسره دیگه . این جوری که نمیشه . باید همدیگه رو بیشتر بشناسند؟ سروش می خواد بره خواستگاریش..
من: چه ربطی داره؟ چون سروش می خواد بره خواستگاریش این باید بره خونش؟
سروناز : گیر نده دیگه! سروش این رو خواسته . لیلا هم سروش رو دوست داره . پس باید قبول کنه دیگه..
من رو به لیلا: اخه با چه عقلی می خوای بری خونش؟ باباجان پسره حتی توی دانشگاهمون نیست که فردا اگر اتفاقی افتاد بشه خفتش کرد . لیلا نرو!
سروناز داد سرم: انا‍! به تو چه؟ دلش می خواد بره! بس کن دیگه . اه!
لیلا هم از جاش بلند شد و گفت: بریم؟
داشتم دیوونه می شدم! رفتم دستای لیلا رو گرفتم و گفتم: تو نمی ری! همینی که می گم. تو نمی فهمی داری چی کار می کنی . می دونی داداشت بفهمه.. می کشتت؟؟؟
خندید و گفت : اگه تو نگی نمی فهمه!!!
سروناز هولم داد و دو تایی با هم رفتند..
یه ساعت بعد نازنین اومد داخل اتاق! با عصبانیت پرسیدم: بقیه کوشن؟
با خنده گفت: من باهاشون نرفتم!مگه نمی بینی؟ من که مانتو شلوار تنم نیست که . من پیش لاله و شیده بودم…
خیلی استرس داشتم! خیلی نگران لیلا بودم . داشت دستی دستی خودش رو می انداخت توی اتیش.
حدود ساعت 7:30 بود که سروناز هم اومد اما بدون لیلا…!
دیگه قاطی کرده بودم! داد و بیداد می کردم فقط! می خواستم برم به سرپرست بگم اما هیچ دردی دوا نمی شد و فقط می شد دردسر برای لیلا.
از طرفی وقتی شنیدم که سروناز لیلا رو تا دم در خونه ی سروش برده و خودش برگشته دلم می خواست سروناز و تیکه تیکه کنم! همش هجوم می بردم به سمت سروناز و نازنین جدامون می کرد
ساعت شد 9! ولی لیلا برنگشت.. سرپرستمون صداش در اومده بود و همش می اومد بالا و سراغش رو می گرفت ولی چیزی دستگیرش نمی شد.
ساعت که 10 شد سرپرستمون از شدت استرس همه تنش می لرزید.
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم قضیه رو به سرپرستمون گفتم. قاطی کرد و اومد بالا پیش سروناز . گیر داد بهش که کجا بردیش؟
سروناز هم با ارامش خیلی خیلی زیاد گفت: من نبردمش! دیگه هم جواب سوالای تو رو نمی دم. برو بیرون!
سرپرستمون هم چاره ای نداشت جز اینکه بره… ولی این سری من و سروناز بودیم که افتاده بودیم به جون هم . یکی اون می گفت و یکی من!!!
هر چی که بلد بودیم نثار هم کردیم . صدامون خیلی بالارفته بود . کل خوابگاه هم دیگه خبردار شده بودند که چی شده!
سرپرست اومد جدامون کرد و سروناز رو برد پیش لاله و شیده. نازنین هم با سروناز رفت…
سیمین هم اومد من رو برد توی اتاق خودشون …
توی اتاق سیمین اینا همه نگران بودند ..هیچ کدوم تا صبح نخوابیدیم

<

p style=”text-align: right;”>

بالاخره صبح شد . ولی هنوز از لیلا خبری نبود. دل تو دلم نبود. از بی خوابی و استرس چشمام پف کرده بود و رنگم پریده بود . از طرفی امتحان داشتم که نتونستم برم سر جلسه و حذف شد.
تا ساعت 10 صبح هیچ خبری نبود. حتی دانشگاه هم از طریق سرپرستمون در جریان قرار گرفته بود.
معاون دانشگاهمون دو بار به خوابگاه سر زد که ببینه خبری شده یا نه! (دانشگاهمون غیر انتفاعی بود و خیلی کوچیک – برای دیدن رییس دانشگاه دنگ و فنگ نداشتیم. دیگه معاون جای خود دارد!!! )
و اما حدودا ساعت 10:5 دقیقه بود(اون قدر به ساعت نگاه می کردم و قدم می زدم که ساعت اومدنش دقیق یادمه)
یهوو کلی سر و صدا از طبقه پایین اومد. عین جت پریدم پایین.
لیلا برگشت…
مانتوش پاره شده بود و دکمه هاش سه تا یکی بسته شده بود. شالش سرش نبود. تاپی هم که از زیر پوشیده بود کلا تنش نبود و سوتینش معلوم بود.
عین یه شوک بود برام . نه من بلکه همه میخ شده بودن سر جاشون. سرپرستمون رفت جلو و زیر بقلش رو گرفت و برد توی اتاق خودش.
یه چند دقیقه ای هیچ خبری نبود و کسی رو توی اتاق راه نداد. همون جا جلوی در نشسته بودم و هنگ بودم. از ظاهرش معلوم بود که چه اتفاقی براش افتاده..
همون چیزی که تا صبح من و بچه ها رو بیدار نگه داشت و تمام شب نگرانش بودیم.
سرپرستمون اومد بیرون . ازش خواستم که بذاره برم توی اتاقش اما نذاشت و گفت خوابه…
داشتم با از سرپرستمون پرس و جو می کردم که اون هم عین اینکه کر هستش . هیچی نمی گفت. سرش رو انداخته بود پایین و داشت با گوشی ور می رفت و یهویی وسط حرفام گفت: اقا ما اینجا یه بیمار اورژانسی داریم.. تو رو خدا زودتر بیایید . خون ریزی داره از ناحیه واژن و ادرس خوابگاه رو داد. توی همین حین سروناز اومد و به سرپرست گفت: لیلا اومد؟
دیگه اون قدر عصبی بودم که چشمم رو بستم دست انداختم به سمت سروناز . جیغ و داد و مو کشی و فحش و …
سرپرستمون داد زد سرمون و گفت: بسه!!!!! تمومش کنید دیگه . وگرنه یه کاری می کنم که به گه خوردن بیافتید هااااا…
سروناز با لحن عصبانی گفت: مگه چی شده که این سگ هار این جوری داره سر من داد می زنه؟
سرپرستمون هم قاطی کرد و گفت: سگ این نیست. سگ تویی که این طفل معصوم رو انداختی توی چاه. سه نفری ریختن روی سرش و معلوم نیست که چی کارش کردن. خون ریزی داره.. می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سروناز انگاری که پاهاش شل شده باشه همون جایی که ایستاده بود نشست . من هم انگاری که همه ی دنیا دور سرم چرخید..
داد زدم: یعنی در این حدحالش بده؟ چرا نمی برینش دکتر؟
سرپرست هم گفت: مگه نشنیدی؟ زنگ زدم اورژانس دیگه . الان می رسند. بیمارستان همین بقله
بعد چند دقیقه..
امبولانس اومد و سرپرست حجاب اعلام کرد و ما رفتیم توی اتاق ها.
لیلا رو بردند بیمارستان. من هم رفتم اماده شدم تا خودم رو برسونم به بیمارستان.
وقتی رسیدم بیمارستان رییس دانشگاه و معاون هم اونجا بودند. دلم نمیخواست که از من توضیحات بخوان اما مجبور بودم. هر چی می دونستم گفتم و قرار شد که سروناز رو هم بیارند…
سروناز هم که دیگه زررررررررررنگ. سریع با بابا جونش تماس گرفته بود و اخر سر هم نفهمیدم که این قضیه رو چه جوری ماسمالی کرد و کاری کرد که یه بار هم ازش پرس و جو نشد و کلا می گفتی سروناز همه می گفتند: سروناز کیه؟
و اما لیلا .. خون ریزی شدیدی کرده بود همه بدنش کبود بود. تا می خورده زده بودنش و کرده بودنش . وقتی می خواست تعریف کنه گریه اش می گرفت و ازش می خواستم که دیگه ادامه نده…
داداش گرامیش هم وقتی رسید بیمارستان داد و بیدااااااااااااااد راه انداخته بود که بدید خودم باید این دختره ی اشغال رو بکشم! منظورش خواهر عزیزش بود!
اگر پرستار ها نبودند همون جا لیلا به دست برادرش کشته شده بود.
لیلا از دانشگاه اخراج شد و با همون داداش قلدرش که به نظر من دلیل انحراف لیلا همون ادم اشغال بود (سروناز و نازنین که جای خود دارند) رفت شهرستان خودشون و دیگه نمی دونم داره توی چه شرایطی زندگی می کنه یا اصلا زنده‌ست یا نه…

Date: April 10, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *